اول از روزمره بدت میآد، بعد افسرده میشی و تو روزمرگی اختلال ایجاد میشه، بعد دچار روزمرگی تازهای میشی که حتی از اون چیزی که ازش بدت میاومد بدتره؛ دیگه هیچ کاری نمیکنی، زندگیت رو میندازی عقب، میری ته چاه و همونجا چمباتمه میزنی. روزمرِّگی و روزْمرگی. حالا از روزمرگی، خودت و همهچی بدت میآد.
خسته میشی، از این وضع، از این سکون، از این روزمرگی کثافت که دست بردار نیست، همیشه راهی برای دست انداختن به یقهت پیدا میکنه و هربار آزاردهندهتر از قبله. میخوای تکون بخوری. نمیتونی. این ته چاه بدنت خشکیده، زانوهات صاف نمیشه، کمرت خم میمونه. جا نیست بلند شی.
با هزار بدبختی، انگشتهای دردناکت رو بند میکنی به درزهای ته چاه. خودت رو میکشی بالا، اما تنت جون نداره، باز میافتی. جمع و جور میشی و دوباره، یه کم میری بالا و باز میافتی. هر بار یه کم بیشتر میری بالاتر.
یه بار اون وسط نگاه میکنی به بالا، به دهنهی چاه. هیچی معلوم نیست. یا شبه، یا چاه خیلی بلنده، یا در چاه بستهس. اول دل میبندی که شبه. یه مدت میگذره میبینی نه، روشن بشو نیست. میگی حتما خیلی بلنده. بیخیال، زور نزنم، نمیرسم.
یهجایی از این مرحله هم رد میشی. میگی نکنه در بستهس بابا؟ اصلا خیلی هم بلند، انقد میرم بالا که برسم به در. امیدواری که بتونی در چاه رو بزنی کنار و بیای بیرون.
این لوپ تا ابد تکرار میشه انگار، یا به نظر میرسه که تکرار میشه.
من هنوز نرسیدم به دهنهی چاه. میتونم بهش فکر کنم اما. میتونم به این فکر کنم که روی در، سنگ گذاشته باشن؛ به اینکه در رو با میخ تثبیت کرده باشن. به اینکه وقتی با مشت کوبیدم به در، تکون نخوره، باز نشه. اینکه فریاد بزنم و کسی نشنوه که بیاد در رو از بیرون باز کنه. میتونم بترسم. امیدوارم این طوری نشه. اگه شد چی؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم. دیگه نمیفهمم چرا باید کاری کرد اون موقع.
حالا اما از این وضع متنفرم. میخوام یه تغییری کنم. میخوام یه زوری بزنم. راه بیافتم. پام رو از توی گل بکشم بیرون. میخوام برم برسم به آب تمیز. جمع و جور کردن اما خیلی برام سخته. هر بار راه میافتم چند قدم اونطرفتر دوباره یه باتلاقی هست؛ دوباره یه کوفتی هست که زمینگیرت کنه. انقدر که یه جا بیافتی و فقط یه حفره باشی، زل زده به آسمونی که هیچی توش نیست.
«اه، جمع کن خودتو. اه، بس کن. اه، چه.قدر تو بی عرضهای بچه. اه، مرتیکه تن لش. اه، این مسخرهبازیا دیگه چیه؟ اه، اه، اه، اه. خاک بر سرت کنن دو کلمه نمیتونی حرف بزنی عین آدم. از پس یه کار درست بر نمیآی حتی. دیدی همه رفتن تو عقب موندی؟ دیدی نمیتونی؟ دیدی؟» و هزارتا فریاد دیگه. همه توی سرت. همه با صدای خود خودت.
این صرفا یه بخشه از اون چیزی که من هرروز درگیرشم؛ مدتهاست، سالها. یه وقتهایی احساس میکنم دارم میپوسم، دارم میگندم، بوی تعفن میدم. صرقا حالا میتونم انقد واضحتر و انقد عمومیتر دربارهش بنویسم. حالا که کلی تلاش کردم از گفتنشون نترسم، خجالت نکشم، اون صدای سرزنشگری که بهم میگه نوشتن اینها جندگی توجهه، غر و نالهی الکیه، حوصلهی بقیه رو سر میبره، کسی دوست نداره این چیزا رو بخونه، فکر کردی که چی داری اینا رو مینویسی رو نادیده بگیرم و بذارم دوتا چک بخوابونه تو گوشم. چون واقعا سخته.
حوصلهام نمیکشه بیشتر توضیح بدم، همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر