۱۳۹۹/۱۰/۶

۱۴۷. درباره الی

 

            دیروز الی مرد. نمرد، کشتیمش. نکشتیمش، خلاصش کردیم. دیروز الی راحت شد. حالا دیگه توی معده‌اش آب جمع نمی‌شه و دیگه سینه‌اش خس‌خس نمی‌کنه.

 

          اولین روزی که الی رو دیدیم، یه جمعه‌ی سرد و ابری بود. به چند جا زنگ زدیم و قرار شد یه خانمی شیرو، گربه کوچیک نرش رو بعد از رسیدگی‌های بهداشتی واگذار کنه به بچه‌ها. رفتیم پارک که چند نخ سیگار بکشیم، توی سرما قدم بزنیم و وقت بگذرونیم. نه اون‌ها حوصله خونه رو داشتن و نه من می‌خواستم برگردم به خونه‌مون. توی راه برگشت یه بچه گربه کوچیک – و وقتی می‌گم کوچیک منظورم خیلی کوچیکه – از لای شمشادهای کنار پارک پرید جلوی پامون. من رقیق شدم و ذوق کردم. نشستم روی زانو و سلامش دادم. تا خواستم نوازشش کنم پرید روی زانوم، از کاپشنم خودش رو کشید بالا و نشست پشت گردنم. شقیقه، گوشه چشم و وسط بینی‌ام رو می‌بویید و با بینی‌اش نوازش می‌کرد. همون لحظه عاشق‌اش شدم. تصدقش رفتم، از ته دل. خواستم بلند بشم که محکم چسبید به گرده‌ام. ناچار نشستم روی سکو تا بازیگوشی کنه و رهاش کنم بره. صهیب می‌گفت ببریمش و من می‌گفتم نه، هماهنگ کردیم، قراره شیرو رو بدن بهتون. دلم نبود تنهاش بذارم اما. دست آخر از جا بلند شدم و باهاش خداحافظی کردم اما از روی گردنم پایین نپرید. ای کاش فقط نمی‌پرید؛ وقتی خواستم بگیرمش رو بذارمش روی زمین، چنگ زد به یقه‌ام، خودش رو چپوند توی بغلم و از جاش تکون نخورد. نتونستیم نبریمش. ته دلم ناراضی بودم. مامانش اون اطراف نیست؟ دوستاش چی؟ سرده بیرون اما. خودش از بغلم پایین نیومد اصلا. توی ماشین یه کم ترسیده بود. از گفتگو تا قریب روی پام خرخر کرد و خوابید. به صهیب اصرار می‌کردم که بذاره من ببرمش خونه اما می‌دونستم این گربه، عضو جدید خونه بچه‌هاس. دام‌پزشک گفت کک داره که با شامپو حل می‌شه، سینه‌اش خس‌خس می‌کنه  که اجتمالا به خاطر سرماس و با این آمپول‌ها تا آخر هفته رفع می‌شه و بعد باید واکسن بزنه. گفتم اسمش رو بذارین الیزابت. رضا گفت طولانیه، بذاریم الی. قرار شد تصمیم بگیرن. فرداش اسمش شد الی.

 

          الی همه‌جای خونه بود. خیلی بازیگوش نبود اما خیلی با نمک بود. بغلی و ناز. همیشه می‌خواستی فداش بشی. از اون جمعه به بعد، هر وقت رفتم خونه بچه‌ها اول پرسیدم الی چه طوره؟ الی کجاست؟ الی چیزی خورده؟ فکر و ذکرم شده بود الی. عضو تازه خونه بچه‌ها اندازه خودشون برام عزیز و با اهمیت و دوست داشتنی شده بود. به رضا حسودیم می‌شد. رضا اول راضی نبود گربه وارد خونه بشه اما بعد انقدر باهاش صمیمی شد که الی روی شکم رضا می‌خوابید و وقتی رضا پهلو به پهلو می‌شد، الی تبدیل به ماهرترین آکروبات‌باز جهان گربه‌ها می‌شد و همه زورش رو می‌زد تعادلش رو حفظ کنه و از روی بدن رضا پایین نیافته. همین باعث شد فکر کنم بفرستیمش المپیکَت. مطمئن بودم مقام خوبی توی آکروبات یا ژیمناستیک کسب می‌کنه. شاید حتی روزی به سرش می‌زد و زنگ می‌زد سیرک و می‌پرسید سلام آقا؛ یه گربه آکروبات‌باز استخدام نمی‌کنید؟ توی کیسه پلاستیکی هم خیلی خوب بلدم جا بشم و بپیچم و گم نشم.

 

          یه شب کلی آدم جمع شدیم خونه بچه‌ها. یکی از گربه می‌ترسید. می‌دونستم می‌ترسه. شب قبلش وقتی با هم قدم می‌زدیم هر گربه‌ای می‌دید حواسش پرت می‌شد، جملاتش آشفته می‌شد و آرامش قبلی رو از دست می‌داد. بر حسب اتفاق همون شب گذشته‌اش جایی داشتیم سیگار می‌کشیدیم و گپ می‌زدیم که یه گربه سیاه کوچیک پیچید به پر و پای من. حرف‌هاش یادش رفت و وقتی گربه رو بغل کردم تا بذارمش جای دیگه، گربه یه ریز جهید و کم مونده بود سکته بده‌اش. اول از الی می‌ترسید. توی دست گرفتم و گفتم می‌خوای نوازش کنیش؟ قبول کرد و به سر و بدن الی دست کشید. الی از جاش جمب نمی‌خورد. موقعیت مهیا بود و ازش استفاده کردم. الی رو دادم بغلش و گفتم نگهش دار، چیزی نمی‌شه. الی، مستانه توی آغوش اون لمید و چرت زد. الی همون‌جا، همون شب، روی پای یلدا ترسش رو گرفت و هضم کرد و انداخت بیرون. الی یلدا رو با گربه‌ها آشتی داد بلکه دوست کرد. اون شب هرکسی الی رو دید عاشقش شد و همه از اون به بعد حواسشون رو صرف الی کردن. من، مفتخر به عنوان اولین دوست الی – لااقل پیش خودم – کیف می‌کردم که حالا دوست من این همه طرفدار و هوادار پیدا کرده.

 

          الی کم‌کم آروم شد. آهسته آهسته بازیگوشی نکرد. بیش‌تر خوابید. امید مدال طلای آکروبات المپیکت، حالا عبوس و ساکت یه گوشه می‌نشست، کم غذا می‌خورد، فرفره رو با موش اشتباه نمی‌گرفت، روی پهلوی رضا تعادلش رو حفظ نمی‌کرد و پشت گردن من نمی‌نشست. پریروز صهیب زنگ زد. ازم خواست برم پیشش. برام یه گربه پیدا کرده بود. یه گربه بی‌سرپرست خوشگل و سرحال که پشت در دامپزشکی توی سبدش رها شده بود. یه گربه که تا صداش رو شنیدم مهرش به دلم افتاد. بازیگوش و قشنگ. این اما همه قصه نبود. اصلا نیازی نبود به خاطرش تا خونه بچه‌ها برم. خودشون می‌تونستن بیارنش. قصه چیز دیگه‌ای بود. صدای صهیب غم‌گین بود. گفت باید ببینمت. یه مساله‌ای هست. الی حالش بده. خیلی بد. دو ساعت بعد صهیب دم در خونه بود. رفتم تا چند ساعت پیششون بمونم. توی ماشین، کونم به صندلی نچسبیده کتی گفت حال الی بده. یه مریضی ویروسی داره که باعث می‌شه تو معده‌اش آب جمع بشه و دیگه آهسته آهسته هیچی نمی‌تونه بخوره. دکتر گفته با آمپول، اون هم هر هفتاد و دو ساعت یه مرتبه، ممکنه تا شیش ماه بشه زنده نگه داشتش اما درمانی نداره. دست آخر می‌ره. بهترین کار اوتانازیه. همون روز اول، خس‌خس سینه از علائم اولیه بیماری بوده. اون پنج‌تا آمپول برای این بیماری هیچ کاری نمی‌کرده‌ن. الی از اول هم موندنی نبوده. انگار تو اون چالش سطل آب یخ شرکت کرده باشم، تیزی بلور یخ خون توی رگ‌هام رو احساس کردم. جا خوردم. صهیب بهم نگفته بود باید چنین کاری کنیم. فقط حالش خیلی بد بود. حال خیلی بد درمان می‌شه بالاخره، نه؟ آخر شب، همه با هم تصمیم گرفتیم که فردا، دیروزِ امروزی که دارم این چیزها رو می‌نویسم، خلاصش کنیم. هرچه زودتر، رنج الی کم‌تر. دیروز یک ساعت و نیم توی دامپزشکی منتظر موندیم تا نوبتمون برسه. قرص‌های دیوونگی گریه رو از من گرفته‌ان. بچه‌ها اشک می‌ریختن و من دوست داشتم دیوار رو چنگ بزنم. گریه‌ام نمی‌اومد. لابد بقیه فکر کرده‌ن چه قوی یا چه بی‌احساس. هرچی. تخمم نیست. با دست‌های خودمون دوستمون رو دادیم تا بهش داروی بی‌هوشی تزریق کنن، خونش رو لخته کنن و زندگی رو ازش بگیرن چون مردن براش راحت‌تره. من همیشه طرفدار اوتانازی بودم. فکر می‌کردم – می‌کنم – اوتانازی باید در همه جهان قانونی و ممکن باشه. همه آدم‌ها باید بتونن وقتی دیگه نمی‌خوان یا نمی‌تونن یا هرچی، توی بستر بیماری بخوان بهشون داروی مرگ تزریق بشه. آدم‌ها این اجازه رو دارن. نمی‌دونم اما که ما این اجازه رو داشتیم تا دارو رو به الی تزریق کنیم؟ همون‌طور که نمی‌دونستم آیا اشکال نداره از پارک جداش کنیم؟ با خودم فکر می‌کردم به هر حال این مدت کوتاه به الی خوش گذشته، ازش مراقبت شده و وقتی هیچ راهی به جز افزایش رنجیدن تا مرگ جلوش نبوده، هم‌خونه‌هاش با کمک ما دوست‌هاش بهترین تصمیم رو گرفته‌ن و مانع از رنجیدگی بیش‌تر و بیهوده شدن. اگر الی نمی‌خواست کم‌تر رنج بکشه چی؟ اگر الی دوست می‌داشت زمان بیش‌تری رو کنار هم‌خونه‌هاش بگذرونه و ما رو بیش‌تر ببینه چی؟ شواهد این چیزا رو نشون نمی‌دن. نمی‌دونم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. ن می دو نم. تو همین فکرها، لای بغل گرفتن بچه‌ها برای آروم کردن و دل‌داری دادن بهشون، صدامون کردن. نفهمیدم چی شد. یادم رفت دیگرانی هم هستن. دو کام آخر سیگارم رو با یه پک کشیدم تو سینه و دودی بیرون نیومد. سریع، سنگین، بی‌حال، آشفته، راه افتادم جلو، دم در اتاق عمل. هیچ کسی رو نمی‌دیدم. هیچ چیزی رو نمی‌دیدم. آدم‌ها، درها، پله‌ها، هیچ‌چیز. جلوی در اتاق عمل، یه پرستار بدن گرم و بی‌جون الی رو گرفته بود توی دست و گذاشت تو آغوش من. دنیا دور سرم چرخید. چشم‌هام روی تن بی جون الی باقی موند. بغض از گلوم خزید بالا، چند قطره اشک دویدن پشت چشم‌هام. چند متر توی بغلم گرفتمش و راه رفتم و تازه وقتی صهیب صدام زد یادم اومد اون هم‌خونه الی بوده، شاید الان در سوگواری و به آغوش کشیدن محق‌تر از من باشه.

 

          الی رو پیچیدیم لای پتو. من باید بر می‌گشتم و نمی‌تونستم توی خاک‌سپاری حاضر باشم. تو مسیر برگشت با خودم فکر می‌کردم "گاهی انجام دادن کار درست باعث می‌شه احساس جنایت‌کار بودن بهت دست بده" ولی "یه پایان تلخ، به‌تر از یه تلخی بی‌پایانه". گمونم.

x

۱۳۹۹/۱۰/۴

۱۴۶. هیچ عنوانی به ذهنم نمی‌رسه

       به نوشتنش فکر کردم. چند بار. تو همین چند روز. با ادبیات نوشتاری یا شکسته و محاوره‌ای. بدم می‌آد یا بهتره بنویسم می‌اومد از این‌که وبلاگم چند دست باشه و لحنش هماهنگ نباشه. چاره چیه؟ آدم همیشه یه جور فکر نمی‌کنه. همیشه حتی یه جور نمی‌نویسه. بعضی اوقات می‌بینه خواسته و ناخواسته تن داده به چیزهایی که نمی‌خواسته و حالا تا گلو غرق شده. نوشتن درباره‌اش، هرچند کوتاه و مختصر و خام، کار ساده‌ای نیست اما. لااقل نه اون‌قدر ساده که توی قدم زدن‌ها به نظرم می‌رسید. نه اون‌قدر ساده و روون که وقتی روی صندلی مترو نشسته بودم و به بقیه آدم‌ها نگاه می‌کردم گمون داشتم. به همون راحتی جاری نمی‌شه. گاسم چون دارم توی وبلاگ می‌نویسمش. جایی که همه آدم‌ها می‌تونن بخونن. جایی که شناخته شده‌ام. خود-افشاگری برای آشنایان کار سختیه. اتفاقا تازگی به این مساله فکر می‌کردم و برام شگفت انگیز بود؛ انقدر که با یه جمع دوستانه هم مطرح کردم. دوستی با ایجاد موانع آغاز می‌شه. خود-افشاگری پیش غریبه‌هایی راحته که قراره هیچ وقت دیگه نبینیمشون یا پیش دوست‌هایی که به شدت باهامون صمیمی و نزدیک‌ان. درباره دسته دوم اطمینانی ندارم و حتی می‌تونم ادعا کنم سخت‌تر از باز کردن سفره دل برای غریبه‌هاست در نهایت. عجیبه، نه؟ عجیب نیست که پیش آشناها از خودمون بودن می‌ترسیم؟ پیش دوست‌هامون خودمون رو سانسور می‌کنیم؟ مگه فرض بنای دوستی روی نقطه مقابل این مساله نبوده؟

    دوستی. مهر. محبت. عشق. عاشق. معشوق. معشوق. معشوق. معشوق بودن چه شکلیه؟ چه قدر نوشتنش سخته بابا. اه. چشمام رو بستم و امیدوارم کسی وارد اتاق نشه. امیدوارم بتونم انقدری تنها بمونم که آخر سر این متن رو به یه جایی برسونمش. لازم دارم بنویسم و بخونمش. برای خودم. باید ببینم چی داره توی ذهنم می‌گذره. شاید بهم کمک کنه. همون‌جور که خیلی وقت‌ها کرده. تقریبا همیشه. معشوق بودن چه جور احساسیه؟ نمی‌دونم. این رو تازه فهمیدم. تازه فهمیدم که دلم می‌خواد تجربه‌اش کنم. شاید بیش‌تر از هر چیز دیگه‌ای دوست دارم بدونم معشوق بودن چه احوالی داره. وقتی زیر بارون قدم می‌زدم و به انعکاس نور قرمز چراغ نئون مغازه‌ها روی آسفالت خیس نگاه می‌کردم، دوست داشتم بدونم هیجان به اشتراک گذاشتن تجربه این نور بین دو تا آدم که عاشق هم دیگه‌ان یعنی چی؟ از یه احساس متقابل حرف می‌زنم. از چیزی که اون طرف ماجراش بودم. از چیزی که فراتر از دوستیه. زندگی کردن زیر خیمه‌ی امنیتی که عاشق ستونش می‌شه برای معشوق چه جوریه؟ قلب آدم چه احساسی داره وقتی مطمئنه کسی اون بیرون هست که محبتش بی دریغه و هواش رو داره؟ اگر بتونی به یه آغوش پناه ببری، جایی داشته باشی که بشکنی، گریه کنی و از تنهایی خودت راحت‌تر باشی، این چیزا یعنی چی؟ من این طرف ماجرا بودم. عاشق بودم. خسته شدم انقدر از عاشقی خوندم و برای خودم نوشتم و برای دیگران نوشتم. چرا هیچ داستانی نیست تا برامون تعریف کنه معشوقگی چه جوریه؟ اوکی. عاشق بودن رنج داره و کوفت و زهر مار. سخته. احساس رهایی داره. شیرینه. معبودت رو پیدا می‌کنی. انگار پروانه‌ها تو شکمت پرواز می‌کنن. از واقعیت موجود کنده می‌شی. رنگ‌ها شدت بیش‌تری می‌گیرن. رنگ‌های تازه‌ای توی جهان پیدا می‌شه. نفس کشیدنت هم لذت بخش می‌شه. حاضری زندگی کنی. بلا بلا بلا. اون سمت قصه چیه؟ نمی‌دونم. هیچ ایده‌ای ندارم. نه بودم، نه برام تعریف کرده‌ن، نه تو فیلم‌ها دیدم و نه تو داستان‌ها خوندم. حالم به هم می‌خوره از این‌که این رو بنویسم اما دلم می‌خواد بدونم اون سمت قصه چیه. نه. دروغ گفتم. دلم نمی‌خواد بدونم. دلم می‌خواد بفهمم. دلم می‌خواد درک کنم. دلم می‌خواد با پوست و گوشت و استخون حالیم بشه. می‌خوام ترکیب شیمیایی مغزم عوض بشه. می‌خوام سیناپس‌های تازه ساخته بشن. می‌خوام برم تو دل طوفان و برسم به چشم طوفان و از چشم طوفان بگذرم و برسم به آرامش بعدش. اون سمت قصه کجاست؟ 

    چه قدر حس بازنده بودن می‌ده بهم این متن. چه قدر حس درمونده بودن می‌ده بهم. چه‌قدر فکر می‌کنم که مبتذل و چرک‌نویس شدم. چه قدر احساس نرسیدن می‌کنم باهاش. نه احساس نرسیدن در لحظه. احساس نرسیدن ابدی. انگار هزارتا چراغ تو سرم چشمک می‌زنن که این‌جا و این‌جا و این‌جا یعنی هرگز قرار نیست برسی. چه قدر احساس می‌کنم که قلبم داره سنگین می‌زنه. مواجه شدن با خود، با این بدیهیات ساده، با وجهه عریان خواسته‌ها چه کار سختی بوده همیشه. چه بسیار ازش امتناع کردم من. انگار یه بچه نشسته و داره جیغ می‌کشه. از جیغ کشیدن بچه‌ها متنفرم. فکر می‌کنم نباید انقدر اذیت بشن که جیغ بکشن. بدتر این‌که نمی‌دونم باید با این بچه‌ای که الان به این دلیل داره جیغ می‌کشه چی کار کنم. چی بدم بهش که آروم بشه؟ کجا ببرمش که خوش‌حال بشه؟ این ناراحتی رو چی از دلش در می‌آره و فراموشش می‌کنه و دلش رو خوش می‌کنه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم و نمی‌دونم. کجای کارم بابا؟ چی می‌نویسم؟ چرا می‌نویسم اصلا. یکی توی سرم داره روی ریتم موسیقی می‌خونه "مشت‌هایم را به دیوار می‌کوبم اما بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده" و صداش داره حواسم رو پرت می‌کنه. شاید می‌خواد بهم بگه ادامه دادن این یادداشت بیهوده‌است. شاید باید به ساره، گلدونی که بغل دستمه، و عالیجناب، گربه‌ای که الان حد فاصل من و مانیتور دراز کشیده و خوابیده، نگاه کنم. شاید باید تو سکوت نوازششون کنم. ببینم حرفی برای گفتن دارن؟ حسی برای انتقال؟ چه راحت دراز کشیده و خوابیده فداش بشم.