این چند روزه، ده بار، صد بار، سیصد بار، نمیدونم، خلاصه زیاد بار از خودم پرسیدم «این دو سال بهاره هدایت رو چی کار کنیم؟» بعد دوباره پرسیدم «چی رو چی کار کنیم؟»
«دو سال بهاره هدایت رو. دو سال تعلیقی که دادن بهش باید بمونه اون تو»
بعد زل میزنم به دیوار. یادم میافته بهاره هدایت سال ۸۸ رفت اون تو. یعنی چند سال پیش؟ دو و چهار، شیش؛ شیش سال پیش. اون موقع من اولی راهنمایی رو تموم کرده بودم، تو صف بودم برم دوم. من رفتم تو مدرسهی شهید فهمیده، کلاس ۲۰۲؛ بهاره هدایت رفت زندان اوین، بند قرنطینه متادون. دوباره میپرسم « ما چی کار کنیم؟ ما چی کار کردیم مگه قبل این؟ اون چی کار کنه؟» فکر میکنم. ما واقعا چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونههامون. یه سری که رفتن ینگه دنیا، از اونجا حکومت رو اوستا کنن؛ با استاتوسهای فیسبوکشون. الباقیمون هم که میگم، چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونههامون نق زدیم. شایدم کاری ازمون بر نمیاومد. نمیاومد؟ می اومد. میاومد؟ نمیدونم. باور کن نمیدونم که میاومد یا نمیاومد. به هر حال، نکردیم.
با خودم میگم:«اینا میترسن» باز میپرسم:«آخه از چی میترسن؟» خیره میمونم. میگم:« نمیدونم از چی میترسن، ولی میترسن. انگار که هدایت بیشترین زور و قدرت رو داشته باشه. بیشتر از همه اون تو نگهش داشتن. بهش گفتن آزادی، بعد یهو یه چیزی از زیر خاک کشیدن بیرون گفتن نه، وایسا، تو دو سال تعلیقی داری، وایسا بینم، دو سال دیگه باس بمونی اون تو. نگهش داشتن. زنجیرش کردن. نگهش داشتن که داغونش کنن، که لهش کنن، که خردش کنن. انگار که نمیفهمن بهاره هدایت بیدی نیست که با این بدها بلرزه. نمیفهمن. عوضیهای آشغال. نمیدونم از چی میترسن. ولی واضحه که میترسن. یه مشت کثافت.»
«حالا چی کار کنیم؟»
«ببین، نمیدونم حالا باید چی کار کنیم. چه خاکی به سر بریزیم؛ ولی میدونم وقتی دو سال دیگه، بهاره هدایت رو فرستادن بیرون، هر قبرستونی که باشم باید خودم رو برسونم بهش، تو چشمهاش نگاه کنم ازش تشکر کنم، یه دمت گرم خانم هدایت بهش بگم، یه زندهباد فریاد بکشم، بعد برم. باز برم و ندونم چی کار کنم. برم و بپرسم "حالا چی کار کنیم؟"»
«دو سال بهاره هدایت رو. دو سال تعلیقی که دادن بهش باید بمونه اون تو»
بعد زل میزنم به دیوار. یادم میافته بهاره هدایت سال ۸۸ رفت اون تو. یعنی چند سال پیش؟ دو و چهار، شیش؛ شیش سال پیش. اون موقع من اولی راهنمایی رو تموم کرده بودم، تو صف بودم برم دوم. من رفتم تو مدرسهی شهید فهمیده، کلاس ۲۰۲؛ بهاره هدایت رفت زندان اوین، بند قرنطینه متادون. دوباره میپرسم « ما چی کار کنیم؟ ما چی کار کردیم مگه قبل این؟ اون چی کار کنه؟» فکر میکنم. ما واقعا چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونههامون. یه سری که رفتن ینگه دنیا، از اونجا حکومت رو اوستا کنن؛ با استاتوسهای فیسبوکشون. الباقیمون هم که میگم، چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونههامون نق زدیم. شایدم کاری ازمون بر نمیاومد. نمیاومد؟ می اومد. میاومد؟ نمیدونم. باور کن نمیدونم که میاومد یا نمیاومد. به هر حال، نکردیم.
با خودم میگم:«اینا میترسن» باز میپرسم:«آخه از چی میترسن؟» خیره میمونم. میگم:« نمیدونم از چی میترسن، ولی میترسن. انگار که هدایت بیشترین زور و قدرت رو داشته باشه. بیشتر از همه اون تو نگهش داشتن. بهش گفتن آزادی، بعد یهو یه چیزی از زیر خاک کشیدن بیرون گفتن نه، وایسا، تو دو سال تعلیقی داری، وایسا بینم، دو سال دیگه باس بمونی اون تو. نگهش داشتن. زنجیرش کردن. نگهش داشتن که داغونش کنن، که لهش کنن، که خردش کنن. انگار که نمیفهمن بهاره هدایت بیدی نیست که با این بدها بلرزه. نمیفهمن. عوضیهای آشغال. نمیدونم از چی میترسن. ولی واضحه که میترسن. یه مشت کثافت.»
«حالا چی کار کنیم؟»
«ببین، نمیدونم حالا باید چی کار کنیم. چه خاکی به سر بریزیم؛ ولی میدونم وقتی دو سال دیگه، بهاره هدایت رو فرستادن بیرون، هر قبرستونی که باشم باید خودم رو برسونم بهش، تو چشمهاش نگاه کنم ازش تشکر کنم، یه دمت گرم خانم هدایت بهش بگم، یه زندهباد فریاد بکشم، بعد برم. باز برم و ندونم چی کار کنم. برم و بپرسم "حالا چی کار کنیم؟"»