من نمیتوانم. نمیتوانم تنها به درس خواندن فکر کنم و تنها درس بخوانم که دانشگاه تهران یا بهشتی قبول شوم و آیندهام به قول اینها تامین شود (که نمیشود با این علایق من). حتی فکر کردن به تنها درس خواندن و قید فلسفه و داستان را زدن و قید فیلم و سریالی که هر صد روز یک بار میبینم را زدن، حالم را بد میکند. آن قدر بد که نمیتوانم اشک نریزم؛ نمیتوانم عصبی نشوم و شوق شکاندن و خرد کردن همهچیز را در وجودم احساس نکنم ( البته که سرکوبش میکنم، همیشه این حد عصبانیت که زیاد هم اتفاق میافتد را سرکوب میکنم). نمیزنم هم، نمیزنم قید کتاب متفرقه خواندنم را، هنوز هم با اینکه در شرایط بحرانی قرار دارم و اگر هجده ماه دیگر، نتوانم سه ساعت را به خوبی پشت سر بگذارم، نمیدانم چه آیندهای انتظارم را خواهد کشید. نمیتوانم در برابر شوق و اشتیاق خواندن درود بر کاتانولیا یا چمیدانم، دورکیم مرده است یا همین همنوایی شبانه ارکستر چوبها، مقاومت کنم. نمیتوانم به خود بقبولانم که میتوان پس از کنکور هم، بخوانم و بدانم افلاطون و ارسطو و توماس آکوییناس و هیوم و لاک و کانت چه گفتهاند.
گمان نمیکنم به خودم مربوط باشد. از زمانی که به یاد دارم، همیشه دنبال این بودم که برایم کتاب بخرند. چه زمانی که خواندن و نوشتن بلد نبودم و مدرسه نمیرفتم، چه زمانی که مدرسه را شروع کردم. نمیتوانستم در مقابل خواندن کتاب جدید، مقاومت کنم. نمیتوانستم روزنامهای را که پدر به خانه میآورد را برای خودم نخوانم و آنجا را که فکر میکنم جالب است، برای مادر به صدای بلند بازخوانی نکنم. نمیتوانستم از کتابخانه مدرسه پیپی در دریاهای جنوب را نگیرم و هنگام خواندنش نخندم. نمیتوانستم سرکوب کنم این اشتیاق دانستن احکام دین و وقایع کربلا و قیام خودخوانده حسینبنعلی را. نمیتوانستم مقاومت کنم در برابر اشتیاق به دانستن احکام و قصص ادیان دیگر و نمیتوانستم این خواسته درونی اطلاع از چگونگی زنده بودن را نادیده بگیرم و دربارهاش نخوانم. خوب هم کردم که خواندنم، گر نه اینجا پشت این میز، با این افکار نشسته بودم و هرگز، چنین وبلاگی زاده نمیشد و شاید، مثل صدها نوجوان دیگر که میشناسم، پیش بقیه محبوب بودم و به جای راک، هیپهاپ گوش میکردم و به جای یورش بر دین، محرمها زنجیر میزدم و به جای منفور بودن بین نود و نه درصد افراد، محبوبشان بودم. اما حالا همین شور و اشتیاق، برایم تبدیل به درد و مرضی شده که خفت کرده و نمیگذارد جنب بخورم*. دنبال راه چارهام ولی چاره از اساس وجود ندارد که راه داشته باشد. این است مرض.
*: جنب را میخورند؟ یا میشوند؟
گمان نمیکنم به خودم مربوط باشد. از زمانی که به یاد دارم، همیشه دنبال این بودم که برایم کتاب بخرند. چه زمانی که خواندن و نوشتن بلد نبودم و مدرسه نمیرفتم، چه زمانی که مدرسه را شروع کردم. نمیتوانستم در مقابل خواندن کتاب جدید، مقاومت کنم. نمیتوانستم روزنامهای را که پدر به خانه میآورد را برای خودم نخوانم و آنجا را که فکر میکنم جالب است، برای مادر به صدای بلند بازخوانی نکنم. نمیتوانستم از کتابخانه مدرسه پیپی در دریاهای جنوب را نگیرم و هنگام خواندنش نخندم. نمیتوانستم سرکوب کنم این اشتیاق دانستن احکام دین و وقایع کربلا و قیام خودخوانده حسینبنعلی را. نمیتوانستم مقاومت کنم در برابر اشتیاق به دانستن احکام و قصص ادیان دیگر و نمیتوانستم این خواسته درونی اطلاع از چگونگی زنده بودن را نادیده بگیرم و دربارهاش نخوانم. خوب هم کردم که خواندنم، گر نه اینجا پشت این میز، با این افکار نشسته بودم و هرگز، چنین وبلاگی زاده نمیشد و شاید، مثل صدها نوجوان دیگر که میشناسم، پیش بقیه محبوب بودم و به جای راک، هیپهاپ گوش میکردم و به جای یورش بر دین، محرمها زنجیر میزدم و به جای منفور بودن بین نود و نه درصد افراد، محبوبشان بودم. اما حالا همین شور و اشتیاق، برایم تبدیل به درد و مرضی شده که خفت کرده و نمیگذارد جنب بخورم*. دنبال راه چارهام ولی چاره از اساس وجود ندارد که راه داشته باشد. این است مرض.
*: جنب را میخورند؟ یا میشوند؟