۱۳۹۸/۸/۹
۱۲۴. مرنو
۱۳۹۸/۷/۲۷
۱۲۳. این در رو که باز کنی، پشت اون یکی در نه، پشتیش
داشتم فکر میکردم دلم میخواد چه جوری بمیرم؟ نهایتا به این نتیجه رسیدم میخوام بقیه عذاب بکشن.
الان هم که داشتم این رو مینوشتم فکر کردم دیدم میخوام از مسئولیتهام در برم. مثلا وقتی دارم تخمه میخورم، خسته که میشم میگم این رو بذارید کنار، وظیفهام شد. یا بدم نمیآد اگه چیزی رو خراب کردم گم و گورش کنم. یه تیکه شیکستنی تو محل کار مثلا، یا یه تیکه کاغذ که گرفتم از روش چیزی رو بخونم. مردن هم همون. دلم نمیخواد مسئولیت مرگم رو خودم گردن بگیرم. دوست دارم ماشین بهم بزنه. دلم میخواد یه لبهی خیلی بلند وایسم دوستم از پشت بگه پخ، بترسم واقعا، یه قدم بپرم جلو و برم ته دره؛ سقوط آزاد. یا یه لبهی بلندی راه برم پام سر بخوره بیافتم اول پس سرم لب جدول بشکافه بعد از یه ارتفاعی بیافتم؛ اما مشخص باشه لیز خوردم خودم رو ننداختم، یه کم اون طرفتر پوست موز پیدا کنن رو زمین. آره خلاصه؛ دلم میخواد مسئولیت مرگم رو کس دیگهای به عهده بگیره. این حتا تو مورد لیز خوردن هم صادقه؛ بالاخره یکی اون پوست موز رو انداخته اونجا.
کلا مظلومنمام. تقصیری هم ندارم. مظلومنمایی دیدم، مظلومنمایی در میآرم. چون میگن خون بر شمشیر پیروز است و اونی که خونش به شمشیر بود و پیروز شد، مظلوم بود. منم میخوام خونم پیروز بشه. نمیخوام مقتولی باشم که قاتل خودشه. میخوام وقتی مردم بگن آخی، دیدی مرد؟ واقعا حیف نیست من بمیرم؟ میخوام خودمم دلم بسوزه.
داشتم به اینکه چه جوری دوست دارم بمیرم فکر میکردم. از دیشب. امشب نشستم پشت پنجره اما نرفتم اون سمت میلهها راحت لم بدم پاهام رو آویزون کنم. ترسیدم دلم بخواد بپرم. نمیشد هم گفت سر خورده، حتی اگه پام سر میخورد.
۱۳۹۸/۷/۱۵
۱۲۲. واو معدوله
پرسیدم «و؟» چون خیلیچیزها برایم تکراری، بدیهی و حوصله سرآور به نظر میرسید. مثل وقتی که کسی مدتها حرف میزند و آخر سر، سکوت که میکند، توی چشمهایت که نگاه میکند و سرش را پایین میاندازد، دست میبرد سمت پاکت سیگارش، به نظرت میرسد تمام اینها که گفت مزخرفی بیش نبود و طرف هیچچیز نگفته؛ این همه فک جنبانده که آخر هیچ، با خودت میگویی همهاش برای همین بود؟ صدایت را صاف میکنی و خیلی ساده میپرسی «و؟» به امید آنکه طرف کار نیمهتمامش را به سرانجامی برساند اما از این خبرها نیست. چه میبینی؟ سری که بالا آمده، با تعجب یا بیتفاوتی نگاهت میکند و میگوید «همین دیگر، هیچ» (که خب تو هم احتمالا با خودت فکر میکنی هیچ و درد، هیچ و زهرمار، مرض، کوفت).
شرایط دیگری هم وجود دارد که این «و؟» پرسیده میشود و آن هم وقتی است که از شنیدن سیر نمیشوی. موضوع صحبت هر چه باشد اهمیتی ندارد و تو صرفا میخواهی بیشتر بشنوی، بیشتر بدانی، از زیر و بم ماجرا خبردار شوی؛ همانقدر هم از زیر و بم صدای گوینده. وقتهایی که به خود میبالی و کیف میکنی بدون پرداخت یک پول سیاه، مخاطب تنهای غریب ماندهترین ساز دوران باشی - متحیر از آنکه چنین صدایی پشت حنجرهای به آن کوچکی چه طور پنهان شده؟ این وقتها چشمهایت از حدقه بیرون میزند، کمرت را صاف میکنی، کمی به جلو خم میشوی، نمایشگر موبایلت را به سمت سطح چوبی میز میچرخانی، صفحه ساعت را زیر دست دیگرت پنهان میکنی، با انگشت سبابه به دیگران اشاره میکنی ساکت و منتظر باشند، بزرگترین علامت سوال را پیدا میکنی، تمام ریهات را از هوا پر میکنی و با کنجکاوی میپرسی «و؟».
۱۲۱. دو تا هم بخوره تو گوشم آدم نمیشم
۱۳۹۸/۶/۲۳
۱۲۰. هیچکس از بازنگشتن پشیمان نشده [یا شده]
زمان زودتر از آنچه توقع داشتم گذشت و بازگشت، درست در موعد مقرر، زودهنگام مینمود. حالا از خنکای این شهر سرمستم. حضور در این شهر اما نامنتظره است. بلاتکلیفم. انگار نباید اینجا باشم. انگار حالا در این شهر کاری برای من باقی نمانده است.
نفسم بند آمده. انگار چیزی از پشت قفسه سینهام، از پشت استخوانهای دنده، روی ریههایم فشار میآورد. هوا سنگین است و هرچقدرش را تو میکشم کافی نیست. انگار اکسیژنی باقی نمانده است. سیم خارداری که دور قلبم پیچیده بودند، متراکمتر و فشردهتر شده. اطراف گردنم را با تیغ و زنجیر بستهاند و میکشند، با تمام قوا، انگار که اسبهای جنگی.
من اینجا چه کار دارم؟ اینجا که دیگر هیچکس در خوابگاههایش به خواب نمیرود، خیابانهایش قلمرو هیچکس نیست، در کافههایش دود سیگار و صدای خندهای باقی نمانده. من اینجا چه کار میکنم؟ بین آن سرمستی و بلاتکلیفی سردرگمم.
و بعضی چیزها از خواب به بیداری نشت میکنند.
۱۳۹۸/۵/۲۰
۱۱۹. چند دم منقطع
۱۳۹۸/۴/۳۱
۱۱۸. مورچهها راه خودشان را پیدا میکنند
آن روزهای اولی که این حساب کاربری فیسبوکم را ساخته بودم خوب به یاد دارم. نوجوانی بودم که دریچهای پیدا کرده رو به جهانی گستردهتر با آدمهایی موافق و مخالف که مینویسند و میخوانند. جای تعریفی اگر باشد تعریف میکنند و جای نقدی اگر باشد گوشزد میکنند. از خالهزنک و داییمردک* بازی هم خبری نبود. نه اینکه اصلا از این خبرها نباشد اما آنقدرها پررنگ و توی چشم نبود؛ لااقل برای منی که اهل این چیزها نبودم. مهمترین موهبتش اما این بود که ما همه جایی را پیدا کرده بودیم که میشد واهمهی فامیل و خانواده را نداشت. میشد واهمهی هم محلهای و آقا معلم را نداشت. بد و بیراهت را مینوشتی، از ترسهایت میگفتی، به وقتش ترول بودی و به وقتش تاملات و نابهنگامهایت را یادداشت میکردی. برای من و مایی که نوجوان بودیم، جایی هم بود که فکر کنیم با این اظهار نظرهایمان بزرگ شدهایم و آنچه گمان میکردیم قلهی قاف فهمیدن است را به رخ دیگران بکشیم.
همهچیز خوب بود تا اینکه نام فیسبوک افتاد سر زبانها. صدای آمریکا و بیبیسی از صفحات فیسبوکی میگفتند و جوانها گله به گله، اینجا و آنجا فیسبوک را به یکدیگر معرفی میکردند. رفته رفته هر کسی برای رفیقش حسابی ساخت و آدمها زیاد شدند. بعد کم کم سر و کلهی فک و فامیل پیدا شد. پسر خاله قزی و نوه عموی خواهری مادربزرگ دایی اصغر اینها گشتند و پیدایت کردند. بعد سر و کلهی پدر و مادرها و خالهها و داییها پیدا شد. بعد معلمها آمدند. بهجای همهی چیزهایی که میخواندیم و مینوشتیم، عکسها و کارت پستالها دیوارهایمان را پوشاندند. جکهای بیمزه و آبکی حمله کردند و روایتها و داستانها و نالههای شبگیر دوام نیاوردند و نتواستند سنگر را نگهدارند. از همه بدتر این بود که همهی کسانی که از دستشان قایم شده بودی، همهی آنهایی که قرار بود اینجا نباشند، حالا مثل مور و ملخ از دیوار بالا میرفتند. دیگر امنیت نداشتیم. ترسیدیم، شوریدیم و رها کردیم.
من همان روزهایی که آهسته آهسته بار و بندیلم را از فیسبوک جمع میکردم، گرد و غبار را از حساب کاربری توییترم پاک میکردم. آنجا هرچند نمیشد طولانی بنویسی، کماکان نعمت پنهان بودن را داشتی. پنهان بودن از دست آن لشکر یاجوج و ماجوجی که ریخته بودند توی فیسبوک و آب بسته بودند به لانههای ما. همانها که پای پستهایمان دو نقطه پرانتز کامنت میگذاشتند و حرفهای مفت و نامربوط برایمان بلغور میکردند. حیفِ بایتها. مزیت توییتر به فیسبوک چیزهای دیگری هم بود. فضای کاربریاش به مذاق هرکسی خوش نمیآمد، محدودیت کاراکترهایش توی ذوق خیلیها میزد و به شکل عجیبی خیلیها اصلا از چیستی و ساز و کار توییتر سر در نمیآوردند. بساط مسخرهبازی و ترول و روایتهای آنی و چسنالهمان به راه بود و کیف میکردیم. جایمان را پیدا کرده بودیم.
خلاصه بعد از واگذاری اراضی فیسبوک** به غارتگرانی که مدتی بعد همگی تب تندشان برید و انگار فقط آمده بودند آسایش ما را بههم بریزند، ما را فراری بدهند و وظیفهشان را هم به نحو احسن به انجام رسانده بودند، اوضاع ما در توییتر بر وفق مراد بود. در اما همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و ان مع الیسر عسرا، این سکه دو رو دارد. از دو سه سال پیش همهی دوست و آشنا هجوم آوردند سمت توییتر. باز دوباره امنیت و آسودگی را سلب کردند و چکمههای سنگینشان را گذاشتند بیخ گلوهای ما. حملهشان به توییتر خیلی مهیبتر بود اما. همین قضیهی رباتها و ارتش (؟)(!)( :) ) سایبری و ارازشهای که برای توییت کردن پول میگیرند و امثال ذلک. ما هم دیگر جایی را نداشتیم. خیلیهایمان که دیگر دست از وبلاگ نوشتن هم کشیده بودند و آدرس وبلاگ همانهایی هم که مینوشتند به طریقی از طرق دست مهاجمین میرسید. خوب هم میدانستیم که این جماعت اهل وبلاگ خواندن نیستند اما همین که میدانستی هستند کسانی که میدانند این وبلاگ متعلق است به تو، کار نوشتن را سختتر میکرد. من هم که همیشه در جبههی صدیقین، مصرانه و شاید جاهلانه بر مستعار نبودن پافشاری میکردم.
القصه؛ موهبت فراری بودن، غریبهآشنا بودن و آسایش آن ناشناسی سیال که اولین بار یازده سال پیش، با ساختن اولین وبلاگم در پاییز ۱۳۸۷ مزهاش رفت زیر زبانم و بعدها در فیسبوک، توییتر و وبلاگهای دیگرم تداوم پیدا کرد حالا مدتهاست از من و از ما دریغ شده. امروز برای اولین بار به این فکر میکردم که قید وبلاگ فعلیام را بزنم (قید قبلیها را من نزدم، بلاگفا قیدشان را برایم میزد)، وبلاگ جدیدی راه بیاندازم و در حساب کاربری مستعاری توییت کنم. این شناس بودن برای من انگار قلادهای است که هر قدر هم شل و بیجان باشد، باز آزادیام را سلب میکند، حرکتم را محدود میکند و نفسم را تنگ و سخت. حتی اگر وجود نداشته باشد میشوم مثل خری که سالها با طناب به آسیاب بسته بوده و حالا که طناب را بریدهاند کماکان حول یک محور میچرخد و مسیر خود را نمیرود.
در عین حال پشت هرکدام از این حسابها و وبلاگها تاریخچهای شخصی وجود دارد که آدمی را به خود میبندد. یک عالم آشناییها که در همین فضا شروع شده و در همین فضا باقی مانده اما به صد رابطه و آشنایی دیگر میارزد و آدمی دوست ندارد به همین راحتی از دستشان بدهد. هرچند همه ما آهسته آهسته باز کمرنگ میشویم، میرویم رد کار خودمان (با خوشحالی بعضیها دوباره رجوع میکنند به وبلاگهایشان) و عطا و لقای اینها را هم میبخشیم به قوم تاتارها؛ ولی نوشتن برای من لذتبخش، رهاییبخش و پیشرانه بوده. من متعلقم به نسلی که گفتنیترین حرفهایش را نوشت و آن دستهای که خیلی از همین نوشتنیها را هم جایی نوشت که خیلیها نبینند و نخوانند؛ حتا شاید آن و آنهایی که مخاطب و سوژهی اصلی نوشتهها بودند. حالا این شناس بودن لعنتی مرا از نوشتن و مخصوصا نوشتن آنجوری که میخواهم و میباید انداخته و با منِ ضدنوستالژی کاری کرده که گاهی دلم روزهای خوب گذشته را بخواهد. شاید هم اصل ماجرا این است که باید به بعضی چیزها پشت پا بزنم، چارتکبیر بعضی دیگر را بگویم و بعضی دیوارها را خراب کنم و همینطور شناسشناس، جوری رفتار کنم که انگار مغولها حمله نکردهاند.
_______________
پینوشت: باور کنید خودم هم توقع نداشتم مطلب انقدر به درازا بکشد.
*این را مدتهاست اضافه میکنم پشت خالهزنک که به کسی برنخورد، اتهام سکسیست بودن وارد نکند و بهخاطر همین یک کلمه نگوید مرتیکه فقط زر زر و ادعاست اما حقیقتا خودم هم خندهام میگیرد. بیخیال!
** که البته ملک طلق پدارن ما هم نبود که ادعایی داشته باشیم؛ اما بههرحال ما مثل سرخپوستها بودیم و آنها مثل کریستف کلمب.
۱۳۹۸/۴/۳۰
۱۱۷. آرام و خشن
۱۳۹۸/۴/۱۴
۱۱۶. شهر اشباح
بغض در قلبم گیر کرده و حتا به گلویم هم راه پیدا نمیکند. خیلی آهسته، مثل موجهای بیجان یک روز گرم و ساکن، خورشید جایش را در آسمان عوض میکند و آرام آرام ماه جایش را میگیرد. حتی منکر آنم که دارد تمام میشود. حوصله نمیکنم بیدار باشم، حوصله نمیکنم بخوابم. سیگارهایم را هم خودکار روشن میکنم. انگار یک فعل طبیعی و فیزیولوژیک؛ خاراندن جایی از دست مثلا. همه، شبحوار گم شدیم. میان پیچک روی دیوارها، میان دیوارها و میان ذرات هوا.
آب درونت میجوشد، مورچه میزند، کله میزند. خشک میشود. سرخ میشوی، سیاه میشوی، میچروکی و سوراخ میشوی اما کسی آتش اجاق را خاموش نمیکند. ذوب میشوی و راه فرار آن بوگندو را مسدود می کنی تا آخر بمیرد، رهایت کند، آسودهات بگذارد همین لاشه باقی ماندهات را حتی.
اجاق همیشه خاموش میماند.
۱۳۹۸/۴/۲
۱۱۵. آقای بختاپوس
حوصلهی آدمها را ندارم. حوصلهی انکرالاصواتی که از موبایلهایشان پخش میکنند، حوصلهی شصت ثانیههای آبکی اینستاگرامی که قهقههشان را به آسمان میبرد. حوصلهی سیگارهایی که چسدود میکنند.
حوصله ندارم سر سفره دو لقمه کمتر به شکم ببندم و این یکی بگوید بلنبان؛ لای بلنبان زدنش از آن طرف صدای چاه و آسیاب کفتارها در گوشم بپیچد.
حوصله ندارم بنشینم ور یکی و طرف هی زور بزند سر صحبت را باز کند و ماجرای بامزه و جالبی تعریف کند، از اول تا آخرش خُنُکبازی در بیاورد اما. حوصله ندارم هی سوزن و جوالدوز و سیخ بزنم به پهلوی خودم که مشارکت کن، هی نتوانم.
حوصله ندارم حرف نزنم. حوصلهی نگاههای سنگین وقت سکوت را ندارم. حوصله ندارم جوری نگاهت کنند انگار آجر اضافهی سر دیواری، آن آجر که روی سر رهگذری میافتد؛ همانجا میماند و پای صدها رهگذر را می گیرد.
حوصلهی آدمها را ندارم. حوصلهی راه رفتن و ایستادنشان. حوصله بیخوابی و خوابشان. حوصلهی وجود داشتنشان را.
۱۳۹۸/۳/۲۶
۱۱۴. خب، خب، باشه.
زندگی کردن روی خط گذشته. ده سال تکرار ۲۵ خرداد. هیچ. الان؟ لطفا؟ خب، میدانم، میفهمم، درد داشته، گذشته تاریخی است، بخشی از هویت ما را - آن هم نه تمامش را و نه تماممان را - میسازد. میدانم نباید گذشتهزدایی کرد. نباید گذشته را از بین برد. قبول. حالا میشود بگویید کجای کاریم؟ بعدش چه کردیم؟ الان میخواهیم چه کنیم؟ الان باید چه کنیم؟ کجا میرویم؟ ملزوماتمان چیست؟ «حماسه خس و خاشاک». بله، طوفانی هم به راه انداختیم آن روزها. حالا چه؟
آخ آن روزهای فلان دوره چه قدر طلایی بودند. نظرم همین است. الان؟ همهچیز به سیاهی میزند، مثل یک تکه گه که سوزانده شده. وای، فلان دوره. آه، فلان دوره. ای کاش، فلان دوره. خب، خب، خب. این دوره چی؟ همین حالا؟ فلان دوره برای امروز چه داشت؟ هی تکرار؟ هی چرخ چرخ دور میدان؟ این شهر هیچ خیابانی ندارد؟ این مدفوع سوخته را باید بگذاریم به دیوارها بماند؟ با چیزی نباید تراشیدش؟ با چه باید شستش؟ این گهدانی موصوفه را چه کنیم دقیقا؟ پشتک و وارو بزنیم درش؟ برویم جای دیگر؟ چیزی جایش بسازیم؟ یک چیز براق؟ براق؟ آخ گفتی براق. مثل طلا. آه، آن دورهی طلایی رنگ.
یادت هست یک روز؟ چه قدر خاطره؟ خسته نشدی؟ خب، بعدش چه؟ نتچ، بگذار این یکی را هم تعریف کنم.
۱۳۹۸/۳/۱۴
۱۱۳. شاید مرتضی کلانتریان هم میخواسته قبل از مرگ، هوس پرواز را از سر بیاندازد
سالهاست به خودکشی فکر نکردهام. بعد از بحران بلوغ و بعد از آن دورهی سیاه و تیرهی اوج افسردگی، بعد از بارها و بارها بیگانه را خواندن و بازخواندن مواجههی مورسو با جهان، بعد از پیرمرد و دریا و تداوم زندگی پیرمرد، بعد از آشنا شدن با سیزیف و رنج هرروزهاش، بعد از دست و پا زدن در منجلاب آن چاه نمور و بیرون کشیدن خودم، چفت کردن دستها به گوشهای، خودکشی برایم از موضوعیت افتاد. از اساس به گمانم امری عبث و بیهوده رسید. حالا مدتهاست فکر میکنم زندگی با تمام فراز و نشیبهایش، علیرغم ناخواسته بودنش و ناکامیهای تحمیلی، ارزش یک دور تمام را دارد. هرچند عمو هِم سر آخر ترجیح داد مغزش با شلیک شاتگان به دست خودش، کتلت شود.
از پشتبام خانهمان متنفرم اما؛ لااقل گاهی. نردههای سوی خیابانش و پیادهراهی که ده-دوازده متر با پیشانیام فاصله دارد، همیشه فریاد میزنند: «بپر!». سقوط آزاد تجربه هوسانگیزی است که همین ده دوازده متر همیشه وسوسهش را به سرم انداخته است. قرمز تیرهی سنگفرش خیابان مثل آغوش معشوقهای، آغوشی گرم و وطنگونه، در هر ساعتی از شبانهروز که روی پشتبام ایستاده باشم مرا به خود فرا میخواند. فرقی هم نمیکند چرا روی پشتبام ایستادهام؛ گیراندن نخی سیگار، آویختن رخت شسته بر بند، راه انداختن کولر، تعویض خاک گلدانها، شستن فرش یا صرفا تنفس چند دم از هوای سرباندود اما آزاد و نگرفتهی تهران. سمت نردههای سوی خیابان که میروم، هوای پریدن به سرم میزند.
سقوط، یا شاید از جنبهای دیگرْ پرواز، احساس دست اولی است که با تعلیق درآمیخته و انگار از آن تعلیق که تا دو سال پیش تمام من را فراگرفته بود، هنوز چیزی باقی مانده. چیزی کوچک و کمرنگ که دست بردار نیست و مثل گرمای باقی مانده در آب جوشیده، مثل سوزانندگی بدنهی فلزی بخاری تازه خاموش شده زنده است و میسوزاند و اصرار اگر کنی جراحتی و تاولی بهجای میگذارد. انگار تیغهای فراوانی تا نیمه در شریان رفته و همانجا باقی مانده.
۱۳۹۸/۳/۷
۱۱۲. بازی از نو
خیلی وقت است از ننوشتن خستهام و هر بار تصمیم میگیرم، همهچیز از یادم میرود و از همهچیز منظورم فقط ایدهها نیست؛ علائم سجاوندی هم گاهگاهی فراموشم میشوند. این چند ماهی که گذشت، این پانزده ماه اخیر، وقایع زیادی را پشت سر گذاشتم. باید درباره تمامشان چیزهایی مینوشتم؛ دوست داشتم که بنویسم لااقل اما حتی با دفترچه و یادداشتهای شخصی هم سر ناسازگاری و جدایی گذاشته بودم و همین عصبانیم میکرد. این یک هفته با خودم تصمیم گرفتم باز بنویسم. مطابق گذشته از زندگی روزمره، از ایدهها، از سرد و گرم روزگار. نوشتن برای من هم درد است، هم درمان است، هم چراغ است در شب تاریک، هم مفتاح دروازهی بسته است، همکیف است و هم آرامش.
راستش را بخواهید حتی تصمیم داشتم جای دیگری بنویسم، گمنامتر. دلیلش را درست نمیدانم. برای من در گمنامی و غریبگی همواره نوعی رهایی، آرامش و سبکبالی حضور داشته. خوب هم. میدانم که روزمرگیها و ایدههای یک جوان یکلا قبای بیست و دو ساله، تمرین نوشتن و سیاهههای ناشیانهاش که پس از این همه ننوشتن و این همه بطالت، جذابیتی شاید نداشته باشد. من اما برای خودم مینویسم گاهی اینجا منتشرش میکنم؛ منظمتر و بیشتر از قبل. چارهی غریبگی را هم در این یافتهام که بعد از این، لینک هر یادداشتی را توییت نکنم؛ یکی از هر چندتا هم شاید زیادی باشد. کسی اگر بخواهد بخواند، لینک وبلاگ در دسترسش هست.
پست کردن همین تکه یادداشت هم شاید ضرورتی نداشته باشد. بیشتر قرارداد و تعهدی با خود است. بهانهای برای اینکه با خودم قول و قراری گذاشته باشم و در رودربایستی خود بمانم.
۱۳۹۸/۲/۱۷
۱۱۱. روزه
ماه را دیدهاند، اندکی دیگر اهلش باید سفرهی سحری بچینند و گوش به اذان صبح باشند که بپرهیزند. بخسبند و برخیزند و پرهیخته - نپرهیخته به تکاپوی افطار بیافتند. آن یکی از خوراک و آن دیگری از خواب.
این میانه هم یکی، پرهیزکاری، لقمهای پنیر و شیر به شکم بسته هنگام سحر، روزهی پرهیز میگیرد. از پرهیختن، میپرهیزد. به انگشت دیوانگی نشانش میدهند و او خود میداند؛ دیوانه نپرهیزد.