۱۳۹۳/۱/۴

۱۸.هجده

   چند شب پیش داشتم فیلم آبی گرم‌ترین رنگ‌هاست رو نگاه می‌کردم. بگذریم که سه ساعت خیلی زیاد بود برای این فیلم و کارگردان می‌تونست به جای اضافه کردن اون صحنه‌های سکس و تبدیل فیلم، به فیلم پورن، فیلم رو کوتاه‌تر کنه و بیننده رو مشتاق‌تر، اصلا کاری با داستان فیلم و اینا هم ندارم این‌جا. دلیل این‌که این بحث رو پیش کشیدم چیز دیگه‌ای بود. شخصیت اصلی فیلم، ادل، یه دختر نوجوون بود. خیلی مشکلی نداشت که فلان مساله رو نمی‌دونه‌، فلان چیز رو نمی‌فهمه؛ راحت بیانش می‌کرد و به نظر نمی‌اومد که این نفهمیدن و ندونستن، اذیتش کنه، باهاش کنار اومده بود در واقع.
   من نقطه‌ی مقابل ادل‌ام. کافیه یه متنی رو بخونم و نفهمم، دیوانه می‌شم. کافیه یه چیزی به گوشم بخوره و من ندونم اون یه چیز، چیه. خیلی اذیتم می‌کنه. این خوب نیست. چون بعضی وقت‌ها، تحلیل یه مساله رو هم نمی‌فهمی. چون تو هفده سال و چند روز نمی‌تونی از همه چیزایی که دوست داری سر در بیاری. نمی‌تونی حتی فلسفه یونان رو درست حسابی مطالعه کنی، چه برسه به مکتب فرانکفورت یا راسل مثلا. نمی‌شه که تاریخ هنر رو بخونی و بیای جلو برسی به جکسن پولاک و جکسن پولاک رو هم بفهمی و تحلیل کارهاش رو بخونی. نمی‌شه. من هم می‌دونم که نمی‌شه، اما عجله دارم. همیشه فکر می‌کنم که دیگه وقتم تموم شده. فکر می‌کنم خیلی دیر شده برا فلان کار، بیسار کار. هیچ دلیل موجهی هم ندارم براش. تنها چیزی که می‌تونم بگم اینه که شاید، علتش اون شهوت همیشگی من برای دونستنه. این که بدونم و بدونم و بدونم. خیلی اوقات هم آدم رو خسته می‌کنه. یهو وا می‌دی زیرش. اما شهوتیه که دست بردار نیست از سر من. مثل ادل بودن، به نظرم خوب می‌آد.

۱۳۹۲/۱۲/۲۶

۱۷. در آستانه

   در آستانه‌ی سالی نو، برای دومین سال پیاپی، هیچ احساس هیجانی ندارم. هیچ ذوق و شوق اشتیاق. این سه روز توفیری ایجاد خواهد کرد؟

۱۶. پست ویژه‌ای برای امروز، ندارم اما باید بنویسم.

   امروز، هفده‌ سال تمام شدم و وارد هجده سالگی. البته امروز امروز هم که نه، الان دیگر بیش از پانزده دقیقه از بیست و پنج اسفند می‌گذرد. همیشه فکر می‌کردم روز تولدی که روز تولد ورود به هجده سالگیم است، روز ویژه و خاصی خواهد بود. نیست. هیچ چیز ویژه‌ای وجود نداشت. با علی، دو سه نخی سیگار کشیدم و یک پازل برای خودم هدیه خریدم و اسنک هم خوردم. خوابیدم قبلش. و بعدش، شصت تومان کارت هدیه و یک هدفون فیلیپس که الان در گوش‌هایم چپیده و دارد مامفورد و پسران نعره می‌کند هدیه گرفتم. هیچ چیز خاصی نبود.
   اما واقعا هیچ چیز خاصی نبود؟؟ هیچ موزیک خاصی پخش نشد؟ نه. هیچ فیلم خاصی ندیدی؟ نه. هیچ تفاوتی با روزهای دیگر زندگیت نداشت؟ امم، نه. تنها یک تفاوت داشت. تفاوتی شیرین و دل‌نشین. یکی از بهترین دوستانم، ایمیلی کوتاه فرستاده بود، با تعبیری زیبا خوانده بودم، تعبیری بسیار دل‌نشین، که خود هرگز فکرش را نکرده بودم. تعبیری که بارقه‌ای از امید درونم دمید. جالب است این بارقه‌های امید که با بزرگترین ِ چیزها از نظر دیگران در من ایجاد نمی‌شود اما جمله‌ای چنین (که از نظر دیگران احتمالا بی‌ارزش است اما دیگران مگر سنگ محک‌منند؟ این احمقان ِ مغز و آلت‌تناسلی و معده یکی) که بزرگیش برای من، بیش از کیهان است، امیدی در دلم راه داده است. امیدی شیرین، هرچند شاید واهی و حتی بی‌دلیل. مگر پسرک آستانه‌ی بهار بودن چه است؟ زیباست، دل‌نشین است، زبانم که اینجا شده انگشتان بر کیبوردم، در توصیف و توضیح و تشریحش ناتوان است، بسیار ناتوان.
قشنگ‌ترین هدیه‌ام اما، همین تک جمله بود. همین تک جمله‌ی از یاد نرفتنی.
مقام دوم هم تعلق می‌گیرد به گردشم با علی و حضور پدر و مادر و برادرم، هرچند که گاهی بر اعصاب قدم بر می‌دارند این سه تن آخری اما دوستشان می‌دارم از جان و دل هرچند گاهی نی، حضورشان. حضورشان.
  جالب است؛ نه؟ جملات و حضور، برای من مهم‌تر است. برای دیگران نه. من احمقم شاید. من نادانم شاید.

۱۳۹۲/۱۲/۲۲

۱۵. موجود سیاه پست رذل

یک سیاهی، یک موجود ناشناخته‌ی بسیار آشنای مخوف. یک سیاهی که بی شباهت با سیاهی در برابرت گام بر می‌دارد و در میان همگان همگن می‌شود و تفکیکش ناممکن. این سیاهی که نمی‌دانی چه رنگ است؟ ظاهر باطنش، خموده است با چشمانی از حدقه بیرون زده و کیسه‌آب‌هایی پر و پلک‌بالای کشیده، قوزی بر پشت و پاهایی لنگ دارد و نفس نمی‌کشد که خرخر می‌کند هم‌چون یک کامیون فرسوده چند‌ ده ساله. این سیاهی که می‌رود و می‌آید و هرآنچه می‌خواهد می‌کند و کس نمی‌بیندش، که همگن می‌شود با همگان هماره. باطنش هر از گاهی، خون استفراغ می‌کند، خونی که به سیاه و قهوه‌ای متمایل است هرچند سرخی‌اش پیداست، آمیخته به گند و کثافت و بوی تعفنش، بوی تعنفش... اوففف. گاهی با مسترهاید مقایسه‌اش می‌کنم، قدیس به نظر می‌رسد برایم مسترهاید در قیاس با این سیاهیِ بی‌رنگِ همگن با همگان ِخموده قامتِ باطنی. مریضی ذهنش، از دور پیداست. از ده فرسنگی و بلکه صد فرسنگی، می‌توانی بخار ناشی از مرض ذهنش را ببینی که سرش را احاطه کرده. زائده‌هایی که به ذهنش آویزانند و حاصل این مریضی بدخیم ‌ِ بدشگون‌اند. خوراک روحش تخم گندیده‌ی مرغان جنگیست که در قفسی کیپ هم نگهشان می‌دارد. خوابگاه باطنش با خلایش، یکی است. همان جا که می‌شاشد و می‌ریند به خواب می‌رود و می‌خورد و می‌آشامد. وجودش مزاحمت برانگیز است، اما همگن است با این همگان و این همگان توان فهم مزاحمتش ندارند، یا که خود هم‌چو او و شاید با او در مزاحمت همکارند؟ نمی‌دانم. آن باطن هیکل قناصش. سراسر اذیت است و سیاهی‌ای بدرنگ و تیره اما نادیدنی،حتی اگر با همگان نیامیخته باشد هم. آن سیاهی کثیف که در ظاهر درخشان و تمیز است سینه ستبر اما باطنش چنان که ذکرش رفت.


۱۳۹۲/۱۲/۱۱

۱۴. نگارش شده بر پاره کاغذی، شب یازده اسفند نود و دو

ذهن‌ها همیشه فوران ندارند اما ذهن من همیشه خالی است. وقتی خالی نیست، پر از خزعبل است. اما آیا همیشه این‌گونه است؟ آیا من کمی زیاده روی نمی‌کنم؟ هرچند اکثر مواقع ذهن من پر است از مسائل نارمبوط و بی‌پایه و یا خالی است، پیش می‌آید زمان‌هایی که به مسائلی مهم و درخور و تاثیرگذار فکر می‌کنم و همین مرا اذیت می‌کند. اگر چنین افکاری هرگز به سراغ من نمی‌آمدند (چنان که به سراغ بسیاری دیگر نمی‌روند) من هرگز با خود فکر نمی‌کردم احمقم، نه برای ‌آن‌که نمی‌توانم فکر کنم، بلکه برای اینکه به اندازه‌ی کافی فکر نمی‌کنم. برای اینکه وقتم را به بطالت می‌گذرانم. همین است که از خودم متنفرم. به همین دلیل هیچ خود را دوست ندارم و هر روز صبح با احساس بدی از خواب بیدار می‌شوم، لحظاتم را با احساس بدی می‌گذرانم و با احساس بدی سر به بالین می‌گذارم. چون آن‌چنان که باید و شاید، متفکر نیستم. چون دیگران هستند و من نیستم. نوشتن این خطوط، به جای آرام کردنم، اعصابم را به هم می‌ریزد. این حقایق مرا دیوانه می‌کند و بیش از پیش از خود متنفرم می‌سازد. باعث می‌شود هرگاه آرزوی مرگ کنم چرا که تنها امیدم این است که این احساس کثیف و منزجر کننده دست‌کم با مرگ پایان پذیرد. هرگز نمی‌توان تضمین کرد که امشب یک مشت آرام‌بخش نخواهم خورد. هیچ‌چیز هم نمی‌تواند تضمین کند که این کار را خواهم کرد. متنفرم. از نوشتن این خطوط متنفرم. از گذشتن ثانیه‌ها، از گردش عقربه‌های ساعت، از دم و بازدم آدم‌ها، از دود اگزوزها، خسته‌ام و متنفر. همین که می‌نویسم خوب است. ای‌کاش امشب، گریه کنم، جالب است؛ کنار مادرم نشسته‌ام، او بی‌خبر از همه چیز و من این جا در الن نگارش این سطور. لعنت.

پ.ن: بی دلیل آغاز به نوشتن این سطور بر تکه کاغذ پاره‌ای کردم و بی فکر درباره خط گذشته، دو روی تکه کاغذ را پر کردم. می‌دانم. بی منطق است و سیرداغ و پیازداغش اضافه. اما همان است که نوشته‌ام. و این‌جا می‌گذارمش، تا مازوخیست درونم آرام گیرد. تا از خود شرمگین باشد.