۱۳۹۲/۱۱/۹

۹. درد و مرضی که گریبان گرفته

من نمی‌توانم. نمی‌توانم تنها به درس خواندن فکر کنم و تنها درس بخوانم که دانشگاه تهران یا بهشتی قبول شوم و آینده‌ام به قول این‌ها تامین شود (که نمی‌شود با این علایق من). حتی فکر کردن به تنها درس خواندن و قید فلسفه و داستان را زدن و قید فیلم و سریالی که هر صد روز یک بار می‌بینم را زدن، حالم را بد می‌کند. آن قدر بد که نمی‌توانم اشک نریزم؛ نمی‌توانم عصبی نشوم و شوق شکاندن و خرد کردن همه‌چیز را در وجودم احساس نکنم ( البته که سرکوبش می‌کنم، همیشه این حد عصبانیت که زیاد هم اتفاق می‌افتد را سرکوب می‌کنم). نمی‌زنم هم، نمی‌زنم قید کتاب متفرقه خواندنم را، هنوز هم با اینکه در شرایط بحرانی قرار دارم و اگر هجده ماه دیگر، نتوانم سه ساعت را به خوبی پشت سر بگذارم، نمی‌دانم چه آینده‌ای انتظارم را خواهد کشید. نمی‌توانم در برابر شوق و اشتیاق خواندن درود بر کاتانولیا یا چمی‌دانم، دورکیم مرده است یا همین همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها، مقاومت کنم. نمی‌توانم به خود بقبولانم که می‌توان پس از کنکور هم، بخوانم و بدانم افلاطون و ارسطو و توماس آکوییناس و هیوم و لاک و کانت چه گفته‌اند.
 گمان نمی‌کنم به خودم مربوط باشد. از زمانی که به یاد دارم، همیشه دنبال این بودم که برایم کتاب بخرند. چه زمانی که خواندن و نوشتن بلد نبودم و مدرسه نمی‌رفتم، چه زمانی که مدرسه را شروع کردم. نمی‌توانستم در مقابل خواندن کتاب جدید، مقاومت کنم. نمی‌توانستم روزنامه‌ای را که پدر به خانه می‌آورد را برای خودم نخوانم و آن‌جا را که فکر می‌کنم جالب است، برای مادر به صدای بلند بازخوانی نکنم. نمی‌توانستم از کتاب‌خانه مدرسه پی‌پی در دریاهای جنوب را نگیرم و هنگام خواندنش نخندم. نمی‌توانستم سرکوب کنم این اشتیاق دانستن احکام دین و وقایع کربلا و قیام خودخوانده حسین‌بن‌علی را. نمی‌توانستم مقاومت کنم در برابر اشتیاق به دانستن احکام و قصص ادیان دیگر و نمی‌توانستم این خواسته درونی اطلاع از چگونگی زنده بودن را نادیده بگیرم و درباره‌اش نخوانم. خوب هم کردم که خواندنم، گر نه اینجا پشت این میز، با این افکار نشسته بودم و هرگز، چنین وبلاگی زاده نمی‌شد و شاید، مثل صدها نوجوان دیگر که می‌شناسم، پیش بقیه محبوب بودم و به جای راک، هیپ‌هاپ گوش می‌کردم و به جای یورش بر دین، محرم‌ها زنجیر می‌زدم و به جای منفور بودن بین نود و نه درصد افراد، محبوبشان بودم. اما حالا همین شور و اشتیاق، برایم تبدیل به درد و مرضی شده که خفت کرده و نمی‌گذارد جنب بخورم*. دنبال راه چاره‌ام ولی چاره از اساس وجود ندارد که راه داشته باشد. این است مرض.

*: جنب را می‌خورند؟ یا می‌شوند؟

۱۳۹۲/۱۰/۲۴

۸. تمام زن‌های زیبا (پست ناتمام)

   زن زیبا، گویا، مانند تمام چیزهای دیگر این دنیا، برای عده‌ی عظیمی، تعریفی مشخص دارد و در  این بحبوحه، تعریف من باز هم مانند دیگر تعریفات، متفاوت است. اینکه جایی از مغزم، بدن زن برترین مظهر زیبایی است را، انکار نمی‌کنم. شاید انحراف ذهنی باشد یا هرچه، اما جایی درون مغزم اینگونه می‌اندیشم؛ ولی بحث در زیبایی اندام زن نیست. "زن زیبا" مشخصا از نظر من، تعریف دیگری دارد. شاید شما، مثل بسیاری دیگر، نفرتیتی را زن زیبا بدانید، شاید از نظر شما، مرلین مونرو زن زیبایی باشد، یا شاید شما هرسال موافق‌اید که اینان که به مرحله نهائی دختر برگزیده سال رسیده‌اند، همگی زیبایند. شاید هم باشند. شاید چهره زیبایی داشته باشند اما زیبایی واقعی یک زن، از دیدگاه من این نیست. "زن زیبا" این نیست. زنان زیبای من، افرادی چون رزالین فرانکلین، ویرجینیا ولف، ایدا لاولیس، ماری کوری، دوروتی هاجکین، جین گودال هستند. اریسطوسلا و آپاسیا و هریت مارتینو و یا فیلپیا فوت. زنانی که زندگی خویش را، با تفکر می‌گذرانند. آنان که اندیشه‌ای زیبا دارند. داستانی می‌نویسند، شب و روز را در آزمایشگاه سر می‌کنند، یا تفکر می‌کنند. زنانی که برای بسیاری از ما گم‌نام مانده‌اند؛ حتی برای خود من که پیگیر مسائلشان هستم و به آن‌ها اهمیت می‌دهم. "زن زیبا" الزاما نباید پوستی گندمگون داشته باشد، نیاز نیست موی بلند داشته باشد، به کمر باریک و چهره جذاب و سینه بزرگ هم نیازی ندارد.....


  نمی‌دانم در رساندن منظور خویش موفق بوده‌ام یا نه؛ این وبلاگ را که آغاز کردم، همین مطلب را در سر می‌پروراندم. آن‌گونه که دوست داشتم ننوشته‌ام و حتما روزی مفصل به این موضوع خواهم پرداخت، این مطلب همان‌گونه که می‌بینید ناقص است. اما اکنون برای آن‌که کمی از اذیت این مطلب بکاهم همین دم‌دستی نویس را منتشر می‌کنم.

۱۳۹۲/۱۰/۲۲

۷. سکوت، سکوت ...

 من خیلی حرف نمی‌زنم. چرا که دو گوش دادند و یک دهان، یعنی دوچندان که می‌گویی، بشنو. چرا که تا مرد سخن نگفته باشد، عیب ریدنش نهفته باشد. چرا که، تو مکالمات روزمره، حرفی ندارم برای گفتن، نمی‌تونم از تو دیتابیس مغزم، چیزی بکشم بیرون که مربوط به مکالمه باشه؛ مثلا می‌گه:
«هوا چه خوبه!»
-«آره»
«من همچین هوای بارونی‌ای رو خیلی دوس دارم!»
-«منم»
خب همین هم هست، من هم هوای بارونی رو خیلی دوست دارم و چی ‌می‌تونم جواب بدم جز «آره» و «منم». نمی‌تونم بیش‌تر از این چیزی بگم و مخاطب ناراحت می‌شه. یا مثلا تو جمع‌های فامیلی، همه یا دارن غیبت کسایی رو می‌کنن که من تا حالا یکی دوبار باهاشون سلام کردم فقط، یا اینکه اگرم بشناسمشون، برام غیبت کردن درباره‌اش مهم نیست. منظورم اینه که، خب که چی؟ یا دارن درباره فولان پیج مزخرف فیس‌بوک حرف می‌زنن، یا فولان فیلم کمدی درجه سه (دست‌کم از نظر من) هالیوودی، یا درباره یه مشت مسئله دیگه‌ای که من نمی‌تونم از توش حرف در بیارم. اگر هم به صورت کاملا دور از انتظار و اتفاقی، یه چیزی بشه که من هم بتونم نظر بدم، از اون‌جایی که نظر من مخالف اکثر انظار می‌باشد، به همه بر می‌خوره، البته که من برام مهم نیست که بهشون بر می‌خوره یا نه؛ اما اینکه وقتی من حرف نمی‌زنم می‌آن گیر می‌دن که «فولانی چرا گوشه نشستی؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ چرا ساکتی؟ {چرا کوفت، چرا درد، چرا زهرمار} » و وقتی که من حرف می‌زنم  بهشون بر می‌خوره برام جالبه. این‌که انتقاد پذیر نیستن.
دیگر دلیل این‌که، من تو سکوت خودم، راحت‌ترم، راحت تو مغزم برای خودم اون موزیکی که دوست دارم رو پخش می‌کنم، اون دنیای تصوراتم رو که توش شادم می‌سازم و درباره انتقادایی که می‌تونم بکنم از حرف‌های اطرافیان فکر می‌کنم. من تو سکوت، متمرکزم، برا همینه که تازگی شبا یکی دو ساعت بیدار می‌مونم که درس بخونم، چون راحت‌تر می‌فهمم. اوج فعالیت دوست‌داشتنی مغزی من، زمانیه که همه چی ساکته، هر چی به سکوت نزدیک‌تر باشم، راحت‌تر تمرکز می‌کنم. بحث موسیقی جداس البته، اینجا قاطیش نمی‌کنم.
آدمی باید حرف بزنه، همه حرف می‌زنن. من از اوناییم که تو تنهاییم،‌ بلند بلند با خودم حرف می‌زنم، یا با یه مخاطبی که وجود خارجی نداره اما برای من مثل بقیه چیزا واضحه. حتا خیلی اوقات متوجه می‌شم که تو اتوبوس دارم با خودم حرف می‌زنم، یا تو خیابون دارم می‌خندم از حرفی که با خودم زدم. اما سکوت برای من بهتره، آروم‌تره، جای مانورش بیش‌تره؛ کسی هم ازم دلگیر نمی‌شه و با وجود این‌که من به ناراحتی و دل‌خوری دیگران اهمیت نمی‌دم، بهتره که دل‌گیرشون نکنم، چون آدم اجتماعی‌ای نیستم و روابطم خلاصه می‌شه تو همین آدمای صدی نودی مسخره‌ی دور و برم.

 هروقت خواستید، یا بزارید بگم هروقت با آدمی مثل من مواجه شدین، یه دقیقه سکوت کنین. باور کنید بیش‌تر ازتون خوشش خواهد اومد، و شاید شما هم تونستید تو اون شصت ثانیه سکوت، یه چیزی پیدا کنید که درباره‌اش با هم حرف بزنید.