امروز وقتی آفتاب خوب در آسمانِ پشت کوههای ابرپوشیده فرورفته بود، بعد از نوشیدن قهوههایم و دود شدن چند نخ سیگار، میان همهمهی موسیقی و گفتگو، پای راستم را جلوی پای چپم که ستون بدنم شده بود انداخته بودم و همینطور پشت در مستراح کافه، تکیه داده به روکش شوفاژ، انتظار اتمام قضای حاجت آدم آن تو و رسیدن نوبتم را میکشیدم و ناگهان برای نمیدانم چندمین بار در طول سالهای این زندگی کوتاه احساس وصله اضافی بودن، کنهای که هیچ جا جایش نیست و همراهش اضطراب و غم همیشه توام با این انگاره سراغم آمد. از درون معدهام شروع شد، به قلبم رسید، از شاهرگ گردنم عبور کرد و دست آخر در مغزم جا گرفت و فراتر از آن، مثل هالهای در اطرافم احاطهام کرد.
نمیدانم این چندمین دفعه است. آنقدر تکرار شده تا حسابش از دستم در برود و از طرفی چنان هراسناک، زجر آور و پر لرزش است که اجازه نمیدهد با خودم حساب کتاب کنم و چوبخط نگاه دارم. مثل کشیده شدن آرشه ویولن روی سیمها به دست کسی که به زندگی ساز ندیده؛ آرشه از سیم فلزی و مضرس است اما. ایماژ دقیقتری در وصفش پیدا نمیکنم.
ایستاده بودم و اضطرابی به چهرهام راه نمیدادم. سالها درگیری با اضطراب منتشر یادم داده چه گونه وانمود کنم همه جهان در آرامشی مطلق به سر میبرد - همانطور که سالها دست و پنجه نرم کردن با جهانی ساخته شده به سود و در راستای راحتی برونگراها، به عنوان یک درونگرا یاد گرفتهام چه گونه روکشی مخالف برای خودم بسازم تا وسط این هیاهوی سرسامآور، راه باریکهای برای حضور و بروز برای خودم دست و پا کنم و از امکانات جهان (واقعا هم که چه امکاناتی!) اندک بهرهای ببرم و دستکم بخور و نمیر پولی به جیب بزنم. - هرچند دستهای سپر شده و در هم رفته جلوی سینهام و پشت گرم به دیوار غیرقابل نفوذم حاکی از حالت دفاعی بود، از نگاه بیرونی میشد به چشم جسمی ظریف و نحیف اما مقاوم و محکم که عوض بلاتکلیفی و آویزانی، انتظارش را منسجم سپری میکند دیدش.
همزمان احساس پشهای مزاحم را داشتم و آرزو میکردم کاش اندازه یک سوسک حمام وجودم را بهجا میدانستم. از وضعیتی حرف میزنم که در شهر محل زندگیم، خیابانی که در آن قدم میزنم، کوچهای که در آن ایستادهام، کافهای که در آن قهوه مینوشم، میزی که پشتش نشستهام، میان جمعیتی که در اطرافم نفس میکشند، لباسهایی که تنم را پوشاندهاند، تنی که با آن وجود دارم و افکاری که لا به لای آنها سیال لیز میخورم، اضافه، بیگانه و حتی شاید تحمیل شدهام. وضعیتی که انگار در ماسههای کف گودال ماریانا دفن شدهام و در کمفشارترین نقطه کهکشان رها؛ فشاری از بیرون لهم میکند و فشاری از درون منفجر. اگر کسی نگاهم میکند به خاطر اضافه بودنم است، میخواهد با چشمهایش بیرون براندم و اگر کسی نگاهم نمیکند، به خاطر اضافی بودنم است و میخواهد بهم بفهماند باید بزنم به چاک. هرقدر هم بروم و بدوم اما از خودم نمیتوانم فاصله بگیرم.
از کافه میزنم بیرون، با بدرقه لبخند و خنده. احساس میکنم تمام هیکلم مجموعهای فشرده از مواد اضافی است و من جایی را اشغال کردهام که باید خالی میبوده. انگار به زور چپانده شدم - خودم را چپاندهام - مابین هوا. حالتی شبیه خلائی میان هستی اما برعکس: وجودی تنگ کننده فضای هستی. عالم وجود اندازه یک من از مرزهایش بیرون زده و با نابودی من همهچیز به جای خود باز میگردد. با این حال کار از کار گذشته و مثل ریشه درختی بیرون زده از سنگی هزار ساله و خرد شدن سنگ برای همیشه، همهچیز حالا دیگر فروپاشیده و راهی برای جمع و جور کردنش نیست چون عنصری اضافه، یک ناهنجاری، خرق عادتی که من باشم سر و کلهاش این وسط پیدا شده. تکهای بدون دلیلی قرص و محکم برای زنده بودن، بدون بهانهای محکمه پسند - محکمهای به متهمی، قضاوت و جلادی خویش - برای مردن.
نزدیک مترو کنار خیابان میایستم. چشمهایم را میبندم، به صداها گوش میدهم و اجازه میدهم غرش موتور ماشینها به جای من فریاد بکشند.