همهچیز و همهجای جهان در یک بحران عظیم فرو رفته است. همینجا درون این مرزهای سیاسی که ایران نام گرفته، انگار منجلاب غلیظتر از همیشه است و انگار برای یک لحظه نفس کشیدن، گریزی از دست و پا زدن مداوم نداریم. وضعیت چنان در هم پیچیده که هر فعالیت روزمره، هر امر شخصی، بهانهای میشود تا آدمی نزد خودش و وجدان خودش به نوعی احساس شرمندگی کند. از اینکه درس میخواند، کار میکند، مینویسد یا حتا از اینکه دوست میدارد؛ اما باید بنویسم، باید بنویسم تا خودم بدانم چهقدر تو را دوست میدارم.
برای گفتن اینها رو به روی تو یا نوشتن اینها در نامهای برایت، زیاده بزدلم. دلیلی - و نه بهانهای - دیگر برای شرمساری از خود و آنچه هستم. راستی، چرا برایت نامهای ننویسم؟ همین نوشتهها را نامهای بپندار؛ نامهای که دوست داشتهام از دفترچهام خارج شود. نامهای برای تو که به اشتباه دیگرانی هم آن را خواندهاند.
از آشناییام با تو چندان نمیگذرد. از اولین بار که به معصومیت چهرهات خیره شدم و در منتهیالیه چهرهات، پشت تمام آن معصومیت، زنی را دیدم که نوری سرخ است در اعماق سیاهی و تاریکی. زیاده نیست که میشناسمت و با این وجود به پشتت بالهایی میبینم که میخواهند تا خورشید و فراتر از آن پروازت دهند. تو برای من از ترش مزهترین قهوهها هم دلپذیرتری و برای من هیچ نوشابهای دوست داشتنیتر از قهوههای ترش مزه نیست. دیدن تو - و صرف دیدنت حتی اگر رهگذری در خیابان باشی - از نوشیدن قهوه بینیازم میکند.
تو مثل گرمای کرسی در سرمای سخت و استخوانسوز تخت سلمیانی. مثل تیرهای برق در صحرایی سراسر برف گرفته برای راه گم کردهای غریبه و ناآشنا به مسیر. تمام قطعههای موسیقی که دوست دارم، از راخمانینوف و شوستاکوویچ و پاگانینی گرفته تا نیک کیو و تام ویتس، از فریادهای منسون تا لطافت آنتونی، همه و همه جایی در صدای تو پنهان شدهاند. همه انگار پژواک صدای تو باشند در ازلیت و ابدیت زمان.
با همه اینها تو مرا میترسانی. فکر کردن به تو مرا میترساند. تو عمیقترین وجه ترس ناکافی بودن را در من بیدار میکنی. واهمه آزار دهنده بودن و هراس ناخواستگی، تلف کنندگی. نگرانی از اینکه این متن به اندازه کافی خوب نباشد. اضطراب اشتباه و نابجایی. تو حتا گاهی در من بلاتکلیفی را بیدار میکنی.
اما به طرز اعجاب انگیزی شاید، این ناخوشیها برای من ناخوشایند نیست و مرا نمیآزارد، در عین حال که ناخوشایند است و آزارنده. تو، شاید و قریب به یقین، زمینهساز سهولت پذیرش تعارضهای درونی و فهم هر دو روی سکهای.
من علیرغم آن جنبه وجودم که میخواهد هر مسیری را تا انتها برود و حتی سنگهای سخت بنبست آخر مسیر را بشکافد و از آن گذر کند، رفیق بوسهل زوزنیام و در همه کار ناتمام. در پایانبندی هم کمیت لنگی دارم و این را پیشتر به تو گفتهام. حالا هم گمان میبرم این نوشته ناتمام است و برای پایان بردنش باید چیزی به آن اضافه کنم. اما بگذار این نوشته ناکافی و ناتمام باقی بماند. بگذار این پندار تو باشد که در لابهلای خطوط جا میگیرد و این متن را کامل میکند. بگذار همه چیز را اینجا به پایان نرسانم و گذاری برای ادامه آن داشته باشم.
بگذار این نوشته جایی شبیه تو باشد؛ گرتهای ناقص از ابدیت تو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر