۱۳۹۲/۱۲/۵

۱۳. علم برای علم؟

به عنوان یک دانش‌آموز، از زمانی که فکر پزشکی را از سر بیرون کردم و خواستم علاقه‌ی حقیقی و دیرینه‌ام، زیست‌شناسی و سر در‌آوردن از چگونگی زنده بودن یک ارگانیسم و مهم‌تر از این‌ها، چگونگی به اینجا رسیدن حیات و پیشینه حیات، را پی‌گیری کنم و در دانشگاه، زیست‌شناسی بخوانم، با انتقادهای فراوان تمام کسانی که از این تصمیم آگاه شدند، مواجه بودم. حتی دبیران هم، با تصمیم من مخالفت می‌کردند (چند تنی هم البته، حمایت می‌کردند، دبیر شیمی و دو سه نفر از دوستان برای مثال). اول دلیلشان، پول‌ساز نبودن این رشته بود. این‌که اگر من زیست‌شناسی بخوانم، دست آخر، کار خوبی نصیبم نمی‌شود و نتیجتا پولی عایدم نمی‌شود. آخر دلیلشان هم همین بود.
علم برای علم، در کشور ما جایگاهی ندارد. نه این‌که این مساله چیز جدیدی باشد، از دیرباز همین‌گونه بوده‌ایم. این بی ارزشی علم برای علم، در حدی است که چند ماه پیش در خلال صحبت با فردی، به جایی رسیدیم که وی گفت:« نه دیگه ببین، علم برای علم حرف مزخرفیه، اصلا فقط کاربرده که مهمه.» و از کاربرد، منظور پزشکی و مهندسی بود ولاغیر. به نظر، یکی از دلایل این طرز تفکر این است که، کسی متوجه نیست این علم برای علم است که کاربرد علم را پدید می‌آورد. گویا همه فراموش می‌کنند که اگر پژوهش‌ها صورت نگیرند، هرگز نخواهیم توانست ویروس‌های جدید را شناسایی کنیم؛ هرگز نخواهیم توانست میکروب‌های جدید و راه‌های از بین بردن بیماری‌زاهایشان را، و کاربردهای مفیدهایشان را پیدا کنیم. اگر علم برای علم نبود، هنوز می‌باید بالای سر بیمار، عود روشن می‌کردیم و دعانویس خبر می‌کردیم تا چند خطی خزعبل بخواند به آب و به خورد بیمار دهد، چند خطی هم خزعبل بنویسد برای غذای بیمار، چند ترکیب معطر هم غالب کند به خانواده بیمار که هرروز برایش دود کنند و دور سرش بچرخانند، باشد که خوب شود. گویا دیگران متوجه نیستند که آگاهی از چگونگی وقوع یک امر، امری است بسیار مهم.
افراد جامعه ما، مهم نیست در چه سنی باشند، به خرافه بیش‌تر گرایش دارند تا به علم. کافی است بخواهی از بحثی علمی سخن به میان آوری تا همه، یا از تو فرار کنند و اصرار به بی‌خیال شدن بکنند، یا با دهانی باز و البته صورتی خواب‌آلود، محو تماشایت شوند و البته که صدای شما را نشوند و هیچ از حرف‌هایتان سر در نیاورند. اما دهان باز کنید و از کائنات سخن بگویید، دهان باز کنید و از فلان آیه‌ی فلان سوره‌ی قرآن بگویید و از اعجازی که می‌کند، از جن و پری سخن بگویید، از نیروهای متافیزیکی و تا می‌توانید سیر داغ و پیاز داغ اضافه کنید، کافیست چند کلامی بگویید تا کل جمع حاضر، دل شیفته شما شوند. تفکر علمی سیری چند؟ باور بی اساس مهم است در جامعه‌ی عزیز ما.
البته که علم، از آن‌جا که توانایی محشری در بی ارزش کردن دین دارد، همیشه از سوی جامعه مذهبی تا آن جا که می‌توان با استفاده از مزخرفاتشان، به گوشه‌ای هل داده شده. مثالش همین مزخرفاتی که به فروید و اینیشتین و داروین می‌بندند. و البته که همواره سعی دارند با گفتن:«این الحادیه/این داره کفر می‌گه/این داره با خدا اعلان جنگ می‌کنه» و این قبیل مزخرفات، باورهای مزخرف و بی پایه و اساس دینی و خرافی را، بر علم چیره کنند و از حق نگذریم، خوب توانسته‌اند به هدف خویش نائل شوند. خوب توانسته‌اند مغز مردم را پلمب کنند.

و در این میان، این من و امثال من هستیم که می‌سوزیم و اعصابمان را خرد می‌کنیم، شاید که دیگران کمی متوجه باشند که نیستند و ما بیهوده خسته می‌کنیم خودمان را.

۱۳۹۲/۱۲/۱

۱۲.اندر لذایذ و مکافات یافتن دنیایی دیگر، دنیایی موازی که تنها خود بینی

   هرچه از زندگیم گذشت، هرچه خواندم و فهمیدم که نمی‌فهمم و دانستم که نمی‌دانم، حالم بدتر شد. بد و بد و بدتر. جلوتر که رفتم اما، دنیای جدیدی یافتم، کمی به تنهایی، کمی با کمک دو سه نفر.دنیای جدید، در خودم فرویم برد. در دنیای سیاه وسفید، دنیای پر از رنگ و چیزهایی که بیرون از این دنیا، هیچ‌کس نخواهد دیدشان فرو رفتم. از بیرون، می‌گویند خمیده‌ای و اخمو و بداخلاق. هرگاه از دنیای درونم به بیرون می‌آیم، خود نیز همین احساس کثیف و منزجر کننده را دارم. پر از خشونت. در دنیای دیگر اما، خوش‌حالم و زنده و سرحال گویا. نه آن‌طور که وصفش کنند برای شما، بزرگانتان. به شیوه‌ی خویش، در اندوه خویش، در تفکر خویش و در تلاش برای فهمیدن خویش زنده و سرحالم. نمی‌دانم، گاه احساس می‌کنم که در لجن‌زاری فرو رفته‌ام، گاه گویا در عدن به سر می‌برم. تفاوتی ندارد، تکیده برروی تخت تکیه به دیوار سست پشت‌سر داده باشم، یا با کیفی بر دوش، در خیابان‌های شهر به مقصدی، معلوم یا نامعلوم، پرسه بزنم؛ این دنیای خود ساخته هرگاه بخواهد و بخواهم، خود را نشان می‌دهد و دروازه‌هایش را به روی من باز می‌کند. من با کمال میل وارد می‌شوم و به صورت هم‌زمان، شروع به پرسه زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های دنیایم می‌کنم. شاید در دنیای موازی خودم، دوستی را ببینم، یا غریبه‌ای مشتاق به صحبت کردن را و وقتم را صرف صحبت با وی کنم. در این بین، بی آن‌که خود بفهمم، تمامی واژه‌ها در دنیای به اصطلاح حقیقی هم، از روی زبانم سر می‌خورد و به بیرون پرتاب می‌شود و این‌جاست که نگاه دیگران را معطوف به خود می‌یابم، نگاه‌هایی گاه با ترس، گاه با پوزخند و گاه با چشمانی که از فرط شگفتی، از حدقه بیرون زده‌اند. در دنیای موازی خودم، ممکن است بخندم، چون حرف خنده‌داری شنیده‌ام یا صحنه‌ای خنده‌دار دیده‌ام و این خنده‌ها، به دنیای حقیقی درز می‌کند و باز نگاه‌ها معطوف من می‌شوند. من حتی در دنیای موازی خودم، هرگاه به آغوشی نیاز داشته باشم، کسی را پیدا می‌کنم تا در آغوشش باشم؛ شاید حتی سرم را بر دوشش بگذارم و گریه کنم، همچون یک کودک. هرچند این آغوش موازی، آغوشی نیست که احساس آغوش حقیقی را داشته باشد، اما می‌ارزد.
  زندگی در دنیای موازی خودم، می‌ارزد به زندگی در دنیایی حقیقی که افرادش تو را نمی‌فهمند. هرچند خوشیش، آمیخته به حزن و اندوه است، اما لذیذ است.

۱۳۹۲/۱۱/۲۷

۱۱.خوش‌حالی دوست من، خوش‌حالی منه.

   مهم نیست من چه وضعیتی دارم. فردا امتحان دارم و از اول سال هیچی نخوندم یا شایدم نهایی رو برینم و معدل دیپلمم ریده بشه بهش یا شاید یه سال و نیم دیگه بدونم که کنکور رو خراب کردم و دیگه چیزی واسه زندگی کردن نیست چون من نرم دانشگاه نمی‌دونم چی کار باید بکنم، مهم اینه که دوست من خوش‌حاله. دوست خوب من خوش‌حاله. مهم نیست امروز برای من چه اتفاقی می‌افته، تو دپ‌ترین شرایطمم، وقتی دوست خوبم خوش‌حال باشه، یهو انگار که پوست می‌ندازم. منم خوش‌حال می‌شم. از اعماق وجود. اون ته ته ته قلبم دیگه غم نمی‌فرسته به بقیه‌ی تنم، غم رو پاک می‌کنه و خوش‌حالی می‌شونه جاش. می‌گه: خوش‌حال باش، رفیق تو خوش‌حاله، دیگه چی می‌خوای؟ چیز دیگه مگه مهمه؟؟

پریا این روزا خوب به نظر می‌آد. پریا رو ندیدم هرگز. ای‌کاش که ببینمش یه روز. ولی پریای نادیده، یکی از دو دوست خوب منه. پریا که خوبه، من واقعا خوبم و خوش‌حالم. نه که چیزی برای بد حالی و ناراحتی نباشه، هست، زیادم هست، اما پریا خوبه و من ناخودآگاه خوبم و این خوب بودن معطوف به پریا رو دوست دارم.