۱۳۹۵/۱۰/۷

۷۸. برای نوشتن که گمش کرده‌ام

   سر انگشتی که حساب کنم، شصت هفتاد روز دیگر رسما دومین دهه‌ی زندگیم پایان می‌یابد. نوجوانی از بین می‌رود. دوازده سالی که به مدرسه می‌رفتم ورد زبان هرروزه‌ی تمام معلمان این بود که شب، سر را که روی بالش می‌گذارید و چشم‌هایتان را که می‌بندید، تفکری کنید به روزتان. سبک سنگین کنید که چه اشتباهی انجام داده‌اید و چه گامی به جلو برداشته‌اید. دیمی نگذرد خلاصه. نوجوانی‌ام حالا سر به بالین گذاشته، چشم‌هایش را بسته و قصد خواب دارد. این‌ها را نمی‌نویسم که مقدمه‌ای باشد برای بررسی کارنامه‌ی ده سال گذشته‌ام. اصلا به عرصه‌ی عموم ربطی ندارد، ربطی هم داشته باشد من به عمومی کردنش علاقه و اشتیاقی ندارم. مساله‌ای در طول این ده سال وجود داشته اما که امروز و با در نظر گرفتن شرایط اکنون، می‌خواهم درباره‌ی آن بنویسم و آن، نوشتن است. بله، برای نوشتن می‌نویسم.

   در طول این ده سال، بزرگ‌ترین آرام‌بخش من نوشتن بوده. هم‌تراز خواندن. از سوم دبستان که وارد دومین دهه شدم تا پایان دوره‌ی راهنمایی هر هفته مشتاقانه به انتظار زنگ انشا می‌نشستم. یک ساعت و نیمی که می‌توانستم فارغ از هر کاری وقت خود را به نوشتن اختصاص دهم. این نود دقیقه‌ها طلایی بودند. نه کسی می‌توانست در میانه‌ی نوشتن برای انجام دادن کاری فرا بخواندم و نه زمانی را که باید به کارهای دیگر اختصاص داده می‌شد را به نوشتن اختصاص می‌دادم؛ نود دقیقه‌ی ناب وظیفه‌ام نوشتن بود و چه وظیفه‌ای دل‌پذیرتر از نوشتن؟ نوشتن همیشه برای من رهایی بخش بوده است. عصبانیتم را به اوج می‌رسانده و بعد خاموشش می‌کرده، حسرتم را مرورپذیر می‌کرده، احساسم را متبلور می‌کرده. این‌ها مخصوصا برای آدمی هم‌چون من که کسی را برای صحبت کردن نداشته ارزشی دو چندان پیدا می‌کند. کاغذ و خودکار برای من بهترین دوست‌ها بوده‌اند. کلماتیزه کردن احساساتم همیشه منجر به درک بهتر آن‌ها می‌شده. خودکار را که به دست می‌گرفتم یا دست را که بر کیبورد می‌گذاشتم و قصد نوشتن می‌کردم از تمام جهان بیرون گسسته می‌شدم و در جهان خودم به اکتشاف می‌پرداختم. بله، در خلال نوشتن چیزهایی را پیدا می‌کردم که تا قبل از آن نمی‌دانستم آن‌جا وجود دارند. به دنبال کلمات که می‌گشتم، یک تکه پارچه را کنار می‌زدم تا شاید کلمه‌ی مناسب را آن زیر پیدا کنم و متوجه می‌شدم چه چیزها که آن زیر پنهان نبوده است. من نیمی از اشتباهاتم را در خلال همین نوشتن‌ها شناخته‌ام؛ در خلال توضیح و تشریحش بر می‌خوردم به مشکلاتی که در دلشان نهفته بود. در خلال همین نوشتن‌ها ترس‌هایم را شناخته‌ام، عصبانیت‌هایم را شناخته‌ام، آنان که دوستشان دارم را شناخته‌ام.

    نوشتن پیوند من با زندگی بود. نبض زنده بودنم. نفس نوشتن آن‌قدر مهم بود که اهمیتی نمی‌دادم کجا و بر روی چه می‌نویسم. کاغذهای باطله، کاغذ ساندویچ، جلد مقوایی کیک صبحانه، چرک نویس امتحان، وبلاگ‌های دیگرم. سرنوشت همه‌ی این دست نوشته‌هایم نامعلوم است. فقط می‌دانم نابود شده‌اند. عمدا یا سهوا. محکوم به نابودی هم بوده‌اند. چه کسی جلد مقوایی کیک صبحانه را آرشیو می‌کند؟ کدام مادری در تمیزکاری‌ها حواسش را به پشت کاغذهای باطله می‌دهد؟ وبلاگ‌ها را هم که شما بهتر از من می‌دانید؛ وقتی به دست بلاگفا مسدود می‌شدند هر آن‌چه نوشته بودی دود می‌شد و به هوا می‌رفت. این‌که چقدر زحمت کشیده بودی و حق پدیدآورندگی و کوفت و درد و زهرمار داشتی هم اصلا و ابدا اهمیتی نداشت. مصداق محتوای مجرمانه محتوم به نابودی است. حال بگذریم از این‌که نوجوانی چهارده پانزده ساله چه محتوای مجرمانه‌ای می‌تواند تولید کند. باور کنید خودم هم هنوز نمی‌دانم. از آن‌چه می‌نوشتم قاعدتا دفاتر نگارشم باید باقی می‌ماند که نماند. به لطف خانه‌های کوچک و کم‌جایی و این دردها یکی از روزهای یکی از همین سال‌ها دفاتر نگارشم در کنار دیگر دفاتر و آرشیو مجلاتم نابود شد. تحویل کانکس‌های بازیافت داده شد، در مخازن زباله ریخته شد یا کنار کیوسک تلفن رها شد را نمی‌دانم؛ تنها می‌دانم که نیست و نابود شد.

   نبض زندگی من امروز اما کم‌رنگ شده. کلماتیزه کردن را فراموش کرده‌ام. مطالب فراوانی در سرم چرخ می‌زند، گنگ، مبهم و نامفهوم. قریب به یقین نوشتن بهترین راه برای شفاف ساختنشان است اما امروز نوشتن برایم در گران‌بها شده. کلمه‌ی مناسب دیگر زیر هیچ پارچه‌ای و درون هیچ کشویی نیست. کلمات با من قهر کرده‌اند و مرا تنها گذاشته‌اند و به تبع آن پل ارتباطی من با زندگی قطع شده. دیگر رها و آزاد نمی‌شوم و هرروز بیش‌تر در لجن‌زار فرو می‌روم. کدام لجن‌زار؟ همین لجن‌زاری که ننوشتن برایم به بار آورده. توصیفش سخت است. شاید به خاطر همین که نمی‌توانم کلماتیزه کنم. این ننوشتن باعث شده دسترسی به بایگانی ذهنیم سخت شود، تحلیل و انتقاد را برایم سخت کرده و آن‌چه از همه ترسناک‌تر است، بعید نیست مانع فهمیدن اشتباهاتم شده باشد. نوشتن و کلماتیزه کردن، حلقه‌ی پیوند زننده‌ی من و زنجیر زندگی بود. حلقه‌ای که بریده شده و من این روزها بیش از هر زمان دیگری به جست و جوی آن برخاسته‌ام. گمان نمی‌کنم ورود و جان سالم به در بردن از سومین دهه‌ی زندگی با وضع کنونی، با این ننوشتن و ناتوانی در کلمه کردن ممکن باشد و حالا من بیش از هر زمانی امیدوارم که در این روزهای باقی مانده تا ورودم به بیست سالگی جست و جویم نتیجه بخش باشد و این حلقه را باز بیابم. نوشتن نبض زندگی است و در نوشتن رستگاری نهفته.

۱۳۹۵/۹/۱۹

۷۷. نامه‌ای برای ماه‌پیشانی

سلام ماه پیشانی!
دیشب باز هم یک ملاقات دیگر را به هم زدی. به بهانه این‌که سرماخورده‌ای و حوصله هیچ‌چیز نداری. من که جسارت ناراحت شدن از دستت را ندارم. حقی هم ندارم که برخلاف خواسته‌ات فعلی انجام دهم. کمی استراحت کن، حتما حوصله‌ات سر جایش خواهد آمد.

ماه‌پیشانی! حالا که تو نیامده‌ای من در تاریکی عصر در حال قدم زدنم و با تویی که در کنارم نیستی صحبت می‌کنم و آهنگ گام‌هایم را هم‌آهنگ با گام‌های نبوده‌ی تو می‌کنم. رهگذران آن‌قدر مشغول خودشان هستند که به من بی تو اعتنایی نداشته باشند.

 هوا سرد است ماه پیشانی؛ تاب آوردنش کار هرکسی نیست. در نبودت به کافه‌ای می‌روم. روبه‌روی صندلی‌ای که روی آن ننشسته‌ای، می‌نشینم و به چشم‌هایت که آن‌جا نیست نگاه می‌کنم. به‌جایت قهوه‌ای می‌نوشم و با تویی که به پشتی صندلی روبه‌رویم تکیه نزده‌ای صحبت می‌کنم و به صدای تو که در فضا طنین نیانداخته گوش می‌سپارم. نترس ماه‌پیشانی، نمی‌گزارم دیگران فکر کنند دیوانه‌ام و سلامت عقلم را از دست داده‌ام.

هوا تاریک شده ماه‌پیشانی. نبودنت باید کم کم بازگردد مبادا دیرش بشود. در را برای نبودنت باز می‌کنم تا پیش از کن از کافه خارج شود. منتظر یک تاکسی مطمئن می‌مانم تا نبودنت را راهی خوابگاه کنم و تا رسیدنش دلم مثل سیر و سرکه بجوشد. خودم هم راهی خوابگاه می‌شوم و در این سرمای استخوان‌سوز این شب لامروت به بودن در کنار نبودنت فکر می‌کنم.
ماه‌پیشانی! نیستی اما بودن در کنار نبودنت هم لذت بخش است.

۱۳۹۵/۹/۱۶

۷۶. روز دانش‌جو را تبریک نمی‌گویند

روز دانش‌جو را تبریک نمی‌گویند.

۱۶ آذر را به نام دانش‌جو زده‌اند، روزی که دانش‌گاهیان بهت‌زده در ماتم کشته شدن سه تن از هم‌قطاران خود در دانش‌گاه فرو رفته بودند و کشته شدن به چه دلیل؟ آزادگی و آزادی خواهی و زیربار ظلم و ذلت نرفتن. ۱۶ آذر جشن نیست، عید نیست، شادمانی نیست که تبریک گفته شود؛ بزرگ‌داشتی است برای تمام دانش‌جویان دغدغه‌مندی که در تمام فراز و نشیب‌ها نخواستند و نگذاشتند جامعه به خواب فرو رود. فریاد آرمان‌خواهی است نه روز برگزاری جنگ شادی و استندآپ کمدی و هدایت دانش‌گاه به سمت لجن‌زار ابتذال. بزرگ‌داشت یاد و خاطره آنانی‌ست که در انجمن‌های اسلامی و در کنفدراسیون با استبداد حکومت پهلوی به مبارزه برخواستند. بزرگ‌داشت کسانی‌ست که دوم خرداد را به ارمغان آوردند. بزرگ‌داشت کسانی‌ست که در ۱۸ تیر ۱۳۷۸ کتک خوردند، سرهایشان را شکستند، کشته شدند و تمام این‌ها به جرم طلب آزادی و مقابله با سانسور. بزرگ‌داشت کسانی که در دوره‌ی سیاه خفقان احمدی‌نژادی به سیاست‌های نادرست دولتی و حکومتی معترض بودند و نتیجه‌ی اعتراضشان اخراج و محرومیت از تحصیل و ستاره و زندان بود. گرامی‌داشت آن کسانی است که در اعتراض به نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری با سرکوب نیروهای امنیتی مواجه شدند، روانه زندان شدند و بدن‌های آغشته به خونشان گلوله خورده کف خیابان‌های این کشور افتاد. کسانی که از تریبون‌های رسمی تهدید شدند به این‌که در صورت ادامه اعتراض خیابان‌ها به حمام خون بدل خواهند شد اما در کنار هم ماندند و آرمان و عدالت را فدای مصلحت نکردند و نترسیدند. گرامی‌داشت تمام دانشجویانی است که علی‌رغم هزینه‌بر بودن آزادی خواهی در طول این ۶۳ سال در مقابل استبداد، ظلم و خودکامگی حاکمیت سکوت نکردند.

۱۶ آذر روز زنده نگاه داشتن نام و یاد سعید زینالی است. روز تجلیل از بهاره هدایت و مجید توکلی است. روز پاس‌داشت حق تحصیل مهدیه گلرو است. روز مطالبه‌ی آزادی ضیا نبوی است. روز گرامی‌داشت مقام تمام دانش‌جویانی است که در برابر ماشین سرکوب ایستادگی می‌کنند و برای دست‌یابی به حقوق خود و فردایی به‌تر و آزاد دست از تلاش نمی‌کشند. هرچند که هرروز سرکوب شوند و با دخالت‌های بی‌جای نهادهای قدرت دست و پنجه نرم کنند. هرچند که هرروز مجبور باشند سنگ‌های پرتاب شده در مسیر را کنار زنند.

دانش‌گاه هم‌چنان زنده است، دانش‌جو هم‌چنان بیدار.

۱۳۹۵/۹/۵

۷۵. حالا چی؟

   تمام خرت و پرت‌هایم را جمع کرده‌ام که برای یک هفته برگردم به تهران، تجدید دیدار با خانواده – بیش‌تر برای خاطر آن‌ها، آن‌ها مشتاق‌تر از من‌اند به دیدار – و استراحت و چرخ زدن و چند ساعتی تنها بودن، گنجی که در خانه نصیبم می‌شود و سرتاسر روزهایی که در کسوت دانش‌جو در آن شهر لعنتی می‌گذرانم نصیبم نمی‌شود. چه در خواب‌گاه، چه در دانش‌گاه و چه در کافه‌ها و خیابان‌ها. تنهایی‌اش کیفیت تنهایی خانه را ندارد. خرت و پرت‌هایم را جمع کرده‌ام. کوله به پشت و ساک به دست منتظرم تا صندوق لعنتی اتوبوس باز شود و بارم را تحویل دهم. سرمای استخوان سوز هوا تا فی‌خالدونم نفوذ کرده. به‌زور سیگاری روشن می‌کنم. از هشت و نیم صبح در این خیابان‌ها می‌چرخم. با ده نفر صحبت و بحث و جدل و دعوا کرده‌ام و مهم‌ترین ملاقاتم دستی‌دستی از دستم رفته و حالا که بیست دقیقه مانده به یازده شب، فوج فحش را زیر لب جاری کرده‌ام. از هوای سرد گرفته تا رییس دانش‌گاه و معاون وزیر و نهاد رهبری تا همین گوسفندهایی که به اسم دوست و آشنا هرروز مجبورم سر و کله‌ای بهشان زده باشم و بحث بی‌نتیجه‌ای بکنم. سرمای استخوان سوز هوا امانم را بریده. سیگارم هم بد موقع تمام می‌شود؛ دومی را روشن کنم زیادی‌ست و این یکی کافی نبوده. بدبختی که باز آید گوز وقت نماز آید. وضع ما. به این فکر می‌کنم که سر یک گوشی قراضه، نوتیفیکیشن یک پیام را ندیده‌ام و بعد هم بالاجبار و بدون برنامه‌ریزی قبلی کاری فوری اما نه چندان ارزشمند پیش آمده و همه با هم دست به دست هم دادند تا مهم‌ترین ملاقات امروزم دستی دستی از دستم برود. قرار بود ببینمش، قرار بود از احوالش بپرسم، ببینم می‌شود آرام‌ترش کرد یا نه. سر همین مزخرفات نشد. فقط چند دقیقه‌ای در جمع تماشایش کردم و صدایش را شنیدم. آن‌قدری نگاهش کردم که برای این یک هفته کفایت کند. سیر نشدم اما. سیری ندارد که. کنارش که می‌ایستی جهان شکل دیگری می‌گیرد. شاگرد راننده می‌زند روی شانه‌ام که یعنی کجایی؟ بیا ساکت را تحویل بده و برو بنشین روی صندلی گرم و نرمی که انتظارت را می‌کشد. خیره خیره به موهایی که پشت سرم بسته شده نگاه می‌کند. کلیشه‌های احمقانه. اهمیتی ندارد، نمی‌تواند داشته باشد. ساک را تحویل می‌دهم و می‌تمرگم روی صندلی شماره سیزده، تک صندلی مجاور در. این ردیف کاملا برای من است. موبایل را از جیبم در می‌آورم و مکالمات جدید و قدیمیم با چند نفر را مرور می‌کنم. سرم درد می‌کند. خسته‌ام. از هشت و نیم صبح در این خیابان‌های لعنتی. از هشت و نیم صبح و هیچ یک از ملاقات‌ها سودی نداشته؛ یا خستگی صرف بوده، یا خستگی مزین به عصبانیت. از هشت و نیم صبح فقط دوندگی بدون هیچ محصولی. تنها بخش خوب روز، به‌ترین بخش روز، به‌ترین بخش هفته، همان چند دقیقه‌ای بود که روبروی آتلیه ۴ در حال استراحت بود و به تماشایش ایستادم. می‌روم سراغ مکالماتم با او. یک عذرخواهی به‌خاطر ناهماهنگی ایجاد شده و یک حال و احوال. بعد می‌گویم

-  فلانی
-  جان
-  جانت بی بلا. می‌گم...
-  ؟؟؟
-  چیزه، هیچی

   انگار گفتنش کار ساده‌ای‌ست. انگار این‌که جراتت را جمع کنی، نیرویت را جمع کنی و بگویی دوستش داری کار آسانی‌ست. من احمق با خودم چه فکر کرده‌ام؟ چه لزومی دارد گفتنش؟ شکست که هم‌راه همیشه‌ی ماست. می‌خواهم نگویم. تصمیم می‌گیرم که نگویم و صحبت را منحرف کنم به سمت و سوی دیگری. او اصرار می‌کند که بگویم و هیچی که معنا ندارد. من در برابر چشمانم از هر دری سخنی‌ست. یک منتها الیه کادر دیدم «عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ»، صدایی از درون سرم که «اگه نگی خیلی خری» و «بگو به‌ش بابا، جون به لب کردی من رو. بگو به‌ش آزار نده خودت رو». خیلی بی‌مقدمه می‌نویسم:

-  ببین یه مساله‌ای هست که من فکر می‌کنم تو حق داری و باید بدونی.
-  راجع به چی هست؟
-  راجع به تو
-  خب؟
-  ببین فلانی،من ازت خوشم اومده و حتی خیلی بیش‌تر. می‌دونم خیلی یهویی گفتم ولی خب تو حق داشتی که بدونی

   چند دقیقه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود. این اتوبوس لعنتی هم وارد جاده شده. نه اینترنت اپراتور لعنتی جواب می‌دهد و نه اینترنت اتوبوس. سکوتش را که می‌شکند، خواهش می‌کند که چیزی نگوید، چون نمی‌داند که چه بگوید. و سکوت می‌کند و سکوت می‌کند و سکوت می‌کند. من، لنگ در هوا، مضطرب، عصبی، مشوش. او سکوت است و سکوت است و سکوت. حتی یکی دو پیام بعدی را نمی‌خواند. نمی‌خواهد. نمی‌دانم. صبر می‌کنم و صبر می‌کنم که نحن صابرون. می‌رسم تهران، ذوقی نیست. به زور در مترو می‌چپم و موبایلم از روبروی چشمانم دور نمی‌شود. خانه ذوق همیشگی را ندارد. مادر خوش‌حالم می‌کند اما دیدارش ذوق همیشگی را ندارد. زن بیچاره گیر چه پفیوزهایی افتاده. پفیوزترینشان من که نزدش محبوب‌ترین و عزیزترینم و سنگ صبور و مرهمش و حالا از فرط خستگی و درگیری ذهنی، دیدارش شوق همیشه را درونم بیدار نکرده. به جهنم؛ حالا انگار که همیشه هم قرار است با دیدار مادر روی ابرها راه بروم. یک بار هم سرم بساید به ابرها، یک و نیم متر پایین‌تر از باقی اوقات. انگار آسمان به زمین می‌آید. چه می‌بافم؟ ول کن رییس.
 
   سکوت و سکوت و سکوت. سی و شش ساعت سکوت. سی و شش ساعت لنگ در هوایی. سی و شش ساعت استرس. طاقتم طاق می‌شود. می‌پرسمش که نمی‌خواهد هیچ بگوید؟ سکوتش را می‌شکند که نمی‌داند چه بگوید، که من دوست خوبی بوده‌ام. می‌گویم که قرار هم نیست تغییری کند، من دوست و رفیقش باقی خواهم ماند، همیشه حامی. پی صحبت را می‌گیرد. عادی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. انگار نه انگار که سی و شش ساعت مرگ‌بار سکوت کرده، سی و شش ساعتی که از آن سوز و سرمای استخوان‌سوز ترمینال، سردتر بوده. من هم روند طبیعی را پی می‌گیرم. انگار نه انگار سی و شش ساعت به این صفحه نمایش لعنتی خیره شده‌ام منتظر یک پاسخ ولو کوتاه. انگار نه انگار که سی و شش ساعت است لنگ‌هایم در هوا مانده.

   عادی برخورد می‌کنم و ترس تمام وجودم را برداشته. ترس عادی ماندن. ترس پیش نرفتن. ترس از آن‌چه ماهیتش واقعا برایم مشخص نیست. حداقلش این است که گفته‌ام، نه؟ حتی اگر همین روند عادی را ادامه دهد و حتی اگر بگوید که نه. برای من لوزرصفت همین که اظهار کرده‌ام هم گام بزرگی‌ست. توقع پذیرفتنش را از چنین لعبتی داشتن؟ دستانش را هم اگر نگیرم و اگر نبوسمش هم، حالا می‌داند که دوستش دارم. حالا می‌داند که کسی در گوشه‌ای دوستش دارد. شاید اطمینان نکند، شاید هرچه، ولی می‌داند. صحبت رسیدن و نرسیدن اگر باشد، تعارف که نداریم، من تلاش می‌کنم که به‌تر شکست بخورم.

۱۳۹۵/۹/۳

۷۴. محبوب من

محبوب من، سودای آغوشت از هر آرزویی برایم بزرگ‌تر شده؛ حتی از آرزوی آزادی. مگر می‌شود در آغوش تو بود و آزادترین نبود؟ محبوب من، حلاوت نگاه تو از هر عسلی برایم شیرین‌تر گشته؛ مگر می‌شود در چشمانت نگریست و شیرین‌کام‌ترین نشد؟ محبوب من، مستانه‌ی لب‌خند تو از هر شرابی برایم سکرآورتر است؛ مگر می‌شود لب‌خند تو را دید و مدهوش‌ترین نشد؟ محبوب من، آوای صدای تو برتر از هر موسیقی در جهان است؛ کدام موسیقی‌دان در کجای جهان با کدام ساز و در کدامین دستگاه می‌تواند موسیقی به گوش‌نوازی و دل‌نشینی بانگ آوای تو پدید آورد؟ محبوب من، وجود تو مظهر اَتَم زیبایی در کمال آن است؛ مادر طبیعت در آن‌چه از کوه‌ها و دریاها و شکوفه‌ها دارد از تو گرته برداشته و الحق که چه گرته برداری ضعیفی.

محبوب من، در نبودت جهان مرا تنگ می‌آید. محبوب من، نبودنت راه‌بندان نفس است. محبوب من، تو اگر که باشی، جهان گنجایش مرا نخواهد داشت. تو، اگر که باشی، هیچ گلی پژمرده نخواهد شد. تو، اگر که باشی، غباری از غم باقی نخواهد ماند.

ماه من، محبوب من، ای کاش می‌دانستی که محبوب منی. محبوب من، ماه من، ای کاش که مرا یارای گفتنش بود.

۷۳. محبوب من

می‌نشینی روبه‌روی خودت و به هزار دردسر، هم‌چون که با هرکسی دیگر، سر صحبت را باز می‌کنی. صحبت می‌کنی، متکلم وحده‌ای که خودت باشی، برای مخاطبت، شنونده‌ی خاموش با صبر و حوصله‌ای که خودت باشی. صحبتت را می‌کشانی سمت دوست داشتن. نه آن دوست داشتنی که محبوبت کنارت باشد. دوست داشتن کسی که نیست. کسی که نیست و هرکجا بودن را با او تصور می‌کنی.
«عجیب است. این‌که هرروز چشمانش تصویر بیدارگرت در صبح باشند. این‌که تصور صدای خنده‌هایش، مایه‌ی مسرتت باشند. این‌که زنگ محو صدایش در خاطرت، آرامت باشد. این‌که ذهنت درگیر آن باشد که از کدام زاویه و با کدام نور و چگونه کادری، تصویری درخور از او ثبت کنی - و کدام تصویر درخور؟ مگر این عکس‌ها هیچ یک می‌توانند او را آن‌گونه که هست بازنمایند؟ این عکس‌هایی که زیباترین و برترین عکس‌های جهان خواهند بود، اگر او سوژه باشد.
فکر کن، به باد حسودیت نمی‌شود؟ بادی که گیسوان مشکی‌اش را نوازش می‌کند؟ به بارانی گونه‌هایش را می‌بوسد؟ به البسه‌اش که هرروز در آغوش می‌گیرندش؟ به نوری که همواره تماشاگر چشم‌هایش است؟ به چشم‌هایی که تو را مست لایعقل می‌کنند هربار. به آینه‌ای که هرروز نظاره‌گر چهره‌اش است و یک دل سیر نگاهش می‌کند؟ (کدام دل سیر، چه کس سیر می‌شود از تماشای این صنم چشم‌نواز آرام دل؟) چهره‌ای که گوشه چشمی بر آن، دلیل زندگانیت شده.
عجیب نیست که قلبت که این همه سال در سینه‌ی تو تپیده وقتی که او هست دیوانه‌وار بر دیوار محبسش می‌کوبد تا راه خروجی بیابد و در سینه‌ی او بتپد؟

اما، محبوب من شاید تو هرگز ندانی که محبوب من بوده‌ای.»

۱۳۹۵/۸/۹

۷۲. قفسه‌ی داروها

مدت‌ها پیش در معرفی وبلاگی که اکنون به جز همین بخشی که به مضمون از آن در خاطرم مانده هیچ به یاد ندارم، خواندم که این وبلاگ چیزی است هم‌چون قفسه‌ی داروها. اگر کسی ندانسته و نشناخته در آن را بگشاید گمان خواهد برد که با انسانی با حال بسیار وخیم و نامساعد سر و کار دارد که هرروز مجبور است مشت مشت از این قرص‌ها قورت دهد و قاشق قاشق از این شربت‌ها بنوشد تا سرپا بماند. معلوم نیست اگر از مصرف این‌ها خودداری کند چه موجودی - عجیب‌تر و دوست‌نداشتنی‌تر از آن‌چه اکنون هست - رخ خواهد نمود. هرچند، ما که خود می‌دانیم این تمام احوالات ما نیست.

   همین است. این وبلاگ کذا که من در آن می‌نویسم و حالا بعد از دو سه سال دیوارهایش را غبار گرفته و سنگ‌های کفش لق می‌‌زند و لولای درش جیرجیر می‌کند هم چنین ماهیتی دارد. نوشتن از جنبه‌ای نوعی تخلیه است؛ نوعی درمان است.جایگزینی برای ارتباطات است و مدیومی برای آن. من این‌جا نمی‌نویسم که خوانده شوم - عجب ادعای کذبی! اگر گمان نمی‌کردم نیاز است کسی این‌ها را بخواند، اگر گمان نمی‌کردم دوست دارم این‌ها را به کسی بگویم دیگر چه نیازی داشتم به تاسیس این وبلاگ و انتشار این‌ها؟ در همان دفترچه‌ها و کاغذهای پراکنده‌ام مکتوبشان می‌کردم و تمام. صادقانه‌تر بگویم. من این‌جا می‌نویسم تا در کنار این‌که خوانده شوم، تخلیه شوم. این‌ها که بیش از هرچیز ماهیتی شخصی‌نویسانه دارند، به کار چه کسی می‌آیند و کدامین درد را از کدامین کس می‌کاهند، جز من؟ کدام دانشی را ولو علم‌الاباطیلی را منتقل می‌کنند به دیگران؟ کدام لذت متنی را برای کدامین کس در بر دارند؟ همین لحن، همین لحن معیار غیرمحاوره‌ای غیرخودمانی چه سودی دارد جز آن‌که ارتباط را با خواننده این سطور صعب‌تر و بلکه کم‌رنگ‌تر می‌کند؟ اما، در جز این نوشتن‌ها - در آن نوشتارهایی که یک‌سر مشتمل بر ابتذال و شادی و خوشی‌های سطحی‌اند - چه کاربردی وجود است؟ در این‌ها دست کم برای خود من نگارنده نوعی آرامش و رهایی نهفته است. گیرم که چیزی بر کسی نیافزاید - که نمی‌افزاید - و برای دیگری سود و کاربردی نداشته باشد - که ندارد.

   قلم که به دست گرفتم تا این متن را مکتوب کنم و آن‌چه در سر داشتم به کاغذ بیاورم - کاغذ هدر دهم شاید - می‌دانستم چه نتیجه‌ای می‌خواهم بگیرم و حالا طبق معمول فراموش کرده‌ام چگونه باید پایان را ببندم. مساله‌ای نیست، مراد و منظور را رسانده‌ام. علی ای‌حال این را می‌دانم که من در این وبلاگ غبار گرفته‌ی نمور که لولایش حیرجیر می‌کند و اعصاب هر مراجعی را به‌هم می‌ریزد باز هم خواهم نوشت و بیش‌تر خواهم نوشت. خاصه اکنون که گمان می‌کنم باز هم دستم به نوشتن افتاده است. هرچند که این نوشتارها سودی ندارند و دیگران باطلشان می‌دانند، من بر این باطل خود پافشارم.

۱۳۹۵/۶/۲۶

۷۱. به منها نیازی هست؟

   «ببینید، در واقع این شما و مشکلاتتون نیستید که قرص‌ها به عنوان یه عامل خارجی اومدن و می‌خوان مشکلات رو که بخشی از وجود شماست ازتون بگیرن و بهتون تسلط پیدا کنن؛ بلکه این شمایید و مشکلات عوامل خارجی و مزاحمی هستن که قرص‌ها به از بین رفتن و رفع و رجوعشون کمک می‌کنن و به شما اجازه می‌دن خودتون باشید بدون مشکلات و افکار آزار دهنده‌ای که اضافه‌ان»

   روی صندلی نشستم و دارم به حرف‌های پزشک گوش می‌دم. بهش گفتم که ده روزه یادم می‌ره قرص‌هام رو بخورم. حقیقت اینه که تعمدا یادم می‌ره البته. نمی‌گم بهش. می‌گم که من غذا خوردن هم یادم می‌ره بعضی وقت‌ها، راست هم می‌گم. بهش می‌گم که این قرص‌ها می‌تونن یه مدل جدیدی من رو غمگین کنن، افسرده‌ام کنن. چه مدلی؟ از چه طریقی؟ اینکه وقتی این‌ها رو می‌خورم احساس می‌کنم احوال الان من ساختگیه. نمی‌دونم، یه همچین چیزی.

   «بنده اون دفعه هم خدمتتون عرض کردم؛ آسنترا یه‌کم طول می‌کشه که جواب بده و نشانه‌هاش بروز پیدا کنن؛ غالبا هم نشانه‌های یکی یکی بروز پیدا می‌کنن. یه دوره‌ی مصرف میان مدت تا طولانی مدت داره. باید صبر و حوصله داشته باشید»

   نشونه‌هاش؟ نشونه‌هاش چین؟ اینکه مغزم خالی بشه؟ اینکه ایده‌هام فرار کنن؟ اینکه آشوب رو بدم بره به قیمت صحرا شدن؟ لااقل اگه آشوب باشه مشکل اینه که نمی‌شه سازماندهی کرد، نمی‌شه جمع و جورش کرد. وقتی صحراست چی؟ تو صحرا اصلا چیزی هست که بخوای جمع و جورش کنی یا پهنش کنی؟ همه‌اش خالیه دیگه. همه‌اش هیچیه. اگه خوب شدن اینه می‌خوام صد سال بهتر که نشم هیچ، صدبار بدتر از این هم بشم. از وقتی نشونه‌های شروع کردن بروز پیدا کردن حالم یه شکل جدیدی خرابه. فرقش چیه؟ اینجوری خراب یا اونجوری خراب. اونجوری خراب مطلوب‌تره حتی. لااقل وسط اون آشوب و بلوا، چارتا ایده و فکر خوب هم پیدا می‌کنی. اون تلاطم نشات یه کوفتی می‌شه لااقل.
 
   «من با اجازه‌ات دوز قرص رو می‌برم بالا، می‌کنمش هفتاد و پنج. فقط الان چون چند روز نخوردی با بیست و پنج شروع کن، ده روز دیگه برسون به هفتاد و پنج. قرص خوابت رو هم من دوزش رو بیش‌تر می‌نویسم، صد می‌نویسم این دفعه، اون ولی با خودت. اگه خوابت نبرد دوتاش کن اگه زیاد خوابت برد نصفش کن اگه نخواستی بخوابی و مشکلی فکر کردی نداری نخور. آسنترات با ما ولی. تقسیم کار می‌کنیم. خواب با تو آسنترا با ما»

   من نشونه‌ها و مشکلات دیگه‌ای رو هم می‌گم ولی صحبت زیادی درباره‌اشون نمی‌شه. به جز قرص، هیچ راهکاری ارائه نمی‌شه. هیچ تلاشی نمی‌شه که ریشه‌ی مشکل (اگر اصلا مشکلی هست) پیدا بشه. انگار که این مولکول‌های این قرص‌ها می‌خوان برن تو عصب‌های مغزم مشکلات رو پیدا کنن و به خاک و خون بکشنشون. مثل این انیمیشنایی که واسه بچه‌ها درست می‌کنن.
 
پا می‌شم می‌آم بیرون. یه سیگار روشن می‌کنم و راه می‌افتم سمت ایستگاه. به حرف‌های اولش فکر می‌کنم. واقعا افسردگی یه عامل اضافیه؟ واقعا باید کنده بشه و بیافته دور به زور این قرص‌های سفید رنگ؟ من این احساس رو ندارم. من همه‌ی چیزیم که الان هستم. افسردگیم هم یه بخشی از وجودمه. یکی از ویژگی‌هامه. یه کوفتی دردی زهرماری، هرچی که هست از وجودمه. همینجوری که دود سیگارم رو می‌دم بیرون، فکر می‌کنم که اگر این نباشه من ناقصم، ابترم، یه چیزی کم دارم. این کوفتی باید باشه. این نباشه من یکی دیگه می‌شم اصلا. اصلا من این لعنتی رو دوستش دارم، نمی‌خوام بره. دو فردا دیگه شاید خسته شد از دستم بلند شد جمع کرد بار و بندیلش رو رفت. الان اما اگه بندازمش بیرون درست نیست. اصلا خلاف رسم مهمون‌نوازیه. تو مرام من نیست این چیزا.

   سیگارم رو زیر پام خاموش می‌کنم، تن زار و نزارم رو ول می‌دم رو صندلی اتوبوس. مقصدم نمی‌دونم کجاست؛ اما می‌دونم داروخونه نیست. هوا خیلی گرمه. ایرفونمم خراب شده بدبختی.

۱۳۹۵/۶/۲۴

۷۰. خانم هدایت


    امروز بهاره هدایت رو دیدم. همون بهاره هدایتی که وقتی پارسال فهمیدم یه حکم تعزیری رو تجمیع کردن و دوران محکومیتش رو افزایش دادن، از فرط عصبانیت می‌خواستم اوین رو خراب کنم. همون بهاره هدایتی که نوشتم آزاد که بشه، هر جای دنیا باشم خودم رو می‌رسونم کنارش، یه زنده باد فریاد می‌زنم و می‌رم. بهاره هدایت هفته پیش آزاد شد از زندون. این هفته رسوندم خودم رو بهش. زنده‌باد رو فریاد نزدم اما. هیچی فریاد نزدم. زبونم نمی‌چرخید. سلام و احوال پرسی رو هم به زور کردم. بهاره هدایت جلو چشمام بود، نشسته بود رو مبل جلوی من. دو متر فاصله داشت باهام. بهاره هدایتی که همیشه تحسینش می‌کردم، بهاره هدایتی که با شرف‌ترین می‌دونستمش همیشه، بهاره هدایتی که الگوم بوده تو فعالیت دانشجویی نشسته بود جلوم داشت باهام حرف می‌زد. شوخی می‌کرد، تیکه می‌نداخت؛ مهم‌تر از اینا، امید می‌داد. انگار نه انگار شیش هفت سال اون تو بوده. انگار نه انگار هنوز یه ماه هم نیست ولش کردن. هل می‌داد سمت جلو. نشسته بود جلو روی من، خندون، استوار، سرزنده، مصمم، با یه صدای گرم و صمیمی حرف می‌زد و امید می‌داد. یک ساعت بعد که از در خونه‌اش اومدم بیرون، مزه‌ی سیگارم فرق می‌کرد. طعم دور انداختن شک و دودلی و عدم تمایل می‌داد. طعم مصمم‌تر شدن می‌داد. خانم هدایت، اگه دست و پامون بسته نبود، همون‌جا بغلت می‌کردم. خانم هدایت، من اون لحظه زبونم نچرخید الان ولی می‌گم. خانم هدایت، دمت گرم، سرت سلامت، قامتت استوار، زنده باشی.

۱۳۹۵/۶/۲۱

۶۹. خالی

   تا همین چند وقت پیش، خونه پرش رو بگم یه ماه پیش، نمی‌نوشتم چون نمی‌تونستم ایده‌هام رو جمع و جور کنم. نمی‌تونستم آشوبی که تو سرم بود رو سر و سامون بدم. نمی‌تونستم تمرکز کنم روی یه موضوع. نمی‌تونستم درست پرورش بدم. هر وقت هم دست به قلم و دست به کیبرد می‌شدم، از همین می‌نوشتم و از همین گلایه می‌کردم. از همین چند وقت پیش اما مسئله یه جور دیگه شد. الان دیگه احساس حماقت می‌کنم. الان دیگه مغزم خالیه، نه ایده‌ای، نه آشوبی، نه شلختگی، نه عدم تمرکز، هیچی هیچی. خالی خالی خالی. انگار که یه بسته کاغذ آ۴ که تازه باز کردی و گذاشتی جلو کسی که دستاش رو قطع کردن. سفید سفید. حتی گرد و غبار هم توش نیست. با کلمه‌ها غریبه شدم. کلمه‌ها رو نمی‌شناسم انگار. نمی‌دونم کلمه‌ی درست کدومه. اصلا کلمه کدومه. یادم رفته معنی کلمه‌ها چی بود. صدای حرف‌ها یادم رفته. خالی خالی شدم. هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. هیچ چیزی نمی‌تونم بنویسم. نه که نخوام. نمی‌تونم. نمی‌دونم، شاید اصلا واسه این چیزا ساخته نشدم من. شاید اصلا ساخته نشدم من. اصلا نمی‌دونم. چی می‌نویسم؟ تو می‌فهمی؟ خودم که نمی‌فهمم. فقط احساس می‌کنم باید بنویسم. باید یه کاری بکنم، شاید یه دری باز شد و باز ایده‌هام رو پیدا کردم. همین گوشه‌ها باید گذاشته باشمشون. شاید تو این دخمه‌ها و پستوهای ذهنم، یه جا رو پیدا کردم که معنی کلمه‌ها رو ثبت کردم، صدای حرف‌ها رو ثبت کردم. چی می‌گم، چی می‌نویسم؟ نمی‌دونم. تو می‌دونی؟ قرار نیست همینجوری بمونه که، قراره؟

۱۳۹۵/۶/۱۵

۶۸. عطش

   چهار روزه که تشنه‌ام. چهار روزه که عطش دارم. آب معدنی پشت آب معدنی، چای پشت چای، ماءالشعیر پشت ماءالشعیر، قهوه، لیموناد، آب میوه، کوکا. سیراب نمی‌شم اما. لب‌هام شدن دشت کویر، زبونم کویر لوت، گلوم صحرای بزرگ آفریقا. سیراب نمی‌شم. شدم یه کوره، انقدر داغ که قطره‌های آب قبل رسیدن بهش، تبخیر می‌شن و بر می‌گردن. شدم یه خندق که هرچی آب توش می‌ریزی، پر نمی‌شه. چهار روزه سیراب نمی‌شم لعنتی. انگار فرات رو به روم بسته باشن.
   چهار روزه گرممه. چهار روزه خیس عرقم. هر خاکی به سرم می ریزم گِل می‌شه. سیراب نمی‌شم اما. شدم راس السرطان؛ گرم، خشک. دچار خشک‌سالی شدم. قحطی زده بهم. تانکر تانکر آب می‌خورم اما انگار نه انگار. چهار روزه شدم علت مزید بی‌آبی. یه خطر بزرگ برای محیط زیست. اگر بمیرم شاید مشکل کم آبی جهان حل بشه. از چهار روز پیش تا الان، همه‌ی ماهی‌ها نگرانن. می‌گن اگر این‌جوری پیش بره دیگه هیچ رودی روی زمین باقی نمی مونه، همه‌ی سدها خشک می‌شن، چشمه‌ها کور می‌شن.
   اون لیوان آبی که دستته رو می‌دی من؟

۱۳۹۵/۵/۲۸

۶۷. شصت و هفت.

... یه مورچه از یه فاصله زیادی افتاد روی کاغذم. تو بگو از رو سقف. منطقا از جایی به جز سقف هم نمی‌تونست بیافته البته. احتمالا از روی سقف.اولش به‌نظر پاش شکسته بود. اما بعد انگار داشت خستگی در می‌کرد. یا حیرون شده بود از این‌که اینی که الان وایساده روش چرا نصفش سیاه و سفید خرچنگ قورباغه‌اس نصفش سفید برفی. حالا رفته. الان رو فرش داره راه می‌ره. دنبال ردی که از خودش به جا نذاشته. سردرگم. می‌رسه به لونه‌اش؟ می‌رسه به اون کلنی بزرگ هزار، شاید میلیون، مورچه‌ای که این حوالی ساختن؟ شاید. شاید هم یه جا گم بشه. یه‌جا وسط راه مثل من. مثل خیلی از ماها که گم شدیم. پیدا نکردیم مسیر کلنی رو. حالا انگار فقط یه کلنی باشه. نه. کلنی زیاده. دروغ نباشه از بغل دو سه ‌تا کلنی هم رد شدیم؛ اما کلنی ما نبودن هیچ کدوم. می‌دونی چی می‌گم؟ آره که می‌دونی. شاید م نه. شاید تو خودت تو یکی از اون کلنی‌هایی بودی که من ازشون فرار کردمو حالا گم شد وسط پرزهای لامصب این فرش. هم‌چین بعید هم نیست. شماها انقدر زیادین و کلنی‌هاتون انقدر مثل قارچ همه‌جا هست که هیچ بعید نیست تو هم کیی از اون‌هایی باشی که ن ازشون فرار می‌کردم. قی‌الواقع، اگر یکی اونا نباشی باید تعحب کنم. نیستی؟ عجیبه. من که شک دارم نباشی.

۱۳۹۵/۵/۲۲

۶۶. خط زرد

من این‌جا منتظر وایسادم. پشت همین خط. دقیقا پشتش. انقدر نزدیکم بهش که پاهام داره زردی رنگش رو احساس می‌کنه. می‌بینی؟ زرد رنگه، نه قرمز. از خط زرد می‌شه رد شد. آره رو دیوارا تابلو زدن که پشت خط زرد بایستید؛ اما از خط زرد می‌شه رد شد. وقتش که برسه و قطار که بیاد، از خط زرد رد می‌شی و سوار قطار مقصد می‌شی. شاید هم قبلش، بزنه به سرت، از روی خط زرد رد بشی و بپری وسط دو تا ریل و منتظر بشی که قطار بیاد بزنه بهت تا ببینی چه اتفاقی می‌افته. من اما همین‌جا وایسادم. درست پشت این خط زرد. انقدر نزدیک بهش که پاهام داره زردیش رو احساس می‌کنه. منتظرم. انگار همیشه باید منتظر بمونم. انگار این خط رو تعطیلش کردن. انگار دیگه قطارهای مترو کار نمی‌کنن. نگاه کن من رو، وایسادم این‌جا، پشت خط زرد. از خط زرد می‌شه رد شد به وقتش. من وایسادم این‌جا. شاید قرار نیست وقتش برسه هرگز.

۱۳۹۵/۵/۱۷

۶۵. اند د جنگ بگینز

   امروز به پزشک مراجعه کردم. نه پزشک روان. یک پزشک عمومی و داخلی. مدت زمان ویزیزتم حتی پانزده دقیقه هم طول نکشید. چند پرسش ساده و چند توضیح ساده. این‌که اختلال خواب دارم، عصبی‌ام، دو سه دوست بیش‌تر ندارم، در عمق و در کل احساس شادی نمی‌کنم و غم‌گینم و این‌که بی‌حوصله و بی‌انگیزه‌ام. نتیجه‌ی تمام این‌ها شد این‌که باید به روان‌پزشک مراجعه کنم و نیاز به مشاوره‌ی روان‌پزشکی دارم، یک ورق کلونازپام و یک بسته آسنترا. داروهایم سی‌هزار تومانی خرج برداشتند و حالا هنوز هیچ نشده، هیچ تمایلی به استفاده آن‌ها ندارم. هیچ علاقه‌ای به استفاده‌اشان ندارم.

   می‌ترسم. از تغییر کردن واهمه دارم. نمی‌خواهم تغییر کنم چون می‌ترسم که بعد از تغییر دیگر آن کسی نباشم که پیش‌تر بوده‌ام. حقیقت امر، اگر قرار است «خوب» بشوم و نیاز به درمان دارم و معنای این‌ها این است که قرار است آخر سر یکی مثل همه بشوم، بشوم یکی مثل تمام احمق‌هایی که در خیابان قدم می‌زنند و حالم از تک تکشان به‌هم می‌خورد، اگر معنایش این است که قرار است سطحی بشوم و دنیا را رنگی ببینم و شاد و خوشحال الکی باشم، ترجیح می‌دهم بد بمانم و درمان نشوم. ترجیح می‌دهم همین چیزی که هستم باقی بمانم. اگر قرار است به شوخی‌های سخیف و احمقانه دیگران بخندم و اگر قرار است دغدغه‌هایم همان قدر سطحی باشند، اگر قرار است نتوانم فکر کنم، نتوانم تحلیل کنم و نتوانم بنویسم، ترحیح می‌دهم که صدها بار و هزارها بار بدتر باشم.

   امروز من با خودم و با این قرص‌ها، با همین داروهای ساده، وارد یک جنگ شده‌ام. جنگی که نه نتیجه‌اش مشخص است و نه استراتژی مشخصی دارد. نه پایانش و نه شرایطی که در آن حکم آتش‌بس اعلام شود تعریف شده است. جنگ ترسناک است، خسته کنننده است، به ضرر هر دو طرف است و نهایتا، آن طور که خیلی‌ها می‌گویند، هر دو طرف بازنده‌اند. این‌جا هم به گمانم فرق چندانی نمی‌کند. شرایط من خیلی حاد نیست؛ اما این یک جنگ است و روزشمار از همین حالا آغاز شده است.

۱۳۹۵/۵/۱۱

۶۴. با دست

کشتن آدم‌ها با دست لذت دیگری دارد. این‌که کسی را آماج مشت‌هایت کنی و آن‌قدر به صورتش مشت بزنی که صورتش صد چاک شود و از هر چاک خون روی صورتش جاری شود، لذت دیگری دارد. این‌که دست‌هایت را دور گردن کسی گره کنی و با بیش‌تر کردن فشار و تنگ‌تر کردن گره، شدید‌تر شدن دست و پا زدنش و التماسش برای زندگی را ببینی، لذت دیگری دارد. کشتن آدم‌ها با دست، ملموس‌تر است. وقتی کسی را با دست می‌کشی، او را واقعا کشته‌ای. حق مطلب را بهتر ادا کرده‌ای. وقتی با دست کسی را می‌کشی، تدریجا به مرگ نزدیکش می‌کنی. انگار که با ضربه‌ی اول، دوباره متولدش می‌کنی. وقتی با دست کسی را می‌کشی، بیش‌تر می‌شناسیش. با دست می‌توانی مقتول را، آن طور که شایسته و سزاوارش است، بکشی. هوایی که بعد از کشتن کسی با دست از ریه‌هایت می‌دهی بیرون، آرامشی وصف ناشدنی به ارمغان می‌آورد. سیگاری که بعد از کشتن کسی با دست‌هایت می‌کشی، مزه‌ی منحصر به فردی دارد. با دست که کسی را می‌کشی، همه‌چیز دوست داشتنی‌تر است. با دست کشتن، هنرمندانه است.

اسلحه که دستت می‌گیری، همه‌چیز خیلی مکانیکی می‌شود. همه چیز از اصل می‌افتد. دیگر هیچ احساسی وجود ندارد. یک شلیک و تمام. نهایتش، برای این‌که عصبانیتت را رفع کنی، هشت شلیک و تمام. همه‌چیز مکانیکی است. دیگر آن‌طور که باید و شاید از خجالت طرف در نیامده‌ای. او را کشتی، اما نه آن‌طور که سزوارش بوده. دیگر آن طور که باید آرام نیستی و دیگر سیگارت مزه‌ی خاصی نمی‌دهد.

سوءتفاهم نشود. نه این‌که من کسی را کشته باشم؛ اما درباره‌اش فکر که کرده‌ام. تصورش را که کرده‌ام. شما نکرده‌اید؟ لعنت بر آدم دروغ‌گو.

۱۳۹۵/۵/۱

۶۲. من‌ها

  من الان چهار نفرم. یکی یه خودکار گرفته دستش و داره تلاش می‌کنه بنویسه، مستاصل و وامونده و درمونده و خسته و داغون و ملتهب. دستاش رو گذاشته رو شقیقه‌هاش و ماساژشون می‌ده و چشماش رو بسته و پلک‌هاش رو به‌هم فشار می‌ده و دندون قروچه می‌کنه و یه فریادی می‌کشه که خودش هم به زور صداش رو می‌شنوه اما بالاخره هرچی نباشه فریاده و به نفس فریاد بودنش حائز اهمیت.


   یکی نشسته اون‌ورتر، نمی‌دونم ولی انگار یه سلاحی چیزی هم تو دستشه. کمرش در واقع وتر یه مثلث قائم‌الزاویه‌س که بدنش و صندلی با هم تشکیل دادن. بیحوصله چشم‌هاش رو توی کاسه سرش می‌چرخونه. هی می‌گه ننویس. بدبخت ننویس. این مزخرفات چیه می‌نویسی آخه؟ آخه تو مگه اصلا تو زندگیت تونستی یه خط خوب بنویسی که حالا داری زور می‌زنی بنویسی؟ چرا وقتی خودکار می‌گیری دستت انقدر گند می‌زنی توی همه‌چی؟ چرا اون‌چیزی که تو سرت هست رو نمی‌آری رو کاغذ؟ اصلا مگه نوشتن زوریه آخه لعنتی؟ نوشته خودش باید بیاد رو کاغذ. بدون هیچ زور زدنی باید سرازیر بشه. دست تو فقط یه پل ساده‌اس. یه پل که کلمه‌ها از روش رد می‌شن و می‌آن می‌شینن روی کاغذ کنار هم دیگه. می‌گه بهت می‌گم ننویس بچه، می‌گه بنداز کنار اون خودکار رو برو پی علافیت، پی یللی تللی و هر گه دیگه‌ای که قراره بخوری. خودت رو تو قاموس یکی که می‌تونه بنویسه جا نزن فقط. تو مال این حرفا نیستی. تو مال نوشتن نیستی. مال کارای دیگه هم نیستی البته. می‌گه پاشو برو بپیچ به بازی دیگه لعنتی.

   یکی تو اتاق داره لباساش رو می‌پوشه که بره بیرون. بیرون توی هیاهوی خیابون‌های مرکز شهر، یه سار می‌گیره دستش و شروع می‌کنه به ساز زدن و خوندن و مردم دورش جمع می‌شن. تو ساختمون پرالمان، از عمل‌کرد کابینه‌ی دولتش دفاع می‌کنه و جواب حمله‌های نماینده‌های جناح مقابل رو می‌ده. تو کافه‌ی کوچیک آخر یه خیابون بن‌بست، اسپرسو درست می‌کنه و با مشتری‌های کافه گپ می‌زنه. وسط یه دعوا تو محله‌های زاغه نشین، یکی رو با چاقو می‌کشه. با دوست دخترش می‌ره سینما و گالری و در تمام مدت فکر می‌کنه چه‌قدر از این رابطه ناراضیه و چه جوری باید تمومش کنه. با شوهر و پسرش می‌ره شهربازی و فکر می‌کنه چه‌جوری باید خودش رو برسونه به برنامه کاری تا رئیسش اخراجش نکنه. آخر شب بر می‌گرده خونه و یه فنجون قهوه درست می‌کنه و می‌شینه یه گوشه.

   یکی دورتر وایساده، دم شومینه. داره همه نوشته‌هام رو می‌ریزه تو شومینه‌ای که شعله‌ی آتیشش تا فلک هفتم زبونه کشیده و با ولع تمام نوشته‌های من رو می‌خوره. داره ورق ورقشون رو می‌سپره دست آتیش. حتی اونایی که هنوز ننوشتم رو داره می‌سوزونه. هیچی نمی‌گه. خیلی آروم، خیلی جدی، داره آتیش رو با نوشته‌های من تغذیه می‌کنه. عرق کرده، از پیشونیش مثل آبشار عرق می‌ریزه. دم شومینه‌ای که همه نوشته‌های من، حتی اونایی که هنوز نوشته نشدن، دارن می‌سوزن طبیعیه این عرق کردن. گرمه به‌هرحال.


   آتیش شومینه هرچقدر هم که بزرگ باشه، جون کافی واسه روشن کردن حتی یه نقطه‌ی اتاق رو نداره. کل اتاق تاریکه. یه صدای شلیک می‌آد، یه صدای فریاد، و یه صدای خش خش. بوی گوشت سوخته، بوی باروت، بوی جوهر کل اتاق رو برداشته.

۱۳۹۵/۴/۴

۶۱. پاچه‌هاش بالا بود

از راه رسید، خسته و داغون. کیفش رو انداخت، عین این فیلم خارجیا کیفشون رو ول می‌دن رو زمین. کیفش افتاد شالاپی صدا کرد، ولی جیکش در نیومد. دیدم پاچه‌هاش رو زده بالا، انگار که تو‌ آب راه می‌رفته؛ بهش گفتم مسیح شدی رو آب راه می‌ری پاچه می‌زنی بالا خیس نشی؟ یه پوزخندی زد و گفت دارم می‌رم. گفتم کجا؟ نگام کرد چیزی نگفت. تو نگاش هم ‌غم بود و هم شادی، در منتها الیه ممکن هر کدومش. دیدم داره می‌ره بالا، نمی‌دونم چجوری، ولی داشت می‌رفت بالا. رفت و خبری ازش نشد، هیچی هم ازش نموند جز اون کیف که شالاپی انداخت زمین و تمبونش که وقتی داشت می‌رفت گیر کرد این گوشه، آویزون، معلق، با پاچه‌هایی که دمپاشون رو زده بالا.

۱۳۹۵/۳/۳۰

۶۰. حوالی نیمه شب

   تابالا، حالا مدت‌هاست که صحبتی نکرده‌ایم مدت‌هاست که تو بغ کرده‌ای یک گوشه، زل زده‌ای به کناری که نمی‌دانم کجاست اما غلط نکنم اطراف آن سرو بیرون پنجره است. مدت‌هاست با همین شلوارک و همین پلیور نشسته‌ای همین‌جا هی چای و قهوه‌هایت سرد می‌شوند و سیگارت را باد پک می‌زند. نه حرفی می‌زنی و نه می‌خواهی حرفی بشنوی. همین باران و این خیابان برایت بس است انگار. تابالا، کافی نیست؟ چرا از لب پنجره پایین نمی‌آیی؟ نه اینکه از آن بالا بپری پایین و پرواز کنی و وقتی فرود آمدی تنها تنذبی‌جان لهیده‌ات غرق دل خون در برابر دیدگانم باشد. چرا بلند نمی‌شوی بیایی روی تخت، زیر این کتاب‌ها و گلدان‌ها و مجسمه‌ها، پتو را بپیچی دور ساق‌های برهنه‌ات، تکیه بدهی به بالشت بزرگت، قهوه جوش روی عسلی را روشن کنی و تا قهوه‌ات حاضر شود دست بکشی روی فرشی که به حای رومیزی انداختهوای زیر قهوه‌جوش و لطلفت زبرش لذت ببری؛ بعد، ماگ قهوه در دست عینک زرشکی رنگت را بزنی و بخوانی و باخ و بتهوون گوش دهی و با دخترهایمان – همین گلدان‌های این سو و آن سوی اتاق – صحبت کنی، آخر شب هم خودکار مشکیت را در دست بگیری و روی کاغذهایی که این جا و آن جا لای خرت و پرت‌ها پیدا کرده‌ای شروع کنی به نوشتن؟ من هم می‌روم از قنادی سر کوچه یک جعبه شیرینی کشمشی برایت می‌خرم تا تو باز هم از دست‌پخت مادام و موسیو تعریف کنی و دانه‌های شیرینی را از روی پیراهنت جمع کنی و بخوری و بگویی: «شیرینیای مادام یه اتمش هم نباید نخورده باقی بمونه». آخر شب هم می‌نشینی لب پنجره، ساق‌های برهنه‌ات را می‌اندازی بیرون، تابشان می‌دهی و سیگاری روشن می‌کنی و به من می‌گویی باید در شب غرق شویم، هر دویمان، همین حالا، و دود سیگارت همه‌جا را محو می‌کند.

۱۳۹۵/۳/۱۶

۵۹. سکنی در سکوت

   یک عالم تصویر تو ذهنم دارم که نمی‌دونم چه‌جوری باید تو قالب این کلمه‌ها ترسیم کنمشون. یک عالم اتفاق، یک عالم پدیده‌های جورواجور. توده‌های رنگ معلق تو آسمون و فضای اطراف، رودخونه‌های خروشان وسط خیابون‌های شهر، آدم‌ها و موجودات ذی‌شعوری که هیچ‌کس جز من نمی‌بیندشون. آرامشی که جز ما هیچ کس درکش نمی‌کنه؛ تو هیاهوی خیابون‌ها و کافه‌ها یا تو سکوت کر کننده و گرمای کلافه کننده‌ی کوچه‌ها ‌ و پس کوچه‌ها. نمی‌شه. این لعنتی‌ها کلمه نمی‌شن، تصویر نمی‌شن. هرچی می‌نویسم اونی که باید بشه نمی‌شه. اون حسی که خودم دارم رو به خودم هم منتقل نمی‌کنه چه برسه به اونایی که نمی‌دونم کوچک‌ترین قرابتی با این خزعبلاتی که می‌خوام بهشون منتقل کنم داشتن یا نه؟ هرچی می‌نویسم نمی‌شه، کج و کوله‌اس، نمی‌تونم یه قطعه درست از توش دربیارم. نمی‌چسبن به هم، جفت هم نیستن. خودشون یه قاب کج و کوله‌ان، یه دیوار کج، یه چه می‌دونم یکی دیگه از اون تصویرهای ذهنی لعنتی که نمی‌تونم بیان کنم.

   کلمه‌ها مدیوم خوبی نیستن. تصویرها هم مدیوم خوبی نیستن. موسیقی هم حتی مدیوم خوبی نیست برای انتقال و نشون دادن این لعنتی‌ها به بقیه. سکوت اما مدیوم خوبیه؛ بهترین مدبومه سکوت. سکوتی که توش به همه این تصویرها دقت می‌کنم، همه‌ی این جهان موازی رو زیر نظر دارم. سکوتی که راهی جنون می‌کندم. سکوتی که انگشت بقیه رو می‌گیره به سمتم و ماشه‌ی خنده‌های استهزا رو می‌کشه و چشم‌های نگران ترسیده‌اشون رو تو کاسه‌ی سرشون می‌چرخونه.

   و من بهشون نگاه می‌کنم و پوزخند می‌زنم و عصبانی می‌شم از این‌که اونا نمی‌دونن این‌جا چه خبره، خسته از این‌که این لعنتی‌ها رو نمی‌شه به تصویر کشید و فقط باید نگاه کرد.

۱۳۹۵/۳/۱۴

۵۸. آشفته

   من هرجایی رو برای نوشتن انتخاب می‌کنم بعد چند وقت خیلی شلوغ و به‌هم ریخته به نظر می‌رسه. وبلاگ، فیسبوک، توییتر، دفترچه یا هرجای دیگه‌ای. حتی جایی مثل پینترست و اینستاگرام هم خیلی شلوغ و به‌هم ریخته‌ام. هیچ‌وقت طبقه‌بندی کردن رو بلد نبودم. نه فقط تو نوشته‌هام، توی هیچی طبقه‌بندی کردن رو بلد نبودم. ققسه‌های کتاب‌خونه‌ام شاید یه نظم نسبی ظاهری داشته باشن اما از طبقه‌بندی چندان درستی برخوردار نیستن. هیچ‌وقت تو زندگیم پلی لیست نداشتم. نه که نخوام داشته باشم، ده‌ها بار تلاش کردم یه پلی‌لیست خوب برای خودم بسازم اما انقدر همه‌چی قاطی شده که آخر سر از خیرش گذشتم. شاید این یه بروز خارجی اون چیزیه که تو سرم می‌چرخه. ذهن من خیلی نامرتبه. نامرتب؟ نه این کلمه‌ی خوبی نیست. خیلی شلوغ و آشفته‌اس. همه‌چی با هم و پیچ در پیچ و گره تو گره‌اس. هیچ‌وقت نتونستم کاملا روی یک موضوع متمرکز بشم. همیشه سه چهارتا مساله با هم دیگه چرخ می‌زدن توی سرم، رژه می‌رفتن جلوی چشمام، ویز ویز می‌کردن زیر گوشم، لیز می‌خوردن روی پوستم، فرو می‌رفتن توی بینیم، حموم می‌کردن روی زبونم. من آشفته بودم همیشه. حتی یه زمان - روم به دیوار - یه وبلاگ داشتم به اسم آشفته پسر. همین وبلاگ قبل از این بود اتفاقا. اون‌جا هم آشوب بود. همه‌ی وبلاگ‌های من آشوب بود و ریخت و پاش. همین آشفتگی و شلوغی همیشه باعث شده عقربه‌ی عصبانیتم نیاد رو صفر و نزدیکاش هیچ‌وقت. همین آشفتگی باعث شده راضی نباشم از هیچ کاری که می‌کنم هیچ‌وقت. همین نوشتن‌ها. همین که الان دارم می‌نویسمش. ذهنم هزار راه می‌ره. هی وسطش صبر می‌کنم. بی هیچ دلیلی، هی صبر می‌کنم که از وسط اون آشفتگی‌ها همین جملات صدتا یه غاز رو بکشم بیرون. هی اون‌ور چشمم به تب توییتره که کی چی توییت کرد. هی گوشم به صدای ساز حسین علیزاده‌اس که با تق تق کیبورد و صدای کولر قاطی شده. هی چشمم به روی میز برادرم و سینی روبه‌روم و کتابای ولوی کتاب‌خونه و شلختگی‌های وسط اتاقه. حتی الان که چشم‌هام رو بستم هم همه‌ی این‌ها و هزارتا چیز دیگه جلوش چشم‌هامه. بعد که می‌بینم انقدر آشفته‌اس همه‌چی با خودت می‌گم عیبی نداره بابا، این هم می‌شه مدل اختصاصی من:«آشفتگی». چرت. مزخرف. دلیل‌تراشی احمقانه برای موجه نشون دادن ضعف‌هایی که دارم.

   نمی‌دونم. انقدر ذهنم مثل این وبلاگ و مثل اون فیس‌بوک و مثل همه‌ی صفحه‌های دیگه‌ام تو دنیای اینترنت، مثل همین جمله‌هایی که نوشتم تو این پست، مثل متروی دروازه دولت، مثل چهارراه پارک‌وی شلوغ و به‌هم ریخته و آشفته‌اس که اصلا نمی‌دونم این پست رو برای چی و چجوری شروع کردم و می‌خواستم به کجا برسونمش. فقط می‌دونم که این من و این‌جا و هرچی که به این من مربوطه خیلی آشفته‌اس. اگه فرار نمی‌کنید ازش که، خوش اومدین به این آشفتگی.

۱۳۹۵/۱/۱۳

۵۷. شبی که خواهیم خوابید

   تابالا، می‌دانی؟ در افسانه‌ها خوانده‌ام که یک روز شبی می‌رسد آرام. روستایی‌ها می‌گفتند آن شب آسمان بنفش خواهد بود. نه بنفش جیغ. یک بنفش موقر و سنگین، مانند همان لباس شبی که دوستش داری و هر وقت فکر می‌کنی مهمانی مهمی دعوتیم تنت می‌کنی. یادم است جایی در افسانه خواندم که ماه آن شب پر نورتر از همیشه خواهد درخشید و بزرگ‌تر از همیشه خواهد بود. شاید به بزرگی یکی از آن پیش‌دستی‌های سفیدی که گفته‌ای فقط برای میوه استفاده کنیم.
   آن شب، از سر شب، آتش روشن می‌کنیم و ساز می‌زنیم و می‌خوانیم و می‌خندیم و می‌رقصیم. قهوه هم می‌نوشیم اما تنها یک فنجان. یک فنجان کوچک؛ چون بیش از یک فنجان کافئین بدخوابمان می‌کند و این همان چیزیست که آن شب نمی‌خواهیم. یعنی هیچ شبی نمی‌خواهیم. بعد تابالا جان، به خانه می‌رویم و هر یک داستانی می‌خوانیم و بعد می‌خزیم روی تخت‌خوابمان که راحت‌ترین نقطه‌ی دنیاست، گرم و نرم و آرام. آن شب تابالا، پیش از سرآمدن شب، درست همان لحظه‌‌ای که باید، پس از کمی عشق بازی در آغوش هم به خواب می‌رویم. خوابی عمیق‌ و آرام. آن‌ شب مفهوم کابوس تعریف نشده باقی خواهد ماند و جایش در لغت‌نامه‌ها خالی.
  اما تابالا، همه‌ی این‌ها را من در افسانه‌ها خواندم و از دهان پیرمردهای روستا و پیرزن‌های ده بالا شنیده‌ام. هرگز شنیده‌ای افسانه‌ای، واقعیت شود؟

۱۳۹۵/۱/۱۱

۵۶. محکمه

   بحث کوچکی در می‌گیرد. عصبانیت و فریادی از من و دلخوری واکنشی از او. اتاق را ترک می‌کنم. پذیرایی تاریک و ساکت است. گوشه‌ای می‌نشینم و متهم‌ها را یکی یکی جای جای اتاق مستقر می‌کنم. هم‌کلاسی پیش‌دبستانی. دوست سوم دبستان. دختری که زمانی دوستش داشتم. ژیژک. مارکس. هیتلر. احمدی نژاد. مادر. پدر. برادر. خودم. ژیژک، مارکس، احمدی نژاد و چند تنی دیگر از قماش اینان را می‌فرستم بیرون. آن‌ها دادگاهی جداگانه می‌طلبند. دوست سوم دبستان، دختری که زمانی دوستش داشتم، مادر، پدر، برادر و خودم در ردیف متهمان باقی می‌مانند. ریاست جلسه هم با خودم است.

   زمین، بیش‌تر از آفتاب خسته شده و رویش را بیش‌تر برگردانده. اتاق تاریک‌تر است. بی‌رحمانه آغاز می‌کنم. خطاهای هر یک را می‌شمارم. دفاعیات را می‌شنوم. عصبانی می‌شوم. با صدای بلندتری دفاعیات سستشان را، با آب و تاب رد می‌کنم. از این‌که شرح جرائم و نامعتبر بودن دفاعیاتشان احتمالا معذبشان کرده، رنج می‌برم و عصبانی‌تر می‌شوم. پیشانیم عرق کرده. خونی که زیر صورتم جهیده باید رنگ چهره‌ام را عوض کرده باشد. چشمانم و در پی آن‌ها گونه‌هایم، ناخواسته خیس می‌شوند. شرح جرائم و رد دفاعیتشان، منقطع می‌شود. از جایم بر می‌خیزم. گردن‌بندی که در دست دارم را با عصبانیت به گوشه‌ای پرتاب می‌کنم. سر متهم‌ها فریاد می‌کشم. جوش آورده‌ام. صورتم آماج سیلی‌هایم می‌شود. سیلی‌هایی که چند در میان مشتی بینشان خودنمایی می‌کند. اگر از خیابان کسی ناظر باشد، حتما خانه‌ای می‌بیند که دیوارهایش می‌لرزد و گرد و غبار اطرافش می‌پیچد. مانند درگیری‌های انیمیشن‌های دوره‌ی کودکی.

   از زیر چشم، برادرم را می‌بینم. انرژی اکتیواسیون دادگاه در جریان. به ناگاه، در یک لحظه، خاموش می‌شوم. فروکش می‌کنم. می‌نشینم. درون بدنم خیس است. مغزم شهری است که پس از طوفان، بمبارانش کرده باشند. چند جمله‌ی دیگر، زیر لب. دادگاه تمام است. باقی پرونده را بر می‌دارم می‌برم می‌گذارم در اتاق نمور بایگانی توی قفسه‌ی ردیف سوم، نزدیک به دیوار. اطرافم را نگاه می‌کنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته. چراغ را روشن می‌کنم. منم، پشتی‌ها، گلدان‌ها، تلویزیون خاموش.

   

۱۳۹۴/۱۱/۱۷

۵۵. The Wolf Rises, or maybe not

همین حالا خودکارت را قاطی آن خرت و پرت‌ها کن. ننویس
   نشد. هر چه تلاش کردم نشد. خودکار را قاطی آن خرت و پرت‌ها کردم، اما باز برش داشتم. تمامش کردم. دور انداختمش. یک خودکار دیگر خریدم و بعد یک خودکار دیگر و بعد یک خودکار دیگر. ننوشتن در توان من نیست. هرچند مزخرف و ضعیف بنویسم. هرچند آن چه که می‌نویسم خواننده و خواهانی نداشته باشد. اصلا مگر قرار بر مبارزه و پنجه در پنجه‌ی زندگی انداختن نبود؟ خب این نوشتن هم برای من، شعبه‌ای است از آن مبارزه. این نوشتن هم یکی از آن مسیرهای فرعی برای معنا دار کردن زندگی است. شاید اصلا جز این کاری از دستم بر نیاید.

   به هرحال. من کلاهم را قاضی کردم و دیدم باید برگردم. دیدم ننوشتن از عهده‌ی من خارج است. این‌جا، باز، یک وبلاگ است که نویسنده‌اش از مرخصی برگشته.