۱۳۹۴/۸/۲
۵۴. کنارش بگذار
۱۳۹۴/۷/۹
۵۳. زبان دیده
آقای ابتهاج، جایی میفرمایند که:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست / تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
راست هم میگویند خب. اشارات نظر ما دنیایی است برای خودش. اما اگر مخاطب به زبان دیگری سخن بگوید چه؟ اگر زبان نظر من را نفهمد چه؟ آن وقت چگونه میخواهد واسخم دهد؟ یا شاید هم میفهمد؟ شاید زبان دیده، جهانی است. مثل اسپرا... نه این چه مثال احمقانهای است؟ مثل موسیقی. بله، زبان دیده مثل موسیقی جهانی است و همه میفهمندش و مرزنمیشناسد. ولی اگر همه متوجهش میشوند، پس آرا پاسخم نمیگوید؟ با همان نگاهی که زبان من و او و تو آن و آن دیگری و کلا همه است؟ یعنی نمیبیند؟ یا من اشتباه بیان میکنم؟ نکند من تبحر کافی ندارم؟ نکند منظورم را اشتباه رسانده باشم؟
شاید هم، هم میبیند و هم من درست میگویم و هم میفهمد ولی نمیخواهد جوابی بدهد. شاید برای فزونی یافتن عطشم، شاید چون با من نیستش میلی.
۱۳۹۴/۶/۱۱
۵۲. حالا چی کار کنیم؟
«دو سال بهاره هدایت رو. دو سال تعلیقی که دادن بهش باید بمونه اون تو»
بعد زل میزنم به دیوار. یادم میافته بهاره هدایت سال ۸۸ رفت اون تو. یعنی چند سال پیش؟ دو و چهار، شیش؛ شیش سال پیش. اون موقع من اولی راهنمایی رو تموم کرده بودم، تو صف بودم برم دوم. من رفتم تو مدرسهی شهید فهمیده، کلاس ۲۰۲؛ بهاره هدایت رفت زندان اوین، بند قرنطینه متادون. دوباره میپرسم « ما چی کار کنیم؟ ما چی کار کردیم مگه قبل این؟ اون چی کار کنه؟» فکر میکنم. ما واقعا چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونههامون. یه سری که رفتن ینگه دنیا، از اونجا حکومت رو اوستا کنن؛ با استاتوسهای فیسبوکشون. الباقیمون هم که میگم، چی کار کردیم؟ هیچی. چپیدیم تو خونههامون نق زدیم. شایدم کاری ازمون بر نمیاومد. نمیاومد؟ می اومد. میاومد؟ نمیدونم. باور کن نمیدونم که میاومد یا نمیاومد. به هر حال، نکردیم.
با خودم میگم:«اینا میترسن» باز میپرسم:«آخه از چی میترسن؟» خیره میمونم. میگم:« نمیدونم از چی میترسن، ولی میترسن. انگار که هدایت بیشترین زور و قدرت رو داشته باشه. بیشتر از همه اون تو نگهش داشتن. بهش گفتن آزادی، بعد یهو یه چیزی از زیر خاک کشیدن بیرون گفتن نه، وایسا، تو دو سال تعلیقی داری، وایسا بینم، دو سال دیگه باس بمونی اون تو. نگهش داشتن. زنجیرش کردن. نگهش داشتن که داغونش کنن، که لهش کنن، که خردش کنن. انگار که نمیفهمن بهاره هدایت بیدی نیست که با این بدها بلرزه. نمیفهمن. عوضیهای آشغال. نمیدونم از چی میترسن. ولی واضحه که میترسن. یه مشت کثافت.»
«حالا چی کار کنیم؟»
«ببین، نمیدونم حالا باید چی کار کنیم. چه خاکی به سر بریزیم؛ ولی میدونم وقتی دو سال دیگه، بهاره هدایت رو فرستادن بیرون، هر قبرستونی که باشم باید خودم رو برسونم بهش، تو چشمهاش نگاه کنم ازش تشکر کنم، یه دمت گرم خانم هدایت بهش بگم، یه زندهباد فریاد بکشم، بعد برم. باز برم و ندونم چی کار کنم. برم و بپرسم "حالا چی کار کنیم؟"»
۱۳۹۴/۶/۱۰
۵۰. قهر کردیم؟ قهرمون دادن؟
و من فکر میکنم به اینکه قهر کردیم؟ قهرمون دادن شاید. تو فکر کن، هر وقت قلم دستت میگیری، تا میآی بذاریش رو کاغذ و برقصونیش یهو یکی میآد میگه فلانی، ول کن اون رو بیا کارت دارم؛ یا وسط کارت یهو میآد خزعبل میبافه به هم و میره رد کارش. اون که میره؛ تو میمونی و یه متن نصفه نیمه و رشتهی کلامی که از دستت در رفته و دیگه نمیآد تو دستت. تو فکر کن همینها رو مینویسی، میذاری رو وبلاگ، کسی نمیخونه. قهر میکنه دستت خب. بخوای نخوای قهر میکنه، نمیره سمت نوشتن.
تو فکر کن هر وقت دهن باز کردیم، گفتن باز این علامه دهر اومد؛ تا اومدیم یه چی بگیم، گفتن تو که همهچی رو نمیدونی. تا یه حرفی زدیم، گفتن تو چرا انقدر سیاهی، انقدر بدبینی، میمیری یه بار عین آدم حرف بزنی؟ خب ما هم دهنمون رو بستیم. دیگه حرف نزدیم. انقدر نگفتیم که صدامون از یادمون رفت. از یاد بقیه هم رفت؛ شد لالمونی. چسبید این زبون به دهن.
تو فکر کن هر وقت گوش کردیم، چی شنیدیم؟ ارزش داشت اون چیزایی که شنیدیم؟ اینکه با فلانی رفته بیرون و با فلانی بستنی خورده ارزش داشت؟ تو تاکسی، اول صبحی که داری میری سر کار، حرفهای راننده و مسافرا که میگفتن چرا نجفی رو رد صلاحیت کردن، چرا مرتضوی رو زندان نکردن، چرا هشتاد و هشت اون کارا رو کردن، ارزش داشت؟ حرفهای صدتا یه غاز، خبرای زرد، شایعهها، نصیحتهای زنگ زده، ارزش داشت؟ نداشت. این شد که گوشمون دیگه نشنید، بهتر بود اینجوری.
تو فکر کن هر جا رو نگاه کردیم، حالمون به هم خورد، اعصابمون داغون شد. مادرایی که سر بچههاشون داد میزدن؛ بچههایی که با لباسهای کثیف و گشاد تو عباسآباد گل و فال میفروختن؛ کارتنخوابایی که انقد کشیده بودن دیگه هیچوقت از جاشون بلند نمیشدن؛ پلیسهایی که به لباس تن مردم گیر میدادن؛ اعتراضایی که با خون و خونریزی خفه میشدن؛ بیلیاقتهایی که با پارتی و داستان سرور میشدن. چی داشت این دنیا که ببینیم؟ جنگ، گرسنگی، بدبختی. خسته شدن چشمامون، دیگه نای دیدن نداشتن بدبختا.
خلاصهاش اینکه، گمون کنم قهرمون دادن، ما قهر نکردیم.
۱۳۹۴/۵/۲۱
۴۹. هری پاتر خوانی
۱۳۹۴/۴/۶
۴۸. این پست ارزشی ندارد
۱۳۹۴/۳/۱۷
۴۷. حال و روزم چگونه است؟ (نوشتاری کاملا شخصی دربارهی افکاری که این چند روز در سر دارم)
این آخر هفته، جمعه ۲۲ خرداد، هفت ساعت و سی دقیقه که از آغاز رو بگذرد من باید با غولی پنجه بیاندازم که روبروی موسسات آموزش عالی این کشور خوابیده است. مضطربم و حتی کمی میترسم. اضطرابام از بابت تمام مشکلاتی است که ده-یازده ماه گذشته با آنها درگیر بودهام. مشکلات مدیریتی دبیرستان، مشکلات برگزاری کلاسهای کنکور، عدم رسیدگی به اعتراضات دربارهی نظم کلاسهای کنکور، عدم حضور یک مشاور و مشکلاتی از این دست به اضطرابی که هر دانشآموزی روزهای پیش از کنکور تجربهاش میکند دامن زده و آن را چندین برابر کرده است. عصبیام و ناپایدار.
همین طور نوشتم که میترسم. نه از کنکور، بابت آن فقط همان اضطراب شدید را در دل دارم. از نتیجه و پیامد آن میترسم. از این میترسم که رتبهی خوبی کسب نکنم و شانس ادامهی تحصیل در رشتهی مورد علاقهام، زیستشناسی جانوری را از دست بدهم. آن وقت مجبورم یک سال دیگر برای پنجه انداختن با این غول تلاش کنم و از مطالعات جانبیام بکاهم - عملی که از هر کابوسی ترسناکتر است. میترسم یک سال وقت کم بیاورم و یک سال دیرتر به افق دور دستی که برای خودم در نظر گرفتهام برسم (همیشه این مشکل را داشتهام، احساس کمبود وقت و اینکه دیگر وقتام تمام شده). این تماماش نیست. میترسم اگر چنین شود،سال دیگر هم نتوانم موفق شوم و این یعنی به باد رفتن تمام آرزوهایی که مدتها در سر رویایشان را برای خود ترسیم میکردم. یعنی عدم حضور در دانشگاه، یعنی عدم حضور در آزمایشگاه، یعنی عدم حضور در المپیاد دانشجویی، یعنی عدم توانایی برای انجام یک تحقیق آکادمیک. نرسیدن به اینها لطمه بزرگی به من وارد خواهد کرد، چرا که شانس مبارزهای با شکوه را از من میگیرد؛ و زندگی بدون مبارزه چه معنایی میتواند داشته باشد؟
البته من به طیف گستردهای از موضوعات علاقهمندم؛ زیستشناسی، فیزیک، ریاضی، فلسفه، ادبیات به شدت برای من جذاباند. میتوانم وقتم را با اینها پر کنم و سعی کنم در این زمینهها پیشرفت کنم و بر دانشم بیافزایم و نوعی مبارزه پدید آورم اما این مبارزهای نیست که شکوه و جلال آن دیگری را داشته باشد. دستکم دیگر نمیتوانم در جامعهی علمی حضور داشته باشم و دیگر نمیتوانم از مزیتهای ویژهی تحصیل در دانشگاه بهرهمند باشم.
پس، بله. من هم میترسم و هم اضطراب دارم و این امر مرا از کار انداخته است. منتظر جمعهام وسپس اول مرداد تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.
۱۳۹۴/۲/۱۹
۴۶. جنایت انیمیشنها
۱۳۹۴/۲/۱۵
۴۵. Everybody Lies
بسیاری از آدمها ترجیح میدهند دیدگاهی را اتخاذ کنند که میگوید هاوس درست فکر نمیکند و نمیتوان انقدر به همه مشکوک بود؛ اما آیا هاوس واقعاً اشتباه میکند؟ آیا «همه دروغ میگویند» یک شعار از روی بدبینی هاوس به انسانهاست؟ نمیخواهم با بررسی خود سریال به پاسخ سؤالم برسم؛ چراکه همه میدانیم پدیدآورندگان آثار سینمایی و تلویزیونی چقدر چیره دستانه میتوانند عقاید خود را بهعنوان حقیقت به خورد ما دهند.
بیایید با نگاهی به زندگی خودمان این دیدگاه را بررسی کنیم. رابطهی دوستی قدیمیتان را به یاد میآورید؟ همان دوست عزیزی که رفیق گرمابه و گلستان هم بودید؟ به یاد میآورید دوستیتان چگونه به خاطر دروغهای او از هم پاشید؟ کارمند قبلی شرکت را چه طور؟ کسی که با دروغهایش تقریباً باعث شده بود ورشکسته بشوید و اعتبارتان را از دست بدهید. با حسابی سرانگشتی، چند بار گول دروغهای فروشندهها لوازمخانگی را خوردهاید؟ مگر فروشندهی ماشین دستدوم دوستتان، همانکه حالا مفت هم نمیارزد، قانعتان نکرده بود که اتومبیل بینقصی را خریداری میکنید؟
حالا شرایط دارد کمی روشنتر میشود، اینطور نیست؟ اما بگذارید چند قدم دیگر هم برداریم. بگذارید کمی نزدیکتر شویم. آن شبی را به یاد میآورید که با معشوقهی خود به میهمانی مجللی رفته بودید و او بدترین لباس ممکن را پوشیده بود؟ کمی فکر کنید؛ وقتی از شما دربارهی لباسش پرسید، چه جوابی دادید؟ گفتید: «خوبه، خیلی هم قشنگه عزیزم.» غیر از این است؟ آن بعدازظهری را به خاطر آورید که غذای مادرتان کمنمک و وارفته بود؛ آیا به مادرتان نگفتید که غذای بسیار لذیذی آماده کرده؟ هفتهی پیش به رئیس گفتید در ترافیک اتوبان گیرکرده بودید؛ اما شما که خواب مانده بودید و اتوبان خلوت بود، غیر از این است؟
دروغ، دروغ، دروغ. اینها همه نمونههای کوچکی از دروغهایی بود که ما، همگی، هرروز با آنها سروکله میزنیم. نمونههای بسیار بزرگتر و مهمتری هم وجود دارند. دروغهایی که سیاستمدارها میگویند، دروغهایی که معلمها میگویند و ... . بگذارید مثال دیگری بزنم. تاکنون فکر کردهاید که اگر دربارهی پروژهی کاری فردی اظهارنظر کنید و بهدروغ بگویید پروژهی خوبی است، چه بلایی سر آن فر میآید؟ هفتهها، ماهها و حتی شاید سالها زندگی آن فرد بهپای آن پروژه، هدر میرود و دستآخر نتیجهای عایدش نمیشود و با شکستی فاجعهبار روبرو میشود؛ شکستی که شاید جبرانناپذیر باشد و نهتنها زندگی یک فرد، بلکه زندگی گروهی را با شرایطی بهشدت بحرانی روبهرو کند. با تمام این وجود ما بازهم میگوییم که پروژه بینظیری است و اگر بهاندازهی کافی وقت برایش صرف شود، حتماً مثل بمب صدا خواهد کرد.
حالا، با تمام این اوصاف، هنوز هم فکر میکنید شعار همیشگی دکتر گریگوری هاوس: «همه دروغ میگویند» خیلی بدبینانه و سیاه است؟ فکر نمیکنید بهتر باشد از این به بعد کمی شک به ماجرا وارد کنید؟ گمان میکنم اگر چنین رویهای را در پیش بگیرید، نهتنها ضرر نمیکنید که سود قابلتوجهی هم عایدتان خواهد شد.
فقط، از یاد نبرید، همه دروغ میگویند.
۱۳۹۴/۱/۲
۴۴. سرکشی
این وبلاگ نصفه رها نشده؛ این وبلاگ فراموش نشده؛ نویسندهی این وبلاگ در قید حیات است و هنوز هیچ شکارچی، چوپان یا سگ گلهای به او آسیب نرسانده و به اعماق دره هم سقوط نکرده.
به روز نشدن این وبلاگ، تنها دو دلیل دارد؛ اول دلیل که مهمتر هم هست، بیحوصلگی است. دوم دلیل، غول بزرگ سه سری که روبروی دانشگاه خوابیده و وقت و حوصله و تهماندهی اعصاب را میدزدد.
همین، آمدم بگویم همین اطراف پرسه میزنم و از دور هوای اینجا را دارم و حواسم جمع است؛ کمتر از نود روز دیگر هم باز خواهم گشت و وقتی بازگردم، فعالتر از همیشه خواهم بود.
ارادتمند هیچکدامتان، یک گرگ سرگردان.
۱۳۹۳/۱۲/۵
۴۳. ماجرای راننده
۱۳۹۳/۱۰/۲۱
۴۲. آرامشاتان را حفظ کنید و قبول کنید که اشتباه میکردید
۱۳۹۳/۱۰/۱۷
۴۱. برویم
پ.ن: از ۱۷/آبان/۱۳۹۳ و کماکان
۱۳۹۳/۱۰/۱۵
۴۰. خواسته
مشکل اما اینجا بود که همین یکبار، حتی همین یکبار ناقابل هم، چنین کاری ناممکن بود.