۱۴۰۰/۹/۲۰

۱۵۶. دستان خالی خالی خالی

چند صد متر آن طرف‌تر، نوری از پنجره آپارتمان‌های سر به فلک کشیده سو سو می‌زد. همین نقطه‌های کوچک به یادش آورد که آرامش چیست. خیره نگاه می‌کرد همان قدر که تصویر را واضح و شدید و با جزئات می‌دید، همان اندازه در خودش غرق بود و سیال، مثل آب درون لیوان، می‌سرید. این‌که می‌گوییم یادش آمد البته نه آن که با کلمات یادش آمد؛ کلمه‌ای در کار نبود اصلا. به یاد خیالش آمد که آرامش چیست و به یاد احساسش. انگار ذهن او دستی باشد در رود، دنبال خزه‌ای، سنگی، وسیله‌ای و ماهی به ناگهان درونش بلغزد. این ماهی همان آرامش است. دست گمش کرده است. بر آب می‌کوبد و سریع، سنگین، با عجله پی‌اش می‌گذارد. آب مواج و کف کرده، مانع چشم می‌شود، ماهی می‌ترسد، می‌گریزد. دست بی‌خیال آن‌چه اول می‌جسته و خسته از پی ماهی گشتن، شل می‌شود. در آب رها می‌شود. موج می‌خوابد. ماهی از میان سنگ‌های کف رود، شنا می‌کند بیرون. سمت دست‌ها می‌رود باز و دم به دست می‌ساید. دست پی‌اش می‌گذارد. آرام، با طمانینه این بار. می‌رسد به ماهی و می‌گیردش. بیرون از آب نگاهش می‌کند. رهایش می‌کند در آب. یاد او اما این بار ماهی آرامش را گرفته بود و نه به آزادی‌اش رضا می‌داد، نه بیرون آب خفه شدنش را تاب می‌آورد.

به ماهی نگاه کرد. چشم‌هایش را بست. کفش‌ها را کند، شیرجه رفت در آب. شنا کرد. زیر سنگ‌ها پناه گرفت.

۱۴۰۰/۸/۱۶

۱۵۵. نویز

امروز وقتی آفتاب خوب در آسمانِ پشت کوه‌های ابرپوشیده فرورفته بود، بعد از نوشیدن قهوه‌هایم و دود شدن چند نخ سیگار، میان همهمه‌ی موسیقی و گفتگو، پای راستم را جلوی پای چپم که ستون بدنم شده بود انداخته بودم و همین‌طور پشت در مستراح کافه، تکیه داده به روکش شوفاژ، انتظار اتمام قضای حاجت آدم آن تو و رسیدن نوبتم را می‌کشیدم و ناگهان برای نمی‌دانم چندمین بار در طول سال‌های این زندگی کوتاه احساس وصله اضافی بودن، کنه‌ای که هیچ جا جایش نیست و همراهش اضطراب و غم همیشه توام با این انگاره سراغم آمد. از درون معده‌ام شروع ‌شد، به قلبم رسید، از شاهرگ گردنم عبور کرد و دست آخر در مغزم جا گرفت و فراتر از آن، مثل هاله‌ای در اطرافم احاطه‌ام کرد.

نمی‌دانم این چندمین دفعه است. آن‌قدر تکرار شده تا حسابش از دستم در برود و از طرفی چنان هراسناک، زجر آور و پر لرزش است که اجازه نمی‌دهد با خودم حساب کتاب کنم و چوب‌خط نگاه دارم. مثل کشیده شدن آرشه ویولن روی سیم‌ها به دست کسی که به زندگی ساز ندیده؛ آرشه از سیم فلزی و مضرس است اما. ایماژ دقیق‌تری در وصفش پیدا نمی‌کنم.

ایستاده بودم و اضطرابی به چهره‌ام راه نمی‌دادم. سال‌ها درگیری با اضطراب منتشر یادم داده چه گونه وانمود کنم همه جهان در آرامشی مطلق به سر می‌برد - همان‌طور که سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با جهانی ساخته شده به سود و در راستای راحتی برون‌گراها، به عنوان یک درون‌گرا یاد گرفته‌ام چه گونه روکشی مخالف برای خودم بسازم تا وسط این هیاهوی سرسام‌آور، راه باریکه‌ای برای حضور و بروز برای خودم دست و پا کنم و از امکانات جهان (واقعا هم که چه امکاناتی!) اندک بهره‌ای ببرم و دست‌کم بخور و نمیر پولی به جیب بزنم. - هرچند دست‌های سپر شده و در هم رفته جلوی سینه‌ام و پشت گرم به دیوار غیرقابل نفوذم حاکی از حالت دفاعی بود، از نگاه بیرونی می‌شد به چشم جسمی ظریف و نحیف اما مقاوم و محکم که عوض بلاتکلیفی و آویزانی، انتظارش را منسجم سپری می‌کند دیدش.

هم‌زمان احساس پشه‌ای مزاحم را داشتم و آرزو می‌کردم کاش اندازه یک سوسک حمام وجودم را به‌جا می‌دانستم. از وضعیتی حرف می‌زنم که در شهر محل زندگیم، خیابانی که در آن قدم می‌زنم، کوچه‌ای که در آن ایستاده‌ام، کافه‌ای که در آن قهوه می‌نوشم، میزی که پشتش نشسته‌ام، میان جمعیتی که در اطرافم نفس می‌کشند، لباس‌هایی که تنم را پوشانده‌اند، تنی که با آن وجود دارم و افکاری که لا به لای آن‌ها سیال لیز می‌خورم، اضافه، بیگانه و حتی شاید تحمیل شده‌ام. وضعیتی که انگار در ماسه‌های کف گودال ماریانا دفن شده‌ام و در کم‌فشارترین نقطه کهکشان رها؛ فشاری از بیرون لهم می‌کند و فشاری از درون منفجر. اگر کسی نگاهم می‌کند به خاطر اضافه بودنم است، می‌خواهد با چشم‌هایش بیرون براندم و اگر کسی نگاهم نمی‌کند، به خاطر اضافی بودنم است و می‌خواهد بهم بفهماند باید بزنم به چاک. هرقدر هم بروم و بدوم اما از خودم نمی‌توانم فاصله بگیرم.

از کافه می‌زنم بیرون، با بدرقه لب‌خند و خنده. احساس می‌کنم تمام هیکلم مجموعه‌ای فشرده از مواد اضافی است و من جایی را اشغال کرده‌ام که باید خالی می‌بوده. انگار به زور چپانده شدم - خودم را چپانده‌ام - مابین هوا. حالتی شبیه خلائی میان هستی اما برعکس: وجودی تنگ کننده فضای هستی. عالم وجود اندازه یک من از مرزهایش بیرون زده و با نابودی من همه‌چیز به جای خود باز می‌گردد. با این حال کار از کار گذشته و مثل ریشه درختی بیرون زده از سنگی هزار ساله و خرد شدن سنگ برای همیشه، همه‌چیز حالا دیگر فروپاشیده و راهی برای جمع و جور کردنش نیست چون عنصری اضافه، یک ناهنجاری، خرق عادتی که من باشم سر و کله‌اش این وسط پیدا شده. تکه‌ای بدون دلیلی قرص و محکم برای زنده بودن، بدون بهانه‌ای محکمه پسند - محکمه‌ای به متهمی، قضاوت و جلادی خویش - برای مردن.

نزدیک مترو کنار خیابان می‌ایستم. چشم‌هایم را می‌بندم، به صداها گوش می‌دهم و اجازه می‌دهم غرش موتور ماشین‌ها به جای من فریاد بکشند.

۱۴۰۰/۷/۱۷

۱۵۴‌. نوید

صبح دمیده
آفتاب برخاسته
فاخته می‌خواند
گردن می‌افرازد آفتاب‌گردان
چشم می‌گشاید
          - بر حاشیه راه -
سگی سیاه

بال‌ها گشوده
نهیب برابر آفتاب
پرواز می‌کند سوی کوه
                            کرکس
که منقار فرو کند
بر قیمه جگرِ پاره

مردی فراز قله
     بی نای فریاد
        بی هیچ خشم
کوه‌پایه را می‌جوید
پی سنگی
به دره غلتیده
 - محکوم است به آن

می‌تابد آفتاب
  به گنبدی سفید
    به اهرامی سرخ
         به ماسه مطلا
و به چشمان مردی
 - اسلحه‌ای در دست -
در پی
     صدای شلیک
       صدای شلیک
        صدای شلیک
          بوی خون
و به گره ریسمانی سفت شده دور گلو

‌کبود و سیاهْ شب
ظلمات سر رسیده به ختمی سفید
خورشید دمیده
   - نورانی - 
آمده صبح!

۱۴۰۰/۶/۲۷

۱۵۳. کی رو انتخاب کنم؟ کدوم رو جواب کنم؟

انگار توی یک آکواریوم نشسته باشم. رو به رویم خانه‌ای آجری و قدیمی و خسته، یکی از همان‌ها که همیشه دوست داشته‌ام درشان سکنا گزینم و خرمای بر نخیل بوده‌اند، پشت تنه‌ها و برگ‌های چند چنار قدیمی چشم‌هایش را باز کرده اما هنوز حوصله ندارد از رخت‌خواب عصرگاهی دل بکند. امروز را تعطیل بودم و گفتند آدم کم است، بهتر است خودم را برسانم. بهتر بود دو سه ساعت پیش حضور می‌زدم اما حتی همین حالا که دیگر دیر است تقریبا هم حوصله ندارم از جا بلند شوم. آن‌قدر حوصله ندارم که قهوه‌ام آهسته آهسته خنک می‌شود، یخ می‌بندد و من همین‌جور خیره خیره و کسل نگاهش می‌کنم. ‌این هم شنبه‌ای دیگر، مثل باقی شنبه‌ها که از دل‌گیری عصر جمعه‌ای خلوت و تنها هم کسالت‌بارتر است؛ همیشه.

آدم‌ها انگار تنهایی را دوست ندارند. انگار برایشان عذاب‌آور است. نمی‌فهمم. البته که من هم گپ و گفت با بعضی‌ها را ترجیح می‌دهم و دروغ نباشد ابدیتی است به دنبال ارتباطی نزدیک و عمیق می‌گردم. دوستی و ارتباطی از آن دست که در کلام توصیف نمی‌شود و صرفا تکانه‌های حسی و چیزی شبیه به موج برایم مشخص می‌کنند این حضوری است که دنبالش می‌گشتم. پیش‌ترها هم تجربه‌اش کردم اما یا از روی اضطرابی که پیش از این قرص‌ها وجودم را در بر گرفته بود و از همه چیز می‌راند و جدایم می‌کرد، از آن گریخته‌ام یا چرخش روزگار که دست من و شما و دیگران نیست جدایی و فاصله و کم‌رنگی انداخته است در رابطه. حالا هم که مدام درگیر کار و حمالی مفت و چندرغاز پول روزگار می‌گذرانم و اصلا فرصت چندانی برای دیدن آدم‌های تازه و ساخت ارتباطی برایم باقی نمی‌ماند چندان. خاصه بین هم نسل‌های ما که همه از صبح منزجریم. علی ای حال، دور نیافتم، سهل نیست اما عذابی هم نیست. تنهایی اتفاقا امکانات بی‌نهایتی فراهم می‌کند. میلیون‌ها سطر برای خواندن وجود دارد و میلیون‌ها نت برای شنیدن و هزاران تصویر برای نگریستن و صدها کار دیگر که می‌شود تنهایی را با پرداختن به آن‌ها پر کرد و از این همه گذشته، هیچ چیز هم نباشد، فکر و خیال را که از آدمی نگرفته‌اند. ضمن این‌ها نمی‌فهمم کدام عاقله فردی تن می‌دهد به رنج و دشواری سر و کله زدن با دیگرانی دور از خویش، مبتذل، خنک و یاوه‌گو صرفا برای تنها نبودن و مواجه نشدن با خود یا یافتن خود در غریبی و تنهایی و بی‌کسی. بار بی‌کسی اتفاقا سبک‌تر است و از پس ملال و کسالتش اگر بر بیایی - که چندی سر و کله زدن با آن النهایه روش کار را یادت می‌دهد و باید حوصله کرد صرفا و دانست خم و چم کار نه در کتابی پیدا می‌شود نه درس‌گفتاری، نه ویدیوی یوتیوب و پادکستی و نیازمند آزمون و خطاست - خیلی لذت ‌بخش‌تر از زمان گذراندن با اکثریت قریب به اتفاق آدم‌هاست. تنهایی شر کم‌تر است آقاجان. انتخاب بین بد و بدتر - چون خیری فعلا این وسط وجود ندارد وقتی آدم‌های اطرافت و آن‌ها که دوست می‌پنداری جملگی به گوزی بنداند و ارتباطی اگر باشد هم پیوندی نیست.

قهوه‌ام یخ زده. باید دست‌هایم را بگیرم اطرافش و گرمش کنم. این هم از عوارض تنهایی است. مهر و محبتی که می‌خواهی نثارش کنی، رسوب می‌کند و نصیب فنجان قهوه و نخ سیگارت می‌شود و گرمای یا تلاشی طاقت فرسا زنده مانده‌ی وجودت، خرج این چیزها می‌شود. همین‌جا هم هست که دستت به کشتن پشه که هیچ، به پراندنش هم نمی‌رود و می‌نشینی خون مکیدنش را با اشتیاق و عشق نگاه می‌کنی و وقتی بدنش با خون تو قرمز می‌شود و سنگین می‌پرد می‌فهمی عشق و دوست داشتن گنجینه‌ای است در صندوقی پشت سینه‌ات که می‌توان برای خیلی‌ها - اگر نه همه - بازش کرد اما این توان را برای که باید به کار بست؟ برای که می‌خواهی باز کنی این صندوقچه را؟

۱۴۰۰/۵/۱۸

۱۵۲. آمادگی هميشه رضایت‌بخش نیست

مامان کرونا گرفته. از دیروز سخت نفس می‌‌کشد، صدایش گرفته، سرفه می‌کند و امروز وقت آزمایش سطح اکسیژن خونش روی ۹۲ بوده. همین چهارشنبه پیش رو وقت واکسن زدن داشت که اگر هر کجای دیگر این دنیا بودیم و تحت ستم این بی‌شرف‌ها زندگی نمی‌کردیم چهارشنبه سی چهل هفته پیش دوز دوم را تزریق کرده بود. دیروز با خودم می‌گفتم اگر بلایی سرش بیاید خودم را رو به روی وزارت بهداشت می‌سوزانم. خیلی جدی بودم. فندک که همیشه توی جیب دارم، بنزین و نفت هم گیر آوردنش کار چند دقیقه است. امروز سیگارم را پیچیدم، رو به روی آینه حمام آتش زدمش و بعد از یک ربع، بیست دقیقه به خودم آمدم و دیدم برای از دست دادنش آماده می‌شوم. این‌که از رنج زندگی راحت شد، این‌که خودم تا مدتی فلج شده‌ام. نترسیدم راستش. فکر می‌کنم فرزند خوبی برایش بوده‌ام. گمان نکنم فردا و فرداهای مردنش - که امری طبیعی است و روزی رخ خواهد داد - حسرت بخورم که می‌شد فلان جا فلان کار را برایش کنم و نکردم و بسار روز بسار رفتار نادرست را کردم و بهمان چیز را برایش تهیه نکرده‌م. آن‌چه از دستم بر می‌آمده را در حقش انجام داده‌ام و حتی اگر خلاف میلش دست به کاری زده‌ام - و بسیار زده‌ام؛ همین را هم مدیون خودش و پدرم هستم که گذر از والدین و سمت حق ایستادن و غلام حلقه به گوش نیودن و استقلال فکری را یادم داده‌اند - در نهایت متوجه شده جنایت نکرده‌ام، صرفا مسیر خودم را به سوی مقصد خودم رفته‌ام. دوست نداشتم برای مردنش آماده باشم اما. روزی که بمیرد گمانم دیگران می‌گویند چه قدر خوب با مرگ مادرش کنار آمده. این از دید خیلی‌ها نکته‌ای مثبت است اما من دلم نمی‌خواست برای مرگش آماده باشم. دلم نمی‌خواست آئینی رفتار کنم و واقعا تا چهل روز سراسیمه نباشم. گمانم نخواهم بود و برای رسیدن به این مرحله، رنج فراوانی متحمل شده‌ام. شیون‌های پس از مرگ را سال‌ها پیش توی کوچه‌های خلوت، زیر دوش حمام و زیر پتو به انجام رسانده‌ام. درباره مرگ بسیار خوانده‌ام، اندیشیده‌ام و ادراکم از آن دگرگون گشته. حالا مرگ نمی‌کشدم.

مادرم کرونا گرفته و شاید خودم را در برابر وزارت بهداشت بسوزانم یا با از دست دادنش کنار بیایم و حتی جایی بگویم دست از سر من ننه مرده بردارید و با من ننه مرده مهربان‌تر باشید؛ اگر، دور از جان عزیزش، این بلا را تاب نیاورد این بادمجان بی آفت بم.

۱۴۰۰/۴/۱۴

۱۵۱. خواب‌آلودگی

روی صندلی مترو نشسته بود. ساکت. تنها. گوش‌هایش وز وز می‌کرد و نای شنیدن موسیقی نداشت. تلک و تلک واگن مترو او را یاد خاطره‌ای دور می‌انداخت. خاطره‌ای که دلش را گرم می‌کرد و اطمینان نداشت از آن خودش باشد. خاطره سفری دور و دراز. خیلی از خاطراتش این‌طور بودند. مثلا ظهرها وقتی زیر میدان انقلاب قدم می‌زد به سوی در مترو، صدای آدم‌هایی را می‌شنید که ایستاده‌اند منتظر تاکسی‌های گوهردشت. پوسترفروش‌ها را می‌دید و دخترهایی که چهره‌شان زیر مقنعه‌های بلند عرق‌سوز شده بود و هیکلشان زیر مانتوهای اپل دار گم گشته بود و می‌رفتند سمت در پنجاه تومانی و درباره سخن‌رانی اخیر عبدالکریم سروش با هم گپ می‌زدند. هیچ‌کدام این‌ها را ندیده بود و با ین حال به روشنی آفتاب سوزان ورودی ایستگاه مترو تصاویر و صداها و احساسات حتی در ذهنش رژه می‌رفتند. با خود فکر می‌کرد وقایع از بین نمی‌روند، تنها ته‌نشین می‌شوند. به عمقی از زمین فرو می‌روند. اگر زمین را بکنی و بکاوی خاطراتشان فوران می‌کند بیرون. شاید هم زمان انتزاع است. نه گذشته‌ای هست و نه آیند‌ه‌ای. همه‌چیز یک حالای بزرگ است و همه‌چیز در لحظه در حال رخ دادن. کافی‌ست شاخک‌های قوی‌تری داشته باشی یا حواست را جمع‌تر کنی تا قدم زدن رضاخان حوالی میدان بیست و چهار اسفند را هم ببینی. از این دست مد روزهای اواخر دهه هشتاد.

حوصله‌اش سر آمده بود. چند درصدی شارژ بیش‌تر توی باطری تلفن همراهش باقی نبود و نمی‌توانست با خواندن توییت‌های دیگران سرگرم شود و گذر زمان را احساس نکند. زمان انگار زنجیر انداخته بود از هر طرف به اندامش و می‌کشیدش. بسیط شده بود در زمان. دست انداخته بود به سبیل‌هایش و گوشه لب با انگشت شست و سبابه می‌پیچاند و می‌کند. توی صورتش اگر دقت می‌کردی، همان‌ طور که خودش هر روز توی آینه بررسی می‌کرد و هر بار تصمیم می‌گرفت دست بردارد از این بازیچه و هر دفعه عملی نمی‌کردش و حتی چند باری تراشیدن سبیل‌ها و تسبیح دست گرفتن هم افاقه نکرده بود و از دست خودش و از دست دست‌هایش خونش به جوش می‌آمد هر بار وقت نگاه کردن در آینه و دقیق شدن به گوشه سبیل‌ها که هیچ‌وقت آن طور که خواسته بود و مطلوب می‌پنداشت نه انحنا برداشته بودند نه تا پایین چانه، مثل دسته‌های موتور هارلی دیویدسون، بلند شده بودند، می‌فهمیدی کندن چند تار مو از این گوشه‌ها عادت هر روزه‌اش شده و گری و کم پشتی دارد کنار لب‌ها و خالی بودنش اگر دقیق باشی و سرسری نگاهی نیاندازی توی ذوق می‌زند و از ریخت می‌اندازدش - اگر آن ریخت را ایستاده می‌شد در نظر آورد اصلا و اگر ریختی وجود داشت و واجد ریختی بود از اساس. کره چشم را درون جمجمه چرخاند. پشت ابروها‌، کمی عقب‌تر، کمی پایین‌تر، شمال کره چشم، دردی احساس می‌کرد که می‌دوید پشت تیغه بینی و می‌جهید پشت پیشانی. پلک‌هایش را بر هم گذاشت و درد شدت گرفت. با چشم بسته، سرش گیج رفت. سیاهی را می‌چرخاندند توی سرش انگار. گرداب شده بود سیاهی پشت پلک‌ها. دلش به هم خورد و تهوع سراغش آمد. ترسید. چشم باز کرد. صدای جیغ کشیدن قطار روی ریل‌های آهنی و بعد تصادف و برخورد دو قطار با هم چنان بلند بود که هیچ چیز نشنید. از روی صندلی بلند شد. از میان دو واگنی که اتصالشان حالا گسسته بود بیرون رفت. توی تونل دودی سیاه و خاکستری سنگینی می‌کرد. راه افتاد به پیاده گز کردن. دو ایستگاهی تا مقصد فاصله‌اش بود و فرصت نداشت صبر کند و بماند همان‌جا تا این آشفته بازار را کسی جمع کند. خوابش می‌آمد.

۱۴۰۰/۲/۱۶

۱۵۰. این یک ماجرای واقعی است

    روی صندلی مترو نشسته بودم. خسته، عصبانی، آزرده، رنجور. چنان غباری بر وجودم نشسته بود که حتی نمی‌توانستم دست به کیف‌ام برده، کتابی را که عطشان به انتها رساندنش هستم ادامه دهم. سلول‌های عصبی مغزم شعله می‌کشیدند و جمجه‌ام ذوب شده روی شانه‌هایم روان شده بود. تماس گرفتند که برگرد. مقصد عوض شده. از روی صندلی که برخاستم تمام قطار چپ نگاهم کردند. آبی صندلی سیاه شده، بوی پلاستیک سوخته همه جا را فراگرفته بود. راه افتادم و پشت سرم، جای قدم‌هایم شعله می‌کشیدند. توی خیابان سیگاری از پاکت بیرون آوردم، گوشه دهانم گذاشتم. می‌دانستم فندک و کبریت لازم نیست. سبابه‌ام را توتون سیگار زدم و دودی داغ دهانم را انباشت. 

    صدای آکاردئون جهید توی قلبم. هیچ کس نمی‌شنید انگار. کسی نایستاده بود رو به روی مرد آکاردئون نواز. کسی به عروس خیمه‌شب‌اش نگاهی نمی‌انداخت. پول زیادی توی جیب نداشتم. دو تا دوهزار تومانی آبی که یکی چروک و پاره بود. اول قصد ایستادن نداشتم. به نظرم می‌رسید گوش دادن به موسیقی در ازای این دو اسکناس کهنه وقاحت است. توهین نیست اگر این‌ها را توی کلاهش بیاندازم؟ اما کسی در وجودم بود که نتوانست مقاومت کند. زانوهایم شل شد. پا کند کردم. ایستادم جلوی ویترین روشن کتاب‌فروشی و گوش‌هایم را به آوای آکاردئون سپاردم. چیزی نگذشت که دیگر نه گوش‌هایم که تمام بدنم در اختیار موسیقی بود. نه خیابانی باقی ماند، نه ویترینی. من بودم و مرد آکاردئون نواز. هر آوایی سینه‌ام را می‌شکافت و مستقیم روی قلبم می‌نشست. سرشار شدم از خوشی، رهایی، اطمینان. قطعه که تمام شد، جلو رفتم، از کم بودن پول عذرخواهی کردم و ابراز قدردانی از حال خوشی که ساخته بود. اشاره‌ای زد به جعبه کوچک کنار آمپلی‌فایر و گفت: «این نامه‌های کوچک از آن توست. یکی بردار برای خودت.» دست انداختم و یکی برداشتم. انگار از کودک دست‌فروشی فال خریده باشم. تشکر کردم. به راه افتادم. گره بند نازک اطراف نامه را گشودم. «نگران نباش». توی آن نامه کوچک، روی آن کاغذ دو در دو، نامه‌ای که برایم آمده بود همین را نوشته بود: نگران نباش.

    مسیر را ادامه دادم. چند قدم برداشتم و بعد پس سرم را نگاه انداختم. جای قدم‌هایم را سبزه‌ها گرفته بودند. خواستم سیگاری بگیرانم. سنگ فندک را چرخاندم و جلوی سیگار دسته‌ای شکوفه دیدم. ره‌گذرها با شگفتی و تحسین نگاهم می‌کردند؛ سرم پر بود از عطر. هوا خنک شده بود.

    از آن دست خیابان صدای فلوت شنیدم. انگار کسی مرا کشید. از عابر بانک چند اسکناس گرفتم، عرض خیابان را دویدم و رو به روی جوان فلوت‌نواز، زمین نشستم. موسیق فلوت در آغوشم گرفت و من سر بر شانه‌اش، بی صدا، بی اشک، گریستم. باد وزیدن گرفت، از زمین برم داشت. مثل یک پر کوچک، معلق در آسمان، لای شاخ و برگ درخت‌های خیابان‌، می‌رقصیدم.

۱۳۹۹/۱۱/۲۰

۱۴۹. یک نفر بر خاک دارد می‌کشد فریاد

     همه‌چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. به خودم آمدم و دریافتم روی صندلی اتوبوسی با سی چهل مسافر اکثرا بد رقص که به دنبال سکس و امید به یافتن هم‌خواب این همه مسیر را آمده بودند، به هولناک‌ترین منظره زندگی بیست و سه ساله‌ام خیره‌ام. درختانی خشکیده، پیچ و تاب خورده، زجر کشیده، به هیبت اجنه‌های کوچک خبیثی که با طلسمی در جای خود میخ‌کوب شده‌اند. صدای جیغ پرده گوشم را می‌آزرد. صدا در سراسر کویر طنین انداخته بود و از لای چوب زبر درختان ملتمس رحمت بیرون می‌ریخت و آمیخته بود به فریاد نارضایتی از التماس درختان سفید خشکیده که سر منشائش گلوی سیاه درختان قد کوتاه با دستانی رازآلوده به هم پیچانده بود. جیغ ادوارد مونش در برابر صدایی چنین مهیب، بلند و تیز به زمزمه‌ای گوش نواز شبیه‌تر بود. شن از افق پشت سر آغاز می‌شد و تا افق روبه‌رو گسترده بود. شن بود، شن بود، شن بود و شن. یأس. سرگشتی. دوزخ. سوار اتوبوسی به سوی ناکجا، وسط جهنم، سی چهل نفر، از روی میل یا اجبار، نشسته و ایستاده، عرق ریزان، تشنه، مستاصل، خسته از جماعت، تن را بندری می‌جنباندیم.

    وسط جهنم، درخت‌ها خشکیده بودند. درخت‌های خشکیده. با خودم فکر کردم برای خشکیدن، باید اول جوانه زد، رشد کرد، سبز شد، از این مهلکه طاقت فرسا، در این ملک شیطان، جان به در برد، تنومند شد و سپس خشکید. برای مردن نخست باید زیست. این دشت جهنم سر به سر مملو از خشکیده‌هاست. انگار چیزی شبیه به امید، رهائی، بی‌خیالی یا مقاومت در هوا موج می‌زد.

    حالا که این چیزها را می‌نویسم خیلی آشفته به نظر می‌رسند. به نظر نمی‌رسند. آشفته‌اند. تکه، پاره. قطعه. مثل چند تصویر محو از خوابی قدیمی که وسط روز روی صندلی ایستگاه اتوبوس خیره به خیابان خیس از باران و خلوت وقتی نه کتابی برای خواندن همراه داری نه دستگاهی برای گوش دادن به موسیقی خاطرت می‌آید و همه چیز برایت به هم ریخته و لرزان است. انگار نه انگار همین چند روز پیش بود و اگر خستگی، کاهلی، هم‌نشینی با جمع و تنگی فرصت امان نمی‌بریدند و همان وقت شروع به نوشتن می‌کردم، همه‌چیز پررنگ‌تر و پیوسته‌تر می‌نمود. وسط آن جهنم، هیچ فکر نمی‌کردم حالا کسی قرار است با تیر سه شعبه آتشین از درختی سوزان میوه چرک به دهانم بگذارد و سرب گداخته به ماتحتم فرو کند. آن وقت برای اولین بار در طول بیست و سه سال زندگی، با خورشید انس گرفتم. خورشید را تحبیب کردم. رو به خورشیدی که بی امان و گدازان می‌تابید، آغوش گشودم. آن وقت برای اولین بار در طول مدتی چنان طولانی که از عمرم طویل‌تر می‌نماید، اضطراب و تشویش همراهم نبودند. وسط آن جهنم، نیمی بالاجبار و نیمی خواسته، تنم را بندری می‌جنباندم، می‌رقصیدم و مصدر رهایی بودم. سبک‌تر از همیشه و این همیشه ذکر دروغ زمان است. سبک مثل وقتی بالای قلعه بابک ایستاده بودم. بی تشویش مثل وقتی برف مسیر برگشت از قلعه را آهسته آهسته می‌پوشاند و جز صفحه‌‌ای سفید و بی راهنما هیچ باقی نمی‌ماند. رها مثل وقتی ماده سگی نگران فرزند توی کوچه‌های خلوت تخت سلیمان وجودم را بویید تا مطمئن شود تهدید نیستم. خط‌های در هم پچیده گره گشوده بودند و من، منی بودم که بودم ولی هرگز نبودم.


    یک روز، خیلی زود، کوله‌ای می‌بندم و محرم جاده می‌شوم.

۱۳۹۹/۱۰/۲۵

۱۴۸. برام یه اسلحه جور کنید

            اگر یه اسلحه داشتم همین امشب همه‌چیز رو تموم می‌کردم. وقتی همه خواب بودن، اسلحه رو از توی جعبه بر می‌داشتم، می‌رفتم پارک نزدیک خونه، یه نخ سیگار می‌کشیدم و بعد مستقیم به شقیقه‌ام شلیک می‌کردم. قطعا شقیقه، فقط شقیقه. این کارها باید مطمئن باشه. شلیک توی دهن خطرناکه، ممکنه فقط به لوب پیشانی آسیب برسونه؛ زنده می‌مونی و دیگه نمی‌تونی تصمیم بگیری و رفتارات تغییر پیدا می‌کنن. ممکنه گلوله از کنار قلب رد بشه، فقط سوراخ می‌شی. ممکنه تیغ به‌جای شاهرگ، عصب رو ببره. این‌جوری دستت از کار می‌افته ولی هنوز زنده‌ای. قرص‌ها فقط بیهوش می‌کننت، خیلی طول می‌کشه تا بمیری و حتما یکی به دادت می‌رسه (به دادت می‌رسه؟ احمقانه‌اس. چرا برگردوندن آدمی که تصمیم گرفته به زندگیش خاتمه بده به زندگی، باید به داد اون آدم رسیدن تعبیر بشه؟ چرا بازگرداندن به بدبختی نه؟ چرا کسی این نکته رو مطرح نمی‌کنه که نجات دادن دیگران از مرگ حتمیِ "خودخواسته" می‌تونه خیرخواهی نباشه و می‌تونه از سر حسادت باشه؟ به خاطر این‌که ما همه توی این گند و کثافت سهیمیم، همه با هم این‌جاییم و تو غلط کردی بخوای زودتر از من بری؟). پریدن از ارتفاع هم مطمئن نیست؛ لااقل نه تا وقتی ارتفاع خیلی بلندی در دسترس نیست. ارتفاع پایین فلجت می‌کنه، استخونات رو خرد می‌کنه اما نمی‌کشدت. قوز بالا قوز.

          فایده‌ای نداره. صبح‌ها خسته از خواب بیدار می‌شم. انگار حتی یک ثانیه پلک روی هم نذاشته باشم. بلند شدن از روی تخت، بیرون اومدن از زیر پتو، سخت‌ترین کار هر روزه. هر روز ممکنه ساعت‌ها وقتم رو بگیره. برای رسیدن به قرارهای صبح، به وقت از خواب بیدار می‌شم اما بیش‌تر اوقات با تاخیر می‌رسم چون نمی‌تونم از جام بلند بشم. ساعت هفت صبح بیدار می‌شم و ساعت یازده می‌رسم جایی که قرار بوده ساعت نه و نیم اون‌جا باشم و چهل دقیقه بیش‌تر باهام فاصله نداشته. هر روز وسط دعوام. هر روز وسط تنش. دعواهایی که به من مربوط نیست. غرغرهای مامان به بابا؛ نارضایتی‌های بابا از برادر. هر روز مامان و بابا جوری با کلمه‌ها به جون هم می‌افتن که با خودم می‌گم پشت این پرده انگار هر روز و هر ثانیه دارن با این چاقوهای توی دستشون به‌جای گوجه و خیارشور، تن هم‌دیگه رو پاره می‌کنن. هر روز سگ‌دو زدن، هر روز مثل فرفره دور خودم چرخیدن برای چندرغاز پولی که تهش باز توی دست خودم نمی‌مونه، بر می‌گرده به خودشون، برای ریختن توی حلق مغازه‌ای که چهل ساله هر روز ضرر داده، به خاطر پدر بی‌عرضه‌ای که معلوم نیست توی پنجاه و هفت سال زندگی داشته چی کار می‌کرده و چرا مونده پای مغازه‌ای که از کاشی به کاشیش متنفره. مغازه‌ای که جز دردسر براش هیچی نداشته. مغازه‌ای که از کارش منزجره. مغازه‌ای که دهنش رو گاییده. مغازه‌ای که از پس کارش بر نمی‌آد چون ازش بدش می‌آد. پدر بی‌عرضه‌ای که توان عوض کردن کارش رو نداشته. پدری که توی پنجاه و هفت سال زندگی خطر نکرده. گردن کج همیشگی. مردی که آرزوی کارمندی داشته و به آرزوش نرسیده. هرگز بلد نبوده پول جمع کنه. پنجاه و هفت ساله، بی‌پول، درمونده، مستاصل، گنده‌گوز، در توهم حق مطلق بودن، به همه دیگران به چشم دروغ‌گوهای دزد و کسکش نگریستن، بیرون گود سماق بمکِ فریاد لنگش کن بکش. من بودن، پسرِ این پدر بودن. سگ دو زدن تو مغازه‌ای که پونزده ساله مامان هر روز زندگیش رو گذاشته توش. هر روزی که قرار بود یه چند وقت باشه تا یه کارگری چیزی پیدا بشه. قراری که شد اول دعواهای امروز. مامانی که یه بابای دغل و دبنگ داشته. از هیجده سالگی سگ دو زده. دوخته، رنگ کرده، زنگ زده، هفت صبح نشسته تو اتوبوس تا برسه به تهران و نه شب رفته آزادی تا برگرده خونه و بابای تن لشش رو ببینه و دعوا، دعوا، دعوا. بابایی که بعد از مرگش هم نگفت خدا بیامرزدش. بابایی که یک ساله مرده و مامان هنوز سر قبرش نرفته. مامانی که یهو از معلوم نیست چی ترسیده. برای محافظت از بچه‌هاش فقط ترسوندتشون. مامانی که دنبال ویژگی‌های شوهر مطلوبش توی پسر بزرگش می‌گرده. مامانی که بچه‌اش رو به‌خاطر کمبودهای خودش سرزنش می‌کنه. مامانی که شوهرش از هیچی راضی نیست و برای تخلیه رفتار احمقانه شوهرش، از بچه‌هاش راضی نیست. مامانی که سال‌هاست به جز غرغر و سرزنش و سرکوفت هیچی از زبونش نیافتاده. الهه پسیو اگرسیو بودن. من بودن، پسر این مادر بودن. چه فرقی می‌کنه بودن و نبودن؟ مگه این‌ها تا فرسودگی راهی دارن؟ مگه این‌ها تا کف لجن‌زار فاصله‌ای دارن؟

          نمی‌ارزه. نفس کشیدن اضافه کاریه. رفتن. ایستادن. تلاش همیشگی برای انتخاب طرف درست ماجرا. چهار نعل دویدن روی تسمه نقاله برای رسیدن به صفر-صفر جدول مختصاتی که دور و دورتر می‌شه. بی‌چیز زاییده شدن؛ بی‌چیز ادامه دادن. به چیزی نرسیدن؛ بی‌چیز مردن. چه فرقی داره بی‌چیزِ امروز با بی‌چیزِ فردا؟ بی‌چیز بیست و سه ساله با بی‌چیز شصت و هشت ساله؟ وقتی هست و عاقبت لولیدن لای بازنده‌های اقلیته، چه فرقی می‌کنه بیست و سه سال عضو باشگاه بودن و مردن با صد و ده سال؟ نه خلق و آفرینشی، نه حرف ارزنده‌ای. نه چهره‌ای و هیکلی، نه پول و پله‌ای. داشته از مادیات جهان؟ آن‌چه از جهان در دست خیام است یا همان هیچ، اثر معروف پرویز تناولی. داشته از معنویات جهان؟ حاصل پرداخت نور به داشته‌ها از مادیات یا هیچ اگر سایه پذیرد، همان سایه هیچ. به خستگیش نمی‌ارزه. به این لاطائلاتی که دارم می‌بافم. به خشونت و عصبانیت حاصل از همه‌چیز. یکه‌گی. تکه تکه‌گی. بی‌حاصلی. بی‌بهرگی. که چی؟ که چی؟ که چی؟ که چی؟ هرچی. هیچی. دقیقا هیچی. که همین. همینی هست که هست. چیزی قرار نیست باشه. قراری نبوده هیچ‌وقت. که چی و کاچی. که چی و سیبیل قهوه‌چی. که چی؟ هیچی. هیچی. این جواب درسته. این تنها جوابه. هیچی. با این حال به این همه نمی‌ارزه. با این‌که مقصدی وجود نداره، باید از جاده لذت برد اما جاده لذتی نداره. خار و خس. بیابون. برهوت. تهران – قزوین؛ تهران – قم. آشغال محض. خسته کننده. تا چشم کار می‌کنه خاک بی‌حاصل. تا چشم کار می‌کنه دود و خفگی. تا چشم کار می‌کنه ماشین‌های خسته، مشکی و خاکستری، تو عجله، راننده‌های کسل و عصبی.

          ولی من یه اسلحه ندارم. کسی رو هم نمی‌شناسم که اسلحه داشته باشه. کسی رو هم نمی‌شناسم که بتونه اسلحه جور کنه. کسی رو هم نمی‌شناسم که بتونم ازش بپرسم کسی رو داره که بتونه اسلحه جور کنه یا نه – اگر داشتم این همه رو اصلا این‌جا می‌نوشتم؟ فکر کنید بابا. من یه اسلحه ندارم. امشب می‌رم روی تخت. چند صفحه از یه کتابی می‌خونم. توی دریای مزخرفات پشت صفحه گوشی هوشمندم خودم رو غرق می‌کنم. دست می‌کشم روی سر شاشا، بغلش می‌کنم، به خرخرش گوش می‌کنم و اگر از خواب بپره بهش اجازه می‌دم انگشتام رو گاز بگیره و دستم رو چنگ بندازه. آخر سر خوابم می‌بره. بیدار می‌شم، بدون این‌که فهمیده باشم خوابیدم. کشو رو باز می‌کنم، یادم می‌افته من یه اسلحه ندارم، زیر لب یه فحش می‌دم و همه‌چیز رو از اول شروع می‌کنم: سگ دو زدن برای باقی موندن توی لیگ فلک‌زده‌ها.