۱۳۹۴/۸/۲

۵۴. کنارش بگذار

   بگذارش کنار، آن گوشه، قاطی دیگر خرت و پرت‌هایی که باید مدت‌ها پیش از شرشان خلاص می‌شد و به معده‌ی آن سطل سیاه رنگ می‌سپردیشان. بگذارش کنار. خودت خسته نشده‌ای از همه بیهودگی؟ که چه بشود؟ نه کسی می‌خواند، نه کسی می‌خواند، نه کسی می‌داند. نه هم این‌که اگر کسی بخواند و بداند چیزی می‌شود. تو خودت خوب می‌دانی که دلبرکان ناشی بدترین بار جمهوری چک هم، از نوشته‌هایت محبوب‌ترند. چه می‌نویسی پس؟ از برای چه؟ رها کن این بیهودگی را. بگذار بگذرانی مرز جنون را، آن آخرین خط بگذار بی معنا شود. نمان، ننویس. خودکارت را قاطی آن خرت و پرت‌ها گم و گور کن، کیبوردت را به گوشه‌ای بیانداز. ننویس. چه اصراری است؟ دیوانه شو. مگر نه آن‌که «دنیای دیوونه‌ها از همه قشنگه»؟ دیوانه شو. ننویس. بگذار کنار آن بازیچه‌ی شیطان را. ننویس. این نوشتن‌ها عاقبتی ندارند. از این نوشتن‌ها، هیچ حاصل نمی‌شود. ننویس. همین حالا خودکارت را قاطی آن خرت و پرت‌ها کن. دیوانه شو.

۱۳۹۴/۷/۹

۵۳. زبان دیده

   آقای ابتهاج، جایی می‌فرمایند که:

        نشود فاش کسی آن‌چه میان من و توست / تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست
        گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

راست هم می‌گویند خب. اشارات نظر ما دنیایی است برای خودش. اما اگر مخاطب به زبان دیگری سخن بگوید چه؟ اگر زبان نظر من را نفهمد چه؟ آن وقت چگونه می‌خواهد واسخم دهد؟ یا شاید هم می‌فهمد؟ شاید زبان دیده، جهانی است. مثل اسپرا... نه این چه مثال احمقانه‌ای است؟ مثل موسیقی‌. بله، زبان دیده مثل موسیقی جهانی است و همه می‌فهمندش و مرزنمی‌شناسد. ولی اگر همه متوجهش می‌شوند، پس آرا پاسخم نمی‌گوید؟ با همان نگاهی که زبان من و او و تو آن و آن دیگری و کلا همه است؟ یعنی نمی‌بیند؟ یا من اشتباه بیان می‌کنم؟ نکند من تبحر کافی ندارم؟ نکند منظورم را اشتباه رسانده باشم؟

   شاید هم، هم می‌بیند و هم من درست می‌گویم و هم می‌فهمد ولی نمی‌خواهد جوابی بدهد. شاید برای فزونی یافتن عطشم، شاید چون با من نیستش میلی.

۱۳۹۴/۶/۱۱

۵۲. حالا چی کار کنیم؟

   این چند روزه، ده بار، صد بار، سی‌صد بار، نمی‌دونم، خلاصه زیاد بار از خودم پرسیدم «این دو سال بهاره هدایت رو چی کار کنیم؟» بعد دوباره پرسیدم «چی رو چی کار کنیم؟»
«دو سال بهاره هدایت رو. دو سال تعلیقی که دادن بهش باید بمونه اون تو»

   بعد زل می‌زنم به دیوار. یادم می‌افته بهاره هدایت سال ۸۸ رفت اون تو. یعنی چند سال پیش؟ دو و چهار، شیش؛ شیش سال پیش. اون موقع من اولی راهنمایی رو تموم کرده بودم، تو صف بودم برم دوم. من رفتم تو مدرسه‌ی شهید فهمیده، کلاس ۲۰۲؛ بهاره هدایت رفت زندان اوین، بند قرنطینه متادون. دوباره می‌پرسم « ما چی کار کنیم؟ ما چی کار کردیم مگه قبل این؟ اون چی کار کنه؟» فکر می‌کنم. ما واقعا چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونه‌هامون. یه سری که رفتن ینگه دنیا، از اون‌جا حکومت رو اوستا کنن؛ با استاتوس‌های فیس‌بوکشون. الباقیمون هم که می‌گم، چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونه‌هامون نق زدیم. شایدم کاری ازمون بر نمی‌اومد. نمی‌اومد؟ می اومد. می‌اومد؟ نمی‌دونم. باور کن نمی‌دونم که می‌اومد یا نمی‌اومد. به هر حال، نکردیم.

   با خودم می‌گم:«اینا می‌ترسن» باز می‌پرسم:«آخه از چی می‌ترسن؟» خیره می‌مونم. می‌گم:« نمی‌دونم از چی می‌ترسن، ولی می‌ترسن. انگار که هدایت بیش‌ترین زور و قدرت رو داشته باشه. بیش‌تر از همه اون تو نگهش داشتن. بهش گفتن آزادی، بعد یهو یه چیزی از زیر خاک کشیدن بیرون گفتن نه، وایسا، تو دو سال تعلیقی داری، وایسا بینم، دو سال دیگه باس بمونی اون تو. نگهش داشتن. زنجیرش کردن. نگهش داشتن که داغونش کنن، که لهش کنن، که خردش کنن. انگار که نمی‌فهمن بهاره هدایت بیدی نیست که با این بدها بلرزه. نمی‌فهمن. عوضی‌های آشغال. نمی‌دونم از چی می‌ترسن. ولی واضحه که می‌ترسن. یه مشت کثافت.»

   «حالا چی کار کنیم؟»

   «ببین، نمی‌دونم حالا باید چی کار کنیم. چه خاکی به سر بریزیم؛ ولی می‌دونم وقتی دو سال دیگه، بهاره هدایت رو فرستادن بیرون، هر قبرستونی که باشم باید خودم رو برسونم بهش، تو چشم‌هاش نگاه کنم ازش تشکر کنم، یه دمت گرم خانم هدایت بهش بگم، یه زنده‌باد فریاد بکشم، بعد برم. باز برم و ندونم چی کار کنم. برم و بپرسم "حالا چی کار کنیم؟"»

۱۳۹۴/۶/۱۰

۵۰. قهر کردیم؟ قهرمون دادن؟

  می‌گفت:«از یه جایی به بعد این دست ما با هرچی جوهر بود قهر کرده بود. صدامون با حرف زدن قهر کرد، شد لالمونی؛ گوشمون کرکره رو کشید پایین دیگه نشنید، چشممون هرچی بود رو ندید.»

   و من فکر می‌کنم به این‌که قهر کردیم؟ قهرمون دادن شاید. تو فکر کن، هر وقت قلم دستت می‌گیری، تا می‌آی بذاریش رو کاغذ و برقصونیش یهو یکی می‌آد می‌گه فلانی، ول کن اون رو بیا کارت دارم؛ یا وسط کارت یهو می‌آد خزعبل می‌بافه به هم و می‌ره رد کارش. اون که می‌ره؛ تو می‌مونی و یه متن نصفه نیمه و رشته‌ی کلامی که از دستت در رفته و دیگه نمی‌آد تو دستت. تو فکر کن همین‌ها رو می‌نویسی، می‌ذاری رو وبلاگ، کسی نمی‌خونه. قهر می‌کنه دستت خب. بخوای نخوای قهر می‌کنه، نمی‌ره سمت نوشتن.

   تو فکر کن هر وقت دهن باز کردیم، گفتن باز این علامه دهر اومد؛ تا اومدیم یه چی بگیم، گفتن تو که همه‌چی رو نمی‌دونی. تا یه حرفی زدیم، گفتن تو چرا انقدر سیاهی، انقدر بدبینی، می‌میری یه بار عین آدم حرف بزنی؟ خب ما هم دهنمون رو بستیم. دیگه حرف نزدیم. انقدر نگفتیم که صدامون از یادمون رفت. از یاد بقیه هم رفت؛ شد لالمونی. چسبید این زبون به دهن.

   تو فکر کن هر وقت گوش کردیم، چی شنیدیم؟ ارزش داشت اون چیزایی که شنیدیم؟ این‌که با فلانی رفته بیرون و با فلانی بستنی خورده ارزش داشت؟ تو تاکسی، اول صبحی که داری می‌ری سر کار، حرف‌های راننده و مسافرا که می‌گفتن چرا نجفی رو رد صلاحیت کردن، چرا مرتضوی رو زندان نکردن، چرا هشتاد و هشت اون کارا رو کردن، ارزش داشت؟ حرف‌های صدتا یه غاز، خبرای زرد، شایعه‌ها، نصیحت‌های زنگ زده، ارزش داشت؟ نداشت. این شد که گوشمون دیگه نشنید، بهتر بود این‌جوری.

  تو فکر کن هر جا رو نگاه کردیم، حالمون به هم خورد، اعصابمون داغون شد. مادرایی که سر بچه‌هاشون داد می‌زدن؛ بچه‌هایی که با لباس‌های کثیف و گشاد تو عباس‌آباد گل و فال می‌فروختن؛ کارتن‌خوابایی که انقد کشیده بودن دیگه هیچ‌وقت از جاشون بلند نمی‌شدن؛ پلیس‌هایی که به لباس تن مردم گیر می‌دادن؛ اعتراضایی که با خون و خون‌ریزی خفه می‌شدن؛ بی‌لیاقت‌هایی که با پارتی و داستان سرور می‌شدن. چی داشت این دنیا که ببینیم؟ جنگ، گرسنگی، بدبختی. خسته شدن چشمامون، دیگه نای دیدن نداشتن بدبختا.

 خلاصه‌اش این‌که، گمون کنم قهرمون دادن، ما قهر نکردیم.

۱۳۹۴/۵/۲۱

۴۹. هری پاتر خوانی

   خوب به‌خاطر دارم که شش سال پیش وقتی بعد از چندین سال انتظار برای اولین بار یکی از کتاب‌های هری پاتر را در دست گرفتم، چه احساسی داشتم. به لطف یکی از عزیزترین هم‌کلاسی‌ها و دوست‌هایم که توافق کرده بود کتاب‌های هری پاترش را یکی یکی به من قرض دهد، رسما بال درآورده بودم و پرواز می‌کردم؛ آسمان آن روز فقط آبی نبود؛ سبز بود و زرد بود و قرمز. در پوست خود نمی‌گنجیدم. به خانه که رسیدم، لباس‌ها را در نیاورده خنده و خوش‌حالی‌ام را با مادرم تقسیم کردم، غذا خوردم و سپس تا شب با همان لباس‌ها نشتم به خواندن کتاب. آن‌قدر عطش خواندن‌اش را داشتم که دو سه روزه کتاب را خواندم، تحویل دوستم دادم و کتاب بعدی را تحویل گرفتم. تا مدت‌ها داستان همین بود؛ بی‌صبرانه کتاب را بخوانم، بخندم، گریه کنم، حسرت بخورم، عصبانی شوم. عشق‌ام به این داستان آن‌قدر زیاد بود که دانش‌آموز ممتاز ترم اول، شد بیست و سومین دانش‌آموز کلاس در نیم ترم دوم. اصلا هم اهمیتی نمی‌دادم. یک نیم‌ترم که چیزی نبود، حاضر بودم خیلی بیش‌تر از این‌ها را با هری پاتر معامله کنم. آن‌قدر داستان را دوست داشتم که به زحمت با پدرم خیابان انقلاب را زیرپا گذاشتیم تا بالاخره توانستم قصه‌های بیدل نقال را پیدا کنم ( که حالا نمی‌دانم کدام عزیزی مصادره‌اش کرده خوش‌انصاف). هنوز هم باران و تاریکی زودهنگام هوا در نیم‌سال دوم و بوی نرم‌کننده‌ی لباس، من را به یاد هری پاتر می‌اندازد و حالم را دگرگون می‌سازد، کمی خوش‌حالم می‌کند.
   یک سالی بود که می‌خواستم باز کتاب‌های هری پاتر را بخوانم؛ یعنی برای انجام این کار جدی‌تر بودم وگرنه از همان لحظه‌ای که آخرین سطر یادگاران مرگ را خواندم می‌خواستم دوباره از اول کل داستان را بازخوانی کنم (کاری که آن روزها انجام نشد چون کتاب‌ها را نداشتم). دست‌آخر هم نتوانستم بازخواندنش را بیش از این به تاخیر بیاندازم و تمام کتاب‌های مهم دیگری که در صف هستند را معطل هری پاتر نکنم. از پریشب که بازخوانی هری پاتر را آغاز کرده‌ام (البته این بار به لطف تورنت‌ها، به زبان اصلی) باز شور و خوش‌حالی همان روز اول را دارم و احساس شادی می‌کنم. امروز وقتی دوباره به فصل چهارم کتاب اول رسیدم، آن‌جایی که هاگرید از دست دورسلی‌ها عصبانی می‌شود و برای هری توضیح می‌دهد که او چه کسی است، باز هم چند قطره اشک ریختم. می‌دانم که دوباره وقتی آلدوس دامبلدور می‌میرد، گریه‌ام خواهد گرفت و می‌دانم پیاپی از پروفسور اسنیپ کینه به دل می‌گیرم تا دست آخر ورق برگردد و متوجه شوم که همواره اشتباه می‌کرده‌ام. این‌ها را می‌دانم و امیدوارم دوباره از سر گذراندن این احساسات حالم را بهتر کند و به زنده بودنم امیدوارتر.

    بماند که من هنوز منتظرم پست‌چی نامه‌ای برایم بیاورد که با جوهر سبز، نام و آدرس اتاق‌ام رویش نوشته شده باشد.

۱۳۹۴/۴/۶

۴۸. این پست ارزشی ندارد

صد بار نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم و حالا می‌خواهم هرچه می‌بینم را از بین ببرم.

۱۳۹۴/۳/۱۷

۴۷. حال و روزم چگونه است؟ (نوشتاری کاملا شخصی درباره‌ی افکاری که این چند روز در سر دارم)

   این آخر هفته، جمعه ۲۲ خرداد، هفت ساعت و سی دقیقه که از آغاز رو بگذرد من باید با غولی پنجه بیاندازم که روبروی موسسات آموزش عالی این کشور خوابیده است. مضطربم و حتی کمی می‌ترسم. اضطراب‌ام از بابت تمام مشکلاتی است که ده-یازده ماه گذشته با آن‌ها درگیر بوده‌ام. مشکلات مدیریتی دبیرستان، مشکلات برگزاری کلاس‌های کنکور، عدم رسیدگی به اعتراضات درباره‌ی نظم کلاس‌های کنکور، عدم حضور یک مشاور و مشکلاتی از این دست به اضطرابی که هر دانش‌آموزی روزهای پیش از کنکور تجربه‌اش می‌کند دامن زده و آن را چندین برابر کرده است. عصبی‌ام و ناپایدار.

   همین طور نوشتم که می‌ترسم. نه از کنکور، بابت آن فقط همان اضطراب شدید را در دل دارم. از نتیجه و پیامد آن می‌ترسم. از این می‌ترسم که رتبه‌ی خوبی کسب نکنم و شانس ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی مورد علاقه‌ام، زیست‌شناسی جانوری را از دست بدهم. آن وقت مجبورم یک سال دیگر برای پنجه انداختن با این غول تلاش کنم و از مطالعات جانبی‌ام بکاهم - عملی که از هر کابوسی ترسناک‌تر است. می‌ترسم یک سال وقت کم بیاورم و یک سال دیرتر به افق دور دستی که برای خودم در نظر گرفته‌ام برسم (همیشه این مشکل را داشته‌ام، احساس کمبود وقت و این‌که دیگر وقت‌ام تمام شده). این تمام‌اش نیست. می‌ترسم اگر چنین شود،سال دیگر هم نتوانم موفق شوم و این یعنی به باد رفتن تمام آرزوهایی که مدت‌ها در سر رویایشان را برای خود ترسیم می‌کردم. یعنی عدم حضور در دانشگاه، یعنی عدم حضور در آزمایشگاه، یعنی عدم حضور در المپیاد دانشجویی، یعنی عدم توانایی برای انجام یک تحقیق آکادمیک. نرسیدن به این‌ها لطمه بزرگی به من وارد خواهد کرد، چرا که شانس مبارزه‌ای  با شکوه را از من می‌گیرد؛ و زندگی بدون مبارزه چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

   البته من به طیف گسترده‌ای از موضوعات علاقه‌مندم؛ زیست‌شناسی، فیزیک، ریاضی، فلسفه، ادبیات به شدت برای من جذاب‌اند. می‌توانم وقتم را با این‌ها پر کنم و سعی کنم در این زمینه‌ها پیشرفت کنم و بر دانشم بیافزایم و نوعی مبارزه پدید آورم اما این مبارزه‌ای نیست که شکوه و جلال آن دیگری را داشته باشد. دست‌کم دیگر نمی‌توانم در جامعه‌ی علمی حضور داشته باشم و دیگر نمی‌توانم از مزیت‌های ویژه‌ی تحصیل در دانشگاه بهره‌مند باشم.

   پس، بله. من هم می‌ترسم و هم اضطراب دارم و این امر مرا از کار انداخته‌ است‌. منتظر جمعه‌ام وسپس اول مرداد تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.

۱۳۹۴/۲/۱۹

۴۶. جنایت انیمیشن‌ها

 یکی از بزرگ‌ترین جنایاتی که در حق بشریت شده، به‌دست کمپانی‌هایی مثل والت دیزنی رخ داده. کمپانی‌های انیمیشن‌سازی و کاراکترهای زیبا و ملوسی که ارائه می‌دهند. ساده است و سرراست. کودکان دوست دارند که شبیه قهرمان‌های کارتون‌ها باشند. خود شما ممکن است زمانی در رؤیاهایتان شزم، سوباسا، لئوناردوی لاک‌پشت‌های نینجا یا باب اسفنجی بوده باشید.به‌علاوه، زیبایی‌شناسی ما به چیزی که بیش‌تر می‌بینیم، وابستگی زیادی دارد؛ یعنی، این احساس که چیزی زیباست تا حد زیادی به این مسئله بازمی‌گردد که ما چه چیزی را بیش‌تر دیده‌ایم. یکی از مشکلات اساسی برای ارائه‌ی تعریفی جهان‌شمول از زیبایی و اختلافاتی که در فرهنگ‌های مختلف درباره‌ی زیبایی وجود دارد به همین مسئله بازمی‌گردد. تاکنون توجه کرده‌اید که زن زیبا در ادبیات خاورمیانه چشم و ابروی مشکی دارد و در ادبیات اروپا موی طلایی چشم روشن؟

خب، حالا که چه؟ قهرمان این روزهای کودکان چه کسانی هستند؟ شخصیت‌های ملوس کارتون‌های دیزنی و دریم ورکز. کودکان امروز چه چیزی را زیاد می‌بینند؟ شخصیت‌های ملوس دیزنی و دریم ورکز. کاملاً قابل فهم است اگر بخواهند خود را شبیه آن‌ها کنند. این است که به هر کاری دست می‌زنند تا شبیه آن‌ها شوند. عمل‌های جراحی پلاستیک برای داشتن سینه‌ها و باسن‌های بزرگ‌تر، گونه‌های برجسته‌تر، زیر تیغ رفتن برای کوچک‌تر کردن بینی‌ها، آرایش‌های غلیظ و لنزهای رنگی، لاغرتر بودن و داشتن قدی بلندتر. در این راه از هیچ کاری دریغ نمی‌کنند. کسی هم آنجا نیست تا به آن‌ها یاد‌آوری کند عروسک نیستند، یک شخصیت کارتونی نیستند، یک طراحی نیستند؛ بلکه یک انسان هستند و همین شکلی که هستند، زیبایند.

نتیجه‌ی دیگری که این مسائل می‌توانند به بارآورند، خودکم‌بینی و عدم اعتمادبه‌نفس است. هیچ‌کس، هرگز شبیه یکی از آن شخصیت‌ها کارتونی نمی‌شود. سعی می‌کند، می‌خواهد اما موفق نمی‌شود. تنها دستاوردی که به ارمغان می‌آید، یاس و عدم اعتمادبه‌نفس است که کل وجود فرد را فرامی‌گیرد.

هالیوود هم دست‌کمی ندارد. سلبریتی‌ها را ببینید؛ نیکی میناژ، کیتی پری، جنیفر لوپز و ده‌ها تن دیگر شبیه این‌ها ستاره‌های درخشان دنیای موسیقی هالیوود هستند که شهرت و محبوبیتی که به‌دست آورده‌اند، نه به خاطر صدا، موسیقی کار یا شعری که می‌خوانند، بلکه به خاطر آرایش‌های اغراق‌شده، اندازه‌ی اندامشان و نشان دادن هرچه بیش‌تر پوست بدنشان است (مراسم مت گالای امسال را دیدید؟ در مقابلش AVN Awards را هم چک کنید، شاید برایتان جالب باشد؛ فکر کنم شگفت‌زده شوید). این‌ها الگوهای کودکان، نوجوانان و حتی جوانان قرار می‌گیرند و خب، نتیجه‌اش چه می‌تواند باشد جز فاجعه‌ای که جهان امروز با آن مواجه است؟


این، جنایت کوچکی نیست، اما نادیده گرفته می‌شود. گسترده، در سراسر جهان.

۱۳۹۴/۲/۱۵

۴۵. Everybody Lies

 شاید واضح‌ترین پیام و شعار سریال هاوس که برای بسیاری در نگاه اول – و حتی نگاه‌های مکرر بعدی هم – بدبینانه و سیاه به نظر برسد، این است که «همه دروغ می‌گویند». درواقع، خیلی بدبینانه و سیاه هم به نظر می‌رسد. اگر در شرایط خود سریال قرار بگیریم، این دیدگاه حتی سیاه‌تر و بدبینانه‌تر هم می‌شود. وقتی پای سلامتی کسی در میان است، چرا باید دروغ بگوید؟ تازه، اگر ما زندگی‌مان را بر پایه‌ی این باور استوار کنیم، دیگر چگونه می‌توان به دیگران اطمینان کرد؟

  بسیاری از آدم‌ها ترجیح می‌دهند دیدگاهی را اتخاذ کنند که می‌گوید هاوس درست فکر نمی‌کند و نمی‌توان انقدر به همه مشکوک بود؛ اما آیا هاوس واقعاً اشتباه می‌کند؟ آیا «همه دروغ می‌گویند» یک شعار از روی بدبینی هاوس به انسان‌هاست؟ نمی‌خواهم با بررسی خود سریال به پاسخ سؤالم برسم؛ چراکه همه می‌دانیم پدید‌آورندگان آثار سینمایی و تلویزیونی چقدر چیره دستانه می‌توانند عقاید خود را به‌عنوان حقیقت به خورد ما دهند.

 بیایید با نگاهی به زندگی خودمان این دیدگاه را بررسی کنیم. رابطه‌ی دوستی قدیمی‌تان را به یاد می‌آورید؟ همان دوست عزیزی که رفیق گرمابه و گلستان‌ هم بودید؟ به یاد می‌آورید دوستی‌تان چگونه به خاطر دروغ‌های او از هم پاشید؟ کارمند قبلی شرکت را چه طور؟ کسی که با دروغ‌هایش تقریباً باعث شده بود ورشکسته بشوید و اعتبارتان را از دست بدهید. با حسابی سرانگشتی، چند بار گول دروغ‌های فروشنده‌ها لوازم‌خانگی را خورده‌اید؟ مگر فروشنده‌ی ماشین دست‌دوم دوستتان، همان‌که حالا مفت هم نمی‌ارزد، قانعتان نکرده بود که اتومبیل بی‌نقصی را خریداری می‌کنید؟

حالا شرایط دارد کمی روشن‌تر می‌شود، این‌طور نیست؟ اما بگذارید چند قدم دیگر هم برداریم. بگذارید کمی نزدیک‌تر شویم. آن شبی را به یاد می‌آورید که با معشوقه‌ی خود به میهمانی مجللی رفته بودید و او بدترین لباس ممکن را پوشیده بود؟ کمی فکر کنید؛ وقتی از شما درباره‌ی لباسش پرسید، چه جوابی دادید؟ گفتید: «خوبه، خیلی هم قشنگه عزیزم.» غیر از این است؟ آن بعدازظهری را به خاطر آورید که غذای مادرتان کم‌نمک و وارفته بود؛ آیا به مادرتان نگفتید که غذای بسیار لذیذی آماده کرده؟ هفته‌ی پیش به رئیس گفتید در ترافیک اتوبان گیرکرده بودید؛ اما شما که خواب مانده بودید و اتوبان خلوت بود، غیر از این است؟

  دروغ، دروغ، دروغ. این‌ها همه نمونه‌های کوچکی از دروغ‌هایی بود که ما، همگی، هرروز با آن‌ها سروکله می‌زنیم. نمونه‌های بسیار بزرگ‌تر و مهم‌تری هم وجود دارند. دروغ‌هایی که سیاست‌مدارها می‌گویند، دروغ‌هایی که معلم‌ها می‌گویند و ... . بگذارید مثال دیگری بزنم. تاکنون فکر کرده‌اید که اگر درباره‌ی پروژه‌ی کاری فردی اظهارنظر کنید و به‌دروغ بگویید پروژه‌ی خوبی است، چه بلایی سر آن فر می‌آید؟ هفته‌ها، ماه‌ها و حتی شاید سال‌ها زندگی آن فرد به‌پای آن پروژه، هدر می‌رود و دست‌آخر نتیجه‌ای عایدش نمی‌شود و با شکستی فاجعه‌بار روبرو می‌شود؛ شکستی که شاید جبران‌ناپذیر باشد و نه‌تنها زندگی یک فرد، بلکه زندگی گروهی را با شرایطی به‌شدت بحرانی روبه‌رو کند. با تمام این وجود ما بازهم می‌گوییم که پروژه بی‌نظیری است و اگر به‌اندازه‌ی کافی وقت برایش صرف شود، حتماً مثل بمب صدا خواهد کرد.

  حالا، با تمام این اوصاف، هنوز هم فکر می‌کنید شعار همیشگی دکتر گریگوری هاوس: «همه دروغ می‌گویند» خیلی بدبینانه و سیاه است؟ فکر نمی‌کنید بهتر باشد از این به بعد کمی شک به ماجرا وارد کنید؟ گمان می‌کنم اگر چنین رویه‌ای را در پیش بگیرید، نه‌تنها ضرر نمی‌کنید که سود قابل‌توجهی هم عایدتان خواهد شد.

فقط، از یاد نبرید، همه دروغ می‌گویند.

۱۳۹۴/۱/۲

۴۴. سرکشی

  این یک اطلاعیه است.

  این وبلاگ نصفه رها نشده؛ این وبلاگ فراموش نشده؛ نویسنده‌ی این وبلاگ در قید حیات است و هنوز هیچ شکارچی، چوپان یا سگ گله‌ای به او آسیب نرسانده و به اعماق دره هم سقوط نکرده.

  به روز نشدن این وبلاگ، تنها دو دلیل دارد؛ اول دلیل که مهم‌تر هم هست، بی‌حوصلگی است. دوم دلیل، غول بزرگ سه سری که روبروی دانشگاه خوابیده و وقت و حوصله و ته‌مانده‌ی اعصاب را می‌دزدد.

  همین، آمدم بگویم همین اطراف پرسه می‌زنم و از دور هوای این‌جا را دارم و حواسم جمع است؛ کم‌تر از نود روز دیگر هم باز خواهم گشت و وقتی بازگردم، فعال‌تر از همیشه خواهم بود.

ارادتمند هیچ‌کدامتان، یک گرگ سرگردان.

۱۳۹۳/۱۲/۵

۴۳. ماجرای راننده

   سوار شو، سوار شو مرد؛ می‌توانیم با هم بخشی از مسیر را برویم. خجالت نکش، این‌همه مفت‌سوار اینجا و آنجای این بزرگراه ول می‌چرخند و کسی سوارشان نمی‌کند؛ حالا که بخت به تو رو آورده و کسی می‌خواهد مفتی سوارت کند، خجالت می‌کشی و سوار نمی‌شوی؟ بالا بیا. آفرین.

  آن بالا را می‌بینی؟ آن تپه‌ی زرد رنگ؟ آنجا خانه‌ی من است. بهار که می‌شود، صد رنگ می‌شود. شاید هزار رنگ؟ آن‌قدر گل و گیاه دارد که نمی‌توانی حسابش را داشته باشی. گل‌های زرد و قرمز و ارغوانی. راستی، تو می‌دانی ما چند تا رنگ داریم؟ یعنی از نظر تعداد، چند عدد رنگ داریم؟ اصلاً تعدادشان متناهی است یا نامتناهی؟ رنگ جدید و کشف نشده چه؟ چنین چیزی داریم؟ هان؟ یعنی می‌شود طیف تجزیه خورشید رنگی داشته باشد که ما ندیده‌ایم و از زیر دستمان دررفته است؟ یا رنگی که در نور خورشید وجود نداشته باشد؟

   به‌هرحال، ‌آنجا خانه‌ی من است؛ به آنجا که برسیم کمی استراحت می‌کنیم. تو هم باید استراحت کنی. کمی قهوه دارم؛ می‌توانیم با هم فنجانی قهوه بنوشیم. کمی هم پاستا درست خواهم کرد؛ به روش ایتالیائی، رویش را هم با سس و هویج و فلفل دلمه‌ای آب‌پز و گوشت چرخ‌کرده‌ی تفت‌داده شده پر می‌کنم. از همان‌ها که عکس‌هایش آدم را به هوس می‌اندازد. از همان‌ها که اسیدکلریدریک معده را به قلیان می‌اندازد. کمی هم سیب‌زمینی برایت خواهم پخت که در راه غذایی برای خوردن داشته باشی و از گرسنگی نمیری. این بدترین نوع مرگ است؛ مردن از گرسنگی. می‌دانی چند صد هزار نفر در جنگ‌ها به خاطر گرسنگی مرده‌اند؟ خیلی زیاد. اگر دوست داشته باشی، کنسرو لوبیا و ماهی هم دارم، به‌علاوه‌ی چند بسته کالباس. می‌توانم چندتایی بهت قرض بدهم. بالاخره، همان‌طور که گفتم، در سفر خوراک مهم است.

   من شال و کلاه و لباس گرم اضافی هم دارم، اگر می‌خواهی به کوه بروی، می‌دهمشان به تو. آنجا هوا سرد است، خیلی سرد. به همان اندازه که هیتلر را در روسیه شکست داد؛ حتی بیش‌تر از آن. ممکن است حتی یخ بزنی. چند دست لباس گرم حتماً به کارت می‌آید؛ اصلاً ضروری است. 

   اگر بخواهی حتی می‌توانی کم بخوابی. روی کاناپه. از نظر من که اشکالی ندارد. من کاناپه‌ی راحتی دارم. زرد رنگ، با گل‌های رز قرمز. البته نه گل‌های رز واقعی. طرح گل رز، از آن برجسته‌ها نه، از آن چاپی‌ها. پر گل است، اما بو ندارد. چون گفتم که، همه‌ی گل‌هایش طرح‌های چاپی است. این‌طور بهتر است. فکر کن بخواهی چرتی بزنی و تمام مدت خار گل، آن‌هم خار گل رز، در بازوها و ران‌ها و معذرت می‌خواهم، ماتحتت فرو برود. چه احساسی خواهی داشت؟ قطعاً خوشایند نخواهد بود. اصلاً چیز خوبی نیست؛ اما جنس پارچه‌ی کاناپه‌ام، به همان لطافت گلبرگ‌های رز است. انگار پارچه را از رز ساخته‌اند.

   تلویزیون هم دارم. به‌علاوه‌ی یک گرامافون و کلی صفحه‌ی وینیل. می‌توانیم با هم کمی موسیقی گوش بدهیم. تو چه جور موسیقی‌ای دوست داری؟ ری چارلز؟ آرمسترانگ؟ بتهوون؟ شوپن؟ من کلی وینیل جز و سول و کلاسیک دارم. چندتایی هم راک. دیگر چیزی نمانده، به‌زودی خودت همه‌اش را خواهی دید. همه‌ی همه‌اش را. در زیرزمین خانه‌ام چند کلکسیون دارم. تو چرا حرف نمی‌زنی؟ راحت نیستی؟ کلکسیون‌هایی از...

-   ما هرگز به آنجا نمی‌رسیم، مردک احمق لعنتی.

[جیغ لنت آزبست] [بوی لاستیک سوخته] [بنگ!]

۱۳۹۳/۱۰/۲۱

۴۲. آرامش‌اتان را حفظ کنید و قبول کنید که اشتباه می‌کردید

  روزهای اخیر، به چند نفری برخوردم که مصرانه بر عقاید خود پافشاری می‌کردند، هرچند که روشن بود اشتباه می‌کنند. این دو سه برخورد، تمام برخوردهای پیشین را به یادم آورد. تمام آن‌هایی که رو در رو اتفاق افتاده بودند و تمام آن‌هایی که در بحث‌های اینترنتی و با استفاده از همین کیبورد و مانیتور. در اکثر قریب به اتفاق موارد، فرد مقابلم سعی داشته درستی خود را به اثبات برساند (که این چیز عجیبی نیست، طبیعی است) اما بعد از ناتوانی در استدلال، یا روشن شدن اشتباهات، بدترین برخوردها را از خود نشان داده. از گفتن جملاتی چون:«اصلاً به تو چه، دلم می‌خواد این‌جوری فکر کنم.» تا برخوردهایی مثل بلاک-آنبلاک‌های توییتری که همگی نوعی عقب کشیدن، اصرار بر درست بودن عقاید و ناتوانی در پذیرش اشتباهات است.
                 
  این‌ها باعث شد تا مطلبی از دنیل دنت به یاد آورم. دنت کتابی دارد به نام «ابزارهای تفکر». مقاله‌ای اینترنتی هم نوشته تا افرادی که به کتاب دسترسی ندارند یا می‌خواهند پیش درآمدی به کتاب بخوانند، بتوانند از آن استفاده کنند؛ عنوانش «هفت ابزار دنت برای تفکر» است. من، الآن، با اولین این ابزارها کار دارم.

  دنت می‌گوید اولین ابزار تفکر، استفاده از اشتباهات است. این ابزار صداقت شدید، خودشناسی و آزمون‌وخطا را پیشنهاد می‌دهد. در حالتی عام‌تر و معمول‌تر دنت می‌گوید:«وقتی اشتباهی کردید، بهتر است نفسی عمیق بکشید، دندان‌هایتان را برهم فشار دهید و سپس تمام خاطراتی که از اشتباهاتتان دارید، با بی‌رحمی و ناامیدی هرچه‌تمام‌تر، بررسی کنید.» این چیزی است بسیار شبیه به روش علمی. در علم، ما اشتباه می‌کنیم، اما اشتباهاتمان را قبول می‌کنیم و اعلام می‌کنیم اشتباه می‌کرده‌ایم. با این کار، نه‌تنها قدمی به‌سوی تفکر صحیح برای خودمان برداشته‌ایم، بلکه دیگران را هم از تکرار آن اشتباه در امان نگه داشته‌ایم.

  پس خواهش می‌کنم، در بحث سعی نکنید خود را اثبات کنید و حریف (اگر حریف اینجا کلمه‌ی خوبی باشد) را خرد. اگر ادعایی کرده‌اید و حالا روشن‌شده که اشتباه می‌کردید، با آغوشی باز به‌سوی پذیرش اشتباهتان بروید. این، برای خودتان بهتر است. هم گامی به‌سوی تفکر درست برداشته‌اید، هم احترام بیش‌تری در میان دیگران به‌دست آورده‌اید

۱۳۹۳/۱۰/۱۷

۱۳۹۳/۱۰/۱۵

۴۰. خواسته

  او تنها نیاز داشت تا یک‌بار، تنها یک‌بار، معشوقه‌اش را در آغوش بگیرد، ببوید و ببوسد. تنها یک‌بار کافی بود؛ چون همین یک‌بار، چنان محکم او را در آغوش می‌گرفت، چنان عمیق نفس‌اش می‌کشید و چنان سفت می‌بوسیدش، چنان نرم لمس‌اش می‌کرد و چنان مشتاقانه می‌چشیدش  که درون وجود معشوقه‌اش رود و با او یکی شود و درون معشوقه‌اش اقامت کند و تا آخرین لحظه عمرش را، آن‌جا سپری کند. بدین ترتیب می‌توانست همیشه او را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید، مداوم، بی‌هیچ مکث، بی‌هیچ نگرانی، همیشه‌ی همیشه، بدون وقفه -  و مگر یک عاشق چه می‌خواهد جز این؟

  مشکل اما این‌جا بود که همین یک‌بار، حتی همین یک‌بار ناقابل هم، چنین کاری ناممکن بود.