چند شب پیش داشتم فیلم آبی گرمترین رنگهاست رو نگاه میکردم. بگذریم که سه ساعت خیلی زیاد بود برای این فیلم و کارگردان میتونست به جای اضافه کردن اون صحنههای سکس و تبدیل فیلم، به فیلم پورن، فیلم رو کوتاهتر کنه و بیننده رو مشتاقتر، اصلا کاری با داستان فیلم و اینا هم ندارم اینجا. دلیل اینکه این بحث رو پیش کشیدم چیز دیگهای بود. شخصیت اصلی فیلم، ادل، یه دختر نوجوون بود. خیلی مشکلی نداشت که فلان مساله رو نمیدونه، فلان چیز رو نمیفهمه؛ راحت بیانش میکرد و به نظر نمیاومد که این نفهمیدن و ندونستن، اذیتش کنه، باهاش کنار اومده بود در واقع.
من نقطهی مقابل ادلام. کافیه یه متنی رو بخونم و نفهمم، دیوانه میشم. کافیه یه چیزی به گوشم بخوره و من ندونم اون یه چیز، چیه. خیلی اذیتم میکنه. این خوب نیست. چون بعضی وقتها، تحلیل یه مساله رو هم نمیفهمی. چون تو هفده سال و چند روز نمیتونی از همه چیزایی که دوست داری سر در بیاری. نمیتونی حتی فلسفه یونان رو درست حسابی مطالعه کنی، چه برسه به مکتب فرانکفورت یا راسل مثلا. نمیشه که تاریخ هنر رو بخونی و بیای جلو برسی به جکسن پولاک و جکسن پولاک رو هم بفهمی و تحلیل کارهاش رو بخونی. نمیشه. من هم میدونم که نمیشه، اما عجله دارم. همیشه فکر میکنم که دیگه وقتم تموم شده. فکر میکنم خیلی دیر شده برا فلان کار، بیسار کار. هیچ دلیل موجهی هم ندارم براش. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که شاید، علتش اون شهوت همیشگی من برای دونستنه. این که بدونم و بدونم و بدونم. خیلی اوقات هم آدم رو خسته میکنه. یهو وا میدی زیرش. اما شهوتیه که دست بردار نیست از سر من. مثل ادل بودن، به نظرم خوب میآد.