پیراهنی در آب غوطه میخورد. آبِ کف آلود از پودر رختشویی در تشت موج میخورد، دور خود و در خود میچرخد. آب چرک است. به سرخ تیره میزند. روی رخت لکه لکه، دلمههای خون بسته شده. لکه، لکه، لکه، لکههای خون کوچک، لکههای خون درشت، اینجا و آنجای پیراهن را گله گله پوشاندهاند. یکجا اندازه یک مشت، یک جا اندازه یک سکه، یکجا به طرح درخت، یکجا به شکل انشعبات رودخانه. کسی بالای تشت نشسته است. لباس تنش از عرق به بدن چسبیده. قطرههای شور عرق به درشتی دانههای تسبیح سی و پنج دانه شاه مقصود، از پشت صحرای پیشانیاش مثل چشمه میجوشند و روی صورتش میلغزند پایین. دانههای عرق چندتا در میان درون تشت سقوط میکنند و با خونابه چرکین و کفآلود اطراف پیراهن ادغام میشوند. طرف پیراهن را در مشتهایش فشار میدهد. پارچه را سریع و سفت و محکم روی خودش میکشد و میساید. فشاری که به رخت وارد میکند، از رخت بر میگردد توی دستهاش، میدود توی کتفهاش و میپرد روی قفسه سینهاش، ریهاش را تنگ میکند؛ به هن و هن نفس زدن میاندازدش. تار و پود خون آلود و خیس پیراهنِ توی تشت، لای دستهای طرف، خفه میشوند. کشیده میشوند روی هم و لکه خون باقی میماند. تار و پود پارچه زیر فشار، در آب، غرق میشوند، میمیرند، از هم باز میشوند. رخت تکه به تکه پاره میشود، باز میشود از هم. طرف تشت را برداشته گذاشته توی قلب من، وسط دل من هی چنگ میزند، چنگ میزند، لکههای خون را روی هم میساید و عرق میریزد. با چشمهای گرد و بیرون زده از حدقه، تکههای پاره رخت خونین مندرس را میجورد و میشورد و میشورد و میشورد. لکههای خون از روی تکههای رخت نشت میکنند زیر ناخنهای َطرف. طرف، شوینده، میشورد ومیشورد و چنگ میزند.