۱۳۹۷/۱۲/۲۵

۱۰۸. بیست و دو؛ تلاش دوم

میانه‌های عصر، بوستان کوچکی پیدا کرده‌ام، بی‌بهانه، نشسته‌ام و صدای میشل گورویچ - همان چایناوومن سابق خودمان - در گوشم طنین‌انداز است. پشت یک میز شطرنج که خانه‌های سیاه و سفیدش از یک‌دیگر قابل تمیز نیستند؛ مثل صفحه زندگی، مثل حال و روز این عصر، این کشور، این جهان، مثل زندگانی بسیار از ما که دیگر هیچ‌اش از هیچ قابل تمیز نیست - حتا بدیهیات آن.

حس و حالم شبیه هرگز است. شبیه همین اواخر که همه‌چیز به یک خالی، به علی‌السویگی، به لختی آغشته است. در این چند سال چیزهایی داشته‌ام و چیزهایی نه. چیزک‌هایی آموخته‌ام و از یاد برده‌ام. دستانم گاهی پر بوده و گاهی همه‌چیز چون آب، چون شن‌‌دانه‌هایی در دست باد، رفته‌اند و من به تماشا نشسته‌ام. از میان انگشتانم، از میان ناخن‌هایم، از کف‌ام. کفایت می‌کرده؟ مگر هرگز چیزی کفایت کرده است؟ هرگز، هیچ چیز، کافی نبوده و این‌ها همه هم مثل همه آن‌های دیگر. 

بیگانگی پیش از این اگر آزارنده بود و رنجیده خاطرم می‌کرد، حالا دیگر اندکی جذاب بودنش هم بعید نیست. زندگی نه به مثابه امر معناباخته - که از پایه واجد معنایی نبوده که حالا بخواهد ببرد یا ببازد - بل به مثابه امر غریبه، امر آشنایی‌زدوده، چندان هم آزارنده به نظر نمی‌رسد. کشف هرچیز برای اولین بار، تجربه‌اش کردن، فهمیدن و یاد گرفتنش، احساس کردنش کیف هم می‌دهد.

خنده‌ای هنوز باقی است و سگرمه‌ای نقش می‌بندد هنوز. زندگی‌ست که می‌گذرد و ایستایی در مرامش نیست و من‌ام که خود را به جریان می‌سپارم گاه‌گاهی و هم‌راهش می‌شوم و گاه‌گاهی نه. سختی دیگر مترادف مطلق رنجوری و آزاردیدگی نیست، مطرود نیست.

۱۰۷. بیست و دو؛ تلاش اول

این پاره‌هایی است از یادداشتی در اولین ساعات بیست و دو سالگی.

احساس خاص؟ هیچ چیز. چند لحظه‌ای «تنهایی» به معنای خواستنی آن اگر پیش‌تر با شب‌بیداری فراهم بود، این روزها نه در خوابگاه پیدا می‌شود که هر کجای خوابگاه هر لحظه سرخری سر خواهد رسید و رشته افکارت را می‌برد و امنیت‌ات را سلب می‌کند تا فکرت رها نشود و نه در خانه... خانه؟ کدام خانه؟ خانه‌ای نیست، من خانه‌ای ندارم. این ساختمان خانه پدری است و هرگز امکان آسایش را فراهم نکرده. روزهای کودکی‌اش به اضطراب مزین بود، به صدای فریاد زن‌عمو بر سر دخترهایش، به تصور کتک‌های مفصلی که دخترها نوش جان می‌کردند: یک وعده با دست، یک وعده با تسبیح، یک وعده با مگس‌کش، یک وعده با چیزی دیگر؛ روزگاری که مزین بود به کابوس هر هفته و هر شب و هر چشم به هم زدنِ گلاویز شدن خون‌آلود پدر و برادرش؛ مزین بود به گریه‌های مجهول العلل مادر. امروزش؟ به غرغرهای خسته‌ی مادر، به عصبانیت‌های خسته‌ی پدر و لجاجت‌های بلوغ برادر و منی که قلق‌ها دستم آمده کمابیش و سر می‌کنم با همه این چیزها که دیگر جان‌فرسا و طاقت طاق‌کن نیستند. امروزش می‌گذرد با فراغتی و گوشه‌ای که نصیب نمی‌شود برای نوشتن تصویرها، گفتن شکل‌ها و سری در جیب مراقبت فرو بردن به هر سودایی.

احساس خاص؟ روزی نه دقیقا مثل این، در زمانی نه دقیقا مثل این، وقتی زمین جایی شبیه همین‌جایی که حالا هست قرار داشته، کسی از رحم مادر خارج شده، درد را تا سر حد مرگ به مادر تحمیل کرده و خود در اولین مواجهه، اولین بار، اضطراب را چشیده؛ اضطرابی که طعم آن همیشه زیر دندانش تازگی داشته و هیچ‌وقت کم‌رنگ نشده. آدمی‌زاد باید درباره چنین چیزی احساس ویژه‌ای داشته باشد؟

....

بیست و دو سالگی سال غم و غصه‌ای سنگین است. سال پایان و وداع؛ سال آخرین گپ زدن‌ها، آخرین سیگارها، آخرین قهوه‌ها، آخرین هیاهوی سالن‌های دانشگاه، آخرین بحث‌ها، آخرین پیاده‌روی‌ها، آخرین کوه‌نوردی‌ها، آخرین رود پرآب، آخرین کلاس‌ها، آخرین سلام‌ها، آخرین وداع‌ها.

سال آخرین بار دیدن چشم‌های «میم»، آخرین بار شنیدن صدای خنده‌اش، آخرین بار کنارش نشستن، آخرین بار گردن کج کردن‌هایش، آخرین بار سردرگمی‌هایش، آخرین بار حضورش.

سال تمام شدن است، سال تنهایی و دوری و غربت در شهرهای آشنا، آن‌جا که در مویرگ‌هایش هم جریان داشته‌ای و غریب‌ترین کوچه‌هایش را می‌شناسی، عجیب‌ترین آجرهایش را و نامنتظره‌ترین مسیرهایش را. غریب خواهی بود در این شهر مثل پرستویی که در بهاری به گرمای تابستان بی‌هیچ پرنده‌ای پرواز می‌کند به سوی مقصدی.

بیست و دو سالگی سال تاسیان من است.