۱۳۹۸/۱۰/۲۹

۱۲۶. نامرتب

از کشتار آبان ماه به این سو دست و دلم به هیچ کاری نرفته است. دیگر - دوباره - هیچ مرتبی در زندگیم وجود ندارد الا مرتبِ اجباری، کار. نه مرتب می‌نویسم، نه مرتب می‌خورم، نه مرتب دندان‌هایم را مسواک می‌زنم. شب‌ها جنازه‌ام را از پله‌های خوابگاه بالا می‌کشم و در اتاق رهایش می‌کنم؛ حتی حوصله ندارم این جنازه را به غسال‌خانه ببرم و هیچ فاصله‌ی زیادی نبود تا بگذارم بپوسد و بوی گندش همه‌جا را فرا بگیرد. 

آن‌ها بدن‌های معترض را به زمین انداختند، من زندگی‌ام را. انگار تمام این مسیر صعب خودم را بالا کشیده بودم تا کسی در عمق چاه به حفاری بپردازد و کسی، ناگهان، ضربه‌ای سخت به سینه‌ام بکوبد تا دست‌هایم شل شوند، پاهایم تکیه‌گاه را رها کنند و سقوط کنم؛ در اعماقی تنگ‌تر با تنی کوفته و استخوان‌های شکسته.

گلوله‌های آبان و تمام کشتارهای دیگر، خون‌ها بر زمین ریخته‌اند و جان‌هایی را ستانده‌اند. جنازه‌هایی بر زمین انداخته‌اند و زیر خاک کرده‌اند؛ این اما تمام ماجرا نیست. در کنار جان‌های ستانده شده، زندگی‌ها را ستانده‌اند؛ زندگی جنازه‌هایی ایستاده بر دو پا، جنازه‌هایی که روی زمین راه می‌روند اما حتی نفس نمی‌کشند.

تازه تازه دوباره در حال وصله پینه کردن اعضای این جنازه‌ام. هر تکه‌اش را از جایی پیدا می‌کنم و ناشیانه می‌دوزم و می‌چسبانم. بعضی تکه‌ها را پیدا نمی‌کنم و به‌جایشان چیز جدیدی می‌گذارم. برخی دیگر را هم نه پیدا می‌کنم و نه می‌توانم چیزی جایگزینشان کنم. به این کار عادت کرده‌ام. به این‌که جنازه‌ام را با هر زور و بلایی شده دوباره زنده کنم و آهسته آهسته مرتبش کنم. احتمالا دستیار خوبی برای دکتر فرانکنشتاین می‌شدم. جای خالی بعضی تکه‌ها عصبانیم می‌کند و ناجور وصله بودن باقی حرصم را در می‌آورد. چیزهایی را از دست داده‌ام که دوستشان داشتم و یا به کارم می‌آمدند و تا پیش از این انفجار ناخواسته، درست سر جای خود بودند. از خودم می‌پرسم که این لعنتی هرگز به مسیر قبلی بازخواهد گشت؟ از این تکه پاره‌ها چیزی در خواهد آمد؟ پاسخی ندارم و بیخیال پاسخ می‌شوم.

با خودم فکر می‌کنم ای کاش اشتباه کنم. ای کاش حق با کسانی باشد که معاد را مژده می‌دهند. ای کاش عدالتی  اخروی و پساحیاتی در کار باشد. من با کمال میل حاضرم تا ابد در آتش بسوزم، هیزم آتش دیگران باشم، چرک و خون بنوشم، لجن و کثافت ببلعم و پهلوهایم‌ را فولاد گداخته پاره کند اگر آن‌ها که بی‌شمار جنازه را زیر خاک خواباندند و روی خاک ایستاندند، بر گور آن‌ها رقصیدند و بر صورت این‌ها تف انداختند، جزای جان‌ها و زندگی‌های ستانده را بازپس دهند.

۱۳۹۸/۱۰/۲۵

۱۲۵. بی‌پایان، ابدی، تو

همه‌چیز و همه‌جای جهان در یک بحران عظیم فرو رفته است. همین‌جا درون این مرزهای سیاسی که ایران نام گرفته، انگار منجلاب غلیظ‌تر از همیشه است و انگار برای یک لحظه نفس کشیدن، گریزی از دست و پا زدن مداوم نداریم. وضعیت چنان در هم پیچیده که هر فعالیت روزمره، هر امر شخصی، بهانه‌ای می‌شود تا آدمی نزد خودش و وجدان خودش به نوعی احساس شرمندگی کند. از این‌که درس می‌خواند، کار می‌کند، می‌نویسد یا حتا از این‌که دوست می‌دارد؛ اما باید بنویسم، باید بنویسم تا خودم بدانم چه‌قدر تو را دوست می‌دارم.

برای گفتن این‌ها رو به روی تو یا نوشتن این‌ها در نامه‌ای برایت، زیاده بزدلم. دلیلی - و نه بهانه‌ای - دیگر برای شرمساری از خود و آن‌چه هستم. راستی، چرا برایت نامه‌ای ننویسم؟ همین نوشته‌ها را نامه‌ای بپندار؛ نامه‌ای که دوست داشته‌ام از دفترچه‌ام خارج شود. نامه‌ای برای تو که به اشتباه دیگرانی هم آن را خوانده‌اند.

از آشنایی‌ام با تو چندان نمی‌گذرد. از اولین بار که به معصومیت چهره‌ات خیره شدم و در منتهی‌الیه چهره‌ات، پشت تمام آن معصومیت، زنی را دیدم که نوری سرخ است در اعماق سیاهی و تاریکی. زیاده نیست که می‌شناسمت و با این وجود به پشتت بال‌هایی می‌بینم که می‌خواهند تا خورشید و فراتر از آن پروازت دهند‌. تو برای من از ترش مزه‌ترین قهوه‌ها هم دل‌پذیرتری و برای من هیچ نوشابه‌ای دوست ‌داشتنی‌تر از قهوه‌های ترش مزه نیست. دیدن تو - و صرف دیدنت حتی اگر رهگذری در خیابان باشی - از نوشیدن قهوه بی‌نیازم می‌کند.

تو مثل گرمای کرسی در سرمای سخت و استخوان‌سوز تخت سلمیانی. مثل تیرهای برق در صحرایی سراسر برف گرفته برای راه گم کرده‌ای غریبه و ناآشنا به مسیر. تمام قطعه‌های موسیقی که دوست دارم، از راخمانینوف و شوستاکوویچ و پاگانینی گرفته تا نیک کیو و تام ویتس، از فریادهای منسون تا لطافت آنتونی، همه و همه جایی در صدای تو پنهان شده‌اند. همه انگار پژواک صدای تو باشند در ازلیت و ابدیت زمان.

با همه این‌ها تو مرا می‌ترسانی. فکر کردن به تو مرا می‌ترساند. تو عمیق‌ترین وجه ترس ناکافی بودن را در من بیدار می‌کنی. واهمه آزار دهنده بودن و هراس ناخواستگی، تلف کنندگی. نگرانی از این‌که این متن به اندازه کافی خوب نباشد. اضطراب اشتباه و نابجایی. تو حتا گاهی در من بلاتکلیفی را بیدار می‌کنی.

اما به طرز اعجاب انگیزی شاید، این ناخوشی‌ها برای من ناخوشایند نیست و مرا نمی‌آزارد، در عین حال که ناخوشایند است و آزارنده. تو، شاید و قریب به یقین، زمینه‌ساز سهولت پذیرش تعارض‌های درونی و فهم هر دو روی سکه‌ای.

من علی‌رغم آن جنبه وجودم که می‌خواهد هر مسیری را تا انتها برود و حتی سنگ‌های سخت بن‌بست آخر مسیر را بشکافد و از آن گذر کند، رفیق بوسهل زوزنی‌ام و در همه کار ناتمام. در پایان‌بندی هم کمیت لنگی دارم و این را پیش‌تر به تو گفته‌ام. حالا هم گمان می‌برم این نوشته ناتمام است و برای پایان بردنش باید چیزی به آن اضافه کنم. اما بگذار این نوشته ناکافی و ناتمام باقی بماند. بگذار این پندار تو باشد که در لابه‌لای خطوط جا می‌گیرد و این متن را کامل می‌کند. بگذار همه چیز را این‌جا به پایان نرسانم و گذاری برای ادامه آن داشته باشم.

بگذار این نوشته جایی شبیه تو باشد؛ گرته‌ای ناقص از ابدیت تو.