۱۳۹۷/۶/۱

۹۴. حوالی سپیده

چهار بامداد
هنوز نخوابیدم. به دلیل مبهمی خوابم نمی‌بره و تا سه ساعت دیگه باید بیدار بشم، برم بیمه، برم سر کار و اون‌جا هم تا ده و نیم یازده شب یه بند سرپا بایستم و جواب مشتری بدم و باقی امورات رو راست و ریست کنم. با بدنی که سه ساعت خوابیده؟
دیروز احساس می‌کردم - و این شاید خیلی مضحک و خنده دار باشه - که ته مونده غذام‌. دقیقا احساس محتویات دست خورده، بلعیده نشده و رها شده‌ی یک بشقاب غذا رو داشتم.
تو هجوم گاه و بیگاه حال ناخوش، تازگی، بیش از هرچیز یه احساس مشخص پررنگه: بی‌پناهی. یکه‌گی متهم ردیف دومه. خسته‌م. فکر می‌کنم خیلی ضعیف شدم. در حدی که سه ساعت علافی تو یه اداره دولتی، چنان باعث به‌هم ریختگی شد که تا عصر عصبی و بی حوصله بودم. از همه این‌ها می‌ترسم و از خودم که حامل این‌هام می‌ترسم.
چند ساعت پیش یه جمله توی سرم چرخ می‌زد، ناخودآگاه: من دارم تموم می‌شم. فقط دلم می‌خواد شهریور تموم بشه. تموم بشه تا هم این افسردگی فصلی لعنتی تموم بشه، هم این کار کثیف تموم بشه، هم ببینم هنوز سرپا هستم و این احساسات فقط یه سری مشغولیت بی‌مورد بودن یا نه؛ اگر تا اون موقع خودم تموم نشم.
بیست و یک سال و پنج ماه و هفت روز سن دارم و خیلی خسته‌ام، خیلی بی‌حوصله‌م، خیلی عصبی‌ام. چهل سالگی چه خبره؟
پی‌نوشت: این‌ها البته همه تفکرات نابهنگام میانه‌ی شبه. امروز احوالم خیلی خوش‌تر از باقی اوقات بود.

۱۳۹۷/۵/۲۲

۹۳. گاهی باید عقب کشید

واقعا ادامه این کار فعلی واسه‌ام تجلی فرسایشه. کار راحت‌تر هم‌ بعیده پیدا بشه. یه ترم هم اضافه باید بمونم دانشگاه و خرج داره اون ترم اضافه. با این حال مترصد فرصتم که خونه بتونه باز یه مدت حمایت کنه و من بزنم بیرون از کار.‏

یه بخش ترسناک ماجرا هم این‌جاست که دانشگاه بخشنامه داده چهارشنبه نباید کلاس باشه، چارت خیلی فشرده شده و اصلا ممکنه نتونم به خاطر درس برم سر کار.

از طرفی مزه پول و استقلال مالی هم رفته زیر زبونم. ‏از اون طرف واسه آدمی که کار کرده فکر بی کاری هم ترسناکه و ملال‌آور.

اما احساس می‌کنم استثمار شدم. هر روز چهارده ساعت از خوابگاه - و نه حتا خونه - بیرونم و دارم کار می‌کنم واسه مبلغی که از حداقل حقوق وزارت کار هم کم‌تره؛ برای خودم وقت ندارم، برای هیچ چیز خودم فرصت ندارم و این مترادفه با استثمار شدگی.‌ وضعیت اقتصاد مملکت هم رو به فروپاشیه و آدم فکر می‌کنه کار اگه نکنم، چه گهی بخورم پس؟

خلاصه وضعیت پیچیده تو هم. تو نوجوونی هرگز فکر نمی‌کردم تو بیست و یکی دو سالگی این چیزا رو بنویسم و احساس کنم و تجربه کنم. رشد کردن و بزرگ شدن و پرتاب شدن به جامعه اما این چنین مشکلات روزافزون و بی‌معنایی هم در بر داره مع‌الاسف. فعلا تصمیمم قطعیه، دو سه ماه دیگه کار و بعد خروج؛ با امید پیدا کردن یه کارِ لااقل سبک‌تر که حس استثمارشدگیش کم‌تر باشه.

وا ندادم، زمین نخوردم، من همیشه عادت داشتم خودم رو تو شرایط سخت قرار بدم و نتیجه‌اش رو هم دیدم. بی تعارف اما چند وقته یه ترسی کل وجودم رو گرفته: ترس از فروپاشی. می‌ترسم یهو برسم به یه جا که هرچی زور بزنم نتونم بلند بشم، که هر کاری کنم سرپا نشم، فلج بشم، تمام و کمال. این ترسناک‌ترین وقایع برای آدمیه که به خودش قبولونده مرد خالی کردن و کنار کشیدن نیست. پیروزی اما گاهی شاید در عقب‌نشینی باشه. فرمانده‌ای که با تجهیزات نابسنده دستور به مقابله می‌ده، شجاع و دلیر نیست، احمقه. فرمانده‌ای که تو شرایط مشابه دستور عقب‌نشینی می‌ده، بزدل نیست، مدبره.

موندم این وسط و هرچند می‌دونم باید چی کار کنم، نمی‌دونم باید چی کار کنم. هرچند جرات انجامش رو دارم، از انجام دادنش می‌ترسم. جمع اضداد رو ممکن کردم تو گویی.

این‌ها و بیش از این‌ها