۱۳۹۷/۹/۲

۹۹. [عوق]

من از این جماعت پوشالی نمایشیِ همه ما متنفرم. از این بازی مزخرف ابتذال و این مرگ‌ْروزی؛ از این ژست نارضایتی در عین بی عملی. از این فیگور اپیدمیکِ واگیرِ دانای کل بودن، تخصص داشتن، مطلع بودن و در پس آن جز جهل هیچ نبودن؛ مثل آن مانکن مومی فلان سلبریتی مشهور - یک مجسمه هایپررئال اما در نهایت دروغین. نمونه‌اش همین من که ادعایم آسمان را به لرزه آورده و پوست کرگدن را شکاف انداخته و حتا خضوع و خشوع نمایشی‌اش صحه‌ای‌ست بر آن مدعیات ولی کنه ماجرا جهل است و نادانی.

من حالم از این همه نمایش به‌هم می‌خورد. از این همه بازی، از این همه افعالی که علت‌العلل‌اش شده ارائه عمومی در شبکه‌های دوزاری اجتماعی که همه دچارشان شده‌ایم. از این که همه در خلوت خویش حتا، خصوصی‌ترین و شخصی‌ترین فعالیت‌های خویش را هم با نیم‌نگاهی به امکان نمایش‌اش پیش می‌بریم؛ مثل همین سطور و کلماتی که من می‌نویسم و به اشتراک گذاشتن در این کانال و آن وبلاگ و فلان تایملاین را در سر می‌پرورم.

این جهان نمایش، این سیرک مسخره، این تئاتر درجه چندم مضحک، علی‌رغم تمام پیش‌رفت‌های با شکوهش ستایش برانگیز نیست، مهوع است. باتلاقی است که همه تا کمر - اگر نه بیش‌تر - در آن فرورفته‌این و آلوده‌اش شده‌ایم.

از این‌ها نمی‌خواهم نتیجه بگیرم گذشته‌ای درخشان داشته‌ایم، باید به آن بازگردیم و احیایش کنیم. نه!  گذشته هم پوچی و گندیدگی داشته. من هرچند عددی به حساب نیایم و در این بازی عالم‌گیر مهره‌ای هم حساب نشوم حتا، می‌خواهم تلنگری بزنم به خودم لااقل که از این نمایش بیرون بزنم، که بازیگر این فیلم خوش گیشه‌ی بی‌مغز نباشم.

۱۳۹۷/۸/۱۷

۹۸. اگر باز عشق پیشه کنم چه؟

تو فکر کن چندی به عاشقی می‌گذرانی - به وصال رسیده یا نرسیده اهمیتی ندارد که خارج از کلیت بحث است - و سطوری می‌نویسی این‌جا و آن‌جا از حال روزگارت و گذشت زمانت و جریان درونت، اندکی به خفا و اندکی به عیان.

می‌گذرد آن روزگار و احوال و می‌گذرانی چندی به دور از هیاهوی آن‌چنان با فراز و فرودی روزمره که به‌هرروی فاقد چنان خواص است. این نیز بگذرد و در پس آن دیگر بار دچار می‌شوی به دیگری. پخته‌تر شاید، ای بسا عاقلانه‌تر و حتا سنجیده‌تر و بعید نیست آمیخته با تفاوت‌هایی. به قدر دفعه یا دفعات پیش یا کم‌تر یا بیش‌تر، ارزش‌مند و درخور توجه اما به‌هرروی.

تو گذشته‌ای داری در خفا و در عیان و چون دچار باشی لاجرم باید صداقتی پیشه کنی؛ دست‌کم در بروز آن‌چه بر تو رفته و ثبت شده در عیان (اگر قصد کنی و توانا باشی تا پنهان کنی آن‌چه بوده در نهان، که این خود محلی است از اشکال).

و اضطراب و ترس خواهی داشت از آن‌که محبوب ببیند و بخواند و بفهمد و از تو به دل بگیرد و نزد تو او را به خود ارجح بداند و سرمایی به قلبش رسد از آن توی پیش‌ترها، گمان کند که «مباد من بازیچه‌ای باشم نزد او (که تو باشی) و مباد که در سخنش غش باشد و مباد که کذب و حیلتی به کار بسته باشد و مباد... و مباد... و مباد...»؛ نخواهی؟ وگر سرپوش گذاری و بیان نکنی خیانت کرده‌ای و خیانت مگر نه جنایتی‌ست در حق عواطف و محبوب و مگر نه بلایی است ویرانگرِ دچار بودگی؟

می‌پرسی چاره کجاست و می‌رسی بدانجا که دلی در دست بگیری - دلی که زمانی در سینه داشتی و برحسب قاعده محبوب باید آن را با خود ببرد - و آن دل به شوریدگی دریا می‌زنی (و در دچار بودگی چه دریادیده‌ای می‌شود این دل از فرط شوریدگی) و می‌نشینی به انتظار که تلخ است و شهد آرزو می‌کنی. چون شهد بیابی آن ماجرایی است و اگر تلخ بمانی ماجرایی دیگرگونه.