۱۴۰۰/۱۱/۲۴

۱۵۸. تکفیر

برایم اهمیتی ندارد که دیگر عاشق تو نیستم. برایم اهمیتی ندارد که به دستت نخواهم آورد. برایم اهمیتی ندارد که برایم اهمیتی نداری دیگر. از تو خشمگین و عاصی نیستم حتی. رفته رفته از یادم می‌روی و کم‌رنگ می‌شوی. دیگر اتفاقی فکرم سمت و سوی تو ندارد. نگران نیستم از عاشقت نبودن؛ از عاشق نبودن. نمی‌ترسم که اگر دیگر عاشق نشوم، اگر مزه عشق را دیگر بار نچشم، اگر جهان را با رنگ‌های تازه عشق نبینم چه. خوب می‌دانم در من قابلیت دوست داشتن و عشق ورزیدن هست. مطمئن نیستم این بالقوگی بار دیگر بالفعل می‌شود یا نه اما حتی همین هم اهمیتی ندارد برایم - راستش جایی در وجودم خیلی بزرگ، خیلی سنگین، خیلی جدی به بار دیگر عاشق شدن و بهتر عاشق شدن مطمئن‌ام.

من اما تو را باور داشتم. ایمان داشتم من به تو. این برایم اهمیت دارد. این برایم نگران کننده است. نمی‌دانم با ایمان از دست رفته چه باید کرد. نمی‌دانم دیگر بار می‌توانم مومن به کسی باشم یا نه.  نه آن‌که فکر کنی از بابت از دست دادن ایمانم به تو در ترس و لرز باشم یا سختم آید؛ نه. ایمان به تو حتی دیگر هیچ اهمیتی برایم ندارد. با رهگذری هفتاد پشت غریبه که در شهری دور افتاده از کشوری کوچک زندگی می‌کند هم دیگر برایم فرقی نداری. از تو رها شده‌ام و بی تو اتفاقا سبک‌بال‌ترم و آسوده‌تر. من صرفا بابت از دست رفتن ایمانم دلهره و نگرانی دارم. ترسم از امحاء اصل ایمان است، نه ایمان به تو. شعله ‌شمعدانی ایمان من خاموش شده. پی آتشی خواهم گشت تا محراب را روشن کند و بر تالار ایمان تلالو یابد. راستش حالا که این‌ها را می‌نویسم گمان می‌کنم حتی همین تشویش هم بی‌جاست. لحظه تکرار می‌شود، آن‌ که در پی تکرار است، تکرار می‌کند، تکرار می‌سازد و آن که به سوی محال گام بر می‌دارد، ممکنش می‌سازد و به دستش می‌آورد. 

تو در چه حالی حالا که مومنی نداری؟