آدمها انگار تنهایی را دوست ندارند. انگار برایشان عذابآور است. نمیفهمم. البته که من هم گپ و گفت با بعضیها را ترجیح میدهم و دروغ نباشد ابدیتی است به دنبال ارتباطی نزدیک و عمیق میگردم. دوستی و ارتباطی از آن دست که در کلام توصیف نمیشود و صرفا تکانههای حسی و چیزی شبیه به موج برایم مشخص میکنند این حضوری است که دنبالش میگشتم. پیشترها هم تجربهاش کردم اما یا از روی اضطرابی که پیش از این قرصها وجودم را در بر گرفته بود و از همه چیز میراند و جدایم میکرد، از آن گریختهام یا چرخش روزگار که دست من و شما و دیگران نیست جدایی و فاصله و کمرنگی انداخته است در رابطه. حالا هم که مدام درگیر کار و حمالی مفت و چندرغاز پول روزگار میگذرانم و اصلا فرصت چندانی برای دیدن آدمهای تازه و ساخت ارتباطی برایم باقی نمیماند چندان. خاصه بین هم نسلهای ما که همه از صبح منزجریم. علی ای حال، دور نیافتم، سهل نیست اما عذابی هم نیست. تنهایی اتفاقا امکانات بینهایتی فراهم میکند. میلیونها سطر برای خواندن وجود دارد و میلیونها نت برای شنیدن و هزاران تصویر برای نگریستن و صدها کار دیگر که میشود تنهایی را با پرداختن به آنها پر کرد و از این همه گذشته، هیچ چیز هم نباشد، فکر و خیال را که از آدمی نگرفتهاند. ضمن اینها نمیفهمم کدام عاقله فردی تن میدهد به رنج و دشواری سر و کله زدن با دیگرانی دور از خویش، مبتذل، خنک و یاوهگو صرفا برای تنها نبودن و مواجه نشدن با خود یا یافتن خود در غریبی و تنهایی و بیکسی. بار بیکسی اتفاقا سبکتر است و از پس ملال و کسالتش اگر بر بیایی - که چندی سر و کله زدن با آن النهایه روش کار را یادت میدهد و باید حوصله کرد صرفا و دانست خم و چم کار نه در کتابی پیدا میشود نه درسگفتاری، نه ویدیوی یوتیوب و پادکستی و نیازمند آزمون و خطاست - خیلی لذت بخشتر از زمان گذراندن با اکثریت قریب به اتفاق آدمهاست. تنهایی شر کمتر است آقاجان. انتخاب بین بد و بدتر - چون خیری فعلا این وسط وجود ندارد وقتی آدمهای اطرافت و آنها که دوست میپنداری جملگی به گوزی بنداند و ارتباطی اگر باشد هم پیوندی نیست.
قهوهام یخ زده. باید دستهایم را بگیرم اطرافش و گرمش کنم. این هم از عوارض تنهایی است. مهر و محبتی که میخواهی نثارش کنی، رسوب میکند و نصیب فنجان قهوه و نخ سیگارت میشود و گرمای یا تلاشی طاقت فرسا زنده ماندهی وجودت، خرج این چیزها میشود. همینجا هم هست که دستت به کشتن پشه که هیچ، به پراندنش هم نمیرود و مینشینی خون مکیدنش را با اشتیاق و عشق نگاه میکنی و وقتی بدنش با خون تو قرمز میشود و سنگین میپرد میفهمی عشق و دوست داشتن گنجینهای است در صندوقی پشت سینهات که میتوان برای خیلیها - اگر نه همه - بازش کرد اما این توان را برای که باید به کار بست؟ برای که میخواهی باز کنی این صندوقچه را؟