۱۳۹۷/۱۰/۹

۱۰۳. می‌ستیزیم

۱. ما به ستیزه برخاسته‌ایم از آن رو که چیزی را مستحق ستیز یافته‌ایم. دریافته‌ایم امری ناسازگار و ناسازوار وجود دارد که ساختن با آن عین خیانت و جنایت است؛ پس می‌کوشیم آن را بزداییم. ستیزه‌ی ما نه از سر تعصبی برتری طلبانه و نه ناشی از لجاجتی خام و کودکانه که از سر عناد با نبایسته‌ها و ناشایسته‌هاست. ما یقین داریم که چیزی در این میان باید برود و هرچند هیچ‌گاه در درستی خویش یقین نداریم، به نادرستی آن ابژه‌ی ستیزْ قاطعانه و مصرانه اطمینان داریم.

۲. ما به ستیزه برخاسته‌ایم. شاید از آن رو که ستیزیدن فعلی است جذاب. شاید از آن رو که منجر به زدایش می‌شود و زدودن چیزی فضا را برای چیز دیگری مهیا می‌سازد. ما به ستیز برخاسته‌ایم تا زایایی خویش را ضمانت بخشیم و زدوده نشویم. ستیزه‌ی ما ای بسا نابودگر آن‌چه باشد که نباید.

۳. ما به ستیزه برخاسته‌ایم. خود اما مفعول ستیزه‌جویی خویش را درست درنیافته‌ایم. می‌دانیم که باید بستیزیم اما مختصات و خاصیات آن‌چه - ای‌بسا و یحتمل به حق - با آن در پیکاریم را نشناخته‌ایم.

۴. طغیان ستیز را مهاری می‌بندیم تا مباد خصم خویش را بر موضعی بشورانیم که نباید؛ مبادا آن‌چه را هستن باید، از هستی ساقط کنیم. خروش ستیزه‌جویی‌مان را آرام نیست. می‌گردیم و نمی‌یابیم. می‌یابیم و وثوق نداریم. افسار رها نمی‌کنیم پس.

۵. ستیز درون را نه آرام است و نه مرگ، رام نمی‌توانش کرد. خشمگین می‌شود و تخریب می‌کند: از درون به ستیزیدن آن می‌پردازد که بر گردنش یوغ افکنده. ما به ستیز برخاسته‌ایم و با خود می‌ستیزیم، خود را نابود می‌کنیم، خود را به خاکستر می‌نشانیم و بر خاکستر خود فوت می‌کنیم؛ خود را می‌زداییم.

۶. ما به ستیز برخاسته‌ایم و شکست خورده‌ایم. ما با خود ستیزیدیم.

۷. آتش به زیر خاکستر، هنوز روشن است. ققنوس می‌سوزد و بال می‌گیرد، دوباره و باز.

۱۳۹۷/۱۰/۱

۱۰۲. هذیان مطنطن یلدا

یلدا طولانی‌ترین «شب» سال است. از سویی برای من جالب توجه است که ما در طولانی‌ترین شب گرد هم می‌آییم نه طولانی‌ترین روز. از سویی شاید دو نوع خوانش بتوان از این رویداد فرهنگی ارائه داد و حتا اهمیت زنده ماندن آن در عصر مدرن و پسامدرن را دریافت.

از طرفی باید به تلقی عامه از شب نگریست. شب، تاریک است. تاریکی، ترسناک است؛ نه از آن‌جا که ناشناخته است، تاریکی خود ناشناخته نیست، خود هیچ نیست جز عدم چیزی دیگر: روشنایی؛ روشنایی که خود عامل دیدن است، دیدن که خود عامل شناسایی است؛ تاریکی منفور است از آن‌جا که امکان شناخت را از آدمی سلب می‌کند.

در طولانی‌ترین هنگامه‌ی ظهور این عدم منفور - که نفس عدم بودنش قابل توجه است، خاصه در این خوانش - مردمانی گرد هم می‌آیند، این شب و تاریکی طولانی را با روایت افسانه‌هایی که به پیروزی و فائق آمدن «خیر» بر «شر» است و میوه‌هایی که سرخ‌اند و نماد زندگانی، سحر می‌کنند

در واقع این گردهم‌آیی نمادی است از امید به تابش سحرگاهی به مثابه استعاره‌ی امیدِ بی‌ثباتی و نابودی شر و پیروزی نهایی حق.

خوانش دوم که این آیین را به امروز ما - مایی فراتر از مرزهای فرهنگی فلات ایران که خاستگاه این آیین است، مایی جهانی، مایی به گستردگی تمام بشریت - پیوند زده، نزدیک‌تر کرده و به آن معنا می‌دهد، شباهتی بسیار به خوانش پیشین دارد. حتا می‌توان مدعی شد حضور این تعبیر در تاریخ این آیین نیز ریشه دارد؛ چه، مساله امروز ما، مساله‌ی امروز تنها نیست و در اعصار گذشته نیز آدمی با آن دست به گریبان بوده.

تاریکی عامل سردرگمی است، عامل دشواری راه از بی‌راه تمیز دادن و گم‌گشتگی حتا. آیین یلدا با گرد هم آیی افراد کنار یک‌دیگر از طرفی چندی حواس را از این سردرگمی دور می‌کند و از طرفی به امید روشناییِ راه‌نما که قطعا ظهور خواهد کرد، امید به پیدا کردن مسیر در این جهانِ نه معناباخته، که فی نفسه بی معنا، امید به بازیابی معنای زندگی‌های معناباخته‌مان اما. و گرد هم آیی به معنای اتحادی دل‌گرم کننده از دیروزها تا امروز و مداوم تا فرداها.

یلدا آیین نیکویی است. گرامی باشد و مبارک. خوش باشید در این شب دوست داشتنی و طولانی.

۱۳۹۷/۹/۲۷

۱۰۱. سی‌پی‌آر

گمان می‌کنم به مدد جرقه‌ای، دریافته‌ام چرا از یافتن کلمات عاجزم. بی مقدمه سراغ نتیجه اگر برویم، پاسخ خودسانسوری است و خودسرکوبی. در این سال‌های دانش‌جویی - که هیچ دانشی نجستیم و بر پالان روی دوشمان باری نیفزودیم - در آن انجمن دانشجویی کذا که بی پرده بگویم، چون فرزند خویش دوستش داشتم و دارم، برایش زحمت کشیدم دوشادوش دیگر پدران و مادرانش، از روی غریزه‌ی پاسداری و حفظ از گزند، خیلی چیزها نگفتم و خیلی کارها نکردم، به واسطه همان غریزه و مسئولیت، خویش را بسیار سرکوفتم و ممیزی پشت ممیزی بر خود اعمال کردم. آن‌قدر نگفتم و نگفتم که از خاطرم رفت کلمه چه بوده است، زیر آوار اشیای بسیار، صندوق‌چه‌ی کلمات را مدفون و سپس گم کردم. صدها شب گذراندم بی آن‌که از فرط خستگی یا فشار اضطراب رمقی در بدن باقی مانده باشد برای نوشتن، برای رهایی خیال. بدیهی است دیگر، آدمی چون من به انسداد می‌خورد هر از چندی در این شرایط. ضعف است؟ باشد، می‌پذیرم، ابرانسان که قرار نیست باشم. من هم مردی عادی چون مردمان دیگر. جایی جوری کم می‌آورد آدمی.

گم کردن کلمات همه‌چیز نبود اما؛ در آن ماجراها آن‌قدر خود را غرقه کردیم و آن قدر بر دست و پای خویش بند زدیم که مباد بلایی بر سر فرزند بیاید که آزادی خویش را از کف دادیم به تعبیری. شعار آزادی می‌دادیم و خود، محصور بندها بودیم. همین‌قدر مضحک، همین‌قدر متناقض، همین‌قدر اسف‌بار و همین‌قدر خطرناک. آن‌قدر تحدید کردیم خود را که زندگی از یادمان رفت. بسیاری از احساس را به کما بردیم، تا مرز قتل و مرگ برخی عواطف پیش رفتیم، امکان‌ها را دو دستی به باد دادیم، موقعیت‌ها را چشم پوشیدیم. نمی‌گویم همیشه اما آن‌قدری بود که غصه شود برایمان گاهی، حسرت به سفره‌هامان آورد هر از چندی، سختی روزگار را بیافزاید به قدری.

ما ایستادیم در برابر تو سری زدن‌ها، توی سر خودمان زدیم که این است و آن است و پس پرده تو سری خوردیم از خودمان. می‌ارزید و نمی‌ارزیدش را نه درست می‌دانم، نه حوصله می‌کنم فی‌المجلس بررسم. همین‌قدر می‌دانم و می‌گویم: بردی اگر در کار بوده باشد، باختی هم بوده است.

من هفته‌ای بیش نیست که فرزند را رها کرده‌ام و کلمات را بیش از روزگار همراهی آن طفل، پیدا می‌کنم. فرصت‌ها را که نمی‌شود بازیافت، آن‌چه تا مرز مرگ و کما پیش رفته است در وجودم امیدوارم احیا تواند شود. احیا گفتم و خاطرم آمد که آن طفل بیچاره هم احیا کرده بودیم ما با یک‌دیگر، طنز روزگار است این؟

۱۳۹۷/۹/۲۴

۱۰۰. نصف الکلام

۱.

بسیاری کلمات را ای کاش می‌شد به رشته کتابت درآورد. نمی‌شود. هیچ تخته سنگ رزتایی نیست. اصلا، وقتی تراشیده نمی‌شود رزتا اصلا کیست؟

کجاست؟ نه گوشی که بشنود؛ تخته‌ای که بر آن تراشیدن توان. بتراشی و بتراشی و بتراشی انقدر، که جز خاکه‌ای هیچ به جا نماند، همان هم بفوتی برود، هیچ اصلا نماند. سنگی، تخته سنگی، رمزی و رازی بر دوش سیزیف، هیچ نماند.

ای کاش کلمات را گفتن می‌آمد. باری، چون خدایی بر طوری. تلاشی بود عاقبتش؟ بی بهره نبود اما، نشانی بود آن تباهی. نشانی بر چه اما؟ چه می‌دانیم ما. جز آن‌، که تخته سنگی نماند؟

عظمت داشت آن تباهی. عظیم بود که آن عظمت را نامعظم کنی، از این رو عظمت داشت. چونان انتقامی، در کنش اما.

۲.

کاش می‌شد کلمات را منظم کنی، چون پیاده نظام‌ها. در یک ردیف ایستاده، با معنا، استقامت. کاش می‌شد کلمات را منظم کنی‌. آن‌قدر آشفته بازار است که معنا سهل است، شتر با بار گمش می‌شود.

۳.

کاش می‌شد کلمات را بیان کنی، بگویی، صدایی، آوایی، نجوا و عربده‌ای کنی. کاش می‌شد کلمات را صداشان کنی.

هیاهو بود و جار و جنجال، آزمونی اگر به‌جا آورده باشی. غوغایی بود از لشکر الاصوات.

کس نشنید، کس نشنید دیگر، کس نشنید هرگز.
چیزی گفته بودی مگر اصلا؟ چیزی گفته؟

۴.

کلمات را ای کاش می‌شد کاری کرد. حناق حتا که خفه شوی؛ کاری اما به هرحال. طلا بر زمین ببینی بر نمی‌آشوبی؟ این همان، بسا بدتر. کلام را کسی خمِ برداشت نمی‌شود اما. چه داند قیمت نقل و نباتی استری؟

۵.

می‌شد کاش شکاندشان کلمات را لااقل؛ خرد می‌شدند و می‌گذشتند. از جایی، فتح الفتوحی می‌کردند؟ فتح الفتوح عظیم‌تر از عظمت تلاشی کوه عظیم جز خودشان؟ شکاندن نمی‌توان اما که خود می‌شکانند.

۶.

کلمات را، ای کاش، نمی‌دانم.

کلمات را ای کاش

۱۳۹۷/۹/۲

۹۹. [عوق]

من از این جماعت پوشالی نمایشیِ همه ما متنفرم. از این بازی مزخرف ابتذال و این مرگ‌ْروزی؛ از این ژست نارضایتی در عین بی عملی. از این فیگور اپیدمیکِ واگیرِ دانای کل بودن، تخصص داشتن، مطلع بودن و در پس آن جز جهل هیچ نبودن؛ مثل آن مانکن مومی فلان سلبریتی مشهور - یک مجسمه هایپررئال اما در نهایت دروغین. نمونه‌اش همین من که ادعایم آسمان را به لرزه آورده و پوست کرگدن را شکاف انداخته و حتا خضوع و خشوع نمایشی‌اش صحه‌ای‌ست بر آن مدعیات ولی کنه ماجرا جهل است و نادانی.

من حالم از این همه نمایش به‌هم می‌خورد. از این همه بازی، از این همه افعالی که علت‌العلل‌اش شده ارائه عمومی در شبکه‌های دوزاری اجتماعی که همه دچارشان شده‌ایم. از این که همه در خلوت خویش حتا، خصوصی‌ترین و شخصی‌ترین فعالیت‌های خویش را هم با نیم‌نگاهی به امکان نمایش‌اش پیش می‌بریم؛ مثل همین سطور و کلماتی که من می‌نویسم و به اشتراک گذاشتن در این کانال و آن وبلاگ و فلان تایملاین را در سر می‌پرورم.

این جهان نمایش، این سیرک مسخره، این تئاتر درجه چندم مضحک، علی‌رغم تمام پیش‌رفت‌های با شکوهش ستایش برانگیز نیست، مهوع است. باتلاقی است که همه تا کمر - اگر نه بیش‌تر - در آن فرورفته‌این و آلوده‌اش شده‌ایم.

از این‌ها نمی‌خواهم نتیجه بگیرم گذشته‌ای درخشان داشته‌ایم، باید به آن بازگردیم و احیایش کنیم. نه!  گذشته هم پوچی و گندیدگی داشته. من هرچند عددی به حساب نیایم و در این بازی عالم‌گیر مهره‌ای هم حساب نشوم حتا، می‌خواهم تلنگری بزنم به خودم لااقل که از این نمایش بیرون بزنم، که بازیگر این فیلم خوش گیشه‌ی بی‌مغز نباشم.

۱۳۹۷/۸/۱۷

۹۸. اگر باز عشق پیشه کنم چه؟

تو فکر کن چندی به عاشقی می‌گذرانی - به وصال رسیده یا نرسیده اهمیتی ندارد که خارج از کلیت بحث است - و سطوری می‌نویسی این‌جا و آن‌جا از حال روزگارت و گذشت زمانت و جریان درونت، اندکی به خفا و اندکی به عیان.

می‌گذرد آن روزگار و احوال و می‌گذرانی چندی به دور از هیاهوی آن‌چنان با فراز و فرودی روزمره که به‌هرروی فاقد چنان خواص است. این نیز بگذرد و در پس آن دیگر بار دچار می‌شوی به دیگری. پخته‌تر شاید، ای بسا عاقلانه‌تر و حتا سنجیده‌تر و بعید نیست آمیخته با تفاوت‌هایی. به قدر دفعه یا دفعات پیش یا کم‌تر یا بیش‌تر، ارزش‌مند و درخور توجه اما به‌هرروی.

تو گذشته‌ای داری در خفا و در عیان و چون دچار باشی لاجرم باید صداقتی پیشه کنی؛ دست‌کم در بروز آن‌چه بر تو رفته و ثبت شده در عیان (اگر قصد کنی و توانا باشی تا پنهان کنی آن‌چه بوده در نهان، که این خود محلی است از اشکال).

و اضطراب و ترس خواهی داشت از آن‌که محبوب ببیند و بخواند و بفهمد و از تو به دل بگیرد و نزد تو او را به خود ارجح بداند و سرمایی به قلبش رسد از آن توی پیش‌ترها، گمان کند که «مباد من بازیچه‌ای باشم نزد او (که تو باشی) و مباد که در سخنش غش باشد و مباد که کذب و حیلتی به کار بسته باشد و مباد... و مباد... و مباد...»؛ نخواهی؟ وگر سرپوش گذاری و بیان نکنی خیانت کرده‌ای و خیانت مگر نه جنایتی‌ست در حق عواطف و محبوب و مگر نه بلایی است ویرانگرِ دچار بودگی؟

می‌پرسی چاره کجاست و می‌رسی بدانجا که دلی در دست بگیری - دلی که زمانی در سینه داشتی و برحسب قاعده محبوب باید آن را با خود ببرد - و آن دل به شوریدگی دریا می‌زنی (و در دچار بودگی چه دریادیده‌ای می‌شود این دل از فرط شوریدگی) و می‌نشینی به انتظار که تلخ است و شهد آرزو می‌کنی. چون شهد بیابی آن ماجرایی است و اگر تلخ بمانی ماجرایی دیگرگونه.

۱۳۹۷/۷/۲۵

۹۷. تداوم حتا در بهت

تابالا تو که آن گوشه، زیر آن همه کاغذ یادداشت و عکس و نقاشی، خیره خیره به لیوان بزرگ قهوه‌ات نگاه می‌کنی و گاهی دستی به سر و روی برگ گلدان‌های اطرافت می‌اندازی، نمی‌دانی من چه‌طور هنوز اینجا ایستاده‌ام؟
تو که با آن همه غم و تشویش، کنار پنجره ایستاده‌ای، خیره‌ای به خیابانی در دود سیگارت مه‌آلود می‌شود، نمی‌دانی چه طور من بی شور زندگانی، زنده‌ام؟
ناامیدی هرگز ما را مغلوب نکرد تابالا. یأس هرگز بر ما چیرگی نیافت. خسته‌مان کرد، فرسودمان، حتا گاه‌گاهی به زانویمان درآورد؛ هرگز پشتمان را به خاک نمالید اما. نمی‌دانم از کجا همیشه امیدی پیدا کردیم برای ادامه دادن. نمی‌دانم چه‌گونه همیشه مسیری یافتیم برای پیمودن. ستاره‌ها برای تابیدن، از کجای بزم چراغ‌ها سیاهی را می‌پیمایند.
تابالا، میان کرگدن‌ها زیستن، یکی از آن‌ها بودن را، چه‌گونه توصیف باید کرد؟

۱۳۹۷/۷/۱۸

۹۶. بند بگسل ای پسر

آدم کنار کشیدن‌ها شده‌ام. تا همین یک سال پیش و حتا نزدیک‌تر ایستادگی، مقاومت و کنار نکشیدن سر لوحه تمام زندگیم بود. امروز اما به آن سر لوحه مظنونم. با   استدلالی مشابه با استدلال افلاطون در لاخس به این نتیجه رسیده‌ام که ایستادگی آن‌جا که کاری از پیش نمی‌برد و خودم را متضرر می‌سازد - ضرری که در پس آن فایده بزرگ‌تری نیست - نه یک فضیلت که یک رذیلت اخلاقی است و حماقت. 
همین دو هفته پیش از کار استعفا دادم. شرایط محیط آزارنده بود، استثمار شده بودم و حقوق ماهانه‌اش نیز صرفی نداشت. دیشب، متن بلند بالایی نوشتم که شد استعفانامه از انجمن. فعالیت در این فضای مسموم کشوری راه به جایی نمی‌برد و مزید بر مشکلات متعدد دیگر خستگی چنان بر من مستولی شده که عذاب بر لذت غلبه یافته؛ تا چند روز دیگر تحویلش می‌دهم و خارج می‌شوم. همین چند ماه پیش رابطه‌ای که می‌کوشیدم خوب پیش برود ولی در عمل بدل به میدان نبرد شده بود را قطع کردم. 
شده‌ام آدم کنار کشیدن‌ها، قطع کردن‌ها و استعفاها. اندک اندک دست به حذف می‌زنم و چندان ناخوش نیستم از فراگیری این مهارت جدید. در این وانفسا آرامش برایم می‌سازد. قضاوتتان درست است، این هم نوعی فرار کردن است من اما این فرار را مذموم نمی‌دانم.

۱۳۹۷/۶/۱۸

۹۵. از میان گل و مه

شش ماه پیش که تصمیم گرفتم از گردونه‌ی چرخِ فلک پیاده شوم تا سرگیجه‌ام پایان پذیرد و گام در مسیر غیر مدور هرچند پر ابهام و نامشخص بگذارم - مه‌آلودگی آن‌قدر شدید بود که سال‌ها بالا و پایین رفتن در کابین گردونه هم چیز زیادی از مسیر حالیم نکند - می‌دانستم که این بهترین تصمیم است برای بیست و یک سالگی. در عین حال می‌دانستم اگر چرخیدن گردونه از جایی ملالت‌بار و کسالت‌آور است، پیش رفتن در جاده از جایی خسته کننده و طاقت فرساست. 
این روزها موج خستگی به سراغم آمده. یک روز ممکن است جایی کنار این گذر بایستم و هرآن‌چه درونم است را استفراغ کنم. یک روز ممکن است برای اولین بار در این بیست و یک سال و چند ماه، قوزک پایم یاری رفتن نداشته باشد و به چند صباحی توقف و نشستن مجبورم کند. یک روز ممکن است فروبپاشم سپس از نو بسازم.
خستگی همراه خویش کلافگی را میهمان می‌آورد؛ کلافگی هم گاهی دست در دست استیصال دارد. این دو-سه کنار هم ترکیبی بسیار واکنش‌پذیر می‌سازند. تابع آن‌ها می‌تواند اقداماتی باشد که تخریب‌گرایانه‌اند. مثل تصمیم این روزهای من برای استعفا و خروج از کار در شرایط اقتصادی بی‌نیاز از شرح سرزمینی به نام ایران.
مه، همه‌جا را فراگرفته است. مسیر را، دره را، چشمانم را؛ در ریه‌ام جا خوش کرده٬ قلبم را اندوخته و افکارم را پوشانده. ایستاده‌ام بر آستانه‌ای که مه ماورائش را پوشانده. نه آن‌که جز پریدن چاره‌ای نداشته باشم اما ورای این آستانه بی‌شک ناشناخته‌هایی حضور دارند، ردی شاید از شناخته‌های مطلوب قدیم باشد آن‌جا. آن سو حتا ممکن است رقت مه افزوده شود. هرچه باشد، باید گذشت. 
ذلیل و بازنده کسی نیست که پس از نشستن، پس از گریستن، پس از افتادن و پس از استفراغ، آخرین نفر خط پایان را پشت سر می‌گذارد؛ بل اوست که بیرون می‌زند و خط پایان را نمی‌بیند. باید از این لبه جهید. حتا استخوان شکسته عاقبت جوش می‌خورد و کاری می‌شود.
x

۱۳۹۷/۶/۱

۹۴. حوالی سپیده

چهار بامداد
هنوز نخوابیدم. به دلیل مبهمی خوابم نمی‌بره و تا سه ساعت دیگه باید بیدار بشم، برم بیمه، برم سر کار و اون‌جا هم تا ده و نیم یازده شب یه بند سرپا بایستم و جواب مشتری بدم و باقی امورات رو راست و ریست کنم. با بدنی که سه ساعت خوابیده؟
دیروز احساس می‌کردم - و این شاید خیلی مضحک و خنده دار باشه - که ته مونده غذام‌. دقیقا احساس محتویات دست خورده، بلعیده نشده و رها شده‌ی یک بشقاب غذا رو داشتم.
تو هجوم گاه و بیگاه حال ناخوش، تازگی، بیش از هرچیز یه احساس مشخص پررنگه: بی‌پناهی. یکه‌گی متهم ردیف دومه. خسته‌م. فکر می‌کنم خیلی ضعیف شدم. در حدی که سه ساعت علافی تو یه اداره دولتی، چنان باعث به‌هم ریختگی شد که تا عصر عصبی و بی حوصله بودم. از همه این‌ها می‌ترسم و از خودم که حامل این‌هام می‌ترسم.
چند ساعت پیش یه جمله توی سرم چرخ می‌زد، ناخودآگاه: من دارم تموم می‌شم. فقط دلم می‌خواد شهریور تموم بشه. تموم بشه تا هم این افسردگی فصلی لعنتی تموم بشه، هم این کار کثیف تموم بشه، هم ببینم هنوز سرپا هستم و این احساسات فقط یه سری مشغولیت بی‌مورد بودن یا نه؛ اگر تا اون موقع خودم تموم نشم.
بیست و یک سال و پنج ماه و هفت روز سن دارم و خیلی خسته‌ام، خیلی بی‌حوصله‌م، خیلی عصبی‌ام. چهل سالگی چه خبره؟
پی‌نوشت: این‌ها البته همه تفکرات نابهنگام میانه‌ی شبه. امروز احوالم خیلی خوش‌تر از باقی اوقات بود.

۱۳۹۷/۵/۲۲

۹۳. گاهی باید عقب کشید

واقعا ادامه این کار فعلی واسه‌ام تجلی فرسایشه. کار راحت‌تر هم‌ بعیده پیدا بشه. یه ترم هم اضافه باید بمونم دانشگاه و خرج داره اون ترم اضافه. با این حال مترصد فرصتم که خونه بتونه باز یه مدت حمایت کنه و من بزنم بیرون از کار.‏

یه بخش ترسناک ماجرا هم این‌جاست که دانشگاه بخشنامه داده چهارشنبه نباید کلاس باشه، چارت خیلی فشرده شده و اصلا ممکنه نتونم به خاطر درس برم سر کار.

از طرفی مزه پول و استقلال مالی هم رفته زیر زبونم. ‏از اون طرف واسه آدمی که کار کرده فکر بی کاری هم ترسناکه و ملال‌آور.

اما احساس می‌کنم استثمار شدم. هر روز چهارده ساعت از خوابگاه - و نه حتا خونه - بیرونم و دارم کار می‌کنم واسه مبلغی که از حداقل حقوق وزارت کار هم کم‌تره؛ برای خودم وقت ندارم، برای هیچ چیز خودم فرصت ندارم و این مترادفه با استثمار شدگی.‌ وضعیت اقتصاد مملکت هم رو به فروپاشیه و آدم فکر می‌کنه کار اگه نکنم، چه گهی بخورم پس؟

خلاصه وضعیت پیچیده تو هم. تو نوجوونی هرگز فکر نمی‌کردم تو بیست و یکی دو سالگی این چیزا رو بنویسم و احساس کنم و تجربه کنم. رشد کردن و بزرگ شدن و پرتاب شدن به جامعه اما این چنین مشکلات روزافزون و بی‌معنایی هم در بر داره مع‌الاسف. فعلا تصمیمم قطعیه، دو سه ماه دیگه کار و بعد خروج؛ با امید پیدا کردن یه کارِ لااقل سبک‌تر که حس استثمارشدگیش کم‌تر باشه.

وا ندادم، زمین نخوردم، من همیشه عادت داشتم خودم رو تو شرایط سخت قرار بدم و نتیجه‌اش رو هم دیدم. بی تعارف اما چند وقته یه ترسی کل وجودم رو گرفته: ترس از فروپاشی. می‌ترسم یهو برسم به یه جا که هرچی زور بزنم نتونم بلند بشم، که هر کاری کنم سرپا نشم، فلج بشم، تمام و کمال. این ترسناک‌ترین وقایع برای آدمیه که به خودش قبولونده مرد خالی کردن و کنار کشیدن نیست. پیروزی اما گاهی شاید در عقب‌نشینی باشه. فرمانده‌ای که با تجهیزات نابسنده دستور به مقابله می‌ده، شجاع و دلیر نیست، احمقه. فرمانده‌ای که تو شرایط مشابه دستور عقب‌نشینی می‌ده، بزدل نیست، مدبره.

موندم این وسط و هرچند می‌دونم باید چی کار کنم، نمی‌دونم باید چی کار کنم. هرچند جرات انجامش رو دارم، از انجام دادنش می‌ترسم. جمع اضداد رو ممکن کردم تو گویی.

این‌ها و بیش از این‌ها

۱۳۹۷/۳/۲۱

۹۲. بی سر و ته، مانند گذران روزهای زندگی

دیروز حدود چهار ساعت خوابیدم. کل روز احوال مزاجی ناخوشی داشتم. سخت خسته بودم. از کار که برگشتم، خوابیدم اما تنها برای دو ساعت. بی اختیار بیدار شدم و هنوز خوابم نبرده. دو ساعت تمام پادکست گوش دادم. به داستان جنوبگان، به داستان ورزلی. به داستان تلاش، امید، شکست، پیروزی، شکست، مقاومت. هدف تمرکز بود و تصور و خواب که این آخری نشد.

خسته‌ام ولی خوابم نمی‌برد‌. یک زمان این نخوابیدن‌ها لذت‌بخش بود. حالا نه. خاصه به خاطر کسالت برخاستن در نیمه‌های روز. به دنبال هدف می‌گردم. هدف زندگی را گم کرده‌ام، دوباره. به دنبال جایی می‌گردم برای رسیدن. برای عبث نبودن و بطالت نگذراندن. معرفت؟ علم؟ دانش؟ شاید. عشق؟ یحتمل. در واقع به دنبال امر مشخص‌تر و دقیقی هستم اما.

درس‌هایم را نخوانده‌ام. صدها صفحه آوار، تلنبار شده روی هم کنار اتاق. علاقه قدیمی‌ام به زیست‌شناسی حالا دیگر چند جرقه است زیر خاکستر که بعید می‌دانم یارای شعله‌افکنی داشته باشد. انگار آن شور و شوق نوجوانی دود شده و به هوا رفته، تصعید شده. نخواستن شاید بهترین تعبیر باشد. پیش‌ترها گفته‌ام از قتل انگیزه به دست نهاد دانشگاه و نظام آموزشی ایران. دل‌تنگ آرزوهای نوجوانی‌ام. شاید مسیر را اشتباه رفته‌ام. با درگیری در انجمن و شبه‌فعالیت دانشجویی زیاده از حد خود را مشغول داشته‌ام شاید. شاید هم نه. من خبره‌ام در شک کردن به گذشته خویشتن و سرزنش همیشگی خود. حد انصاف و اعتدال را هم این میانه بعید نیست فروگذارم. تشخیص گاهی دشوار می‌شود.

به یک چیز پی برده‌ام. عواطف و احساسات بی‌اندازه برای من اهمیت دارند. دچار ... شده‌ام. با همین شناخت اندک و ابتر. تصویرش برایم زیباترین چهره‌هاست. اگر نه تنها چهره زیبا. نمی‌خواهم این ماجرا را نیمه‌تمام رها کنم. تمام توش و توان خود را جمع کرده‌ام تا در اولین دیدار برایش شرح واقعه دهم و بخواهم. هرچند امید اندکی وجود داشته باشد. می‌خواهم در کنار خویش داشته باشمش و به او عشق بورزم. تا هر آن‌جا که بشود. تا همیشه. برای او؛ این ساده‌ترین تصویر زیبایی. او که دیگران تصویرش می‌بینند و من واژه٬ واژه‌هایی مشخص که گویی تنها برای وصف او پدیدار گشته‌اند.

می‌خواهم بر این احساس دائمی شکست پیش از اقدام فائق آیم. دیگر نمی‌خواهم هیچ چیز را ناتمام بگذارم. از ناتمام بودن و ماندن بیزارم. ناتمام رها کردن، مانند تیغ اصلاحی است که تا نیمه در شریان گردن فرو رفته و همان‌جا باقی مانده. زجر آور و درد آور و ناکارآمد.

۱۳۹۷/۱/۱۸

۹۱. جمع نمی‌کنی بساطت رو؟

من استعداد عجیبی در غم خوردن دارم، در ناراحتی، در سرزنش خود بابت دیروزها، در عذاب وجدانِ آن‌چه که گذشت. برای من، من همیشه مرکز توجه تمام تقصیرهام. این همیشه من بودم که می‌تونستم و می‌بایست به‌تر می‌بودم، درست‌تر عمل می‌کردم و صحیح‌تر عمل می‌کردم. این همیشه من بودم که اشتباه کردم، نقص داشتم و به ضعف مبتلا بودم. «نکنه نقصیر من بوده؟» همیشه زمزمه‌ی یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های من بوده. نجوایی که همیشه در مواجهه با هر موقعیتی پشت پلک‌هام ظاهر می‌شه و توی گوش‌هام می‌پیچه. در اغلب موارد هم جایی برای تقصیرکار بودن من وجود داره؛ متهم ردیف اول دست‌کم در نظر خودم.

حالا فکر می‌کنم در اوایل بیست و یک سالگی این حجم آزار دهنده از احساس گناه و اشتباه و غم ناشی از اون چرا باید هر لحظه روی دوش من باشه؟ اصلا من اساسا فرصت این همه اشتباه ریز و درشتِ مختلف رو داشتم؟ دور از ذهن نیست و ای بسا بدیهیه که کفه‌ی ترازوی ذهنم به سمت «بله» سنگینی می‌کنه و من فکر می‌کنم حالا باید این بار رو، این اضافه بار لعنتی رو، چی کارش کنم؟ کاغذ نیست که بسوزونم، فایل دیجیتال نیست که حذفش کنم، مجسمه نیست که بشکونم. حالا انگار من موندم و این غصه مهمون که لنگر انداخته و انگار خیال نداره بساطش رو جمع کنه بره پی کارش. این غصه مهمون مونده با من؛ منی که از خودم می‌پرسم از این یکی جون سالم به در می‌برم؟ گنگ و الکن به خودم زل می‌زنم، به خودم خیره می‌شم و جوابی ندارم.

آدم شب که می‌شه انگاری دنیا آوار می‌شه روی سرش؛ همون حرف همیشگی «سرت رو که گذاشتی رو بالش می‌خوای چی کار کنی؟» و حواب هم انگار چیزی نیست جز «هیچ، فکر و خیال و غم»؛ اگر نخوابه کم کم آوار سنگین و سنگین‌تر هم می‌شه و گاهی تو این حال تصمیم‌هایی می‌گیره که بعدها بابت اتخاذشون خوش‌حال نیست حتا اگر ناراحت و ناراضی هم نباشه. این متن هم شاید زاییده همین هجوم غم‌های شبانه باشه، شاید هم نباشه. مطمئن نیستم، همون‌طور که هرگز نبودم.

۱۳۹۶/۱۱/۴

90. گریز

احساس یاس می‌کنم. احساس ابتذال، میان‌مایگی. چیزی شبیه آن فرد که نمی‌تواند پیروز باشد، نه آن‌که نخواهد، نمی‌تواند. احساسی شبیه جنبه منفی روسپی‌گری. تمام این‌ها را با هم مخلوط کرده‌ام، هم می‌زنم و روی گاز تفت می‌دهم تا خوب مغز پخت شود.

دلم می‌خواهد چند روزی فرار کنم. فرار؛ هرگز دقت کرده‌اید که سرعت و اضطراب هر دو در کلمه فرار‌ گنجانیده شده؟ بیش از همه از دست خودم دلم‌ می‌خواهد فرار کنم، با سرعت بدوم از خودم بگریزم. دلم می‌خواهد به صحرائی، جنگلی، قبرستانی جایی بروم و گم و گور شوم تا دستم به خودم نرسد. یک دو سه چندی بمانم همان‌جا تا چشم هیچ‌کسی من جمله خودم بر من نیافتد تا آب‌ها از آسیاب بیافتند.

بعد هم می‌خواهم هر چه احساس است نابود کنم. نه هرچه احساس است، خشم هم احساسی است. می‌خواهم بنزین بریزم پای درخت عشق و بخشکانمش. می‌خواهم مثل دریاچه آرال تا بن نابودش کنم. می‌خواهم باد که وزید هم‌چون دانه‌های گرد و غبار باشد. می‌خواهم بنشینم، نگردم، نخواهم، نبینم، احساس نکنم، بی‌تمنا باشم و عشق برایم از موضوعیت خارج شود. می‌خواهم به ستیز با جهان برخیزم تا عشق دیگر عامل معنازای زندگی نباشد.

و می‌خواهم بروم. آن‌قدر بروم تا گم شوم. آن‌قدر بروم تا این هم‌جوشی شرم و ابتذال پایان یابد و ماحصلش دفع شود. آن‌قدر بروم تا آب‌شاری پاکیزگیم بخشد و آن‌گاه آن‌قدر بروم تا یافته شوم و آن‌گاه کاری پیش گیرم که ای بسا کارستانی شود و ای بسا زارستان.

۱۳۹۶/۱۰/۲۹

89. درمان ما به کار آید؟

نشستم با خودم فکر کردم. من در برابر من صحبت کردم. دیدم برای من، آن ریسمان هنوز پاره نشده. هرچند خودم تیغ انداختم که ببرمش، تیزی تیغم کم بوده یا شاید هم نخواسته‌ام واقعا. یک تصمیم بچگانه، لجونانه و اتخاذ شده در فضای مه‌آلود سردرگمی در حالی که سگ سیاه افسردگی دور و بر پاچه‌ام خرناس می‌کشید و چیزی باقی نمانده بود تا دندان‌هایش روی استخوان ساق پای فشرده شود. دیدم عزمم جزم است برای این‌که بنشینم روبه‌رویش و بگویم اشتباه شده، عوضی شده، بی‌خیال. بیا مرمت کنیمش. بگزار در عالم واقع، داستان را با حقیقت یکی کنیم، بدون این‌که درگیر رمانتیسیسم و بازی‌های پوچ محکوم به شکتسش شویم.

دیدم همه این‌ها هست و ترس هم هست. ترس این‌که نکند دیر باشد؟ نکند حالا این نوش‌داروی لعنتی از نیمه‌عمرش گذشته باشد؟ نکند به کار نیاید؟ ترس این‌که دیروز مسیر باز بود، امروز صبح، پیش پای شما، دیدیم کاربرد ندارد و بهتر آن است مسدودش کنیم، حالا دیگر دسترسی محلی هم موجود نیست، دور بزنید و بازگردید. نکند هرقدر هم که پیش‌تر بروم، ببینم این مسیر یو ترن ندارد؟ تو اصلا می‎‌دانی نوش‌دارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟ من حالا می‌دانم. برای همین هم تاخت می‌روم. ای کاش وقتی رسیدم، سهراب هنوز به نفس باشد.

۱۳۹۶/۱۰/۲۰

88. با این حال

فردا امتحان دارم اما خوابم نمی‌برد. احتمالا به خاطر نیم بشکه قهوه‌ای است که عصر هوسش زد به سرم. از این دنده به آن دنده می‌چرخم اما هیچ فرجی قرار نیست حاصل شود. چرا‌غ‌ها خاموش است و هم اتاقی‌ها خواب، نه می‌توانم زیرسیگار را پیدا کنم نه می‌توانم از اتاق خارج شوم، پایم ممکن است بماند روی گردن کسی، طرف بمیرد؛ در آن صورت حتا بر این فرض که خر را شما بیاورید، باقالی بار کردن کار من نیست.

دارم به قبلی فکر می‌کنم. به قول معروف همان اکس. اصلا به سیاق معروف تا انتهای این متن او را اکس می‌نامم که دردسری هم نباشد. چند مدتی است ناگهان به افکارم هجوم می‌آورد و دست بر نمی‌دارد. دائم احساس گناه می‌کنم. فکر می‌کردم قضیه را برای خودم حل و فصل کرده‌ام، پرونده را بایگانی کرده‌ام، گذاشته‌ام در طبقه‌بندی «پشت سر گذاشته‌ها» و تمام؛ خاصه اینکه خودم بودم که رابطه را تمام کردم؛ دلیل موجهی هم داشتم یعنی حتا هنوز هم که هنوز است گمان می‌کنم آن دلیل موجه بوده است. حالا اما همان روز اتمام رابطه آینه دق شده جلوی چشمانم. تمام آن هیولایی که آن روز بودم و بی‌توجهی‌هایم. تمام آن باران سنگین لعنتی که ابرهایش از آسمان به چشم‌های او مهاجرت کردند و هم‌چنان باریدند. هنوز از روبروی آموزش و پرورش که می‌گذرم، مختصات دقیق جایی که نشست روی تیر چراغ برق افتاده بر زمین را به خاطر می‌آورم، هرچند تیر را یکی دو روز بعد منتقل کردند ناکجا آباد. فکر که می‌کنم می‌بینم سه هدیه‌ای که آن روزها به من داد، هنوز در خانه جلوی چشمانم است و اتفاقا خیلی خوب از آن‌ها مراقبت می‌کنم. اصلا دلم نمی‌خواهد بر آن کبوتر چینی غباری بشیند. از ترس آن که سقوط کند و چند تکه شود، به جای آن که در قفسه کتاب‌هایم قرارش دهم، گذاشته‌ام بماند کنج طاقچه در اتاق پذیرایی. آن تسبیح چوبی بلندی که از مادربزرگش به او رسیده بود و کنار رود از اطراف گردنش به دستان من منتقل شد را هنوز زیر لباس‌هایم یادگار دارم. جایی نمی‌برمش مبادا مانند دیگر تسبیح‌هایی که داشته‌ام دست کسی بماند و هفت پشت با من غریبه شود. ما هنوز گهگاهی با هم صحبت می‌کنیم و اتفاقا صحبت‌هایمان برای هر دو طرف، مایه مسرت است و آرامش. هیچ مشکلی هم با یک‌دیگر نداریم. گویی رشته‌ای بین ما بوده که تلاش کردیم پاره‌اش کنیم، تیزی تیغ اما کارآمد نبوده.

خوب می‌دانم اصلا نباید به این چیزها فکر کنم. جریان فکر اما سیال است و کنترل خودآگاهش هم حتا اگر در اختیار من باشد، فشار ناخودآگاهش را نمی‌توانم مهار کنم. تا صلاة صبح و سپیده آسمان از این پهلو به آن پهلو جابجا می‌شوم و این خیالات و خیالات مشابه دست از سرم بر نمی‌دارند. عاقبتش را نمی‌دانم، کمیتم این مواقع ناجور لنگ می‌زند. شاید باید نگران باشم، که می‌شوم. شاید باید بترسم، که می‌ترسم. شاید نباید نادیده بگیرم، که می‌گیرم، دنباله کار خویش گیرم و مساله را جایی زیر فرش و بین سیگارها پنهان می‌کنم.