۱۳۹۷/۱۱/۸

۱۰۶. این متن به هیچ چیز نمی‌پردازد - تقریبا

دستم را به نیت چسناله روی صفحه کلید گذاشتم. تعارف نداریم؛ هم من ید طولایی در ناله شب‌گیر دارم و هم شما از خواندن سویه‌های منفی بدتان نمی‌اید - یحتمل حظی هم می‌برید و کیفی هم می‌کنید حتا  از روی شباهت، از روی هم‌ذات (هم‌زاد؟) پنداری، از روی خنکای دل یا از روی هر وجه دیگری. صعب و تنگ سخت روزگار هم بسیار است. این متن می‌توانست به ده سیاهی و ده چاه و ده بند و ده دیوار ریخته و ده شکاف بر گنبد و ده قریه طوفان‌زده و ده شتر از تشنگی تلف شده بپردازد. این متن می‌توانست به دل‌تنگی بپردازد، به عقب‌ماندن، به نرسیدن، به جهالت، به کاهلی، به سردرگمی، به گم‌گشتگی، به بطالت، به جهنم بی‌معنایی و معناباختگی یا قلنبه سلنبه‌های دیگر. این متن می‌توانست (و راستش را بخواهید چندان بدش هم نمی‌آمد و کماکان نمی‌آید) داستان سگی را تعریف کند که به دنبال دم خویش می‌دود و هرگز در شکار خویش توفیق ندارد، داستان موجی را که به بلندای ثریا بر سر کسی فرود می‌آید و نزدیکی ساحل - آن‌جا که هنوز زانوی آدمی تر نشده - غرقه‌اش می‌سازد. این متن می‌توانست توصیف جهان آدمی باشد که تار و پود خیال را چنان در هم تنیده که دست آخر حقیقت را پوشانده.


   این بار اما از کسی می‌گوید که دست‌هایش را شست، لبه تخت نشست، سیگاری گیراند، آتشی افروخت، مه اندوخت، تماشا کرد اما هیچ ندید. جایی در افکارش مشغول اعداد منفی بود؛ مشغول این مفهوم که چه کسی برای اولین بار از هیچ، چیزی کاسته است؟ این که کدام مریض نابغه‌ای اول بار فهمیده است که مکعبی به ضلع واحد، هرچند بیش‌تر از یک متر مکعب گنجایش ندارد اما می‌تواند بیش از یک متر مکعب خالی باشد؟محزون از این‌که اولْ کاشف نکته نیست، شادان از آن که در دانستن این امکان یکه نیست. شانه و روغن به دست گرفت و افتاد به جان سر و صورت مرد درون آینه تا از آشفتگی به آراستگی بیاوردش.

این بار این متن از کسی می‌گوید که بند کفش‌هایش را سفت گره زد، ساعت‌ها در کوچه‌ها گشت زد و گشت زد و گشت زد اما نه برای گم شدن، که برای حظ بردن از بوی خاک، از تشعشع آفتاب روی گونه‌‌هایش و برای هم‌نشین شدن با درختی و جوی آبی. به مسکنش که برگشت، دو-سه گلدان هم در دست داشت تا حواسش به چیزی باشد، تا چند هم‌اتاق جدید داشته باشد برای گپ زدن، تا اتاق نشاطی بگیرد، روحی داشته باشد، از کسالت و رخوت منزجر کننده‌اش کاسته شود.

داستان ناتمام مردی را روایت می‌کند که در میان شعله زبانه‌کش اطرافش، خاکستری رنگ از فروریختن هر سنگ و آجر و تیرآهن شهر، نه به دنبال آبی بود که آتش را خفه سازد؛ نه ستونی می‌جست تا ریزش را مانع شود. از نالیدن به ستوه آمده بود، از ایستادن آماسیده بود، از بهانه‌های خودش هم سر در نمی‌آورد. کسی که «می‌ساخت، تخریب می‌کرد، باز می‌ساخت» و هر بار کمی «بهتر شکست می‌خورد».

۱۳۹۷/۱۰/۲۱

۱۰۵. شاید شد

پیش‌بینی همیشه اغراق‌آمیز است. از بدی‌ها تصویری تیره‌تر از واقع می‌سازد و به خوشی‌ها جلوه‌ای رنگین‌تر می‌بخشد؛ همان بلایی که با تدوین و اصلاح رنگ در سینما سر تصویر می‌آورند - آن ابزارها عینیت خارجیِ رویاپردازی‌های ذهنی و تصویرسازی‌های درونی آدمی‌اند. همین است که در تصور، آن‌چه در پیش است جهنم است و این خوب است. آدمی را برای هر کثافتی آماده می‌کند و گذر از بحران را ممکن می‌سازد. هرچه نباشد پیش از مواجهه حقیقی، بارها و بارها مواجهات ذهنی صعب‌تری را پشت سر گذاشته است.

همین است که در حقیقت، آن‌چه خوش است مزه چندانی ندارد. خوشایندِ رویا و تصور با آرمان پیوند دارد و آرمان به ماهیت، عددِ حدِ ریاضی‌ست: جایگاهی که به سوی آن میل می‌کنی ولی هرگز بدان دست نمی‌یابی. همین است که هر خوشی با حسرتی مرکب است.

پیش‌بینی از جنس اتوپیاست و رویا پروازی بلند است از جنس بلندپروازی ایکاروس و این هر دو از جهان واقعیات منفک‌اند و گسسته. بدین وصف شگفت نیست که رویاپرداز تلخ کام باشد؛ چه، هیچ چیز هرگز بر مسیر دقیق خط‌کش وی پیش نمی‌رود. او ذره ذره خاکسترپوش می‌شود. مومِ بال‌ها می‌سوزد و جانش را فرا می‌گیرد. رویاپرداز می‌فهمد - اما نمی‌پذیرد - که از امر عادی گریزی نیست و با این فهم گلاویز می‌شود؛ جایی از این فهمِ پذیرش ناپذیر سخت می‌لنگد، اشکال بزرگی در این انگاره بنیانش را سخت سست می‌سازد.

رویا آغشته به سم است، سم امید. رویاپرداز مسموم امیدواری است. چنان  سرشار که هیچ غثیان و دیالیز تصفیه‌اش نتوان کرد. رویاپرداز آرمان‌گرا با تمام تلخی امید آن دارد که دست آخر نه آرزوها که آرزویی به حقیقت بدل شود؛ که برای یک بار کارزار واقعیات سمت و سوی خط‌کش او را بپیماید و جهان به تدوین تصویر او رنگ بگیرد تا آشکار شود امر عادی، قطعی نیست.

آرمان به حسرت و امید تنیده است.

***

پی‌نوشت: ‏متن پدیده عجیبی است؛ مخصوصا وقتی در نقش نویسنده ظاهر شوی. تا جایی از کار تو به واژه‌ها نظم و ترتیب می‌دهی، تو فرمانده‌ای؛ از جایی به بعد متن مسیر خودش را می‌رود، واژه‌ها خود جایگاهشان را پیدا و انتخاب می‌کنند.
در نهایت؟ متن خودش را آفریده، جایی دورتر از آن‌جا که قصد داشتی.
من این یادداشت را به قصد مرثیه و فحاشی آغازیدم و از میانه، متن سوی دیگری رفت و حتا در چارک آخر باز هم تغییر مسیر داد.

۱۳۹۷/۱۰/۱۳

۱۰۴. عذر تقصیر

بله من هنوز هم از بارش برف و بارانی، ذوق زده می‌شوم. هنوز وزش باد بر بدن و صورتم، سر حالم می‌آورد. کماکان می‌توانم از داستانی و شعری حظ ببرم و کشف و فهمیدن هنوز برایم هیجان‌انگیز است‌.

من هنوز هم می‌توانم با دوستی گپ بزنم و گشت‌زدن با دوستانی را لبیک بگویم و خوش‌حال باشم از لحظاتم. دشت و کوه چشمانم را می‌نوازند، همان‌قدر که یک نقاشی و موسیقی بی‌خودم می‌تواند بکند، به‌سان آواز پرنده‌ها.

از این بابت معذرت می‌خواهم، ببخشید که به جنگ رفته‌ام، جراحت برداشته‌ام، تلفات داده‌ام اما هنوز ایستاده‌ام، وا نداده‌ام و نمرده‌ام‌. عذر تقصیر که چند آجری را از دل دیوار بیرون کشیده‌ام تا بارقه‌ی نوری را شاهد باشم. شرمنده که دندان‌های تیز این سیاه‌سگ هنوز از پس خرد کردنِ [دیگر بارِ] استخوان‌هایم بر نیامده‌اند.

زندگی، هرقدر طاقت‌فرسا و آغشته به اندوه، برای من هنوز خوشی‌هایی دارد، هرچند از عمقشان کاسته شده باشد و از آن اصل و اصالت بهره‌ای نداشته باشم.