۱۳۹۵/۵/۱۷

۶۵. اند د جنگ بگینز

   امروز به پزشک مراجعه کردم. نه پزشک روان. یک پزشک عمومی و داخلی. مدت زمان ویزیزتم حتی پانزده دقیقه هم طول نکشید. چند پرسش ساده و چند توضیح ساده. این‌که اختلال خواب دارم، عصبی‌ام، دو سه دوست بیش‌تر ندارم، در عمق و در کل احساس شادی نمی‌کنم و غم‌گینم و این‌که بی‌حوصله و بی‌انگیزه‌ام. نتیجه‌ی تمام این‌ها شد این‌که باید به روان‌پزشک مراجعه کنم و نیاز به مشاوره‌ی روان‌پزشکی دارم، یک ورق کلونازپام و یک بسته آسنترا. داروهایم سی‌هزار تومانی خرج برداشتند و حالا هنوز هیچ نشده، هیچ تمایلی به استفاده آن‌ها ندارم. هیچ علاقه‌ای به استفاده‌اشان ندارم.

   می‌ترسم. از تغییر کردن واهمه دارم. نمی‌خواهم تغییر کنم چون می‌ترسم که بعد از تغییر دیگر آن کسی نباشم که پیش‌تر بوده‌ام. حقیقت امر، اگر قرار است «خوب» بشوم و نیاز به درمان دارم و معنای این‌ها این است که قرار است آخر سر یکی مثل همه بشوم، بشوم یکی مثل تمام احمق‌هایی که در خیابان قدم می‌زنند و حالم از تک تکشان به‌هم می‌خورد، اگر معنایش این است که قرار است سطحی بشوم و دنیا را رنگی ببینم و شاد و خوشحال الکی باشم، ترجیح می‌دهم بد بمانم و درمان نشوم. ترجیح می‌دهم همین چیزی که هستم باقی بمانم. اگر قرار است به شوخی‌های سخیف و احمقانه دیگران بخندم و اگر قرار است دغدغه‌هایم همان قدر سطحی باشند، اگر قرار است نتوانم فکر کنم، نتوانم تحلیل کنم و نتوانم بنویسم، ترحیح می‌دهم که صدها بار و هزارها بار بدتر باشم.

   امروز من با خودم و با این قرص‌ها، با همین داروهای ساده، وارد یک جنگ شده‌ام. جنگی که نه نتیجه‌اش مشخص است و نه استراتژی مشخصی دارد. نه پایانش و نه شرایطی که در آن حکم آتش‌بس اعلام شود تعریف شده است. جنگ ترسناک است، خسته کنننده است، به ضرر هر دو طرف است و نهایتا، آن طور که خیلی‌ها می‌گویند، هر دو طرف بازنده‌اند. این‌جا هم به گمانم فرق چندانی نمی‌کند. شرایط من خیلی حاد نیست؛ اما این یک جنگ است و روزشمار از همین حالا آغاز شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر