۱۴۰۰/۴/۱۴

۱۵۱. خواب‌آلودگی

روی صندلی مترو نشسته بود. ساکت. تنها. گوش‌هایش وز وز می‌کرد و نای شنیدن موسیقی نداشت. تلک و تلک واگن مترو او را یاد خاطره‌ای دور می‌انداخت. خاطره‌ای که دلش را گرم می‌کرد و اطمینان نداشت از آن خودش باشد. خاطره سفری دور و دراز. خیلی از خاطراتش این‌طور بودند. مثلا ظهرها وقتی زیر میدان انقلاب قدم می‌زد به سوی در مترو، صدای آدم‌هایی را می‌شنید که ایستاده‌اند منتظر تاکسی‌های گوهردشت. پوسترفروش‌ها را می‌دید و دخترهایی که چهره‌شان زیر مقنعه‌های بلند عرق‌سوز شده بود و هیکلشان زیر مانتوهای اپل دار گم گشته بود و می‌رفتند سمت در پنجاه تومانی و درباره سخن‌رانی اخیر عبدالکریم سروش با هم گپ می‌زدند. هیچ‌کدام این‌ها را ندیده بود و با ین حال به روشنی آفتاب سوزان ورودی ایستگاه مترو تصاویر و صداها و احساسات حتی در ذهنش رژه می‌رفتند. با خود فکر می‌کرد وقایع از بین نمی‌روند، تنها ته‌نشین می‌شوند. به عمقی از زمین فرو می‌روند. اگر زمین را بکنی و بکاوی خاطراتشان فوران می‌کند بیرون. شاید هم زمان انتزاع است. نه گذشته‌ای هست و نه آیند‌ه‌ای. همه‌چیز یک حالای بزرگ است و همه‌چیز در لحظه در حال رخ دادن. کافی‌ست شاخک‌های قوی‌تری داشته باشی یا حواست را جمع‌تر کنی تا قدم زدن رضاخان حوالی میدان بیست و چهار اسفند را هم ببینی. از این دست مد روزهای اواخر دهه هشتاد.

حوصله‌اش سر آمده بود. چند درصدی شارژ بیش‌تر توی باطری تلفن همراهش باقی نبود و نمی‌توانست با خواندن توییت‌های دیگران سرگرم شود و گذر زمان را احساس نکند. زمان انگار زنجیر انداخته بود از هر طرف به اندامش و می‌کشیدش. بسیط شده بود در زمان. دست انداخته بود به سبیل‌هایش و گوشه لب با انگشت شست و سبابه می‌پیچاند و می‌کند. توی صورتش اگر دقت می‌کردی، همان‌ طور که خودش هر روز توی آینه بررسی می‌کرد و هر بار تصمیم می‌گرفت دست بردارد از این بازیچه و هر دفعه عملی نمی‌کردش و حتی چند باری تراشیدن سبیل‌ها و تسبیح دست گرفتن هم افاقه نکرده بود و از دست خودش و از دست دست‌هایش خونش به جوش می‌آمد هر بار وقت نگاه کردن در آینه و دقیق شدن به گوشه سبیل‌ها که هیچ‌وقت آن طور که خواسته بود و مطلوب می‌پنداشت نه انحنا برداشته بودند نه تا پایین چانه، مثل دسته‌های موتور هارلی دیویدسون، بلند شده بودند، می‌فهمیدی کندن چند تار مو از این گوشه‌ها عادت هر روزه‌اش شده و گری و کم پشتی دارد کنار لب‌ها و خالی بودنش اگر دقیق باشی و سرسری نگاهی نیاندازی توی ذوق می‌زند و از ریخت می‌اندازدش - اگر آن ریخت را ایستاده می‌شد در نظر آورد اصلا و اگر ریختی وجود داشت و واجد ریختی بود از اساس. کره چشم را درون جمجمه چرخاند. پشت ابروها‌، کمی عقب‌تر، کمی پایین‌تر، شمال کره چشم، دردی احساس می‌کرد که می‌دوید پشت تیغه بینی و می‌جهید پشت پیشانی. پلک‌هایش را بر هم گذاشت و درد شدت گرفت. با چشم بسته، سرش گیج رفت. سیاهی را می‌چرخاندند توی سرش انگار. گرداب شده بود سیاهی پشت پلک‌ها. دلش به هم خورد و تهوع سراغش آمد. ترسید. چشم باز کرد. صدای جیغ کشیدن قطار روی ریل‌های آهنی و بعد تصادف و برخورد دو قطار با هم چنان بلند بود که هیچ چیز نشنید. از روی صندلی بلند شد. از میان دو واگنی که اتصالشان حالا گسسته بود بیرون رفت. توی تونل دودی سیاه و خاکستری سنگینی می‌کرد. راه افتاد به پیاده گز کردن. دو ایستگاهی تا مقصد فاصله‌اش بود و فرصت نداشت صبر کند و بماند همان‌جا تا این آشفته بازار را کسی جمع کند. خوابش می‌آمد.