نشستم با خودم فکر کردم. من در برابر من صحبت کردم. دیدم برای من، آن ریسمان هنوز پاره نشده. هرچند خودم تیغ انداختم که ببرمش، تیزی تیغم کم بوده یا شاید هم نخواستهام واقعا. یک تصمیم بچگانه، لجونانه و اتخاذ شده در فضای مهآلود سردرگمی در حالی که سگ سیاه افسردگی دور و بر پاچهام خرناس میکشید و چیزی باقی نمانده بود تا دندانهایش روی استخوان ساق پای فشرده شود. دیدم عزمم جزم است برای اینکه بنشینم روبهرویش و بگویم اشتباه شده، عوضی شده، بیخیال. بیا مرمت کنیمش. بگزار در عالم واقع، داستان را با حقیقت یکی کنیم، بدون اینکه درگیر رمانتیسیسم و بازیهای پوچ محکوم به شکتسش شویم.
دیدم همه اینها هست و ترس هم هست. ترس اینکه نکند دیر باشد؟ نکند حالا این نوشداروی لعنتی از نیمهعمرش گذشته باشد؟ نکند به کار نیاید؟ ترس اینکه دیروز مسیر باز بود، امروز صبح، پیش پای شما، دیدیم کاربرد ندارد و بهتر آن است مسدودش کنیم، حالا دیگر دسترسی محلی هم موجود نیست، دور بزنید و بازگردید. نکند هرقدر هم که پیشتر بروم، ببینم این مسیر یو ترن ندارد؟ تو اصلا میدانی نوشدارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟ من حالا میدانم. برای همین هم تاخت میروم. ای کاش وقتی رسیدم، سهراب هنوز به نفس باشد.
دیدم همه اینها هست و ترس هم هست. ترس اینکه نکند دیر باشد؟ نکند حالا این نوشداروی لعنتی از نیمهعمرش گذشته باشد؟ نکند به کار نیاید؟ ترس اینکه دیروز مسیر باز بود، امروز صبح، پیش پای شما، دیدیم کاربرد ندارد و بهتر آن است مسدودش کنیم، حالا دیگر دسترسی محلی هم موجود نیست، دور بزنید و بازگردید. نکند هرقدر هم که پیشتر بروم، ببینم این مسیر یو ترن ندارد؟ تو اصلا میدانی نوشدارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟ من حالا میدانم. برای همین هم تاخت میروم. ای کاش وقتی رسیدم، سهراب هنوز به نفس باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر