۱۳۹۴/۶/۱۱

۵۲. حالا چی کار کنیم؟

   این چند روزه، ده بار، صد بار، سی‌صد بار، نمی‌دونم، خلاصه زیاد بار از خودم پرسیدم «این دو سال بهاره هدایت رو چی کار کنیم؟» بعد دوباره پرسیدم «چی رو چی کار کنیم؟»
«دو سال بهاره هدایت رو. دو سال تعلیقی که دادن بهش باید بمونه اون تو»

   بعد زل می‌زنم به دیوار. یادم می‌افته بهاره هدایت سال ۸۸ رفت اون تو. یعنی چند سال پیش؟ دو و چهار، شیش؛ شیش سال پیش. اون موقع من اولی راهنمایی رو تموم کرده بودم، تو صف بودم برم دوم. من رفتم تو مدرسه‌ی شهید فهمیده، کلاس ۲۰۲؛ بهاره هدایت رفت زندان اوین، بند قرنطینه متادون. دوباره می‌پرسم « ما چی کار کنیم؟ ما چی کار کردیم مگه قبل این؟ اون چی کار کنه؟» فکر می‌کنم. ما واقعا چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونه‌هامون. یه سری که رفتن ینگه دنیا، از اون‌جا حکومت رو اوستا کنن؛ با استاتوس‌های فیس‌بوکشون. الباقیمون هم که می‌گم، چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونه‌هامون نق زدیم. شایدم کاری ازمون بر نمی‌اومد. نمی‌اومد؟ می اومد. می‌اومد؟ نمی‌دونم. باور کن نمی‌دونم که می‌اومد یا نمی‌اومد. به هر حال، نکردیم.

   با خودم می‌گم:«اینا می‌ترسن» باز می‌پرسم:«آخه از چی می‌ترسن؟» خیره می‌مونم. می‌گم:« نمی‌دونم از چی می‌ترسن، ولی می‌ترسن. انگار که هدایت بیش‌ترین زور و قدرت رو داشته باشه. بیش‌تر از همه اون تو نگهش داشتن. بهش گفتن آزادی، بعد یهو یه چیزی از زیر خاک کشیدن بیرون گفتن نه، وایسا، تو دو سال تعلیقی داری، وایسا بینم، دو سال دیگه باس بمونی اون تو. نگهش داشتن. زنجیرش کردن. نگهش داشتن که داغونش کنن، که لهش کنن، که خردش کنن. انگار که نمی‌فهمن بهاره هدایت بیدی نیست که با این بدها بلرزه. نمی‌فهمن. عوضی‌های آشغال. نمی‌دونم از چی می‌ترسن. ولی واضحه که می‌ترسن. یه مشت کثافت.»

   «حالا چی کار کنیم؟»

   «ببین، نمی‌دونم حالا باید چی کار کنیم. چه خاکی به سر بریزیم؛ ولی می‌دونم وقتی دو سال دیگه، بهاره هدایت رو فرستادن بیرون، هر قبرستونی که باشم باید خودم رو برسونم بهش، تو چشم‌هاش نگاه کنم ازش تشکر کنم، یه دمت گرم خانم هدایت بهش بگم، یه زنده‌باد فریاد بکشم، بعد برم. باز برم و ندونم چی کار کنم. برم و بپرسم "حالا چی کار کنیم؟"»

۱۳۹۴/۶/۱۰

۵۰. قهر کردیم؟ قهرمون دادن؟

  می‌گفت:«از یه جایی به بعد این دست ما با هرچی جوهر بود قهر کرده بود. صدامون با حرف زدن قهر کرد، شد لالمونی؛ گوشمون کرکره رو کشید پایین دیگه نشنید، چشممون هرچی بود رو ندید.»

   و من فکر می‌کنم به این‌که قهر کردیم؟ قهرمون دادن شاید. تو فکر کن، هر وقت قلم دستت می‌گیری، تا می‌آی بذاریش رو کاغذ و برقصونیش یهو یکی می‌آد می‌گه فلانی، ول کن اون رو بیا کارت دارم؛ یا وسط کارت یهو می‌آد خزعبل می‌بافه به هم و می‌ره رد کارش. اون که می‌ره؛ تو می‌مونی و یه متن نصفه نیمه و رشته‌ی کلامی که از دستت در رفته و دیگه نمی‌آد تو دستت. تو فکر کن همین‌ها رو می‌نویسی، می‌ذاری رو وبلاگ، کسی نمی‌خونه. قهر می‌کنه دستت خب. بخوای نخوای قهر می‌کنه، نمی‌ره سمت نوشتن.

   تو فکر کن هر وقت دهن باز کردیم، گفتن باز این علامه دهر اومد؛ تا اومدیم یه چی بگیم، گفتن تو که همه‌چی رو نمی‌دونی. تا یه حرفی زدیم، گفتن تو چرا انقدر سیاهی، انقدر بدبینی، می‌میری یه بار عین آدم حرف بزنی؟ خب ما هم دهنمون رو بستیم. دیگه حرف نزدیم. انقدر نگفتیم که صدامون از یادمون رفت. از یاد بقیه هم رفت؛ شد لالمونی. چسبید این زبون به دهن.

   تو فکر کن هر وقت گوش کردیم، چی شنیدیم؟ ارزش داشت اون چیزایی که شنیدیم؟ این‌که با فلانی رفته بیرون و با فلانی بستنی خورده ارزش داشت؟ تو تاکسی، اول صبحی که داری می‌ری سر کار، حرف‌های راننده و مسافرا که می‌گفتن چرا نجفی رو رد صلاحیت کردن، چرا مرتضوی رو زندان نکردن، چرا هشتاد و هشت اون کارا رو کردن، ارزش داشت؟ حرف‌های صدتا یه غاز، خبرای زرد، شایعه‌ها، نصیحت‌های زنگ زده، ارزش داشت؟ نداشت. این شد که گوشمون دیگه نشنید، بهتر بود این‌جوری.

  تو فکر کن هر جا رو نگاه کردیم، حالمون به هم خورد، اعصابمون داغون شد. مادرایی که سر بچه‌هاشون داد می‌زدن؛ بچه‌هایی که با لباس‌های کثیف و گشاد تو عباس‌آباد گل و فال می‌فروختن؛ کارتن‌خوابایی که انقد کشیده بودن دیگه هیچ‌وقت از جاشون بلند نمی‌شدن؛ پلیس‌هایی که به لباس تن مردم گیر می‌دادن؛ اعتراضایی که با خون و خون‌ریزی خفه می‌شدن؛ بی‌لیاقت‌هایی که با پارتی و داستان سرور می‌شدن. چی داشت این دنیا که ببینیم؟ جنگ، گرسنگی، بدبختی. خسته شدن چشمامون، دیگه نای دیدن نداشتن بدبختا.

 خلاصه‌اش این‌که، گمون کنم قهرمون دادن، ما قهر نکردیم.