۱۳۹۲/۱۱/۲۷

۱۱.خوش‌حالی دوست من، خوش‌حالی منه.

   مهم نیست من چه وضعیتی دارم. فردا امتحان دارم و از اول سال هیچی نخوندم یا شایدم نهایی رو برینم و معدل دیپلمم ریده بشه بهش یا شاید یه سال و نیم دیگه بدونم که کنکور رو خراب کردم و دیگه چیزی واسه زندگی کردن نیست چون من نرم دانشگاه نمی‌دونم چی کار باید بکنم، مهم اینه که دوست من خوش‌حاله. دوست خوب من خوش‌حاله. مهم نیست امروز برای من چه اتفاقی می‌افته، تو دپ‌ترین شرایطمم، وقتی دوست خوبم خوش‌حال باشه، یهو انگار که پوست می‌ندازم. منم خوش‌حال می‌شم. از اعماق وجود. اون ته ته ته قلبم دیگه غم نمی‌فرسته به بقیه‌ی تنم، غم رو پاک می‌کنه و خوش‌حالی می‌شونه جاش. می‌گه: خوش‌حال باش، رفیق تو خوش‌حاله، دیگه چی می‌خوای؟ چیز دیگه مگه مهمه؟؟

پریا این روزا خوب به نظر می‌آد. پریا رو ندیدم هرگز. ای‌کاش که ببینمش یه روز. ولی پریای نادیده، یکی از دو دوست خوب منه. پریا که خوبه، من واقعا خوبم و خوش‌حالم. نه که چیزی برای بد حالی و ناراحتی نباشه، هست، زیادم هست، اما پریا خوبه و من ناخودآگاه خوبم و این خوب بودن معطوف به پریا رو دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر