۱۳۹۳/۹/۲۳

۳۹.سیگار

  اکثر سیگاری‌هایی که دیده‌ام - آن‌قدر زیاد که می‌توانم بگویم همه‌شان - از سیگار کشیدن خود راضی نبودند و می‌نالیدند و برایشان خوشایند نبود. این خیلی احمقانه است. من خیلی سیگار نمی‌کشم. ماهی هفت-هشت‌تا. بسته به شرایط کم‌تر و بیش‌تر می‌شود. اما از هر نخ سیگاری که می‌کشم، لذت می‌برم. از خریدن و روشن کردن‌اش گرفته، تا تک‌تک پک‌ها، خاموش کردنش و حتی بعدش، آن وضعیت فیزیکی و درونی خاص بعدش که توصیف‌پذیر نیست؛ اما خوشایند است. هر نخ سیگار، آز آن تکانه‌های کوچک ناب لذت است که در زندگی من غنیمت‌اند.

  شاید تنها دو بار سیگار برایم لذت بخش نبود. اول، وقتی چند نخ کمل پشت به پشت روشن کردم و تازه کار هم بودم و به حد خفیفی از مسمومیت رسیدم که موجب دو سه دفعه استفراغ شد؛ و البته یک منگی ناجور همراه با تهوع بی‌وقفه که تا صبح فردا، یعنی تا بیست و پنچ‌-شش ساعت بعد، همراهم بود. دفعه‌ی دیگر هم همین‌طور مسموم شدم؛ البته خفیف‌تر. جز این، از تمام سیگارهایم لذت برده‌ام. حتی آن سیگاری که برای اولین بار فیلترجدا بود و پک سنگین احمقانه‌ای را همراه هوا وارد کردم و رسما اشکم را درآورد.

  بگذریم از این‌که چطور از این استوانه‌ی لذت‌بخش، لذت نمی‌برید. اگر لذت نمی‌برید، چرا هنوز پول به پایش می‌ریزید؟ این چه دردی است که خود را عذاب می‌دهید؟* با همان پولی که خرج سیگار می کنید، می‌توانید چیزهای لذت‌بخش دیگری را بیابید. فوقش امتحان چند مورد مختلف بی‌لذت است که چون، علی‌الظاهر و بنابر اعترافاتتان، سیگار هم برایتان لذتی ندارد، عملا ضرری به‌حساب نمی‌آید. خواهش هم می‌کنم،  فکر نکنید وقتی سیگار می‌کشید، خیلی فهیم به‌نظر می‌رسید یا سیگار کشیدن روشنفکرتان می‌کند. لات‌های چاله میدان هم سیگار می‌کشند. عموی من هم که درویش است سیگار می‌کشد. آن یکی هم که جاعل بود و کارتن‌خواب هم، سیگار می‌کشید. هیچ روزنه‌ی نوری هم در فکرشان وجود نداشت و فهم، در دایره‌ی مفاهیم مرتبط با آنان اصلا تعریف نشده بود؛ چه برسد به این‌که بخواهد ویژگی صادق یا کاذبشان باشد.

  کنار گذاشتنش هم کار سختی نیست - یک جو همت می‌خواهد که شما ندارید البته.

*: مازوخیسم البته، چقدر من احمقم.

۱۳۹۳/۹/۱۸

۳۸. در قدم زدن‌ها

   هر روز،‌در خیابان‌ها قدم می‌زنم. تقریبا هر روز، از روی اجبار، مسیری مشخص و مستقیم را، طی می‌کنم؛ و هر روز بیش‌تر احساس می‌کنم که با مسیر، غریبه‌ام. خیابان‌ها را که گز می‌کنم، چهره‌های مختلفی می‌بینم. هر روز، چهره‌ها از روز قبل، غریب‌تراند. آن‌قدر با آدم‌ها غریبم که دائما فکر می‌کنم اگر کسی دهان باز کند و سخن بگوید، یک کلام از حرف‌هایش را نخواهم فهمید. نه به خاطر آن‌که بی‌معنا سخن می‌گوید؛ بلکه چون زبان‌اش را نمی‌دانم. فکر می‌کنم اگر کسی سعی کند خطاب قرارم دهد، فرکانس‌هایی می‌شنوم، فقط فرکانس، که هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آورم و مجبورم در پاسخ، زل بزنم به چشم‌های متکلم و احتمالا دهانم هم کمی باز باشد. مانند زمانی که عده‌ای بومی آفریقا، با هم سخن می‌گویند تو فقط صدا می‌شنوی و صدا و نمی‌فهمی چه می‌گویند. و هر روز، بیش‌تر و بیش‌تر، مردم برایم گنگ می‌شوند.

۱۳۹۳/۸/۲۷

۳۶. تا زندگی معنا داشته باشد

  تنها دو چیز به زندگی معنا می‌دهند: عشق و مبارزه. اگر مبارزه نکنیم، پویا نیستیم، تلاش نمی‌کنیم و حرکت نداریم. ساکن‌ایم، و سکون نتیجه‌ای جز مرگ همراه نخواهد داشت؛ ابتدا مرگ زندگی و سپس مرگ جسم. در راه مبارزه، صدها بار شکست خواهیم خورد اما نباید ناامید شویم. باید برخیزیم و دوباره حمله کنیم. تا زمانی که دروازه‌ی قلعه خراب شود و گردن شاه را بین انگشتان دستمان احساس کنیم. حتی آن‌گاه هم نباید ایستاد. باید ادامه داد، پیش‌رفت.

  گاهی برای آغاز مبارزه، یا برای ادامه موفقیت‌آمیز آن، باید روی تمام کارهایی که پیش‌تر انجام داده‌ایم خط بکشیم. باید ده خانه، شاید صد خانه، بازگردیم به عقب، به آن‌جایی که مدت‌ها پیش ایستاده بودیم. برگردیم تا مسیر دیگری برویم؛ یا مسیر را طور دیگری برویم. از این نباید ترسید و نباید به خاطر دشواری نادیده‌اش گرفت. باید جرات کرد و برگشت. زیرا مبارزه ارزشش را دارد. همین مبارزه است که به زندگی معنا می‌دهد و ارزشمندش می‌سازد. سختی مبارزه، انسان را صیقل می‌دهد. اگر مبارزه نکنم، مرده‌ام؛ حتی اگر نفس بکشم.

  باید دیگران را به مبارزه دعوت کرد. برای زندگی و آرمان‌شان؛ برای آن‌چه که لایقش هستند. باید به زندگیشان معنا داد. اگر مبارزه فردی را درخور می‌یابیم، یا اگر خود فرد را شایسته، باید دستش را بگیریم و به او کمک کنیم بلند شود. بازگردد یا حمله کند تا موفق شود. همین‌هاست که جهان را جای بهتری می‌سازد. همین‌هاست که انسان را زنده نگه می‌دارد. همین‌هاست که به زندگی، معنایی می‌دهد.

۱۳۹۳/۸/۱۶

۳۵. سی و پنج

  کامو در یادداشت‌هایش می‌نویسد:
«وقتی بچه بودم از مردم انتظاری داشتم که نمی‌توانستند برآورده کنند - دوستی مداوم و عاطفه‌ی همیشگی. حال آموخته‌ام انتظاری کم‌تر از آن‌چه می‌توانند برآورند داشته باشم - هم‌دمی و مصاحبتی دور از تکلف و تعارف...»
  ایضا من هم وقتی کوچک‌تر بودم،‌انتظاری مشابه از مردم داشتم و حتی همین حالا هم، احساس نیاز شدیدی به دوستی مداوم و عاطفه‌ای همیشگی دارم؛ اما می‌دانم حتی توقع متاخر کامو هم، زیاده خواهی است. دست‌کم از مردمی که من با آن‌ها زندگی می‌کنم. خود محوراند و به هیچ روی حاضر به مصاحبتی آرامش‌بخش نیستند. هم‌دلی به هیچ وجه پیدا نمی‌شود. جالب این‌جاست که هم‌دلی و هم‌دردی را پس هم می‌زنند.

  دو سه استنثا هم البته وجود دارند. و این استثناها، به مثابه‌ی گنج‌اند. نباید از دستشان داد. 

۱۳۹۳/۸/۸

۳۴. ال

   باران شدیدی می‌بارید. مرد یقه‌ی پالتویش را کمی بالاتر کشید و در جیب‌هایش به دنبال پاکت سیگار و فندک‌اش گشت. خیابان تاریک و خلوت بود. از بالاتر صدای موتور ماشین‌ها شنیده می‌شد. برگ‌های کمی به درختان باقی بود. از اکثر پنجره‌ها نوری نمی‌تابید. مرد عجله‌ای نداشت. کافه تا دیروقت باز بود. زیرِ طاقیِ ساختمانی ایستاد و سیگاری روشن کرد. به باران، به جوی آب و به درخت‌ها نگاه می‌کرد و از بوی باران لذت می‌برد. صدای جر و بحث دختر و پسری از درون ساختمان شنیده می‌شد. علاقه‌ای نداشت. پک آخر گلویش را اذیت کرد. مسیر را با سرعت بیش‌تری در پیش گرفت. لباس‌های سیاه رنگ‌اش، در شب گم‌اش می‌کردند.

   کافه، گرمای مطبوعی داشت اما بوی بخار آب و سنگینی آن، حالت خوبی نداشت. به انتظار یک میز کوچک خالی، جلوی پیش‌خوان نشست. در جمعیت به دنبال آشنایی گشت. چند نفری را به چهره می‌شناخت اما تعاملی نداشت.

- «چطوری ال؟»
- «هی، نیک! مث همیشه؛ نه خوب و نه بد. تو چطوری؟»
- «خسته. امروز کار زیاده. می‌بینی که. خوش می‌گذره؟»
- «می‌گذره.»

ال روزنامه را از جیب پالتو بیرون کشید.

- «چی می‌خوری ال؟»
- «فعلا یه کم بیسکوییت، اگه داری.»
- «دارم. نوشیدنی؟»
- «الان نه.»

   ال همین‌طور که صفحات روزنامه را نگاه می‌کرد، مواظب بود میز دو نفره‌ای خالی نشود و او از دستش بدهد. یکی دو بیسکوییت خورده بود که میز مورد علاقه‌اش، خالی شد. سریع به سمت میز رفت. حتی صبر نکرد روی میز را تمیز کنند. این میز، در گوشه قرار داشت. سر و صدای کم‌تری به آن می‌رسید و دید خوبی به کل کافه داشت. پنجره کناری هم منظره خوبی از خیابان، درخت‌ها و پیاده رو را نشان می‌داد. ال همیشه گوشه‌ها را دوست داشت. پالتو را به پشتی صندلی آویزان کرد و پاکت سیگار را روی میز گذاشت. دستمالی زیر دستش پهن کرد و به جای زیرسیگاری از آن استفاده کرد. از روزنامه، چند مطلب را سرسری خواند و رد شد.

- «لااقل می‌ذاشتی رو میز رو جمع می‌کردم، ال.»
- «خب همین الان جمع‌اش کن، هرولد. یه امریکانو و یه زیرسیگاری هم برام بیار.»
- «امر دیگه؟»
- «اگه کاغذ خالی داری هم چندتا برام بیار.»
- «باشه...»

   ال هیچ‌کدام از دفترچه‌هایش را با خودش نیاوده بود. کمی به مشتری‌های کافه نگاه کرد. کمی هم گوشش را تیز کرد تا ببیند درباره چه صحبت می‌کنند. بحث‌ها به نظرش سطحی می‌آمدند و مشتری‌ها را دوست نداشت. یک خود بزرگ‌بینی و احساس برتر بودن بی‌دلیل و پوچ را در وجودشان احساس می‌کرد. سعی کرد توجهی نکند. سیگار دیگری روشن کرد. چشم‌هایش را بست. به صدای هم‌نوازی ساکسیفون و پیانوی جزی که داشت در کافه پخش می‌شد گوش داد. هرولد قهوه‌اش را آورد. پنج برگه‌ی بزرگ آ۴ هم همراهش بود، و یک زیر سیگاری دو نفره.

- «مرسی»

   ال حوصله نوشتن نداشت. مخصوصا که سر و صدای کافه و هوای گرفته‌اش اذیت‌اش می‌کردند. قهوه را با عجله و نصفه نیمه تمام کرد. صورت حساب را پرداخت و از کافه بیرون رفت.

 ***

   کاغذها را بین صحفات روزنامه گذاشت و از جلوی پارک که می‌گذشت فکر کرد چرخی در پارک بزند، اما حوصله‌اش را نداشت. از دور دید که یکی از همسایه‌ها جلوی در ساختمان ایستاده. نمی‌خواست با کسی روبرو شود. سیگاری روشن کرد تا همسایه برود پی کارش. همسایه کمی بیش‌تر از یک سیگار آن‌جا ایستاد و بعد از آن‌جا رفت.

  لباس‌های ال تماما خیس بود. لباس‌ها را در حمام آویزان کرد و دوش گرفت. حوصله چک کردن ایمیل‌هایش را نداشت. یک پارچ آب برداشت و پای گلدان‌هایش ریخت. روزنامه را نگاهی کرد. واقعا هیچ مطلب جذابی نداشت. پرتش کرد روی تلنبار روزنامه‌های گوشه اتاق.

- «من چرا این همه روزنامه رو جمع کردم؟»

   پشت میز نشست. دفترچه‌اش را بیرون کشید. ده دوازده برگ بیش‌تر باقی نبود. باید یک دفترچه جدید تهیه می‌کرد. شروع کرد به نوشتن. بعد از چند پاراگراف، احساس کرد که خیلی خسته است. دفترچه را بست. روی تخت دراز کشید. خوابش نمی‌برد.

*** 

   از خواب که بیدار شد، به یاد آورد که روز تعطیل است. کاری برای انجام دادن نداشت. نه کتابی بود که بخواند و نه فیلمی که نگاه کند. یک لیوان قهوه درست کرد و تخم مرغی را با پنیر مخلوط کرد تا صبحانه‌ای خورده باشد. بعد دوباره قهوه درست کرد و زیرسیگاری و پاکت سیگارش را برداشت. پشت میز، رو به پنجره نشست. صبح رخوت انگیزی به نظر می‌آمد.

-«چه سکوت مرگباری داره امروز. انگار وسط قبرستون قدیمی زندگی می‌کنم.»

   هیچ موسیقی مناسبی برای گوش کردن به نظرش نرسید. از روی اینترنت لیست فیلم‌ها و تئاترهای روز را سرچ کرد. همه فیلم‌های عامه‌پسند و تئاترهای کمدی درجه 3 بودند. هیچ چیز جذابی وجود نداشت. فکر کرد ایمیل‌هایش را چک کند. بیست و چند اسپم که خودشان پاک می‌شدند. چند ایمیل تبلیغاتی که اسپم شناخته نشده بودند. یک ایمیل برای تغییر رمز بانک و چندتایی هم از خبرگزاری‌ها و شبکه‌های اجتماعی. هیچ‌کدام مهم نبود. هیچ ایمیلی از آشنایی نرسیده بود. همه را بدون خواندن، حذف کرد.

   یکی دو ساعتی وقت گذراند و بعد تصمیم گرفت در شهر چرخی بزند. لباس‌هایش را پوشید. کیف‌اش را برداشت. همسایه‌ها تازه بیدار شده بودند. اهمیتی نمی‌داد. خیابان های اطراف خلوت بودند. کنار ساحل رفت و زیر درخت بیدی، نیمکت خالی پیدا کرد. رو به رود نشست. تلالو خورشید روی موج‌های آب، چشم‌نواز بود. گوش کردن به صدای آب روان آرامش بخش بود. برگ‌های درخت هنوز خیس بودند. زنی آن طرف‌تر روزنامه می‌خواند. دختر و پسری این طرف‌تر در آغوش هم بودند. کمی به آن‌ها نگاه کرد. برایش اهمیتی نداشت. احساس کرد رود، او را به سمت خود می‌کشد. انگار صدایی از اعماق رود صدایش می‌زد. بلند شد. از روی پل رد شد. نگاهی طولانی و خیره به رود انداخت.

   به ساعت‌اش نگاه کرد. کتابفروش‌ها باید تا الان باز کرده باشند. مسیرش را مستقیم رفت تا به راسته‌ی کتابفروش‌ها رسید. وارد اوسیس شد. روی میز تازه‌ها، کتابی درباره استالین، چند داستان از نویسنده‌های جوان و چند کتاب شعر از شاعران جوان وجود داشت.

- « همه‌اش هدر دادن وقت و کاغذ و جوهره. نگاه کردن بهشون هم حرومه.»
- «اوه هانا! سلام. چطوری؟ آره قبول دارم.»
- «خوبه که قبول داری، ال. بد نیستم. تو چطوری؟»
- «من؟»

   ال ادامه نداد. هانا فروشنده اوسیس بود. تنها دختر و بهترین فروشنده. فروشنده‌های اوسیس خوب بودند اما هانا، از همه فروشنده‌های کتاب بهتر بود. یک سر و گردن از همه بالاتر. زیبا هم بود؟ شاید. می‌توانست زیبا هم باشد.

- «پیرهن قشنگیه»
- «می‌خوای چی بخری ال؟»
- «شعر؛ یا داستان... نمی‌دونم.»
- «می‌خوای با هم حرف بزنیم؟»
- «برای من که فرقی نمی‌کنه. ولی تو انگار دوست داری. بشینیم رو اون صندلیا؟»

   ال به صندلی‌های کنج کتاب‌فروشی اشاره کرد. آن‌جا که پر بود از عکس داستان‌نویس‌ها، شاعرها و فیلسوف‌های مختلف از همه‌جای جهان. یک بار ال صدتای آن‌ها را شمرده بود. شاید چهارصد – پانصدتا عکس بودند. به نظرش از نقاط ضعف اوسیس بود. این‌ها، این‌همه، کنار هم؟

- «چیا نوشتی ال؟»
- «یه سری یادداشت، یکی دو تا داستان کوتاه نصفه. حاشیه؛ و تحقیقات‌ام به جای خوبی رسیده.»
- «خوبه ال. خیلی خوبه.»
- «تو چی نوشتی؟»
- «من؟ رو پایان نامه‌ام کار کرده‌ام و یه سری داستان خوندم.»
- «خوبه. بهت قول می‌دم پایان‌نامه‌ات کلی سر و صدا راه بندازه.»
- «هه! حتما. فکر نمی‌کنم باهاش حتی مدرکم رو بهم بدن.»


-«بی‌خیال. ال؛ تو چرا چیزی چاپ نمی‌کنی؟ ناشره خیلی از تو و کارات خوشش اومده. هی به من زنگ می‌زنه و پا پِی می‌شه. می‌گه حتما می‌خواد باهات کار کنه.»
- «نوشته‌های من مزخرف‌ان هانا. خودتم این رو می‌دونی.»
- «نیستن ال؛ نیستن»
- «منم اگه چیزی چاپ کنم، می‌ره تو زمره همون مزخرفاتی که نگاه کردن بهشون هم اتلاف وقته. همین الان، تو همونایی که تو گفتی مزخرف‌ان، و من هم حرف‌ات رو قبول دارم، دو تا عنوان از کتابای انتشارات اون مرتیکه‌ی الدنگ هست. همین که اون از کار من خوشش اومده و می‌خواد چاپشون کنه، یعنی من آشغال نویسم.»
- «خفه شو ال. مساله تو فرق می‌کنه. اون می‌خواد اعتبار انتشاراتش رو با چاپ کارای تو ببره بالا. بهت قول می‌دم کارت کلی طرفدار پیدا می‌کنه.»
- «این آشغالا هم کلی طرفدار دارن، هانا.»

- «ال، من که می‌دونم مشکل تو چیه. چرا نمی‌خوای بی‌خیال شی؟»
- «ربطی به اون مساله نداره هانا. مسائل رو با هم قاطی نکن. من مزخرف می‌نویسم. فقط می‌نویسم. اصلا نباید بنویسم. دارم کاغذ هدر می‌دم. ولی نمی‌تونم ننویسم هانا. و این‌که نمی‌خوام چیزی چاپ کنم، ربطی به اون موضوع نداره.»
- «ال، اون الان خوش‌حاله. مگه همین رو نمی‌خواستی؟»
- «چرا. ولی من اون رو خوش‌حال نکردم هانا. و اون با من خوش‌حال نیست.»
- «ال...!»
- «تو نمی‌فهمی هانا.»
- «ال، تو دیوونه‌ای، دیوونه‌ای. رسما! وبلاگت رو چرا بستی؟»
- «مزخرف بود، پر پستای مزخرف بود.»
- «نبود.»
- «بود.»

- «ببین ال، م...»
- «نه، تو ببین هانا. من می‌دونم دارم مزخرف می‌نویسم. یک کلمه از چیزی که می‌نویسم رو دوست ندارم. ارضام نمی‌کنه. خوشم نمی‌آد. مزخرفه. همه‌اش. سعی و تلاش توام الکی و بیهوده‌اس، هانا. و اینا ربطی به اون موضوع نداره. تو هم خودت رو خسته نکن.»
- «خود دانی، ال. ولی من بازم می‌گم که این‌طور نیست و داری چرت می‌گی.»
- «خب منم همین رو می‌گم دیگه؛ می‌گم که چرت می‌گم. چرت باید چاپ شه؟»
- «ال!»
- «هانا!»
- «می‌دونی چیه ال؟ من کلی کار دارم. دیوونه.»
- «منم دیگه کم‌کم باید برم هانا. روز خوبی بود.»

   ال از جلوی مغازه‌ی آقای گریمز گذشت و از جلوی "کتاب‌های دست دوم و قدیمی پیرمرد". برای تام، دست‌فروش مورد علاقه‌اش دستی تکان داد. جوانکی گوشه‌ی خیابان ساز می‌زد و مردم اطرافش جمع شده بودند. برایش اهمیتی نداشت. کودکی به کتاب‌های فلسفه‌ی پشت ویترین مغازه‌ی ویزدام نگاه می‌کرد. ال گذشت.


  چند ساعت بعد، ال، دوباره روی پل بود. آخرین سیگاری که توی پاکت بود، روشن کرد. باد می‌آمد و باران داشت شروع می‌شد. روز قشنگی بود. روز خیلی قشنگی بود. پک آخر را که زد، احساس کرد سرش توی دود سیگار گم شده. صدای برخورد جسم سنگینی با آب، فضا را پر کرد.

۱۳۹۳/۸/۶

۳۳. دلم برات تنگ نمی‌شه

  تا خرداد، هفت ماه باقی مونده. هفت ماه دیگه، از سگ‌دونی مدرسه می‌آم بیرون. می‌گم سگ‌دونی، چون نه کسی رو توش درک می‌کنم، نه کسی من رو درک می‌کنه. از صبح باید با یه مشت هم سن و سال نفهم و مدیر و ناظم و دبیر بی‌سواد سر و کله بزنم و دست آخر، بعد هفت-هشت ساعت که زنگ آخر صدا می‌کنه، با یه مغز خسته و فرسوده از عصبانیت‌ها، مشاجرات گه‌گاه و اذیت‌ها، بیام بیرون و خوش‌حالی بالقوه‌ای که صبح داشتم، کاملا از دستم رفته باشه. می‌گم سگ‌دونی، چون هرجایی رو نگاه می‌کنی، فانتزی‌های جنسی، خشونت، بند سیم و زر بودن و این چیزا انقدر زیادن که حالت تهوع بهت دست می‌ده و احساس خفگی می‌کنی.

  من این سگ‌دونی رو دوست ندام. نه؛ به هیچ وجه دوستش ندارم. نه بویی از عدالت توش به مشام می‌رسه، نه بویی از فهم. در کل، بویی از انسانیت به مشام نمی‌رسه. وقتی واردش می‌شی، انگار که رفتی توی قدیمی‌ترین سطل زباله‌های تر.

  در کل این سال‌ها، فقط یک سال قابل تحمل و خوشایندتر از بقیه (و نه خوشایند) بوده. ولی همین حالا که هفت ماه مونده تا رهایی از این سگدونی، یه حس دل‌تنگی دارم. و از خودم می‌پرسم آخه این کثافت چی داره که دل من بخواد براش تنگ بشه؟ هیچی، مطلقا هیچی. تنها احتمال ممکن، اینه که دل من برای زمان از دست رفته‌ام تنگ می‌شه. برای نوجوونیم. برای کارهایی که می‌شد کرد و نکردم. برای کارهایی که نمی‌شد کرد و دوست داشتم که می‌کردم. برای زمانی که این سگ‌دونی ازم دزدید و نذاشت ازش استفاده بکنم.



  خلاصه که دل من برای این سگ‌دونی، تنگ نمی‌شه. مرثیه‌ای نمی‌نویسم براش. خاطره بدی ازش ندارم، اما خاطره خوبی هم ازش ندارم؛ دوستش هم ندارم. متاسفم سگدونی، تو خیلی کثافت‌ها رو به من نشون دادی و من از این بابت ازت ممنونم؛ اما بخش بزرگی از نوجوونیم رو به فنا دادی و زندگی خوبی برام درست نکردی. من هرگز دل تنگت نمی‌شم.

۱۳۹۳/۵/۱

۳۲.مثل دیوانه‌ها

عین دیوونه‌ها، ایمیل‌های سیو شده‌ی قدیمی رو زیر و رو می‌کنم. عین دیوونه‌ها، مکالمات انجام شده توی یاهو مسنجر و فیس‌بوک رو چک می‌کنم. عین دیوونه‌ها، نهایت تلاش‌ام رو می‌کنم تا مضامین اس‌ام‌اس‌ها رو یادم بیاد؛ عین دیوونه‌ها می‌خوام تا جایی که می‌شه دقیق باشه. تا ببینم کدوم نکته از زیر دستم در رفته، چه اتفاق ناخوشایندی افتاده و آیا راهی هست که این رابطه‌ی مرده رو، زنده کرد؟ عین دیوونه‌ها می‌خوام یه لیوان چای جوشیده و سرد شده رو، بذارم گرم شه تا بلکه بشه ازش استفاده کرد. عین دیوونه‌ها.
عین دیوونه‌ها، تو کتاب‌فروشی‌ها پرسه می‌زنم. عین دیوونه‌ها جلوی قفسه‌ها می‌ایستم و زل می‌زنم به کتاب‌ها، به عنوان‌هاشون، به نویسنده‌هاشون اما عین دیوونه‌ها، بعد از چند لحظه همه‌چی از یادم می‌ره. عین دیوونه‌ها.
عین دیوونه‌ها، قلم به دست که می‌شم، از خودم توقع دارم یه متن طولانی بنویسم، بدون هیچ نقصی. عین دیوونه‌ها متن‌ام رو نگارش نمی‌کنم. دست‌آخر وقتی متنم رو بازخونی می‌کنم؛ عین دیوونه‌ها از ضعف متن عصبی می‌شم و عین دیوونه‌ها، ممکنه که متن رو از بین ببرم. خیلی اوقات هم عین دیوونه‌ها، متن رو نیمه‌کاره ول می‌کنم تا بلکه بتونم از متن و از خودم انتقام بگیرم.
عین دیوونه‌ها، می‌خوام همه‌چیز رو در کم‌ترین زمان یاد بگیرم؛ مهم نیست که این کم‌ترین زمان ممکنه یا نه. عین دیوونه‌ها می‌خوام همه‌چیز رو بدونم. عین دیوونه‌ها می‌خوام بهترین باشم.
عین دیوونه‌ها کم می‌خوابم. عین دیوونه‌ها، از خستگی ناشی از کم‌خوابی اذیت می‌شم ولی خوابم رو زیادتر نمی‌کنم. عین دیوونه‌ها، وسط راه رفتن احساس گنگی می‌کنم؛ عین دیوونه‌ها.

عین دیوونه‌ها شدم؛ اما عمرا اگه قبول کنم دیوونه شدم. عین دیوونه‌ها که قبول نمی‌کنن دیوونه شدن.

۱۳۹۳/۳/۲۶

۳۱. راز

  رازها، همه جا وجود دارند. چند خیابان بالاتر. آخر این پس‌کوچه‌ی بن‌بست. پشت پنجره‌ی طبقه‌ی هفتم این ساختمان. در فضای پشتی آن ساختمان. در مغز این آقایی که در سکوت از کنارمان گذر کرد. داخل کیف آن خانمی که سیگاری به لب داشت. کنار دست‌هایمان. حتی به فاصله‌ی چند میلی‌متر دورتر از ما. در نهایت تاسف، ما آن‌ها را نمی‌دانیم. شاید خوب دقت نمی‌کنیم؛ شاید خوب احساس نمی‌کنیم؛ هرچه هست، کمبودی وجود دارد.
  به من دروغ نگویید. من خود گرگ هستم. در لباس میش. پیش‌تر تاکید کرده بودم. من خوب می‌دانم بر خلاف این‌که می‌گویید:«کمبود مهمی نیست؛ رازهای دیگران به ما چه ربطی دارد؟»، در نهان می‌سوزید و رو به مرگ قرار دارید از ندانستن این راز. آرزوی‌تان این است که راز آن آقای محترم کلاه به سر را بدانید. من خوب می‌دانم وقتی به آن ساختمان بلند نگاه می‌کنید، چه فکری در سرتان می‌چرخد. «ای کاش می‌توانستم بدانم پشت آن پنجره چه می‌گذرد. ای کاش می ‌توانستم به محوطه‌ی پشتی این ساختمان راه پیدا کنم تا ببینم چه رازی آن‌جا نهفته است» همه‌ی شما دوست دارید بدانید زیر آن لباس براق و قرمز رنگ بانوی درخشنده‌ی مهمانی نیمه‌شب، چه رازی نهفته است. و دوست دارید بدانید در مغز آن بانو چه رازی است. در کشوی وی، زیر تشک وی چه چیز پنهان است؟


  رازها قدرتمنداند. توانایی تخریب صاحبانشان را به دوش می‌کشدند؛ و این از علل تحریک‌کننده بودن آن‌هاست. می‌توانی با آگاهی از رازی، فردی را به بردگی خود درآوری و این، طبیعت انسان است که از این قدرت لذت ببرد. دیگر آن‌که، انسان دوست ندارد چیزی بر وی پوشیده بماند. کنجکاوی،‌ این حس دوست‌داشتنی، ما را هرچه بیش‌تر نسبت به آگاهی از رازها مشتاق می‌کند و کافیست پی ببریم رازی وجود دارد. تا از آن راز آگاهی نیابیم، ول کن معامله نیستیم. تنها با آگاهی از راز موجود، آن موجود سرکش وجودمان آرام می‌گیرد و مغز لذتی وصف ناشدنی را تجربه می‌کند. لذتی گاهی هم‌پای ارگاسم و گاهی بارها برتر از آن. حتی محرک اصلی دانشمندان هم همین رازهایند. شنیده‌اید که، آگاهی از رازهای جهان بشریت و این قبیل حرف‌ها. برای یک voyeur هم، آگاهی از رازی که پشت در اتاق‌خواب‌ها پنهان شده، ارزشمندتر از دیگر رازهاست. ولی من فکر می‌کنم، همه‌ی ما، همه‌ی رازها را دوست داریم. برخی را بیش‌تر، برخی را کم‌تر.
  رازها (اگر جانب احتیاط را رعایت کنیم و نگوییم مهم‌ترین) از مهم‌ترین مسائل موجود در جهان‌اند. اما ما دقت کافی نداریم، حساسیت کافی نداریم. به هر حال از کمبود چیزی رنج می‌بریم و سپس در روزْمرگی خود غرق می‌شویم و تنها از ندانستن رازها می‌سوزیم. پی رازها نمی‌رویم و در نهایت تاسف، از ندانستن آن‌ها رنج می‌بریم.

۱۳۹۳/۳/۱۹

۳۰. سی



هرچه می‌گذرد، بیش‌تر احساس می کنم احمقی بیش نیستم و این تفکر، مجال دیگر فکرها را می‌گیرد بس که خسته‌ام می‌کند. از خود بی‌زارم. از این‌که احاس می‌کنم احمقی بیش نیستم. مشکوکم. به همه‌چیز خودم شک دارم. به توانایی مغزم که مهم‌ترین است، بیش از همه؛ و این شک‌ها من را در مقابل خودم بی‌ارزش می‌سازند، سپر دفاعیم را سخت می‌کوبند و سپس به سراغ خودم می‌آیند. زخمه می‌زنند بر جای‌جای بدنم. زخم‌هایی گران به یادگار می‌"ذارند که تو گویی سال‌ها، بل قرن‌ها گر گذرند، التیام نخواهند یافت. توان از مغز و جسم‌ام می‌برند اما نه چنان که بی‌جان بر زمین افتم در انتظار هضم شدن به دست تجزیه‌کنندگان طبیعت. که تا مرز آن. پیش از رفتن هم، نکم سود می‌کنند زخم‌ها را ا خوب به یاد داشته باشم حمله‌ی‌شان و رنج‌هایی که در پی حمله‌ی‌شان متحمل شده‌ام. سپس، چنان که چشم به راه بهبود، نه در بستر که بر خاک، افتاده‌ام، با خود فکر می‌کنم چگونه می‌توان ایستادگی کرد در برابر این حملات؟ و تنها پاسخ این است که شک‌ها را بزدایم. با افزایش توان تفکرم، توان مغزم. اما مگی می‌شود؟ پیش از این هرچه بیش‌تر سعی کردم و مغزم را توان‌مندتر، مشکوک‌تر شدم به خودم و بیش احساس کردم که احمقی بیش نیستم...........[چیزهایی دیگر که باید نوشته می‌شد، اما نشد. متن ناقص است – ن.]

پی نوشت۱: این متن، از تنفر نگارنده رنج می‌برد و برای متن هیچ‌چیز بدتر از تنفر نگارنده نیست. اصلا تنفر نگارنده از ادبیات این متن باعث شد که متن به پایان نرسد. خلاصه که الان نگارنده به جای آرامش پس از نگارش، بیش از پیش اعصاب در هم شکسته دارد و بر خلاف پیش از نگارش، سرش هم درد می‌کند. آهان، می‌خواستم بگویم متنی هم که از تنفر نگارنده رنج می‌برد، برایش مهم نیست اگر دیگران هم ازش متنفرند یا نه. پس با خیال راحت، از این متن متنفر باشید.

پی نوشت ۲:الان که دارم بازنگری می‌کنم، یه جاهاییش رو هم متنفر نیستم ازش. البته این در کلیت فرقی ایجاد نمی‌کنه.

۱۳۹۳/۳/۹

۲۹. رفقای تنهایی من، منهای موسیقی و کتاب.

 همین چند لحظه پیش دیدن پنجمین اپیزود پیاپی از how I met your mother  تموم شد و من، با این فکر سر و کار دارم که دلیل این‌جوری HIMYM دیدنم چی می‌تونه باشه؟ یا هر سریال دیگه‌ای. جوابی که سر و کارم بهش و افتاد اینه. من یه آدم تنهام. کس نمی‌گم، واقعا هستم. فقط علی رو می‌تونم به عنوان دوست حساب کنم که اون رو هم ماهی یه بار به زور می‌بینمش، گاهی حتی همین ماهی یه بار هم پیش نمی‌آد. بچه‌های شهرکتاب هم، یه محدودیت‌هایی دارن که باعث می‌شن بهشون نگم دوست. تو HIMYM یه ویژگی وجود داره، یا تو فرندز یا تو بیگ‌بنگ تئوری؛ اون ویژگی هم اینه که چار پنج‌تا دوست ریختن سر هم و زندگیشون با هم و مرتبط با هم می‌ره جلو. چار پنج نفری که از خودگذشتگی دارن، خودخواهی دارن،  دعوا می‌کنن و هم‌دیگه رو مسخره می‌کنن، خلاصه چندتا آدم واقعی که تو موقعیت‌های نسبتا واقعی قرار گرفتن. من با دیدن این سریالا، شاید دارم یه خلایی تو زندگیم رو پر می‌کنم. خلا دوست رو. یعنی این سریال‌ها رو نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم خودم رو بخشی از اون گروه بدونم، بخشی از اون شوخی‌ها و خنده‌ها و دعواها و ماجراها. هرچند که هیچ‌کدوم برای من اتفاق نمی‌افته. من یه آدم پَسیوام که نشسته پشت این مانیتور این‌سر دنیا و اونا اون سر دنیا یه مدت پیش، جلوی دوربین یه موقعیت از پیش تعیین شده رو بازی کردن. ولی همین موقعیت‌ها مغز من رو آروم می‌کنه. من رو می خندونه، ناراحتم می‌کنه. هم‌ذات پنداری می‌کنم باهاشون. توییت کردن و ول بودنم تو توییتر هم به همین دلیله. تنهایی. دوستای مجازی. هه.
  خوش‌حال نیستم. از این‌که این پشت نشستم و دارم این رو برای شما می‌نویسم، خوش‌حال نیستم. از این‌که تنهام، خوش‌حال نیستم. از این‌که نمی‌تونم یه عضو باشم تو یه گروه چند نفره، خوش‌حال نیستم. هیچ حس خوبی نداره، دوازده هزارتا توییت کردن و هرروز به فراوانیش افزودن.
خوش‌حالم. از این‌که تونستم این خلا تو زندگیم رو یه جوری پرش کنم، خوش‌حالم. ولی می‌ترسم. از اینکه می‌دونم یه روز که اینا تموم شد، من دوباره بر می‌گردم از اول اینا رو دیدن. دوباره با تیکه‌های هاوس لذت خواهم برد. دوباره دزدیده شدن شیپور آبی فرانسوی رو خواهم دید و بهش خواهم خندید. دوباره مغز لورن مالوو رو تحسین خواهم کرد. دوباره دلم برای شرلوک خواهد سوخت و هزار دوباره‌ی دیگه. مگر این‌که یه سری دوست درست پیدا کرده باشم، که بعید می‌دونم. بعید می‌دونم. خیلی خیلی بعید.
پ.ن: تنهاییم رو دوست دارم، اما به دوست نیاز دارم، مثل همه. حالا شاید یه روز درباره این‌که تنهاییم رو دوست دارم هم نوشتم. تا ببینم.
پ.ن: ده‌ها دلیل دیگه برای سریال دیدنم وجود داره، اما خب، این برجسته بود.

۱۳۹۳/۲/۳۱

۲۸. سم مهلک



  پسر، کنار حوضچه‌ی کوچک و کثیف نشسته بود و به صدای فروریختن آب‌فشان گوش می‌داد. خسته بود، همچون همیشه. این خستگی شاید از جثه‌ی ضعیفش نشات می‌گرفت و شاید از کم‌خوابی‌هایش؛ شاید هم دلیلش سیگار کشیدن بود؛ سیگارهایی که در نوجوانی آتششان زده بود، هنوز هم می‌زد و نمی‌دانست این صدای زبر کشیده شدن گوگرد قرمز بر روی سمباده، تنها محدود به دوره‌ی نوجوانی‌اش خواهد شد یا به هنگام جوانی و پیری هم، هنوز این صدا و صدای سوختن کاغذی که در پی داشت را خواهد شنید یا نه. همین‌طور که کنار حوضچه نشسته بود و به خستگی‌اش فکر می‌کرد، پکی عصبی به سیگار زد؛این پنجمین سیگار پیاپی بود، سیگارهایی که هر یک با آتش قبلی روشن شده بودند. حجم زیادی از دود را بلعید و کمی را هم بیرون فرستاد، آن‌قدر که پیش از به اتمام رسیدن ثانیه محو شده بود. ناگهان بدنش گر گرفت. قطره‌های عرق از جای جای بدنش بیرون ریختند. بازدمش به سختی از شش بیرون می‌آمد آمد. سیگار نیم‌کشیده را به سوی حوضچه پرتاب کرد و از جا بلند شد. سرگیجه داشت. تمامی دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و اجازه داد که باد مخالف هنگام راه رفتن، سینه و شکم عریانش را نوازش کند. عصبی بود. ترسان از این‌که نیکوتین، بیش از اندازه به بدنش راه یافته باشد. در مسیر کوتاه پارک تا خانه، هزاران فکر از سرش عبور کرد. هزاران احتمال. خسته‌تر بود و ناتوان در تفکر و تصمیم‌گیری. به سوی خانه می‌رفت اما مسیر را، نه از روی آگاهی، که از روی غریزه می‌شناخت. به سختی کلید انداخت و در باز کرد. حالت تهوع داشت. عریان شد. دستانش را با آب سرد شست و صورتش را خیس کرد. وقتی بوی سیگار روی دستش را احساس کرد، حالش بدتر شد. با همان رطوبت باقی مانده، بدنش را مرطوب و خنک کرد. خواست چیزی بخورد، اما نمی‌توانست. همه‌چیز برای او دافعه داشت. به نور سفید مانیتور خیره شد. نور  چشمش را اذیت کرد و روند تهوع را تسریع. چند لحظه بعد، کیموس نارنجی رنگ معده‌اش، نیم‌هضم شده در برابر چشمانش خودنمایی می‌کرد و بوی گندش، قدرت تصمیم‌گیری را بیش از پیش از وی سلب کرده بود. طاق باز دراز کشید. شکمش را ماساژ داد و در همین حین تصمیم گرفت دیگر سیگار نکشد. چند دقیقه بعد، باز هم صدای عوق زدن و بیرون ریختن محتویات بد بوی معده‌اش، دستشویی کوچک را پر کرده بود. حال بهتری پیدا کرد.
چند روز بعد، در حالی که می‌خواست پول مجله را به دکه‌دار پرداخت کند گفت:«یه چلچراغ، دو نخ وینستون قدیمی. یه قوطی کبریت.»

۲۷. رولت روسی

   پیدا کردن یه روولور ِ شیش فشنگه تو این شهر، کار خاصی نداره. پیدا کردن فشنگ از اون هم آسون‌تره. ما هم که یه فشنگ بیش‌تر نمی‌خواستیم.
نشستیم جلوی هم‌دیگه. تو خونه‌ی من. اتاق پذیرایی. رو صندلیای چوبیم. یه بطری ویسکی آوردم و دو تا لیوان. نمی‌خواستم. نمی‌خواست. اسلحه رو برداشتم. فشنگ رو گذاشتم توش و چرخوندم. گذاشتمش روی میز. سنگ، کاغذ، قیچی. خب، کاغذ سنگ رو شکست می‌ده و من باید شروع می‌کردم. سیگارم رو روشن کردم و دوباره گفتم قرار نیست خشاب بچرخه؛ این‌جوری شیشمین شلیک، حتما مرگ‌بار می‌شد. یه پک زدم. ماشه رو کشیدم. چیک. زنده بودم. دادمش دست طرف. سیگار نمی‌کشید. چیک. دادش دست من. پک آخر رو زدم. چیک. دادمش دست طرف؛ دستش خیس بود. چیک. دادش دست من، شلیک پنجم بود و پنجاه درصد احتمال مرگ. سیگار رو روشن کردم. کشیدمش. کامل. لوله رو گذاشتم روی شقیقه‌ام، مردد بودم. چشمام رو بستم و با خودم فکر کردم زندگی من هیچ‌چیز جالب توجهی نداره، اگه این شلیک گلوله رو تو سرم خالی کنه، چیزی رو از دست ندادم. تازه این یه بازیه و برنده کسیه که بمیره. اگه بمیرم، بازی رو هم بردم. یکی از معدود بردهای زندگیم. شلیک کردم. چیک. نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. شدید می‌خندیدم. شاید چون باید زنده می‌موندم و زندگیم ادامه داشت. شاید چون می‌دونستم الان می‌میره. یه سیگار دیگه روشن کردم. دادمش دست طرف. گذاشتش روی شقیقه‌اش. تیک، تاک، تیک، تاک. لحظه‌ها می‌گذشتن. دستش می‌لرزید و لرزشش رفته رفته بیش‌تر هم می‌شد.

- بکش اون ماشه کیری رو.

عصبی شده بودم. منتظر بودم که بمیره و من مرگش رو ببینم. قانون بازی همین بود. اون باید می‌مرد. برنده باید می‌مرد. اون حرومزاده‌ی لعنتی باید می‌مرد. چونه‌اش لرزید. چشماش قرمز شده بود.

- بجنب لعنتی، یالا حرومزاده، بکشش.

نگاهم کرد. مضطرب بود. یهو زد زیر گریه. زار می‌زد و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. دستش خیلی ناجور می‌لرزید اما لوله‌ی روولور هنوز رو شقیقه‌اش بود.

-بی‌خیال! حتی نمی‌تونی بهش فکر کنی. داری مثل یه بچه‌ی کثیف و گشنه‌ای که درد می‌کشه عر می‌زنی. بکشش اون سگ مصب رو!

گریه می‌کرد. عصبی بودم و صدای گریه‌اش عصبی‌ترم می‌کرد. لیوان رو برداشتم و همون مقدار کمی که اول بازی ریخته بودم، سر کشیدم. یه سیگار دیگه روشن کردم. به پنجره نگاه کردم. شهر پر سر و صدا بود. پر ماشین‌هایی با چراغ‌های روشن. پر مغز فندقی‌های احمق. خونه پر از صدای گریه‌ی اون. پر از تاریکی قهوه‌ای رنگ دوست داشتنی خونه‌ی من.
-پسر! دلم برات می‌سوزه. می‌تونی بری درت رو بذاری. هرچند بعید می‌دونم اینم ازت بر بیاد.
اسلحه رو گرفت سمت صورتم و بنگ. مغزم رو زمین خونه‌ام یه نقاشی مدرن کشیده بود؛ یه نقاشی مدرن که از نقاشی باروک الهام گرفته بود. همه‌ی اون مویرگ‌های کشیده شده رو زمین و همه‌ی اون خون. سریع اتفاق افتاد. جزئیاتش یادم نیست.
تو چه‌طور؟ داستان تو چیه؟ تو چه طور مردی؟