۱۳۹۵/۵/۲۸

۶۷. شصت و هفت.

... یه مورچه از یه فاصله زیادی افتاد روی کاغذم. تو بگو از رو سقف. منطقا از جایی به جز سقف هم نمی‌تونست بیافته البته. احتمالا از روی سقف.اولش به‌نظر پاش شکسته بود. اما بعد انگار داشت خستگی در می‌کرد. یا حیرون شده بود از این‌که اینی که الان وایساده روش چرا نصفش سیاه و سفید خرچنگ قورباغه‌اس نصفش سفید برفی. حالا رفته. الان رو فرش داره راه می‌ره. دنبال ردی که از خودش به جا نذاشته. سردرگم. می‌رسه به لونه‌اش؟ می‌رسه به اون کلنی بزرگ هزار، شاید میلیون، مورچه‌ای که این حوالی ساختن؟ شاید. شاید هم یه جا گم بشه. یه‌جا وسط راه مثل من. مثل خیلی از ماها که گم شدیم. پیدا نکردیم مسیر کلنی رو. حالا انگار فقط یه کلنی باشه. نه. کلنی زیاده. دروغ نباشه از بغل دو سه ‌تا کلنی هم رد شدیم؛ اما کلنی ما نبودن هیچ کدوم. می‌دونی چی می‌گم؟ آره که می‌دونی. شاید م نه. شاید تو خودت تو یکی از اون کلنی‌هایی بودی که من ازشون فرار کردمو حالا گم شد وسط پرزهای لامصب این فرش. هم‌چین بعید هم نیست. شماها انقدر زیادین و کلنی‌هاتون انقدر مثل قارچ همه‌جا هست که هیچ بعید نیست تو هم کیی از اون‌هایی باشی که ن ازشون فرار می‌کردم. قی‌الواقع، اگر یکی اونا نباشی باید تعحب کنم. نیستی؟ عجیبه. من که شک دارم نباشی.

۱۳۹۵/۵/۲۲

۶۶. خط زرد

من این‌جا منتظر وایسادم. پشت همین خط. دقیقا پشتش. انقدر نزدیکم بهش که پاهام داره زردی رنگش رو احساس می‌کنه. می‌بینی؟ زرد رنگه، نه قرمز. از خط زرد می‌شه رد شد. آره رو دیوارا تابلو زدن که پشت خط زرد بایستید؛ اما از خط زرد می‌شه رد شد. وقتش که برسه و قطار که بیاد، از خط زرد رد می‌شی و سوار قطار مقصد می‌شی. شاید هم قبلش، بزنه به سرت، از روی خط زرد رد بشی و بپری وسط دو تا ریل و منتظر بشی که قطار بیاد بزنه بهت تا ببینی چه اتفاقی می‌افته. من اما همین‌جا وایسادم. درست پشت این خط زرد. انقدر نزدیک بهش که پاهام داره زردیش رو احساس می‌کنه. منتظرم. انگار همیشه باید منتظر بمونم. انگار این خط رو تعطیلش کردن. انگار دیگه قطارهای مترو کار نمی‌کنن. نگاه کن من رو، وایسادم این‌جا، پشت خط زرد. از خط زرد می‌شه رد شد به وقتش. من وایسادم این‌جا. شاید قرار نیست وقتش برسه هرگز.

۱۳۹۵/۵/۱۷

۶۵. اند د جنگ بگینز

   امروز به پزشک مراجعه کردم. نه پزشک روان. یک پزشک عمومی و داخلی. مدت زمان ویزیزتم حتی پانزده دقیقه هم طول نکشید. چند پرسش ساده و چند توضیح ساده. این‌که اختلال خواب دارم، عصبی‌ام، دو سه دوست بیش‌تر ندارم، در عمق و در کل احساس شادی نمی‌کنم و غم‌گینم و این‌که بی‌حوصله و بی‌انگیزه‌ام. نتیجه‌ی تمام این‌ها شد این‌که باید به روان‌پزشک مراجعه کنم و نیاز به مشاوره‌ی روان‌پزشکی دارم، یک ورق کلونازپام و یک بسته آسنترا. داروهایم سی‌هزار تومانی خرج برداشتند و حالا هنوز هیچ نشده، هیچ تمایلی به استفاده آن‌ها ندارم. هیچ علاقه‌ای به استفاده‌اشان ندارم.

   می‌ترسم. از تغییر کردن واهمه دارم. نمی‌خواهم تغییر کنم چون می‌ترسم که بعد از تغییر دیگر آن کسی نباشم که پیش‌تر بوده‌ام. حقیقت امر، اگر قرار است «خوب» بشوم و نیاز به درمان دارم و معنای این‌ها این است که قرار است آخر سر یکی مثل همه بشوم، بشوم یکی مثل تمام احمق‌هایی که در خیابان قدم می‌زنند و حالم از تک تکشان به‌هم می‌خورد، اگر معنایش این است که قرار است سطحی بشوم و دنیا را رنگی ببینم و شاد و خوشحال الکی باشم، ترجیح می‌دهم بد بمانم و درمان نشوم. ترجیح می‌دهم همین چیزی که هستم باقی بمانم. اگر قرار است به شوخی‌های سخیف و احمقانه دیگران بخندم و اگر قرار است دغدغه‌هایم همان قدر سطحی باشند، اگر قرار است نتوانم فکر کنم، نتوانم تحلیل کنم و نتوانم بنویسم، ترحیح می‌دهم که صدها بار و هزارها بار بدتر باشم.

   امروز من با خودم و با این قرص‌ها، با همین داروهای ساده، وارد یک جنگ شده‌ام. جنگی که نه نتیجه‌اش مشخص است و نه استراتژی مشخصی دارد. نه پایانش و نه شرایطی که در آن حکم آتش‌بس اعلام شود تعریف شده است. جنگ ترسناک است، خسته کنننده است، به ضرر هر دو طرف است و نهایتا، آن طور که خیلی‌ها می‌گویند، هر دو طرف بازنده‌اند. این‌جا هم به گمانم فرق چندانی نمی‌کند. شرایط من خیلی حاد نیست؛ اما این یک جنگ است و روزشمار از همین حالا آغاز شده است.

۱۳۹۵/۵/۱۱

۶۴. با دست

کشتن آدم‌ها با دست لذت دیگری دارد. این‌که کسی را آماج مشت‌هایت کنی و آن‌قدر به صورتش مشت بزنی که صورتش صد چاک شود و از هر چاک خون روی صورتش جاری شود، لذت دیگری دارد. این‌که دست‌هایت را دور گردن کسی گره کنی و با بیش‌تر کردن فشار و تنگ‌تر کردن گره، شدید‌تر شدن دست و پا زدنش و التماسش برای زندگی را ببینی، لذت دیگری دارد. کشتن آدم‌ها با دست، ملموس‌تر است. وقتی کسی را با دست می‌کشی، او را واقعا کشته‌ای. حق مطلب را بهتر ادا کرده‌ای. وقتی با دست کسی را می‌کشی، تدریجا به مرگ نزدیکش می‌کنی. انگار که با ضربه‌ی اول، دوباره متولدش می‌کنی. وقتی با دست کسی را می‌کشی، بیش‌تر می‌شناسیش. با دست می‌توانی مقتول را، آن طور که شایسته و سزاوارش است، بکشی. هوایی که بعد از کشتن کسی با دست از ریه‌هایت می‌دهی بیرون، آرامشی وصف ناشدنی به ارمغان می‌آورد. سیگاری که بعد از کشتن کسی با دست‌هایت می‌کشی، مزه‌ی منحصر به فردی دارد. با دست که کسی را می‌کشی، همه‌چیز دوست داشتنی‌تر است. با دست کشتن، هنرمندانه است.

اسلحه که دستت می‌گیری، همه‌چیز خیلی مکانیکی می‌شود. همه چیز از اصل می‌افتد. دیگر هیچ احساسی وجود ندارد. یک شلیک و تمام. نهایتش، برای این‌که عصبانیتت را رفع کنی، هشت شلیک و تمام. همه‌چیز مکانیکی است. دیگر آن‌طور که باید و شاید از خجالت طرف در نیامده‌ای. او را کشتی، اما نه آن‌طور که سزوارش بوده. دیگر آن طور که باید آرام نیستی و دیگر سیگارت مزه‌ی خاصی نمی‌دهد.

سوءتفاهم نشود. نه این‌که من کسی را کشته باشم؛ اما درباره‌اش فکر که کرده‌ام. تصورش را که کرده‌ام. شما نکرده‌اید؟ لعنت بر آدم دروغ‌گو.