باران شدیدی میبارید. مرد یقهی پالتویش را کمی بالاتر کشید و در جیبهایش
به دنبال پاکت سیگار و فندکاش گشت. خیابان تاریک و خلوت بود. از بالاتر صدای
موتور ماشینها شنیده میشد. برگهای کمی به درختان باقی بود. از اکثر پنجرهها
نوری نمیتابید. مرد عجلهای نداشت. کافه تا دیروقت باز بود. زیرِ طاقیِ ساختمانی
ایستاد و سیگاری روشن کرد. به باران، به جوی آب و به درختها نگاه میکرد و از بوی
باران لذت میبرد. صدای جر و بحث دختر و پسری از درون ساختمان شنیده میشد. علاقهای
نداشت. پک آخر گلویش را اذیت کرد. مسیر را با سرعت بیشتری در پیش گرفت. لباسهای
سیاه رنگاش، در شب گماش میکردند.
کافه، گرمای مطبوعی داشت اما بوی بخار آب و
سنگینی آن، حالت خوبی نداشت. به انتظار یک میز کوچک خالی، جلوی پیشخوان نشست. در
جمعیت به دنبال آشنایی گشت. چند نفری را به چهره میشناخت اما تعاملی نداشت.
-
«چطوری ال؟»
-
«هی، نیک! مث همیشه؛ نه خوب و نه بد. تو چطوری؟»
-
«خسته. امروز کار زیاده. میبینی که. خوش میگذره؟»
-
«میگذره.»
ال
روزنامه را از جیب پالتو بیرون کشید.
-
«چی میخوری ال؟»
-
«فعلا یه کم بیسکوییت، اگه داری.»
-
«دارم. نوشیدنی؟»
-
«الان نه.»
ال همینطور که صفحات روزنامه را نگاه میکرد،
مواظب بود میز دو نفرهای خالی نشود و او از دستش بدهد. یکی دو بیسکوییت خورده بود
که میز مورد علاقهاش، خالی شد. سریع به سمت میز رفت. حتی صبر نکرد روی میز را
تمیز کنند. این میز، در گوشه قرار داشت. سر و صدای کمتری به آن میرسید و دید
خوبی به کل کافه داشت. پنجره کناری هم منظره خوبی از خیابان، درختها و پیاده رو
را نشان میداد. ال همیشه گوشهها را دوست داشت. پالتو را به پشتی صندلی آویزان
کرد و پاکت سیگار را روی میز گذاشت. دستمالی زیر دستش پهن کرد و به جای زیرسیگاری
از آن استفاده کرد. از روزنامه، چند مطلب را سرسری خواند و رد شد.
-
«لااقل میذاشتی رو میز رو جمع میکردم، ال.»
-
«خب همین الان جمعاش کن، هرولد. یه امریکانو و یه زیرسیگاری هم برام بیار.»
-
«امر دیگه؟»
-
«اگه کاغذ خالی داری هم چندتا برام بیار.»
-
«باشه...»
ال هیچکدام از دفترچههایش را با خودش نیاوده
بود. کمی به مشتریهای کافه نگاه کرد. کمی هم گوشش را تیز کرد تا ببیند درباره چه
صحبت میکنند. بحثها به نظرش سطحی میآمدند و مشتریها را دوست نداشت. یک
خود بزرگبینی و احساس برتر بودن بیدلیل و پوچ را در وجودشان احساس میکرد. سعی
کرد توجهی نکند. سیگار دیگری روشن کرد. چشمهایش را بست. به صدای همنوازی
ساکسیفون و پیانوی جزی که داشت در کافه پخش میشد گوش داد. هرولد قهوهاش را آورد.
پنج برگهی بزرگ آ۴ هم همراهش بود، و یک زیر سیگاری دو نفره.
-
«مرسی»
ال حوصله نوشتن نداشت. مخصوصا که سر و صدای
کافه و هوای گرفتهاش اذیتاش میکردند. قهوه را با عجله و نصفه نیمه تمام کرد.
صورت حساب را پرداخت و از کافه بیرون رفت.
***
کاغذها را بین صحفات روزنامه گذاشت و از جلوی
پارک که میگذشت فکر کرد چرخی در پارک بزند، اما حوصلهاش را نداشت. از دور دید که
یکی از همسایهها جلوی در ساختمان ایستاده. نمیخواست با کسی روبرو شود. سیگاری
روشن کرد تا همسایه برود پی کارش. همسایه کمی بیشتر از یک سیگار آنجا ایستاد و
بعد از آنجا رفت.
لباسهای
ال تماما خیس بود. لباسها را در حمام آویزان کرد و دوش گرفت. حوصله چک کردن ایمیلهایش
را نداشت. یک پارچ آب برداشت و پای گلدانهایش ریخت. روزنامه را نگاهی کرد. واقعا
هیچ مطلب جذابی نداشت. پرتش کرد روی تلنبار روزنامههای گوشه اتاق.
-
«من چرا این همه روزنامه رو جمع کردم؟»
پشت میز نشست. دفترچهاش را بیرون کشید. ده
دوازده برگ بیشتر باقی نبود. باید یک دفترچه جدید تهیه میکرد. شروع کرد به
نوشتن. بعد از چند پاراگراف، احساس کرد که خیلی خسته است. دفترچه را بست. روی تخت
دراز کشید. خوابش نمیبرد.
***
از خواب که بیدار شد، به یاد آورد که روز
تعطیل است. کاری برای انجام دادن نداشت. نه کتابی بود که بخواند و نه فیلمی که
نگاه کند. یک لیوان قهوه درست کرد و تخم مرغی را با پنیر مخلوط کرد تا صبحانهای
خورده باشد. بعد دوباره قهوه درست کرد و زیرسیگاری و پاکت سیگارش را برداشت. پشت
میز، رو به پنجره نشست. صبح رخوت انگیزی به نظر میآمد.
-«چه
سکوت مرگباری داره امروز. انگار وسط قبرستون قدیمی زندگی میکنم.»
هیچ موسیقی مناسبی برای گوش کردن به نظرش
نرسید. از روی اینترنت لیست فیلمها و تئاترهای روز را سرچ کرد. همه فیلمهای عامهپسند
و تئاترهای کمدی درجه 3 بودند. هیچ چیز جذابی وجود نداشت. فکر کرد ایمیلهایش را
چک کند. بیست و چند اسپم که خودشان پاک میشدند. چند ایمیل تبلیغاتی که اسپم
شناخته نشده بودند. یک ایمیل برای تغییر رمز بانک و چندتایی هم از خبرگزاریها و
شبکههای اجتماعی. هیچکدام مهم نبود. هیچ ایمیلی از آشنایی نرسیده بود. همه را
بدون خواندن، حذف کرد.
یکی دو
ساعتی وقت گذراند و بعد تصمیم گرفت در شهر چرخی بزند. لباسهایش را پوشید. کیفاش
را برداشت. همسایهها تازه بیدار شده بودند. اهمیتی نمیداد. خیابان های اطراف
خلوت بودند. کنار ساحل رفت و زیر درخت بیدی، نیمکت خالی پیدا کرد. رو به رود نشست.
تلالو خورشید روی موجهای آب، چشمنواز بود. گوش کردن به صدای آب روان آرامش بخش
بود. برگهای درخت هنوز خیس بودند. زنی آن طرفتر روزنامه میخواند. دختر و پسری
این طرفتر در آغوش هم بودند. کمی به آنها نگاه کرد. برایش اهمیتی نداشت. احساس
کرد رود، او را به سمت خود میکشد. انگار صدایی از اعماق رود صدایش میزد. بلند
شد. از روی پل رد شد. نگاهی طولانی و خیره به رود انداخت.
به
ساعتاش نگاه کرد. کتابفروشها باید تا الان باز کرده باشند. مسیرش را مستقیم رفت
تا به راستهی کتابفروشها رسید. وارد اوسیس شد. روی میز تازهها، کتابی درباره
استالین، چند داستان از نویسندههای جوان و چند کتاب شعر از شاعران جوان وجود
داشت.
-
« همهاش هدر دادن وقت و کاغذ و جوهره. نگاه کردن بهشون هم حرومه.»
-
«اوه هانا! سلام. چطوری؟ آره قبول دارم.»
-
«خوبه که قبول داری، ال. بد نیستم. تو چطوری؟»
-
«من؟»
ال ادامه نداد. هانا فروشنده اوسیس بود. تنها
دختر و بهترین فروشنده. فروشندههای اوسیس خوب بودند اما هانا، از همه فروشندههای
کتاب بهتر بود. یک سر و گردن از همه بالاتر. زیبا هم بود؟ شاید. میتوانست زیبا هم
باشد.
-
«پیرهن قشنگیه»
-
«میخوای چی بخری ال؟»
-
«شعر؛ یا داستان... نمیدونم.»
-
«میخوای با هم حرف بزنیم؟»
-
«برای من که فرقی نمیکنه. ولی تو انگار دوست داری. بشینیم رو اون صندلیا؟»
ال به صندلیهای کنج کتابفروشی اشاره کرد. آنجا
که پر بود از عکس داستاننویسها، شاعرها و فیلسوفهای مختلف از همهجای جهان. یک
بار ال صدتای آنها را شمرده بود. شاید چهارصد – پانصدتا عکس بودند. به نظرش از
نقاط ضعف اوسیس بود. اینها، اینهمه، کنار هم؟
-
«چیا نوشتی ال؟»
-
«یه سری یادداشت، یکی دو تا داستان کوتاه نصفه. حاشیه؛ و تحقیقاتام به جای خوبی
رسیده.»
-
«خوبه ال. خیلی خوبه.»
-
«تو چی نوشتی؟»
-
«من؟ رو پایان نامهام کار کردهام و یه سری داستان خوندم.»
-
«خوبه. بهت قول میدم پایاننامهات کلی سر و صدا راه بندازه.»
-
«هه! حتما. فکر نمیکنم باهاش حتی مدرکم رو بهم بدن.»
-«بیخیال. ال؛ تو چرا چیزی چاپ نمیکنی؟ ناشره خیلی از تو و کارات خوشش اومده. هی به من زنگ میزنه و پا پِی میشه. میگه حتما میخواد باهات کار کنه.»
-«بیخیال. ال؛ تو چرا چیزی چاپ نمیکنی؟ ناشره خیلی از تو و کارات خوشش اومده. هی به من زنگ میزنه و پا پِی میشه. میگه حتما میخواد باهات کار کنه.»
-
«نوشتههای من مزخرفان هانا. خودتم این رو میدونی.»
-
«نیستن ال؛ نیستن»
-
«منم اگه چیزی چاپ کنم، میره تو زمره همون مزخرفاتی که نگاه کردن بهشون هم اتلاف
وقته. همین الان، تو همونایی که تو گفتی مزخرفان، و من هم حرفات رو قبول دارم،
دو تا عنوان از کتابای انتشارات اون مرتیکهی الدنگ هست. همین که اون از کار من
خوشش اومده و میخواد چاپشون کنه، یعنی من آشغال نویسم.»
-
«خفه شو ال. مساله تو فرق میکنه. اون میخواد اعتبار انتشاراتش رو با چاپ کارای
تو ببره بالا. بهت قول میدم کارت کلی طرفدار پیدا میکنه.»
-
«این آشغالا هم کلی طرفدار دارن، هانا.»
-
«ال، من که میدونم مشکل تو چیه. چرا نمیخوای بیخیال شی؟»
-
«ربطی به اون مساله نداره هانا. مسائل رو با هم قاطی نکن. من مزخرف مینویسم. فقط
مینویسم. اصلا نباید بنویسم. دارم کاغذ هدر میدم. ولی نمیتونم ننویسم هانا. و
اینکه نمیخوام چیزی چاپ کنم، ربطی به اون موضوع نداره.»
-
«ال، اون الان خوشحاله. مگه همین رو نمیخواستی؟»
-
«چرا. ولی من اون رو خوشحال نکردم هانا. و اون با من خوشحال نیست.»
-
«ال...!»
-
«تو نمیفهمی هانا.»
-
«ال، تو دیوونهای، دیوونهای. رسما! وبلاگت رو چرا بستی؟»
-
«مزخرف بود، پر پستای مزخرف بود.»
-
«نبود.»
-
«بود.»
-
«ببین ال، م...»
-
«نه، تو ببین هانا. من میدونم دارم مزخرف مینویسم. یک کلمه از چیزی که مینویسم
رو دوست ندارم. ارضام نمیکنه. خوشم نمیآد. مزخرفه. همهاش. سعی و تلاش توام الکی
و بیهودهاس، هانا. و اینا ربطی به اون موضوع نداره. تو هم خودت رو خسته نکن.»
-
«خود دانی، ال. ولی من بازم میگم که اینطور نیست و داری چرت میگی.»
-
«خب منم همین رو میگم دیگه؛ میگم که چرت میگم. چرت باید چاپ شه؟»
-
«ال!»
-
«هانا!»
-
«میدونی چیه ال؟ من کلی کار دارم. دیوونه.»
-
«منم دیگه کمکم باید برم هانا. روز خوبی بود.»
ال از
جلوی مغازهی آقای گریمز گذشت و از جلوی "کتابهای دست دوم و قدیمی
پیرمرد". برای تام، دستفروش مورد علاقهاش دستی تکان داد. جوانکی گوشهی
خیابان ساز میزد و مردم اطرافش جمع شده بودند. برایش اهمیتی نداشت. کودکی به کتابهای
فلسفهی پشت ویترین مغازهی ویزدام نگاه میکرد. ال گذشت.
چند ساعت بعد، ال، دوباره روی پل بود. آخرین
سیگاری که توی پاکت بود، روشن کرد. باد میآمد و باران داشت شروع میشد. روز قشنگی
بود. روز خیلی قشنگی بود. پک آخر را که زد، احساس کرد سرش توی دود سیگار گم شده.
صدای برخورد جسم سنگینی با آب، فضا را پر کرد.