۱۴۰۱/۳/۲۰

۱۵۲. انهدام

در واقع همه‌چیز خبر از یک فروپاشی می‌داد. از همان چند هفته قبل و سرگیجه‌های گاه و بی‌گاه مخصوصا وقت بستن چشم‌ها پیش لرزه‌هایش شروع شده بود. بعدتر بیدار شدن سخت‌تر شد. رفته رفته آستانه تحمل هم کاهش پیدا کرد؛ اول ناملایمات میان‌رده و پس‌تر ناملایمات کوچک و کوچک‌تر ماشه خشم را می‌کشید. پرخاش‌گری ابتدا در ذهن بود صرفا، بعد جدی‌تر شد، به درگیری‌های لفظی انجامید. شوخی‌های کوچک هم می‌توانستند مسبب از پا افتادگی و کاهش بهره‌وری باشند. پرخاش‌گری از قلمروی ذهن که خارج شد و بروز بیرونی یافت، خشونت در ذهن جایش را گرفت. دست به یقه شدن، مشت کاری کردن، به دیوار کوبیدن در ذهن دور برداشت. در ذهن ماند اما، بیرون نریخت. لااقل هنوز نه. این وسط‌ها خوابیدن نیز دشوار شد. سختی از خواب کندن کم بود انگار، به خواب نرفتن هم اضافه به ماجرا شد. گلِ به سبزه آراسته.

حمله اضطراب وقتی پایش را به میدان باز کرد، مدید زمانی در پستوی خود پشت در محبوس بود و نمی‌جنبید از جا. حول و حوش دو سال، کم‌تر یا بیش‌تر. بعد هم بغض در گلو جا خوش کرد. سیل اشک را پشت چشم می‌فرستاد اما چاشنی نداشت برای انفجار. اشک ریختن از فرط خستگی دیگر نه وضعیتی انتزاعی بل امری به نزدیکی رگ گردن شد. عصبیت معده را به هم می‌فشرد. تهوع می‌آورد. گشنگیِ متحد با خستگی و عصبانیت و تهوع حاصل، مانع بلع و خوراک می‌شد.

یک قدمی فروپاشی: سقوط آزاد نمودار وزنی. سوختن انبوه اندوخته بدنی. ناپدید شدن شش هزار گرم جرم در طول دویست و چهل ساعت. لطفا کمربند ایمنی را ببندید. سکان هدایت از فرمان خارج شده. بعید نیست سقوط به انفجار منجر شود. خون‌سردی خودتان را حفظ کنید. با دهان باز اما بدون صدا فریاد بکشید.

بار بقچه را باید سبک کرد؟ اولی، دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی، هفتمی، متفق القول و رسا در پاسخ که بله باشد. صفرمی - خود - همین را مسیر می‌داند. دست‌های راهنما هم، همه، همین را مسیر نشان می‌دهند. عذاب وجدان رقصش را می‌آغازد. استانداردها شکستگی کمر را به سبکی بار مرجح می‌دانند. بار اگر در همین وضع به ناکجای مقصدوار نرسد، حمال، حامل، ضعیف است.

بقچه باز شده. آن‌چه می‌شد در صندوقچه امانت کاروانسرای میان راهی جا گرفته. بقچه سبک‌تر است. هوا سنگین‌تر شده. آسمان سنگین‌تر شده. کمر، زیر بار بقچه‌ی سبک‌تر، تا شده. سنگینیِ بار سبک کردن، دو لا کرده‌اش. دل گرفته‌تر. حوصله تنگ‌تر. گمان به ضعف، جدی‌تر. نیاز به رهایی، شدیدتر. خیر حامل شر است. شر واجد خیر است. دوا جای رسیدن درد است، در درد است. راه حل خود مشکل است. کمال عین نقصان است.

۱۴۰۱/۱/۱۳

۱۶۰. هشیار نباید بود

به مکتب
پای درس جنون نشستم
و به تقلید هزار جانی
کشتم در من
به چاقو منی را
گردن بریدم
به طناب منی را
اعدام کردم
به گرمی منی را
گلوله بارانیدم
و زیر باران
هزار چرخ چرخیدم
برهنه در برف
خون چکیدم
خیره به خورشید
-که انگار تو -
کور نشدم
کور ماندم
جان ندادم
بی‌جان ماندم
نمردم
مرده ماندم
و جنون به ریشخند
که دیوانه نبودم
 نماندم

۱۴۰۱/۱/۱۰

۱۵۹. رخت‌شوی‌خانه

پیراهنی در آب غوطه می‌خورد. آبِ کف آلود از پودر رخت‌شویی در تشت موج می‌خورد، دور خود و در خود می‌چرخد. آب چرک است. به سرخ تیره می‌زند. روی رخت لکه لکه، دلمه‌های خون بسته شده. لکه، لکه، لکه، لکه‌های خون کوچک، لکه‌های خون درشت، این‌جا و آن‌جای پیراهن را گله گله پوشانده‌اند. یک‌جا اندازه یک مشت، یک جا اندازه یک سکه، یک‌جا به طرح درخت، یک‌جا به شکل انشعبات رودخانه. کسی بالای تشت نشسته است. لباس تنش از عرق به بدن چسبیده. قطره‌های شور عرق به درشتی دانه‌های تسبیح سی و پنج دانه شاه مقصود، از پشت صحرای پیشانی‌اش مثل چشمه می‌جوشند و روی صورتش می‌لغزند پایین. دانه‌های عرق چندتا در میان درون تشت سقوط می‌کنند و با خونابه چرکین و کف‌آلود اطراف پیراهن ادغام می‌شوند. طرف پیراهن را در مشت‌هایش فشار می‌دهد. پارچه را سریع و سفت و محکم روی خودش می‌کشد و می‌ساید. فشاری که به رخت وارد می‌کند، از رخت بر می‌گردد توی دست‌هاش، می‌دود توی کتف‌هاش و می‌پرد روی قفسه سینه‌اش، ریه‌اش را تنگ می‌کند؛ به هن و هن نفس زدن می‌اندازدش. تار و پود خون آلود و خیس پیراهنِ توی تشت، لای دست‌های طرف، خفه می‌شوند. کشیده می‌شوند روی هم و لکه خون باقی می‌ماند. تار و پود پارچه زیر فشار، در آب، غرق می‌شوند، می‌میرند، از هم باز می‌شوند. رخت تکه به تکه پاره می‌شود، باز می‌شود از هم. طرف تشت را برداشته گذاشته توی قلب من، وسط دل من هی چنگ می‌زند، چنگ می‌زند، لکه‌های خون را روی هم می‌ساید و عرق می‌ریزد. با چشم‌های گرد و بیرون زده از حدقه، تکه‌های پاره رخت خونین مندرس را می‌جورد و می‌شورد و می‌شورد و می‌شورد. لکه‌های خون از روی تکه‌های رخت نشت می‌کنند زیر ناخن‌های َطرف. طرف، شوینده، می‌شورد ومی‌شورد و چنگ می‌زند.

۱۴۰۰/۱۱/۲۴

۱۵۸. تکفیر

برایم اهمیتی ندارد که دیگر عاشق تو نیستم. برایم اهمیتی ندارد که به دستت نخواهم آورد. برایم اهمیتی ندارد که برایم اهمیتی نداری دیگر. از تو خشمگین و عاصی نیستم حتی. رفته رفته از یادم می‌روی و کم‌رنگ می‌شوی. دیگر اتفاقی فکرم سمت و سوی تو ندارد. نگران نیستم از عاشقت نبودن؛ از عاشق نبودن. نمی‌ترسم که اگر دیگر عاشق نشوم، اگر مزه عشق را دیگر بار نچشم، اگر جهان را با رنگ‌های تازه عشق نبینم چه. خوب می‌دانم در من قابلیت دوست داشتن و عشق ورزیدن هست. مطمئن نیستم این بالقوگی بار دیگر بالفعل می‌شود یا نه اما حتی همین هم اهمیتی ندارد برایم - راستش جایی در وجودم خیلی بزرگ، خیلی سنگین، خیلی جدی به بار دیگر عاشق شدن و بهتر عاشق شدن مطمئن‌ام.

من اما تو را باور داشتم. ایمان داشتم من به تو. این برایم اهمیت دارد. این برایم نگران کننده است. نمی‌دانم با ایمان از دست رفته چه باید کرد. نمی‌دانم دیگر بار می‌توانم مومن به کسی باشم یا نه.  نه آن‌که فکر کنی از بابت از دست دادن ایمانم به تو در ترس و لرز باشم یا سختم آید؛ نه. ایمان به تو حتی دیگر هیچ اهمیتی برایم ندارد. با رهگذری هفتاد پشت غریبه که در شهری دور افتاده از کشوری کوچک زندگی می‌کند هم دیگر برایم فرقی نداری. از تو رها شده‌ام و بی تو اتفاقا سبک‌بال‌ترم و آسوده‌تر. من صرفا بابت از دست رفتن ایمانم دلهره و نگرانی دارم. ترسم از امحاء اصل ایمان است، نه ایمان به تو. شعله ‌شمعدانی ایمان من خاموش شده. پی آتشی خواهم گشت تا محراب را روشن کند و بر تالار ایمان تلالو یابد. راستش حالا که این‌ها را می‌نویسم گمان می‌کنم حتی همین تشویش هم بی‌جاست. لحظه تکرار می‌شود، آن‌ که در پی تکرار است، تکرار می‌کند، تکرار می‌سازد و آن که به سوی محال گام بر می‌دارد، ممکنش می‌سازد و به دستش می‌آورد. 

تو در چه حالی حالا که مومنی نداری؟

۱۴۰۰/۱۱/۴

۱۵۷. چرا نمی‌میری

مرگ می‌رقصد به روزگارم. اضطراب با جدیتی بیش از قطعیت مرگ، دست به گردنم انداخته، قدم به قدم، دوشادوش، به آغوشم گرفته، هم‌قدم می‌آید. تشویش چنان با خون در آمیخته، خون را در خود حل کرده دیگر؛ هضم کرده‌اش. در عروقم خون دیگر جاری نیست. قلبم را سیالیت اضطراب پر کرده. گوشت نمانده به تنم. ریخته. پوست نمانده روی من. خشکیده. می‌ترکد قلبم در سینه‌ام. می‌ترکد چشم در کاسه‌اش. می‌ترکد مغز در جمجمه‌ام. خنج می‌کشد درون قلبم بلور چیزی که خون نیست. شاهرگم را اگر ببری خون نمی‌جهد بیرون. شاهرگم را اگر ببری می‌دوند مردم کوی و برزن، می‌دوند اشراف و رعیت، سر می‌کوبند به دیوار خرد و کهن، می‌لرزند قوی و ضعیف. بی آن‌که بشناسندم، بی آن‌که بدانند بریده‌ای شاهرگم را. ببری اگر شاهرگم را خون نمی‌جهد از گلویم، سایه می‌گسترد آشفتگی، اضطراب‌، بی‌قراری و نفس می‌کشندش. مرگ حذر دارد از من. مرگ پرسه می‌زند در سرایم. می‌گریزد مرگ. نمی‌میراندم.