۱۳۹۹/۱۱/۲۰

۱۴۹. یک نفر بر خاک دارد می‌کشد فریاد

     همه‌چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. به خودم آمدم و دریافتم روی صندلی اتوبوسی با سی چهل مسافر اکثرا بد رقص که به دنبال سکس و امید به یافتن هم‌خواب این همه مسیر را آمده بودند، به هولناک‌ترین منظره زندگی بیست و سه ساله‌ام خیره‌ام. درختانی خشکیده، پیچ و تاب خورده، زجر کشیده، به هیبت اجنه‌های کوچک خبیثی که با طلسمی در جای خود میخ‌کوب شده‌اند. صدای جیغ پرده گوشم را می‌آزرد. صدا در سراسر کویر طنین انداخته بود و از لای چوب زبر درختان ملتمس رحمت بیرون می‌ریخت و آمیخته بود به فریاد نارضایتی از التماس درختان سفید خشکیده که سر منشائش گلوی سیاه درختان قد کوتاه با دستانی رازآلوده به هم پیچانده بود. جیغ ادوارد مونش در برابر صدایی چنین مهیب، بلند و تیز به زمزمه‌ای گوش نواز شبیه‌تر بود. شن از افق پشت سر آغاز می‌شد و تا افق روبه‌رو گسترده بود. شن بود، شن بود، شن بود و شن. یأس. سرگشتی. دوزخ. سوار اتوبوسی به سوی ناکجا، وسط جهنم، سی چهل نفر، از روی میل یا اجبار، نشسته و ایستاده، عرق ریزان، تشنه، مستاصل، خسته از جماعت، تن را بندری می‌جنباندیم.

    وسط جهنم، درخت‌ها خشکیده بودند. درخت‌های خشکیده. با خودم فکر کردم برای خشکیدن، باید اول جوانه زد، رشد کرد، سبز شد، از این مهلکه طاقت فرسا، در این ملک شیطان، جان به در برد، تنومند شد و سپس خشکید. برای مردن نخست باید زیست. این دشت جهنم سر به سر مملو از خشکیده‌هاست. انگار چیزی شبیه به امید، رهائی، بی‌خیالی یا مقاومت در هوا موج می‌زد.

    حالا که این چیزها را می‌نویسم خیلی آشفته به نظر می‌رسند. به نظر نمی‌رسند. آشفته‌اند. تکه، پاره. قطعه. مثل چند تصویر محو از خوابی قدیمی که وسط روز روی صندلی ایستگاه اتوبوس خیره به خیابان خیس از باران و خلوت وقتی نه کتابی برای خواندن همراه داری نه دستگاهی برای گوش دادن به موسیقی خاطرت می‌آید و همه چیز برایت به هم ریخته و لرزان است. انگار نه انگار همین چند روز پیش بود و اگر خستگی، کاهلی، هم‌نشینی با جمع و تنگی فرصت امان نمی‌بریدند و همان وقت شروع به نوشتن می‌کردم، همه‌چیز پررنگ‌تر و پیوسته‌تر می‌نمود. وسط آن جهنم، هیچ فکر نمی‌کردم حالا کسی قرار است با تیر سه شعبه آتشین از درختی سوزان میوه چرک به دهانم بگذارد و سرب گداخته به ماتحتم فرو کند. آن وقت برای اولین بار در طول بیست و سه سال زندگی، با خورشید انس گرفتم. خورشید را تحبیب کردم. رو به خورشیدی که بی امان و گدازان می‌تابید، آغوش گشودم. آن وقت برای اولین بار در طول مدتی چنان طولانی که از عمرم طویل‌تر می‌نماید، اضطراب و تشویش همراهم نبودند. وسط آن جهنم، نیمی بالاجبار و نیمی خواسته، تنم را بندری می‌جنباندم، می‌رقصیدم و مصدر رهایی بودم. سبک‌تر از همیشه و این همیشه ذکر دروغ زمان است. سبک مثل وقتی بالای قلعه بابک ایستاده بودم. بی تشویش مثل وقتی برف مسیر برگشت از قلعه را آهسته آهسته می‌پوشاند و جز صفحه‌‌ای سفید و بی راهنما هیچ باقی نمی‌ماند. رها مثل وقتی ماده سگی نگران فرزند توی کوچه‌های خلوت تخت سلیمان وجودم را بویید تا مطمئن شود تهدید نیستم. خط‌های در هم پچیده گره گشوده بودند و من، منی بودم که بودم ولی هرگز نبودم.


    یک روز، خیلی زود، کوله‌ای می‌بندم و محرم جاده می‌شوم.