شش ماه پیش که تصمیم گرفتم از گردونهی چرخِ فلک پیاده شوم تا سرگیجهام پایان پذیرد و گام در مسیر غیر مدور هرچند پر ابهام و نامشخص بگذارم - مهآلودگی آنقدر شدید بود که سالها بالا و پایین رفتن در کابین گردونه هم چیز زیادی از مسیر حالیم نکند - میدانستم که این بهترین تصمیم است برای بیست و یک سالگی. در عین حال میدانستم اگر چرخیدن گردونه از جایی ملالتبار و کسالتآور است، پیش رفتن در جاده از جایی خسته کننده و طاقت فرساست.
این روزها موج خستگی به سراغم آمده. یک روز ممکن است جایی کنار این گذر بایستم و هرآنچه درونم است را استفراغ کنم. یک روز ممکن است برای اولین بار در این بیست و یک سال و چند ماه، قوزک پایم یاری رفتن نداشته باشد و به چند صباحی توقف و نشستن مجبورم کند. یک روز ممکن است فروبپاشم سپس از نو بسازم.
خستگی همراه خویش کلافگی را میهمان میآورد؛ کلافگی هم گاهی دست در دست استیصال دارد. این دو-سه کنار هم ترکیبی بسیار واکنشپذیر میسازند. تابع آنها میتواند اقداماتی باشد که تخریبگرایانهاند. مثل تصمیم این روزهای من برای استعفا و خروج از کار در شرایط اقتصادی بینیاز از شرح سرزمینی به نام ایران.
مه، همهجا را فراگرفته است. مسیر را، دره را، چشمانم را؛ در ریهام جا خوش کرده٬ قلبم را اندوخته و افکارم را پوشانده. ایستادهام بر آستانهای که مه ماورائش را پوشانده. نه آنکه جز پریدن چارهای نداشته باشم اما ورای این آستانه بیشک ناشناختههایی حضور دارند، ردی شاید از شناختههای مطلوب قدیم باشد آنجا. آن سو حتا ممکن است رقت مه افزوده شود. هرچه باشد، باید گذشت.
ذلیل و بازنده کسی نیست که پس از نشستن، پس از گریستن، پس از افتادن و پس از استفراغ، آخرین نفر خط پایان را پشت سر میگذارد؛ بل اوست که بیرون میزند و خط پایان را نمیبیند. باید از این لبه جهید. حتا استخوان شکسته عاقبت جوش میخورد و کاری میشود.
x