۱۳۹۸/۱/۱۳

۱۱۰. قبل خروس‌خوان

حوالی طلوع، خواب آهسته و آرام و خسته، زیر پلک‌هایم می‌خزد. این سو و آن‌سوی شهر صدای غرش گوش‌خراش نفس‌های رنجور احشام آهنین بر می‌خیزد و چرت این واحه را پاره می‌کند. روشنای خورشید مهیای اضطراب می‌شود و بی‌حوصله رخت کار می‌پوشد. ساعتی دیگر باید برخیزم. از خواب سر صبح و لنگ ظهر بیزارم. خواب چون معشوقه‌ای دیوانه در گریز است و تمنا.

به خواب می‌‌روم. بیهودگی صبح شهری را پشت سرم دفن می‌کنم. بیهودگی خیرگی به گرد گچ در آسمان را. روشنای روز و سنگینی خوابْ خشت و سیمان بنایی چون کسالت بر هم می‌چیند، استوار بر سر و سینه‌ام.

بر می‌خیزم. کاروان مشوش است. کاروان در هول و ولاست. هم‌ره کاروان، پابه‌پای کاروان، از کاروان عقب می‌مانم. کاروان از من عقب می‌ماند. یک تنه به دریای تشویش می‌زنم. بی کلک و تخته‌پاره، بی‌پارو، موج می‌خورم تا ساحل غروب، تا نارنجی، بنفش، مشکی. تا خاموشی، شمع، آتش، آرامش.

۱۳۹۸/۱/۱۲

۱۰۹. گوشت لخم

از صبح باران می‌بارد. از دیروز باران می‌بارد. از یک هفته پیش باران می‌بارد. از پارسال باران می‌بارد. من مشکلی ندارم. باران سرخوشم می‌کند. یکی از معدود فرازهایی که می‌توانم با سهراب سپهری هم‌دل باشم همان فرازی است که درباره باران می‌گوید و علی الاتفاق همان یک جا بند را به آب داده و از خوابیدن زیر باران با زن نوشته و اجازه نداده قدیس بزرگی از او بسازند.* باران حاصل‌خیزی و برکت است اما مملکت را آب برداشته. گلستان اول از همه، شیراز بعدتر و حالا لرستان که رفته رفته دارد به آتلانتیس بدل می‌شود. از دست من و امثال من هم هیچ کاری بر نمی‌آید. مثل گذشته حرص می‌خورم اما نه به شدت گذشته. 

باران حیات است اما چیزی نمانده که تعطیلات از پا درم بیاورند، شاید تا همین حالا هم از پا درآمده باشم. کسالت مثل پیچکی خاکستری رنگ اول سخت به دور مچ پاهایم پیچید و حالا آهسته آهسته بالا آمده و شانه‌ها، گردن و چشمانم را می‌پوشاند. از دهانم، از سوراخ بینی و گوش‌هایم وارد می‌شود و دور همه‌چیز می‌پیچد. دست و دلم به تناول هیچ گهی نمی‌رود. بیست روز تمام است که لشم را لنگ ظهر از تخت می‌کشم بیرون و دو لقمه صبحانه با مامان می‌خورم. کنار دستش می‌نشینم به تماشای فضیلت خانم و ماجراهای مسخره‌ی سریال‌های ترکیه‌ای. باقی روز هم شیرجه زده‌ام در تلفن همراه. مزخرفات و لاطائلات. 

کسالت پیچیده دور دست‌هایم، خودش را گره زده. دست‌هایم از کار افتاده‌اند. مامان زیر گوشم می‌خواند که پاشو با برادرت بزن بیرون از خانه، هوایی عوض کن. من حوصله همراهی برادرم را ندارم، چند ساعتی می‌خواهم دور از سرتقی‌ها و بداحوالی‌های بلوغ باشم. تهران را فراموش کرده‌ام؛ تهران مرا فراموش کرده. تهران را دیگر نمی‌شناسم؛ تهران هم دیگر مرا نمی‌شناسد. باران شلاق می‌زند. زیر این باران سگ هم پرسه نمی‌زند، من تنها چرا؛ تنهاییم را از من سلب کرده‌اند اما. همراهانم را از من سلب کرده‌اند اما.

جرجر باران چه پشت خانه هاجر باشد و عروسی برپا چه کف این خیابان‌های لعنتی لزج، صدای آرامش است. سر و صدا تمامی ندارد. تلویزیون عربده می‌کشد؛ هتفیلد برای برادرم حنجره می‌درد. بابا مثل همیشه فرار کرده است به جایی؛ به حمام یا به مغازه. بابا همیشه خلوت و تنهایی خواسته‌اش را جور می‌کند. شورش را در آورده. انگار نه انگار که زنی، بچه‌ای. پیش‌ترها نبودنش حرصم را در می‌آورد. حالا فقط از همین‌که هروقت بخواهد سراغ تنهایی‌اش می‌رود و همیشه این امکان برایش فراهم است عصبانی می‌شوم. آدم از دست والدینش عصبانی می‌شود؟ از عصبانیتم، شرمگین و عصبانی می‌شوم. آدم برای خودش یک ذره حق باید قائل باشد، نباید؟ از محق ندانستن خودم آشفته و عصبی می‌شوم. مثل خاکستر بی‌بخار حتا در گرما.

از انبوه نخوانده‌ها دست می‌اندازم و کتابی پیش‌تر خوانده را می‌کشم بیرون. فلسفه ملال. به وقت اولین خواندن آن‌قدر ملول بودم و آن‌قدر پرت از همه‌چیز که فقط به یاد دارم ملال را توضیح می‌داد. ورق می‌زنم. چندجایی خط کشیده‌ام، یکی دو جایی نوشته‌ام. «انسان‌ها به معنا معتادند»، «هر احمق پیرو مدی دیر یا زود نومید می‌شود. مد ذاتا غیرفردی است و نمی‌تواند معنایی فردی را که در جست و جویش هستیم به ما ببخشد»، «هیچ معنای شخصی وجود ندارد و همه معناهای دیگر به تدریج رنگ می‌‌بازند. به جز انتظار یا امید معنایی جدید چه می‌توان کرد؟ درک واقعی هستی انسان باید بر غیبت بنیادین معنا استوار باشد» «می‌خواهیم سرگرم باشیم چون سرگرمی ما را از تهی بودن ملال رها می‌کند». دست به گوشی می‌شوم. گمانم حرف‌های حسابی‌ست که بد نیست به نظر دیگران هم برسد. نمایش. همه را استوری می‌کنم.

فکر می‌کنم این استوری‌ها مصرف کردن فلسفه نیست؟ مصرف کردن اندیشه؟ عصبی می‌شوم. نکند دارم فخر می‌فروشم؟ عصبی می‌شوم. صدایی پس سرم نجوا می‌کند:«خب که چی؟ می‌خوای بگی ملولی؟ می‌خوای بگی ملال رو می‌فهمی؟ می‌خوای بگی بلدی کتاب بخونی؟ جون بابا» سرخورده و عصبی می‌شوم. تلفنم زنگ می‌خورد. دو بار هم‌نشین طرف بوده‌ام و گپی زده‌ایم. شاید در آینده اندکی بیش‌تر. جواب که می‌دهم با کنایه‌ای به حق درباره بستر تصویر بودن اینستاگرام می‌گوید و سریع می‌رود سراغ اصل مطلب: این کتاب‌ها، این فلسفه، نه همه‌اش، بخشی می‌تواند علف هرزی باشد که نمی‌دانی و کودش می‌دهی و باغچه‌ات را نابود می‌کند. قطع می‌کنم. دلنگ و دولونگ دایرکت بلند می‌شود. این یکی، آشنای دیگری است. یک بیست و چهار ساعت مهمان ناخوانده‌ی سفری بود همراه ما. take it easy man. حتا زحمت نمی‌دهم پاسخش بدهم. سخت دیده‌ای اصلا چاقال؟ 

کسالت از پس کله‌ام رشته رشته پخش می‌شود. مثل تار عنکبوت تمام مغزم را می‌پوشاند. بعد نوبت چشم‌هاست، بعد گوش‌ها، بعد دهان، بعد بینی، بعد حنجره. کسالت، مثل یک پیله دورم پیچیده اما نه من پروانه می‌شوم، نه کسالت ابریشم. باطلم، لغوم، علافم. آرزو می‌کنم تعطیلات زودتر تمام شود. تعطیلم کرده. راسل چه طور ستایش‌گر بطالت بوده؟ سیگارها از توی کشو صدایم می‌زنند. می‌خواهندم، من هم می‌خواهمشان. هوس‌آلود اما نه شهوتناک. وقت وقتش بیرون نزدم، بهانه‌ی بی‌وقت ندارم. منتظر می‌نشینم تا بخوابند و سراغ پشت بام بروم. 

-------

* این که می‌گویم نوشته‌ها افسار خود را به دست می‌گیرند و این مساله گه‌گاه حرصم را در می‌آورد همین است، اصلا قرار نبود به سهراب سپهری برسم، چه رسد به این‌که حالا دارم فکر می‌کنم چند سالی است در فضای رسمی اصلا صحبت زیادی از فرهنگ و شعر و داستان به گوشم نخورده است جز مضحکه‌بازار اخیر شبکه چهار و ملیجک‌بازی با حافظ و سعدی و که و که و می‌توانم مسیر کل یادداشت را تغییر بدهم، بیاندازم روی این ریل. باز حواس سوزن‌بان جمع بود.