۱۴۰۰/۹/۲۰
۱۵۶. دستان خالی خالی خالی
۱۴۰۰/۸/۱۶
۱۵۵. نویز
۱۴۰۰/۷/۱۷
۱۵۴. نوید
۱۴۰۰/۶/۲۷
۱۵۳. کی رو انتخاب کنم؟ کدوم رو جواب کنم؟
۱۴۰۰/۵/۱۸
۱۵۲. آمادگی هميشه رضایتبخش نیست
۱۴۰۰/۴/۱۴
۱۵۱. خوابآلودگی
۱۴۰۰/۲/۱۶
۱۵۰. این یک ماجرای واقعی است
روی صندلی مترو نشسته بودم. خسته، عصبانی، آزرده، رنجور. چنان غباری بر وجودم نشسته بود که حتی نمیتوانستم دست به کیفام برده، کتابی را که عطشان به انتها رساندنش هستم ادامه دهم. سلولهای عصبی مغزم شعله میکشیدند و جمجهام ذوب شده روی شانههایم روان شده بود. تماس گرفتند که برگرد. مقصد عوض شده. از روی صندلی که برخاستم تمام قطار چپ نگاهم کردند. آبی صندلی سیاه شده، بوی پلاستیک سوخته همه جا را فراگرفته بود. راه افتادم و پشت سرم، جای قدمهایم شعله میکشیدند. توی خیابان سیگاری از پاکت بیرون آوردم، گوشه دهانم گذاشتم. میدانستم فندک و کبریت لازم نیست. سبابهام را توتون سیگار زدم و دودی داغ دهانم را انباشت.
صدای آکاردئون جهید توی قلبم. هیچ کس نمیشنید انگار. کسی نایستاده بود رو به روی مرد آکاردئون نواز. کسی به عروس خیمهشباش نگاهی نمیانداخت. پول زیادی توی جیب نداشتم. دو تا دوهزار تومانی آبی که یکی چروک و پاره بود. اول قصد ایستادن نداشتم. به نظرم میرسید گوش دادن به موسیقی در ازای این دو اسکناس کهنه وقاحت است. توهین نیست اگر اینها را توی کلاهش بیاندازم؟ اما کسی در وجودم بود که نتوانست مقاومت کند. زانوهایم شل شد. پا کند کردم. ایستادم جلوی ویترین روشن کتابفروشی و گوشهایم را به آوای آکاردئون سپاردم. چیزی نگذشت که دیگر نه گوشهایم که تمام بدنم در اختیار موسیقی بود. نه خیابانی باقی ماند، نه ویترینی. من بودم و مرد آکاردئون نواز. هر آوایی سینهام را میشکافت و مستقیم روی قلبم مینشست. سرشار شدم از خوشی، رهایی، اطمینان. قطعه که تمام شد، جلو رفتم، از کم بودن پول عذرخواهی کردم و ابراز قدردانی از حال خوشی که ساخته بود. اشارهای زد به جعبه کوچک کنار آمپلیفایر و گفت: «این نامههای کوچک از آن توست. یکی بردار برای خودت.» دست انداختم و یکی برداشتم. انگار از کودک دستفروشی فال خریده باشم. تشکر کردم. به راه افتادم. گره بند نازک اطراف نامه را گشودم. «نگران نباش». توی آن نامه کوچک، روی آن کاغذ دو در دو، نامهای که برایم آمده بود همین را نوشته بود: نگران نباش.
مسیر را ادامه دادم. چند قدم برداشتم و بعد پس سرم را نگاه انداختم. جای قدمهایم را سبزهها گرفته بودند. خواستم سیگاری بگیرانم. سنگ فندک را چرخاندم و جلوی سیگار دستهای شکوفه دیدم. رهگذرها با شگفتی و تحسین نگاهم میکردند؛ سرم پر بود از عطر. هوا خنک شده بود.
از آن دست خیابان صدای فلوت شنیدم. انگار کسی مرا کشید. از عابر بانک چند اسکناس گرفتم، عرض خیابان را دویدم و رو به روی جوان فلوتنواز، زمین نشستم. موسیق فلوت در آغوشم گرفت و من سر بر شانهاش، بی صدا، بی اشک، گریستم. باد وزیدن گرفت، از زمین برم داشت. مثل یک پر کوچک، معلق در آسمان، لای شاخ و برگ درختهای خیابان، میرقصیدم.
۱۳۹۹/۱۱/۲۰
۱۴۹. یک نفر بر خاک دارد میکشد فریاد
همهچیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. به خودم آمدم و دریافتم روی صندلی اتوبوسی با سی چهل مسافر اکثرا بد رقص که به دنبال سکس و امید به یافتن همخواب این همه مسیر را آمده بودند، به هولناکترین منظره زندگی بیست و سه سالهام خیرهام. درختانی خشکیده، پیچ و تاب خورده، زجر کشیده، به هیبت اجنههای کوچک خبیثی که با طلسمی در جای خود میخکوب شدهاند. صدای جیغ پرده گوشم را میآزرد. صدا در سراسر کویر طنین انداخته بود و از لای چوب زبر درختان ملتمس رحمت بیرون میریخت و آمیخته بود به فریاد نارضایتی از التماس درختان سفید خشکیده که سر منشائش گلوی سیاه درختان قد کوتاه با دستانی رازآلوده به هم پیچانده بود. جیغ ادوارد مونش در برابر صدایی چنین مهیب، بلند و تیز به زمزمهای گوش نواز شبیهتر بود. شن از افق پشت سر آغاز میشد و تا افق روبهرو گسترده بود. شن بود، شن بود، شن بود و شن. یأس. سرگشتی. دوزخ. سوار اتوبوسی به سوی ناکجا، وسط جهنم، سی چهل نفر، از روی میل یا اجبار، نشسته و ایستاده، عرق ریزان، تشنه، مستاصل، خسته از جماعت، تن را بندری میجنباندیم.
وسط جهنم، درختها خشکیده بودند. درختهای خشکیده. با خودم فکر کردم برای خشکیدن، باید اول جوانه زد، رشد کرد، سبز شد، از این مهلکه طاقت فرسا، در این ملک شیطان، جان به در برد، تنومند شد و سپس خشکید. برای مردن نخست باید زیست. این دشت جهنم سر به سر مملو از خشکیدههاست. انگار چیزی شبیه به امید، رهائی، بیخیالی یا مقاومت در هوا موج میزد.
حالا که این چیزها را مینویسم خیلی آشفته به نظر میرسند. به نظر نمیرسند. آشفتهاند. تکه، پاره. قطعه. مثل چند تصویر محو از خوابی قدیمی که وسط روز روی صندلی ایستگاه اتوبوس خیره به خیابان خیس از باران و خلوت وقتی نه کتابی برای خواندن همراه داری نه دستگاهی برای گوش دادن به موسیقی خاطرت میآید و همه چیز برایت به هم ریخته و لرزان است. انگار نه انگار همین چند روز پیش بود و اگر خستگی، کاهلی، همنشینی با جمع و تنگی فرصت امان نمیبریدند و همان وقت شروع به نوشتن میکردم، همهچیز پررنگتر و پیوستهتر مینمود. وسط آن جهنم، هیچ فکر نمیکردم حالا کسی قرار است با تیر سه شعبه آتشین از درختی سوزان میوه چرک به دهانم بگذارد و سرب گداخته به ماتحتم فرو کند. آن وقت برای اولین بار در طول بیست و سه سال زندگی، با خورشید انس گرفتم. خورشید را تحبیب کردم. رو به خورشیدی که بی امان و گدازان میتابید، آغوش گشودم. آن وقت برای اولین بار در طول مدتی چنان طولانی که از عمرم طویلتر مینماید، اضطراب و تشویش همراهم نبودند. وسط آن جهنم، نیمی بالاجبار و نیمی خواسته، تنم را بندری میجنباندم، میرقصیدم و مصدر رهایی بودم. سبکتر از همیشه و این همیشه ذکر دروغ زمان است. سبک مثل وقتی بالای قلعه بابک ایستاده بودم. بی تشویش مثل وقتی برف مسیر برگشت از قلعه را آهسته آهسته میپوشاند و جز صفحهای سفید و بی راهنما هیچ باقی نمیماند. رها مثل وقتی ماده سگی نگران فرزند توی کوچههای خلوت تخت سلیمان وجودم را بویید تا مطمئن شود تهدید نیستم. خطهای در هم پچیده گره گشوده بودند و من، منی بودم که بودم ولی هرگز نبودم.
یک روز، خیلی زود، کولهای میبندم و محرم جاده میشوم.
۱۳۹۹/۱۰/۲۵
۱۴۸. برام یه اسلحه جور کنید
اگر یه اسلحه داشتم همین امشب همهچیز
رو تموم میکردم. وقتی همه خواب بودن، اسلحه رو از توی جعبه بر میداشتم، میرفتم
پارک نزدیک خونه، یه نخ سیگار میکشیدم و بعد مستقیم به شقیقهام شلیک میکردم.
قطعا شقیقه، فقط شقیقه. این کارها باید مطمئن باشه. شلیک توی دهن خطرناکه، ممکنه
فقط به لوب پیشانی آسیب برسونه؛ زنده میمونی و دیگه نمیتونی تصمیم بگیری و
رفتارات تغییر پیدا میکنن. ممکنه گلوله از کنار قلب رد بشه، فقط سوراخ میشی.
ممکنه تیغ بهجای شاهرگ، عصب رو ببره. اینجوری دستت از کار میافته ولی هنوز زندهای.
قرصها فقط بیهوش میکننت، خیلی طول میکشه تا بمیری و حتما یکی به دادت میرسه
(به دادت میرسه؟ احمقانهاس. چرا برگردوندن آدمی که تصمیم گرفته به زندگیش خاتمه
بده به زندگی، باید به داد اون آدم رسیدن تعبیر بشه؟ چرا بازگرداندن به بدبختی نه؟
چرا کسی این نکته رو مطرح نمیکنه که نجات دادن دیگران از مرگ حتمیِ
"خودخواسته" میتونه خیرخواهی نباشه و میتونه از سر حسادت باشه؟ به
خاطر اینکه ما همه توی این گند و کثافت سهیمیم، همه با هم اینجاییم و تو غلط کردی
بخوای زودتر از من بری؟). پریدن از ارتفاع هم مطمئن نیست؛ لااقل نه تا وقتی ارتفاع
خیلی بلندی در دسترس نیست. ارتفاع پایین فلجت میکنه، استخونات رو خرد میکنه اما
نمیکشدت. قوز بالا قوز.
فایدهای
نداره. صبحها خسته از خواب بیدار میشم. انگار حتی یک ثانیه پلک روی هم نذاشته
باشم. بلند شدن از روی تخت، بیرون اومدن از زیر پتو، سختترین کار هر روزه. هر روز
ممکنه ساعتها وقتم رو بگیره. برای رسیدن به قرارهای صبح، به وقت از خواب بیدار میشم
اما بیشتر اوقات با تاخیر میرسم چون نمیتونم از جام بلند بشم. ساعت هفت صبح
بیدار میشم و ساعت یازده میرسم جایی که قرار بوده ساعت نه و نیم اونجا باشم و
چهل دقیقه بیشتر باهام فاصله نداشته. هر روز وسط دعوام. هر روز وسط تنش. دعواهایی
که به من مربوط نیست. غرغرهای مامان به بابا؛ نارضایتیهای بابا از برادر. هر روز
مامان و بابا جوری با کلمهها به جون هم میافتن که با خودم میگم پشت این پرده
انگار هر روز و هر ثانیه دارن با این چاقوهای توی دستشون بهجای گوجه و خیارشور،
تن همدیگه رو پاره میکنن. هر روز سگدو زدن، هر روز مثل فرفره دور خودم چرخیدن
برای چندرغاز پولی که تهش باز توی دست خودم نمیمونه، بر میگرده به خودشون، برای
ریختن توی حلق مغازهای که چهل ساله هر روز ضرر داده، به خاطر پدر بیعرضهای که
معلوم نیست توی پنجاه و هفت سال زندگی داشته چی کار میکرده و چرا مونده پای مغازهای
که از کاشی به کاشیش متنفره. مغازهای که جز دردسر براش هیچی نداشته. مغازهای که
از کارش منزجره. مغازهای که دهنش رو گاییده. مغازهای که از پس کارش بر نمیآد
چون ازش بدش میآد. پدر بیعرضهای که توان عوض کردن کارش رو نداشته. پدری که توی
پنجاه و هفت سال زندگی خطر نکرده. گردن کج همیشگی. مردی که آرزوی کارمندی داشته و
به آرزوش نرسیده. هرگز بلد نبوده پول جمع کنه. پنجاه و هفت ساله، بیپول، درمونده،
مستاصل، گندهگوز، در توهم حق مطلق بودن، به همه دیگران به چشم دروغگوهای دزد و
کسکش نگریستن، بیرون گود سماق بمکِ فریاد لنگش کن بکش. من بودن، پسرِ این پدر
بودن. سگ دو زدن تو مغازهای که پونزده ساله مامان هر روز زندگیش رو گذاشته توش.
هر روزی که قرار بود یه چند وقت باشه تا یه کارگری چیزی پیدا بشه. قراری که شد اول
دعواهای امروز. مامانی که یه بابای دغل و دبنگ داشته. از هیجده سالگی سگ دو زده.
دوخته، رنگ کرده، زنگ زده، هفت صبح نشسته تو اتوبوس تا برسه به تهران و نه شب رفته
آزادی تا برگرده خونه و بابای تن لشش رو ببینه و دعوا، دعوا، دعوا. بابایی که بعد
از مرگش هم نگفت خدا بیامرزدش. بابایی که یک ساله مرده و مامان هنوز سر قبرش
نرفته. مامانی که یهو از معلوم نیست چی ترسیده. برای محافظت از بچههاش فقط
ترسوندتشون. مامانی که دنبال ویژگیهای شوهر مطلوبش توی پسر بزرگش میگرده. مامانی
که بچهاش رو بهخاطر کمبودهای خودش سرزنش میکنه. مامانی که شوهرش از هیچی راضی
نیست و برای تخلیه رفتار احمقانه شوهرش، از بچههاش راضی نیست. مامانی که سالهاست
به جز غرغر و سرزنش و سرکوفت هیچی از زبونش نیافتاده. الهه پسیو اگرسیو بودن. من
بودن، پسر این مادر بودن. چه فرقی میکنه بودن و نبودن؟ مگه اینها تا فرسودگی
راهی دارن؟ مگه اینها تا کف لجنزار فاصلهای دارن؟
نمیارزه.
نفس کشیدن اضافه کاریه. رفتن. ایستادن. تلاش همیشگی برای انتخاب طرف درست ماجرا.
چهار نعل دویدن روی تسمه نقاله برای رسیدن به صفر-صفر جدول مختصاتی که دور و دورتر
میشه. بیچیز زاییده شدن؛ بیچیز ادامه دادن. به چیزی نرسیدن؛ بیچیز مردن. چه
فرقی داره بیچیزِ امروز با بیچیزِ فردا؟ بیچیز بیست و سه ساله با بیچیز شصت و
هشت ساله؟ وقتی هست و عاقبت لولیدن لای بازندههای اقلیته، چه فرقی میکنه بیست و
سه سال عضو باشگاه بودن و مردن با صد و ده سال؟ نه خلق و آفرینشی، نه حرف ارزندهای.
نه چهرهای و هیکلی، نه پول و پلهای. داشته از مادیات جهان؟ آنچه از جهان در دست
خیام است یا همان هیچ، اثر معروف پرویز تناولی. داشته از معنویات جهان؟ حاصل
پرداخت نور به داشتهها از مادیات یا هیچ اگر سایه پذیرد، همان سایه هیچ. به
خستگیش نمیارزه. به این لاطائلاتی که دارم میبافم. به خشونت و عصبانیت حاصل از
همهچیز. یکهگی. تکه تکهگی. بیحاصلی. بیبهرگی. که چی؟ که چی؟ که چی؟ که چی؟
هرچی. هیچی. دقیقا هیچی. که همین. همینی هست که هست. چیزی قرار نیست باشه. قراری
نبوده هیچوقت. که چی و کاچی. که چی و سیبیل قهوهچی. که چی؟ هیچی. هیچی. این جواب
درسته. این تنها جوابه. هیچی. با این حال به این همه نمیارزه. با اینکه مقصدی
وجود نداره، باید از جاده لذت برد اما جاده لذتی نداره. خار و خس. بیابون. برهوت.
تهران – قزوین؛ تهران – قم. آشغال محض. خسته کننده. تا چشم کار میکنه خاک بیحاصل.
تا چشم کار میکنه دود و خفگی. تا چشم کار میکنه ماشینهای خسته، مشکی و خاکستری،
تو عجله، رانندههای کسل و عصبی.
ولی
من یه اسلحه ندارم. کسی رو هم نمیشناسم که اسلحه داشته باشه. کسی رو هم نمیشناسم
که بتونه اسلحه جور کنه. کسی رو هم نمیشناسم که بتونم ازش بپرسم کسی رو داره که
بتونه اسلحه جور کنه یا نه – اگر داشتم این همه رو اصلا اینجا مینوشتم؟ فکر کنید
بابا. من یه اسلحه ندارم. امشب میرم روی تخت. چند صفحه از یه کتابی میخونم. توی
دریای مزخرفات پشت صفحه گوشی هوشمندم خودم رو غرق میکنم. دست میکشم روی سر شاشا،
بغلش میکنم، به خرخرش گوش میکنم و اگر از خواب بپره بهش اجازه میدم انگشتام رو
گاز بگیره و دستم رو چنگ بندازه. آخر سر خوابم میبره. بیدار میشم، بدون اینکه
فهمیده باشم خوابیدم. کشو رو باز میکنم، یادم میافته من یه اسلحه ندارم، زیر لب
یه فحش میدم و همهچیز رو از اول شروع میکنم: سگ دو زدن برای باقی موندن توی لیگ
فلکزدهها.