۱۳۹۵/۱۰/۷

۷۸. برای نوشتن که گمش کرده‌ام

   سر انگشتی که حساب کنم، شصت هفتاد روز دیگر رسما دومین دهه‌ی زندگیم پایان می‌یابد. نوجوانی از بین می‌رود. دوازده سالی که به مدرسه می‌رفتم ورد زبان هرروزه‌ی تمام معلمان این بود که شب، سر را که روی بالش می‌گذارید و چشم‌هایتان را که می‌بندید، تفکری کنید به روزتان. سبک سنگین کنید که چه اشتباهی انجام داده‌اید و چه گامی به جلو برداشته‌اید. دیمی نگذرد خلاصه. نوجوانی‌ام حالا سر به بالین گذاشته، چشم‌هایش را بسته و قصد خواب دارد. این‌ها را نمی‌نویسم که مقدمه‌ای باشد برای بررسی کارنامه‌ی ده سال گذشته‌ام. اصلا به عرصه‌ی عموم ربطی ندارد، ربطی هم داشته باشد من به عمومی کردنش علاقه و اشتیاقی ندارم. مساله‌ای در طول این ده سال وجود داشته اما که امروز و با در نظر گرفتن شرایط اکنون، می‌خواهم درباره‌ی آن بنویسم و آن، نوشتن است. بله، برای نوشتن می‌نویسم.

   در طول این ده سال، بزرگ‌ترین آرام‌بخش من نوشتن بوده. هم‌تراز خواندن. از سوم دبستان که وارد دومین دهه شدم تا پایان دوره‌ی راهنمایی هر هفته مشتاقانه به انتظار زنگ انشا می‌نشستم. یک ساعت و نیمی که می‌توانستم فارغ از هر کاری وقت خود را به نوشتن اختصاص دهم. این نود دقیقه‌ها طلایی بودند. نه کسی می‌توانست در میانه‌ی نوشتن برای انجام دادن کاری فرا بخواندم و نه زمانی را که باید به کارهای دیگر اختصاص داده می‌شد را به نوشتن اختصاص می‌دادم؛ نود دقیقه‌ی ناب وظیفه‌ام نوشتن بود و چه وظیفه‌ای دل‌پذیرتر از نوشتن؟ نوشتن همیشه برای من رهایی بخش بوده است. عصبانیتم را به اوج می‌رسانده و بعد خاموشش می‌کرده، حسرتم را مرورپذیر می‌کرده، احساسم را متبلور می‌کرده. این‌ها مخصوصا برای آدمی هم‌چون من که کسی را برای صحبت کردن نداشته ارزشی دو چندان پیدا می‌کند. کاغذ و خودکار برای من بهترین دوست‌ها بوده‌اند. کلماتیزه کردن احساساتم همیشه منجر به درک بهتر آن‌ها می‌شده. خودکار را که به دست می‌گرفتم یا دست را که بر کیبورد می‌گذاشتم و قصد نوشتن می‌کردم از تمام جهان بیرون گسسته می‌شدم و در جهان خودم به اکتشاف می‌پرداختم. بله، در خلال نوشتن چیزهایی را پیدا می‌کردم که تا قبل از آن نمی‌دانستم آن‌جا وجود دارند. به دنبال کلمات که می‌گشتم، یک تکه پارچه را کنار می‌زدم تا شاید کلمه‌ی مناسب را آن زیر پیدا کنم و متوجه می‌شدم چه چیزها که آن زیر پنهان نبوده است. من نیمی از اشتباهاتم را در خلال همین نوشتن‌ها شناخته‌ام؛ در خلال توضیح و تشریحش بر می‌خوردم به مشکلاتی که در دلشان نهفته بود. در خلال همین نوشتن‌ها ترس‌هایم را شناخته‌ام، عصبانیت‌هایم را شناخته‌ام، آنان که دوستشان دارم را شناخته‌ام.

    نوشتن پیوند من با زندگی بود. نبض زنده بودنم. نفس نوشتن آن‌قدر مهم بود که اهمیتی نمی‌دادم کجا و بر روی چه می‌نویسم. کاغذهای باطله، کاغذ ساندویچ، جلد مقوایی کیک صبحانه، چرک نویس امتحان، وبلاگ‌های دیگرم. سرنوشت همه‌ی این دست نوشته‌هایم نامعلوم است. فقط می‌دانم نابود شده‌اند. عمدا یا سهوا. محکوم به نابودی هم بوده‌اند. چه کسی جلد مقوایی کیک صبحانه را آرشیو می‌کند؟ کدام مادری در تمیزکاری‌ها حواسش را به پشت کاغذهای باطله می‌دهد؟ وبلاگ‌ها را هم که شما بهتر از من می‌دانید؛ وقتی به دست بلاگفا مسدود می‌شدند هر آن‌چه نوشته بودی دود می‌شد و به هوا می‌رفت. این‌که چقدر زحمت کشیده بودی و حق پدیدآورندگی و کوفت و درد و زهرمار داشتی هم اصلا و ابدا اهمیتی نداشت. مصداق محتوای مجرمانه محتوم به نابودی است. حال بگذریم از این‌که نوجوانی چهارده پانزده ساله چه محتوای مجرمانه‌ای می‌تواند تولید کند. باور کنید خودم هم هنوز نمی‌دانم. از آن‌چه می‌نوشتم قاعدتا دفاتر نگارشم باید باقی می‌ماند که نماند. به لطف خانه‌های کوچک و کم‌جایی و این دردها یکی از روزهای یکی از همین سال‌ها دفاتر نگارشم در کنار دیگر دفاتر و آرشیو مجلاتم نابود شد. تحویل کانکس‌های بازیافت داده شد، در مخازن زباله ریخته شد یا کنار کیوسک تلفن رها شد را نمی‌دانم؛ تنها می‌دانم که نیست و نابود شد.

   نبض زندگی من امروز اما کم‌رنگ شده. کلماتیزه کردن را فراموش کرده‌ام. مطالب فراوانی در سرم چرخ می‌زند، گنگ، مبهم و نامفهوم. قریب به یقین نوشتن بهترین راه برای شفاف ساختنشان است اما امروز نوشتن برایم در گران‌بها شده. کلمه‌ی مناسب دیگر زیر هیچ پارچه‌ای و درون هیچ کشویی نیست. کلمات با من قهر کرده‌اند و مرا تنها گذاشته‌اند و به تبع آن پل ارتباطی من با زندگی قطع شده. دیگر رها و آزاد نمی‌شوم و هرروز بیش‌تر در لجن‌زار فرو می‌روم. کدام لجن‌زار؟ همین لجن‌زاری که ننوشتن برایم به بار آورده. توصیفش سخت است. شاید به خاطر همین که نمی‌توانم کلماتیزه کنم. این ننوشتن باعث شده دسترسی به بایگانی ذهنیم سخت شود، تحلیل و انتقاد را برایم سخت کرده و آن‌چه از همه ترسناک‌تر است، بعید نیست مانع فهمیدن اشتباهاتم شده باشد. نوشتن و کلماتیزه کردن، حلقه‌ی پیوند زننده‌ی من و زنجیر زندگی بود. حلقه‌ای که بریده شده و من این روزها بیش از هر زمان دیگری به جست و جوی آن برخاسته‌ام. گمان نمی‌کنم ورود و جان سالم به در بردن از سومین دهه‌ی زندگی با وضع کنونی، با این ننوشتن و ناتوانی در کلمه کردن ممکن باشد و حالا من بیش از هر زمانی امیدوارم که در این روزهای باقی مانده تا ورودم به بیست سالگی جست و جویم نتیجه بخش باشد و این حلقه را باز بیابم. نوشتن نبض زندگی است و در نوشتن رستگاری نهفته.

۱۳۹۵/۹/۱۹

۷۷. نامه‌ای برای ماه‌پیشانی

سلام ماه پیشانی!
دیشب باز هم یک ملاقات دیگر را به هم زدی. به بهانه این‌که سرماخورده‌ای و حوصله هیچ‌چیز نداری. من که جسارت ناراحت شدن از دستت را ندارم. حقی هم ندارم که برخلاف خواسته‌ات فعلی انجام دهم. کمی استراحت کن، حتما حوصله‌ات سر جایش خواهد آمد.

ماه‌پیشانی! حالا که تو نیامده‌ای من در تاریکی عصر در حال قدم زدنم و با تویی که در کنارم نیستی صحبت می‌کنم و آهنگ گام‌هایم را هم‌آهنگ با گام‌های نبوده‌ی تو می‌کنم. رهگذران آن‌قدر مشغول خودشان هستند که به من بی تو اعتنایی نداشته باشند.

 هوا سرد است ماه پیشانی؛ تاب آوردنش کار هرکسی نیست. در نبودت به کافه‌ای می‌روم. روبه‌روی صندلی‌ای که روی آن ننشسته‌ای، می‌نشینم و به چشم‌هایت که آن‌جا نیست نگاه می‌کنم. به‌جایت قهوه‌ای می‌نوشم و با تویی که به پشتی صندلی روبه‌رویم تکیه نزده‌ای صحبت می‌کنم و به صدای تو که در فضا طنین نیانداخته گوش می‌سپارم. نترس ماه‌پیشانی، نمی‌گزارم دیگران فکر کنند دیوانه‌ام و سلامت عقلم را از دست داده‌ام.

هوا تاریک شده ماه‌پیشانی. نبودنت باید کم کم بازگردد مبادا دیرش بشود. در را برای نبودنت باز می‌کنم تا پیش از کن از کافه خارج شود. منتظر یک تاکسی مطمئن می‌مانم تا نبودنت را راهی خوابگاه کنم و تا رسیدنش دلم مثل سیر و سرکه بجوشد. خودم هم راهی خوابگاه می‌شوم و در این سرمای استخوان‌سوز این شب لامروت به بودن در کنار نبودنت فکر می‌کنم.
ماه‌پیشانی! نیستی اما بودن در کنار نبودنت هم لذت بخش است.

۱۳۹۵/۹/۱۶

۷۶. روز دانش‌جو را تبریک نمی‌گویند

روز دانش‌جو را تبریک نمی‌گویند.

۱۶ آذر را به نام دانش‌جو زده‌اند، روزی که دانش‌گاهیان بهت‌زده در ماتم کشته شدن سه تن از هم‌قطاران خود در دانش‌گاه فرو رفته بودند و کشته شدن به چه دلیل؟ آزادگی و آزادی خواهی و زیربار ظلم و ذلت نرفتن. ۱۶ آذر جشن نیست، عید نیست، شادمانی نیست که تبریک گفته شود؛ بزرگ‌داشتی است برای تمام دانش‌جویان دغدغه‌مندی که در تمام فراز و نشیب‌ها نخواستند و نگذاشتند جامعه به خواب فرو رود. فریاد آرمان‌خواهی است نه روز برگزاری جنگ شادی و استندآپ کمدی و هدایت دانش‌گاه به سمت لجن‌زار ابتذال. بزرگ‌داشت یاد و خاطره آنانی‌ست که در انجمن‌های اسلامی و در کنفدراسیون با استبداد حکومت پهلوی به مبارزه برخواستند. بزرگ‌داشت کسانی‌ست که دوم خرداد را به ارمغان آوردند. بزرگ‌داشت کسانی‌ست که در ۱۸ تیر ۱۳۷۸ کتک خوردند، سرهایشان را شکستند، کشته شدند و تمام این‌ها به جرم طلب آزادی و مقابله با سانسور. بزرگ‌داشت کسانی که در دوره‌ی سیاه خفقان احمدی‌نژادی به سیاست‌های نادرست دولتی و حکومتی معترض بودند و نتیجه‌ی اعتراضشان اخراج و محرومیت از تحصیل و ستاره و زندان بود. گرامی‌داشت آن کسانی است که در اعتراض به نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری با سرکوب نیروهای امنیتی مواجه شدند، روانه زندان شدند و بدن‌های آغشته به خونشان گلوله خورده کف خیابان‌های این کشور افتاد. کسانی که از تریبون‌های رسمی تهدید شدند به این‌که در صورت ادامه اعتراض خیابان‌ها به حمام خون بدل خواهند شد اما در کنار هم ماندند و آرمان و عدالت را فدای مصلحت نکردند و نترسیدند. گرامی‌داشت تمام دانشجویانی است که علی‌رغم هزینه‌بر بودن آزادی خواهی در طول این ۶۳ سال در مقابل استبداد، ظلم و خودکامگی حاکمیت سکوت نکردند.

۱۶ آذر روز زنده نگاه داشتن نام و یاد سعید زینالی است. روز تجلیل از بهاره هدایت و مجید توکلی است. روز پاس‌داشت حق تحصیل مهدیه گلرو است. روز مطالبه‌ی آزادی ضیا نبوی است. روز گرامی‌داشت مقام تمام دانش‌جویانی است که در برابر ماشین سرکوب ایستادگی می‌کنند و برای دست‌یابی به حقوق خود و فردایی به‌تر و آزاد دست از تلاش نمی‌کشند. هرچند که هرروز سرکوب شوند و با دخالت‌های بی‌جای نهادهای قدرت دست و پنجه نرم کنند. هرچند که هرروز مجبور باشند سنگ‌های پرتاب شده در مسیر را کنار زنند.

دانش‌گاه هم‌چنان زنده است، دانش‌جو هم‌چنان بیدار.