۱۳۹۵/۱۱/۴

۸۱. غیر از تو هیچی نیست

نشستم درس بخونم. نشستم درس بخونم یه خط می‌خونم سه خط به تو فکر می‌کنم. از صبح که پاشدم یه لحظه ول نکردی. مثل دیروز، مثل پریروز، مثل دو ماه پیش. دست بر نمی‌داری. جزوه بازه جلوم من تو کلمه‌هاش قیافه تو رو می‌بینم. بیرون برف می‌آد. سنگین برف می‌آد. هوا سرده یعنی. این‌جا همیشه سرده لعنتی. سرماش گدا کشه. دیوارای اتاق داره رو سرم خراب می‌شه. هم‌چین تنگ شده اتاق که قفسه سینه‌ام داره می‌ترکه. پا می‌شم یه لا پیرهن می‌پوشم یه شلوار یه پالتو. کم پوشیدم سردم شه. سیگار و فندک به دست می‌زنم بیرون. راه می‌افتم. نمی‌دونم کدوم وری فقط می‌رم. برف می‌آد. انقد برف می‌آد که همه‌جا ساکته. به برف نگاه می‌کنم و به لطیفیش. بعد به تو فکر می‌کنم. به دستات. به دستات که حتما از این برفی که نشسته رو موهام لطیف‌تره. می‌ترسم. می‌ترسم یه روز دستت رو بگیرم لطافت دستت خراش برداره از لمس دست من. برف می‌آد. انقد برف می‌آد که تا چشم کار می‌کنه همه‌جا سفیده. قدم می‌زنم نگاه می‌کنم به سفیدیش. بعد به تو فکر می‌کنم. به سفیدی صورتت که از این برف قشنگ‌تره. می‌ترسم. می‌ترسم یه روزی بشینی کنارم من نگاهت کنم صورتت کدر بشه از نگاه من. به خودم می‌آم می‌بینم وایسادم لب رود. یه لایه آب توش بوده همونم یخ زده. باقیش خشکه. گِله. تا چشم کار می‌کنه برفه، یخه، سرده. زل می‌زنم به یخ رودخونه. به خشکی کنارش. سردم می‌شه. سرما می‌زنه به مغز استخونم. تکون نمی‌تونم بخورم از زور سرما و درد. خوش‌حال می‌شم. آدم وقتی درد داره فقط به درد فکر می‌کنه. قاعدتا باید تو از کله‌ام بری بیرون، ول کنی. سرما زده تو مغز استخونم دارم درد می‌کشم لعنتی. باز تو می‌آی جلو چشمم ولی. فکرت گرمم می‌کنه. سرما رو از تو وجودم می‌ندازه بیرون. درد رو فراموشم می‌کنه. فکر می‌کردم درد بیرونت کنه از کله‌ام ولی فکرت دوای درده، مسکنه، آرام‌بخشه، گرمه. می‌ترسم. می‌ترسم نکنه یه روز بین بازوهام بگیرمت و سرمای وجودم گرمات رو از بین ببره؛ خاموشش کنه. بر می‌گردم می‌آم تو اتاق می‌شینم رو تخت. بو گه سیگار می‌دم. به تو فکر می‌کنم که بو رز می‌دی، بو شب‌بو می‌دی، بو یاس می‌دی؛ بو همه گُلای جهان رو یه جا با هم می‌دی. می‌ترسم. می‌ترسم نکنه یه روز باشی و من نفس بکشمت و تو پژمرده شی. دست می‌ندازم کش موهام رو باز می‌کنم و یاد می‌افته به موهای تو. به موهای سیاه موج‌دار قشنگ تو فکر می‌کنم. می‌ترسم. می‌ترسم یه روزی دست بکنم تو موهات نازشون کنم موهات بریزه که دست من خورده بهش.

لعنتی هزارتا مساله هست که من باید بهشون فک کنم ولی چی؟ فقط به تو فکر می‌کنم. تو و تو و‌ تو و هیچی غیر از تو. فکر می‌کنم کاش باشی. کاش بیای دستت رو بگیرم با هم قدم بزنیم بریم تا اون سر دنیا. بعد می‌ترسم. می‌ترسم بیاد اون روزی که بیای و من یه کوچولو به یه چیز دیگه فکر کنم. بعد می‌خندم. لعنت به من اگه به چیزی غیر از تو فکر کنم. غیر از تو هم مگه چیزی هست ماه‌پیشونی؟

۱۳۹۵/۱۰/۱۹

۸۰. رفتن و رفتن

   اولین شبی که راهی شدم، مثل فیلم‌های سینمایی باران شدیدی می‌بارید، چمدانم دست پدرم و من خندان مادر گریانم را می‌بوسیدم و برادرم وانمود می‌کرد اعتنایی به رفتنم ندارد. تا عصر روز بعد که با پدرم خداحافظی کردم، درست متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده. دقیقا بعد از خداحافظی اما مادرم زنگ زد، با صدایی لرزان و از احوالم در شهر جدید پرسید و من تلفن را که قطع کردم تازه فهمیدم چه شده. بدون سیگار در پارکی نشسته بودم، در شهری که تا کنون ندیده بودم و زبان روزمره‌ی مردمش را متوجه نمی‌شدم؛ منتظر هیچ‌کس نبودم و تختی زهوار در رفته در اتاقی کثیف منتظر بود تا اولین شب زندگی در شهر جدید را روی آن سپری کنم. برای مدتی دنیا بر سرم آوار شد. استقلال، آن آرزوی دیرین که از اوان نوجوانی همراهم بود چندان هم شیرین نمی‌نمود. جدا شدن از تنها سه نفری که هجده سال تمام کنارت بوده‌اند، تنها سه نفری که واقعا بوده‌اند، علی‌رغم تمام آزار و اذیت‌هایشان چندان آسان نمی‌نمود. شهر غریب بود و من ناآشنا و زبان محلی نابلد و جوگیر، مارلبورو پیدا نکرده بدون سیگار به خوابگاه بازگشتم. اولین روزها که گذشت کم کم به شهر عادت کردم. به مردمش، به فلکه‌ی مدرسش، به ایالتش، به خیابان امام و خیابان خیام‌اش، به چهارراه دانشکده و کافه افرایش. احساس می‌کردم حالا این‌جا شهری است که برای خودم می‌سازمش و هیچ بندی محدودم نمی‌کند. شهری که چهار سال می‌شود شهر من و خودم. شهر استقلالم. طعم شیرین استقلال زیر زبانم رفته بود و دیگر تلخی و سختی روز اول بسیار بعید به نظر می‌رسید.

    اولین بازگشتم به خانه شور و شوق زیادی داشت. بعد از دو ماه و اندی خانواده‌ام را می‌دیدم، آشنایانم را می‌دیدم، قرار بود دوستی قدیمی را ببینم. بدون وابستگی به این شهر جدید، شهر استقلال، با تمام وجود به سمت تهران راه افتادم. تهران بود، شهر من بود، شهر کثیف هجده سال زندگی من بود، سرب داشت و سرب هوایش بعد از سه ماه سر حالم کرده بود. یک هفته‌ام اما تمام شد و باید باز می‌گشتم. به کندی چمدان بستم. به کندی از خانه بیرون رفتم و به کندی از آغوش مادر و برادرم جدا شدم. پدرم در آغوش نمی‌گیرد. اساسا در این پنجاه و دو سه سال رابطه‌ی خوبی با احساسات و بیان و بروزشان نداشته است.

   تعطیلات عید تمام شده بود و برای ششمین بار من چمدانی می‌بستم تا راهی شوم. نه کند و نه سریع. از در خانه بیرون رفتم، همان‌طور که سال قبلش، یا دو سال قبلش. در ترمینال مادرم را در آغوش فشردم، هم‌چنان که صبح روز قبلش یا عصر سه روز قبل‌ترش. دیگر برایم تفاوتی نداشت. رفتن‌ها، آمدن‌ها. ارومیه، شهر شیرین استقلال نبود. شهری برای من و خودم. مهمانی بودم که برای درس خواندن چهارسالی در خوابگاه‌های بی‌کیفیتش ساکن بودم و صبح‌های زندگیم را با چای و سیگار به شب می‌رساندم و شب‌های زندگیم را تا صبح با چای و سیگار و کتاب پر می‌کردم. احساس خانه بودن نداشت. احساس متعلق بودن نمی‌کردم. من متعلق به ارومیه نبودم. وضع تهران اما بهتر نبود. تصدق هوای آلوده‌اش هم می‌رفتم، برای بلوار کشاورزش جان می‌دادم اما خانه‌ای که از روز اول در آن نفس کشیده بودم، خانه‌ای که همیشه خانه‌ام بوده و تا مشخص نیست کی هم خانه‌ام خواهد بود، دیگر احساس خانه بودن نداشت. مهمانی بودم در خانه‌ی پدری. مهمانی بودم که تختی مشخص داشت. خانه‌ی پدرم، خانه‌ی خودم، خانه‌ی ما؛ خانه‌ی ما دیگر احساس خانه بودن نداشت. در تهران هم مهمانی بودم که بالاخره جور و پلاسش را جمع می‌کند تا از شر غرغرهای محل سکونتش، از شر جر و بحث‌های اعضای ساکن در محل سکونتش فرار کند؛ تا زحمت میزبان را کم کند.

   این‌گونه بود که بعد از شش ماه، رفتن و رفتن برای من شد امری معمول، طبیعی، معنا باخته. حالا بدون آن‌که منزلی داشته باشم، بدون آن‌که در هیچ مکانی آرامش خاطری پیدا کنم که پیش‌تر در خانه تجربه‌اش کردم می‌روم و می‌روم. باز نمی‌گردم؛ آدمی وقتی باز می‌گردد که متعلق باشد، وقتی باز می‌گردد که جایی خانه‌اش باشد. من متعلق نیستم، خانه‌ای ندارم، باز نمی‌گردم، تنها می‌روم و می‌روم. می‌روم و هر بار پیش از هر رفتن، یک شب پیش از موعد می‌شوم نامتعلق‌ترین، بی‌خانمان‌ترین، آشفته‌حال‌ترین و عصبی‌ترین رونده‌ی جهان که یک بار در میان سیگار هم نمی‌تواند بکشد بلکه فراموش کند.

۱۳۹۵/۱۰/۱۸

۷۹. جمع نمی‌شود دگر

   دفترچه‌ی آلترناتیوم را باز می‌کنم. دفترچه‌ای که برای یادداشت‌های هرروزه‌ام نیست. به آن‌چه اخیرا نوشته‌ام نگاهی می‌اندازم بلکه چند خطی مناسب وبلاگ پیدا کنم. آن‌ها که به درد بخورتر بوده‌اند را قبلا پست کرده‌ام. دفترچه را نمی‌بندم؛ هرگز هیچ دفتر و کتابی را بعد از پرداختن به هدف اولیه‌ای که از باز کردنش داشته‌ام کنار نمی‌گذارم. بعضی وقت‌ها تا زخمی نکنم دست نمی‌کشم. این بار به تاریخ نوشته‌های اخیر نگاه می‌کنم. بدون تاریخ، ۱۵ شهریور، ۳۱ شهریور(ناقص)، ۳۰ مهر، ۱۸ آبان (در حاشیه‌اش نوشته شده برای فلان‌کس - ماه‌پیشانی خودمان)، ۲۷ آبان (همان حاشیه)، ۱۹ آذر (همان حاشیه) ۳۰ آذر (همان حاشیه). دو تکه کاغذ کاهی در قطع آ۵ هم الحاق کرده‌ام این وسط‌ها. بدون تاریخ است اما این دو هم برای ماه‌پیشانی. کنجکاویم گل می‌کند. دفترچه‌ی یادداشت‌هایم را باز می‌کنم و نگاهی به یادداشت‌ها می‌اندازم. از ۱۸ آبان تا همین چند شب پیش، از ده یادداشتی که نوشته‌ام هشت یادداشت به همان فلان‌کس کذایی پرداخته‌اند، یکی مخدوش. حوصله و توان اجرایی این را ندارم که به مکالماتم سرک بکشم و نیازی هم نیست. خوب می‌دانم که مدت‌هاست غالبیت مکالماتم با همین معدود دوستانم پیرامون ماه‌پیشانی است؛ تقریبا هرروز. آن‌قدر که این یکی دو هفته اخیر حتی خجالت می‌کشم احوال‌پرسی کنم.

   صدای ابراهیم شریفی می‌آید که می‌خواند «پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من، سرو خرامان منی ای رونق بستان من ای رونق بستان من» و من یادم می‌افتد به «گل نسبتی ندارد با روی دل‌فریبت، تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری». خیره می‌شوم به نقطه‌ای که نمی‌دانم کجاست، چیزی که نمی‌دانم چیست. ابراهیم شریفی ادامه می‌دهد که «هفت آسمان را بر درم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در حال سرگردان من» و من یادم می‌افتد به سکوت سرد و طولانی مدت ماه‌پیشانی؛ حتی نپرسید چنین مجنون چرایی تا در جوابش بگویم من چه دانم؟ ابراهیم شریفی می‌خواند «ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من» و من به این فکر می‌کنم که اولین تصویری که هرروز به محض بیدار شدن تصور می‌کنم همان تصویریست که هر شب پیش از خواب تصور می‌کنم، همان تصویری که در طول روز تصور می‌کنم و گه‌گاه از بین تصاویر گالری گوشی مثلا هوشمندم به آن نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از دید پراگماتیستی یکی از کاربردهای مثبت دین می‌تواند این باشد که موجب آرامش روانی افراد می‌شود و ربطش می‌دهم به این که دیدن ماه‌پیشانی مرا آرام می‌کند؛ هرچند اضطرابی هم بر وجودم متحمل می‌کند، اضطرابی که چندان ناخوشایند هم نیست و از این‌ها نتیجه می‌گیرم که دیدن ماه پیشانی دین من و مغزم سوت می‌کشد از این توانایی عجیبی که ناگهان در مرتبط ساختن مسائل بی‌ربط به یک‌دیگر پیدا کرده است. دوتار نواختن حسین سمندری را گوش می‌دهم و به این فکر می‌کنم که سمندری وقتی دوتار می‌نواخت از سرپنجه‌هایش خون می‌پاشید و دنبال نکته‌ای می‌گردم که توضیح دهد آزار جسمی این درد را چگونه متحمل می‌شده؟ این اما بهانه‌ای است که به سکوت طولانی مدت ماه‌پیشانی فکر نکنم. فایده‌ای ندارد، جلوی جریان فکر را نمی‌توان گرفت فکر آن‌قدر سیال هست که هرکجا بخواهد برود و آن قدر لجباز هست که آن‌جا که تو می‌خواهی نرود. به سکوت طولانی مدت ماه‌پیشانی فکر می‌کنم. به سخن گفتن دوباره‌اش که سر سنگین و معذب شروع شد و لحن صمیمی اکنونش. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. به تمام نوشته‌هایم فکر می‌کنم، به تمام مکالماتم، به تمام فکرهایم و به تمام خواستنم و به تمام نرسیدنم. هنوز هم چیزی برای من تغییری نکرده. ابراهیم شریفی می‌خواند «چشمان سیاهت» و من به این فکر می‌کنم که «دست‌کم حالا می‌دونه» و نقطه‌ی آخر این متن را - که باید در حاشیه‌اش بنویسم برای ماه‌پیشانی - می‌گذارم.