۱۳۹۴/۴/۶

۴۸. این پست ارزشی ندارد

صد بار نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم و حالا می‌خواهم هرچه می‌بینم را از بین ببرم.

۱۳۹۴/۳/۱۷

۴۷. حال و روزم چگونه است؟ (نوشتاری کاملا شخصی درباره‌ی افکاری که این چند روز در سر دارم)

   این آخر هفته، جمعه ۲۲ خرداد، هفت ساعت و سی دقیقه که از آغاز رو بگذرد من باید با غولی پنجه بیاندازم که روبروی موسسات آموزش عالی این کشور خوابیده است. مضطربم و حتی کمی می‌ترسم. اضطراب‌ام از بابت تمام مشکلاتی است که ده-یازده ماه گذشته با آن‌ها درگیر بوده‌ام. مشکلات مدیریتی دبیرستان، مشکلات برگزاری کلاس‌های کنکور، عدم رسیدگی به اعتراضات درباره‌ی نظم کلاس‌های کنکور، عدم حضور یک مشاور و مشکلاتی از این دست به اضطرابی که هر دانش‌آموزی روزهای پیش از کنکور تجربه‌اش می‌کند دامن زده و آن را چندین برابر کرده است. عصبی‌ام و ناپایدار.

   همین طور نوشتم که می‌ترسم. نه از کنکور، بابت آن فقط همان اضطراب شدید را در دل دارم. از نتیجه و پیامد آن می‌ترسم. از این می‌ترسم که رتبه‌ی خوبی کسب نکنم و شانس ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی مورد علاقه‌ام، زیست‌شناسی جانوری را از دست بدهم. آن وقت مجبورم یک سال دیگر برای پنجه انداختن با این غول تلاش کنم و از مطالعات جانبی‌ام بکاهم - عملی که از هر کابوسی ترسناک‌تر است. می‌ترسم یک سال وقت کم بیاورم و یک سال دیرتر به افق دور دستی که برای خودم در نظر گرفته‌ام برسم (همیشه این مشکل را داشته‌ام، احساس کمبود وقت و این‌که دیگر وقت‌ام تمام شده). این تمام‌اش نیست. می‌ترسم اگر چنین شود،سال دیگر هم نتوانم موفق شوم و این یعنی به باد رفتن تمام آرزوهایی که مدت‌ها در سر رویایشان را برای خود ترسیم می‌کردم. یعنی عدم حضور در دانشگاه، یعنی عدم حضور در آزمایشگاه، یعنی عدم حضور در المپیاد دانشجویی، یعنی عدم توانایی برای انجام یک تحقیق آکادمیک. نرسیدن به این‌ها لطمه بزرگی به من وارد خواهد کرد، چرا که شانس مبارزه‌ای  با شکوه را از من می‌گیرد؛ و زندگی بدون مبارزه چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

   البته من به طیف گسترده‌ای از موضوعات علاقه‌مندم؛ زیست‌شناسی، فیزیک، ریاضی، فلسفه، ادبیات به شدت برای من جذاب‌اند. می‌توانم وقتم را با این‌ها پر کنم و سعی کنم در این زمینه‌ها پیشرفت کنم و بر دانشم بیافزایم و نوعی مبارزه پدید آورم اما این مبارزه‌ای نیست که شکوه و جلال آن دیگری را داشته باشد. دست‌کم دیگر نمی‌توانم در جامعه‌ی علمی حضور داشته باشم و دیگر نمی‌توانم از مزیت‌های ویژه‌ی تحصیل در دانشگاه بهره‌مند باشم.

   پس، بله. من هم می‌ترسم و هم اضطراب دارم و این امر مرا از کار انداخته‌ است‌. منتظر جمعه‌ام وسپس اول مرداد تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.