پرسیدم «و؟» چون خیلیچیزها برایم تکراری، بدیهی و حوصله سرآور به نظر میرسید. مثل وقتی که کسی مدتها حرف میزند و آخر سر، سکوت که میکند، توی چشمهایت که نگاه میکند و سرش را پایین میاندازد، دست میبرد سمت پاکت سیگارش، به نظرت میرسد تمام اینها که گفت مزخرفی بیش نبود و طرف هیچچیز نگفته؛ این همه فک جنبانده که آخر هیچ، با خودت میگویی همهاش برای همین بود؟ صدایت را صاف میکنی و خیلی ساده میپرسی «و؟» به امید آنکه طرف کار نیمهتمامش را به سرانجامی برساند اما از این خبرها نیست. چه میبینی؟ سری که بالا آمده، با تعجب یا بیتفاوتی نگاهت میکند و میگوید «همین دیگر، هیچ» (که خب تو هم احتمالا با خودت فکر میکنی هیچ و درد، هیچ و زهرمار، مرض، کوفت).
شرایط دیگری هم وجود دارد که این «و؟» پرسیده میشود و آن هم وقتی است که از شنیدن سیر نمیشوی. موضوع صحبت هر چه باشد اهمیتی ندارد و تو صرفا میخواهی بیشتر بشنوی، بیشتر بدانی، از زیر و بم ماجرا خبردار شوی؛ همانقدر هم از زیر و بم صدای گوینده. وقتهایی که به خود میبالی و کیف میکنی بدون پرداخت یک پول سیاه، مخاطب تنهای غریب ماندهترین ساز دوران باشی - متحیر از آنکه چنین صدایی پشت حنجرهای به آن کوچکی چه طور پنهان شده؟ این وقتها چشمهایت از حدقه بیرون میزند، کمرت را صاف میکنی، کمی به جلو خم میشوی، نمایشگر موبایلت را به سمت سطح چوبی میز میچرخانی، صفحه ساعت را زیر دست دیگرت پنهان میکنی، با انگشت سبابه به دیگران اشاره میکنی ساکت و منتظر باشند، بزرگترین علامت سوال را پیدا میکنی، تمام ریهات را از هوا پر میکنی و با کنجکاوی میپرسی «و؟».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر