من از این جماعت پوشالی نمایشیِ همه ما متنفرم. از این بازی مزخرف ابتذال و این مرگْروزی؛ از این ژست نارضایتی در عین بی عملی. از این فیگور اپیدمیکِ واگیرِ دانای کل بودن، تخصص داشتن، مطلع بودن و در پس آن جز جهل هیچ نبودن؛ مثل آن مانکن مومی فلان سلبریتی مشهور - یک مجسمه هایپررئال اما در نهایت دروغین. نمونهاش همین من که ادعایم آسمان را به لرزه آورده و پوست کرگدن را شکاف انداخته و حتا خضوع و خشوع نمایشیاش صحهایست بر آن مدعیات ولی کنه ماجرا جهل است و نادانی.
من حالم از این همه نمایش بههم میخورد. از این همه بازی، از این همه افعالی که علتالعللاش شده ارائه عمومی در شبکههای دوزاری اجتماعی که همه دچارشان شدهایم. از این که همه در خلوت خویش حتا، خصوصیترین و شخصیترین فعالیتهای خویش را هم با نیمنگاهی به امکان نمایشاش پیش میبریم؛ مثل همین سطور و کلماتی که من مینویسم و به اشتراک گذاشتن در این کانال و آن وبلاگ و فلان تایملاین را در سر میپرورم.
این جهان نمایش، این سیرک مسخره، این تئاتر درجه چندم مضحک، علیرغم تمام پیشرفتهای با شکوهش ستایش برانگیز نیست، مهوع است. باتلاقی است که همه تا کمر - اگر نه بیشتر - در آن فرورفتهاین و آلودهاش شدهایم.
از اینها نمیخواهم نتیجه بگیرم گذشتهای درخشان داشتهایم، باید به آن بازگردیم و احیایش کنیم. نه! گذشته هم پوچی و گندیدگی داشته. من هرچند عددی به حساب نیایم و در این بازی عالمگیر مهرهای هم حساب نشوم حتا، میخواهم تلنگری بزنم به خودم لااقل که از این نمایش بیرون بزنم، که بازیگر این فیلم خوش گیشهی بیمغز نباشم.