۱۳۹۵/۱۲/۲۴

۸۲. پایان دو دهه نفس کشیدن یا در آستانه‌ی سومین دهه‌ی زنده بودن

I
   من ذهن آشفته‌ای دارم. آشفته و درگیر. آن‌قدر آشفته که گاهی وقتی میان افکارم پرسه می‌زنم گم می‌شوم و مسیر بیرون آمدن را پیدا نمی‌کنم. آن‌قدر آشفته که در خلوت خودم به کرات (به فتح کاف) کانون مرکزی تفکراتم تغییر می‌کند (هرچند چند وقتی هست که پیش زمینه‌‌ای ثابت وجود دارد که دست بر قضا بیش‌تر زمان کانون مرکزی بودن را هم به خود اختصاص می‌دهد). با این اوصاف تمرکز کردن فعل سهلی نیست. مخصوصا وقتی باران ریز بهاری بر شیشه‌ها و کانال کولر بزند و موسیقی شوپن هم در اتاق طنین انداخته باشد و در همین احوال جسم خسته از مسیری هم داشته باشی. همین آشفتگی گاهی باعث می‌شود نشانی مسائل مهمی در شهر ذهن آدمی گم شوند. مثالش تمام آن‌چه بیست روزی بود قصد داشتم برای همین پست که می‌خوانیدش بنویسم و در یکی از همین پرسه‌زنی‌های آشفته نشانی‌اش را تمام و کمال از خاطر بردم و چند روزی‌ست هرچه می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم.

II
   سال‌هاست معلق‌ام. جایی میان زمین و آسمان. دقیق‌تر بگویم جایی میان هیچ؛ در یک عدمِ از هر سو لایتناهی. معلق بودن احساسی‌ست شبیه به بلاتکلیف بودن و سردرگم بودن، گیج و منگ بودن. چیزی شبیه به احساس آمیخته‌ی تمام این‌ها و در همان حال چیزی شبیه به هیچ‌کدام این‌ها. تا به حال هنگام قدم زدن در خیابانی شلوغ و آشنا احساس گیجی و گم شدن کرده‌اید؟ معلق بودن به این احساس اخیر هم بی‌شباهت نیست. بارزترین تفاوت معلق بودن با تمام این‌ها اما در این است که هیچ تکیه‌گاهی وجود ندارد. آزار دهنده است. آدم هر لحظه در حال سقوط کردن است اما در عین حال هیچ سقوطی در کار نیست. بدتر این‌که هرلحظه انتظار برخورد با سطحی را می‌کشد که وجود ندارد. در عدم لایتناهی برای معلق بودن و سقوط هیچ پایانی نمی‌توان متصور بود؛ این ذات حضور در عدم است.
   دست و پا زدن در این عدم هم معنایی ندارد. هرچه بیش‌تر به هر سو بروی، تنها معنای لایتناهی برایت واضح‌تر می‌شود. طنز ماجرا آن‌جاست که نمی‌توانی دست و پا نزنی. نمی‌توانی تلاش نکنی. دست و پا زدن، به دنبال چیزی گشتن و تلاش کردن تنها کاری‌ست که به جز معلق بودن (که آن هم دائمی‌ست و ذاتیِ این عدم) می‌توانی انجام دهی. تلاش کردن و دست و پازدن و در هیچ به دنبال چیزی گشتن واکنش ذات آدم است به معلق بودن در عدم.

III
   من همیشه هم معلق نیستم. گاهی تکیه‌گاهی وجود دارد، مسیری که در امتدادش چند گامی بر می‌دارم. تکیه‌گاهی به نازکی و برندگی لبه‌ی تیغ که پاهای برهنه‌ام را خراش می‌دهد و خود را با خون جاری از زخم‌های من زینت می‌بخشد. هر دو سوی این تیغ برنده پرتگاهی هست. پرتگاهی که انتهایی نمی‌توان برایش متصور بود. پرتگاهی که عدم لایتناهی است. کافی‌ست کمی تعادلم را از دست بدهم یا تاب تحمل برندگی تکیه‌گاهم را نداشته باشم تا سقوط کنم درون این پرتگاه و معلق بمانم. مادامی که روی این لبه‌ی تیغ هستم اما ثابت قدم گام بر می‌دارم به سوی افقی که در غبار و دود گم شده. افق ناشناخته‌ای که هیچ تصویری از آن وجود ندارد.

IV
   بیست و چهار ساعت دیگر من وارد سومین دهه از زندگی خود خواهم شد. این امر ترسناکی است. معلق بودن در عدم و گام برداشتن بر لبه‌ی برنده‌ی تیغ مرا در فاصله‌ای بسیار دورتر از آن‌جا که می‌باید در آخرین روز از دومین دهه‌ی نفس کشیدنم قرار داشته باشم قرار داده. آن‌چه در برابرم قرار دارد صعب‌ترین مسافت این ماراتن است؛ نفس‌گیرترین راند این مشت‌زنی. زمان اندکی باقی مانده و همین زمان ناچیز سریع‌تر سپری می‌شود. من حالا هم معلق‌ام، هم بر لبه‌ی تیغ گام بر می‌دارم و هم درون دالانی تنگ و تاریک که فانوسی بر دیوارهای نمورش آویزان نیست به پیش می‌روم.

V
   گاهی آخرین راند، نتیجه را تغییر می‌دهد. در دست من هنوز برگ‌هایی هست که به روی ماهوت نینداخته‌ام