هنوز نخوابیدم. به دلیل مبهمی خوابم نمیبره و تا سه ساعت دیگه باید بیدار بشم، برم بیمه، برم سر کار و اونجا هم تا ده و نیم یازده شب یه بند سرپا بایستم و جواب مشتری بدم و باقی امورات رو راست و ریست کنم. با بدنی که سه ساعت خوابیده؟
۱۳۹۷/۶/۱
۹۴. حوالی سپیده
هنوز نخوابیدم. به دلیل مبهمی خوابم نمیبره و تا سه ساعت دیگه باید بیدار بشم، برم بیمه، برم سر کار و اونجا هم تا ده و نیم یازده شب یه بند سرپا بایستم و جواب مشتری بدم و باقی امورات رو راست و ریست کنم. با بدنی که سه ساعت خوابیده؟
۱۳۹۷/۵/۲۲
۹۳. گاهی باید عقب کشید
واقعا ادامه این کار فعلی واسهام تجلی فرسایشه. کار راحتتر هم بعیده پیدا بشه. یه ترم هم اضافه باید بمونم دانشگاه و خرج داره اون ترم اضافه. با این حال مترصد فرصتم که خونه بتونه باز یه مدت حمایت کنه و من بزنم بیرون از کار.
یه بخش ترسناک ماجرا هم اینجاست که دانشگاه بخشنامه داده چهارشنبه نباید کلاس باشه، چارت خیلی فشرده شده و اصلا ممکنه نتونم به خاطر درس برم سر کار.
از طرفی مزه پول و استقلال مالی هم رفته زیر زبونم. از اون طرف واسه آدمی که کار کرده فکر بی کاری هم ترسناکه و ملالآور.
اما احساس میکنم استثمار شدم. هر روز چهارده ساعت از خوابگاه - و نه حتا خونه - بیرونم و دارم کار میکنم واسه مبلغی که از حداقل حقوق وزارت کار هم کمتره؛ برای خودم وقت ندارم، برای هیچ چیز خودم فرصت ندارم و این مترادفه با استثمار شدگی. وضعیت اقتصاد مملکت هم رو به فروپاشیه و آدم فکر میکنه کار اگه نکنم، چه گهی بخورم پس؟
خلاصه وضعیت پیچیده تو هم. تو نوجوونی هرگز فکر نمیکردم تو بیست و یکی دو سالگی این چیزا رو بنویسم و احساس کنم و تجربه کنم. رشد کردن و بزرگ شدن و پرتاب شدن به جامعه اما این چنین مشکلات روزافزون و بیمعنایی هم در بر داره معالاسف. فعلا تصمیمم قطعیه، دو سه ماه دیگه کار و بعد خروج؛ با امید پیدا کردن یه کارِ لااقل سبکتر که حس استثمارشدگیش کمتر باشه.
وا ندادم، زمین نخوردم، من همیشه عادت داشتم خودم رو تو شرایط سخت قرار بدم و نتیجهاش رو هم دیدم. بی تعارف اما چند وقته یه ترسی کل وجودم رو گرفته: ترس از فروپاشی. میترسم یهو برسم به یه جا که هرچی زور بزنم نتونم بلند بشم، که هر کاری کنم سرپا نشم، فلج بشم، تمام و کمال. این ترسناکترین وقایع برای آدمیه که به خودش قبولونده مرد خالی کردن و کنار کشیدن نیست. پیروزی اما گاهی شاید در عقبنشینی باشه. فرماندهای که با تجهیزات نابسنده دستور به مقابله میده، شجاع و دلیر نیست، احمقه. فرماندهای که تو شرایط مشابه دستور عقبنشینی میده، بزدل نیست، مدبره.
موندم این وسط و هرچند میدونم باید چی کار کنم، نمیدونم باید چی کار کنم. هرچند جرات انجامش رو دارم، از انجام دادنش میترسم. جمع اضداد رو ممکن کردم تو گویی.
اینها و بیش از اینها