۱۴۰۰/۱۱/۴

۱۵۷. چرا نمی‌میری

مرگ می‌رقصد به روزگارم. اضطراب با جدیتی بیش از قطعیت مرگ، دست به گردنم انداخته، قدم به قدم، دوشادوش، به آغوشم گرفته، هم‌قدم می‌آید. تشویش چنان با خون در آمیخته، خون را در خود حل کرده دیگر؛ هضم کرده‌اش. در عروقم خون دیگر جاری نیست. قلبم را سیالیت اضطراب پر کرده. گوشت نمانده به تنم. ریخته. پوست نمانده روی من. خشکیده. می‌ترکد قلبم در سینه‌ام. می‌ترکد چشم در کاسه‌اش. می‌ترکد مغز در جمجمه‌ام. خنج می‌کشد درون قلبم بلور چیزی که خون نیست. شاهرگم را اگر ببری خون نمی‌جهد بیرون. شاهرگم را اگر ببری می‌دوند مردم کوی و برزن، می‌دوند اشراف و رعیت، سر می‌کوبند به دیوار خرد و کهن، می‌لرزند قوی و ضعیف. بی آن‌که بشناسندم، بی آن‌که بدانند بریده‌ای شاهرگم را. ببری اگر شاهرگم را خون نمی‌جهد از گلویم، سایه می‌گسترد آشفتگی، اضطراب‌، بی‌قراری و نفس می‌کشندش. مرگ حذر دارد از من. مرگ پرسه می‌زند در سرایم. می‌گریزد مرگ. نمی‌میراندم.