۱۳۹۲/۱۲/۱۱

۱۴. نگارش شده بر پاره کاغذی، شب یازده اسفند نود و دو

ذهن‌ها همیشه فوران ندارند اما ذهن من همیشه خالی است. وقتی خالی نیست، پر از خزعبل است. اما آیا همیشه این‌گونه است؟ آیا من کمی زیاده روی نمی‌کنم؟ هرچند اکثر مواقع ذهن من پر است از مسائل نارمبوط و بی‌پایه و یا خالی است، پیش می‌آید زمان‌هایی که به مسائلی مهم و درخور و تاثیرگذار فکر می‌کنم و همین مرا اذیت می‌کند. اگر چنین افکاری هرگز به سراغ من نمی‌آمدند (چنان که به سراغ بسیاری دیگر نمی‌روند) من هرگز با خود فکر نمی‌کردم احمقم، نه برای ‌آن‌که نمی‌توانم فکر کنم، بلکه برای اینکه به اندازه‌ی کافی فکر نمی‌کنم. برای اینکه وقتم را به بطالت می‌گذرانم. همین است که از خودم متنفرم. به همین دلیل هیچ خود را دوست ندارم و هر روز صبح با احساس بدی از خواب بیدار می‌شوم، لحظاتم را با احساس بدی می‌گذرانم و با احساس بدی سر به بالین می‌گذارم. چون آن‌چنان که باید و شاید، متفکر نیستم. چون دیگران هستند و من نیستم. نوشتن این خطوط، به جای آرام کردنم، اعصابم را به هم می‌ریزد. این حقایق مرا دیوانه می‌کند و بیش از پیش از خود متنفرم می‌سازد. باعث می‌شود هرگاه آرزوی مرگ کنم چرا که تنها امیدم این است که این احساس کثیف و منزجر کننده دست‌کم با مرگ پایان پذیرد. هرگز نمی‌توان تضمین کرد که امشب یک مشت آرام‌بخش نخواهم خورد. هیچ‌چیز هم نمی‌تواند تضمین کند که این کار را خواهم کرد. متنفرم. از نوشتن این خطوط متنفرم. از گذشتن ثانیه‌ها، از گردش عقربه‌های ساعت، از دم و بازدم آدم‌ها، از دود اگزوزها، خسته‌ام و متنفر. همین که می‌نویسم خوب است. ای‌کاش امشب، گریه کنم، جالب است؛ کنار مادرم نشسته‌ام، او بی‌خبر از همه چیز و من این جا در الن نگارش این سطور. لعنت.

پ.ن: بی دلیل آغاز به نوشتن این سطور بر تکه کاغذ پاره‌ای کردم و بی فکر درباره خط گذشته، دو روی تکه کاغذ را پر کردم. می‌دانم. بی منطق است و سیرداغ و پیازداغش اضافه. اما همان است که نوشته‌ام. و این‌جا می‌گذارمش، تا مازوخیست درونم آرام گیرد. تا از خود شرمگین باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر