۱۳۹۸/۴/۲

۱۱۵. آقای بختاپوس

‏حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم. حوصله‌ی انکرالاصواتی که از موبایل‌هایشان پخش می‌کنند، حوصله‌ی شصت ثانیه‌های آبکی اینستاگرامی که قهقهه‌شان را به آسمان می‌برد. حوصله‌ی سیگارهایی که چس‌دود می‌کنند.

حوصله ندارم سر سفره دو لقمه کم‌تر به شکم ببندم و این یکی بگوید بلنبان؛ لای بلنبان زدنش از آن طرف صدای چاه و آسیاب کفتارها در گوشم بپیچد.

حوصله ندارم بنشینم ور یکی و طرف هی زور بزند سر صحبت را باز کند و ماجرای بامزه و جالبی تعریف کند، از اول تا آخرش خُنُک‌بازی در بیاورد اما. حوصله ندارم هی سوزن و جوالدوز و سیخ بزنم به پهلوی خودم که مشارکت کن، هی نتوانم.

حوصله ندارم حرف نزنم. حوصله‌ی نگاه‌های سنگین وقت سکوت را ندارم. حوصله ندارم جوری نگاهت کنند انگار آجر اضافه‌ی سر دیواری، آن آجر که روی سر ره‌گذری می‌افتد؛ همان‌جا می‌ماند و پای صدها ره‌گذر را می گیرد.

حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم. حوصله‌ی راه رفتن و ایستادنشان. حوصله بی‌خوابی و خوابشان. حوصله‌ی وجود داشتنشان را.

۱۳۹۸/۳/۲۶

۱۱۴. خب، خب، باشه.

زندگی کردن روی خط گذشته. ده سال تکرار ۲۵ خرداد. هیچ. الان؟ لطفا؟ خب، می‌دانم، می‌فهمم، درد داشته، گذشته تاریخی است، بخشی از هویت ما را - آن هم نه تمامش را و نه تماممان را - می‌سازد. می‌دانم نباید گذشته‌زدایی کرد. نباید گذشته را از بین برد. قبول. حالا می‌شود بگویید کجای کاریم؟ بعدش چه کردیم؟ الان می‌خواهیم چه کنیم؟ الان باید چه کنیم؟ کجا می‌رویم؟ ملزوماتمان چیست؟ «حماسه خس و خاشاک». بله، طوفانی هم به راه انداختیم آن روزها. حالا چه؟

آخ آن روزهای فلان دوره چه قدر طلایی بودند. نظرم همین است. الان؟ همه‌چیز به سیاهی می‌زند، مثل یک تکه گه که سوزانده شده. وای، فلان دوره. آه، فلان دوره. ای کاش، فلان دوره. خب، خب، خب. این دوره چی؟ همین حالا؟ فلان دوره برای امروز چه داشت؟ هی تکرار؟ هی چرخ چرخ دور میدان؟ این شهر هیچ خیابانی ندارد؟ این مدفوع سوخته را باید بگذاریم به دیوارها بماند؟ با چیزی نباید تراشیدش؟ با چه باید شستش؟ این گه‌دانی موصوفه را چه کنیم دقیقا؟ پشتک و وارو بزنیم درش؟ برویم جای دیگر؟ چیزی جایش بسازیم؟ یک چیز براق؟ براق؟ آخ گفتی براق. مثل طلا. آه، آن دوره‌ی طلایی رنگ.

یادت هست یک روز؟ چه قدر خاطره؟ خسته نشدی؟ خب، بعدش چه؟ نتچ، بگذار این یکی را هم تعریف کنم.

۱۳۹۸/۳/۱۴

۱۱۳. شاید مرتضی کلانتریان هم می‌خواسته قبل از مرگ، هوس پرواز را از سر بیاندازد

سال‌هاست به خودکشی فکر نکرده‌ام. بعد از بحران بلوغ و بعد از آن دوره‌ی سیاه و تیره‌ی اوج افسردگی، بعد از بارها و بارها بیگانه را خواندن و بازخواندن مواجهه‌ی مورسو با جهان، بعد از پیرمرد و دریا و تداوم زندگی پیرمرد، بعد از آشنا شدن با سیزیف و رنج هرروزه‌اش، بعد از دست و پا زدن در منجلاب آن چاه نمور و بیرون کشیدن خودم، چفت کردن دست‌ها به گوشه‌ای، خودکشی برایم از موضوعیت افتاد. از اساس به گمانم امری عبث و بیهوده رسید‌. حالا مدت‌هاست فکر می‌کنم زندگی با تمام فراز و نشیب‌هایش، علی‌رغم ناخواسته بودنش و ناکامی‌های تحمیلی، ارزش یک دور تمام را دارد. هرچند عمو هِم سر آخر ترجیح داد مغزش با شلیک شاتگان به دست خودش، کتلت شود.

از پشت‌بام خانه‌مان متنفرم اما؛ لااقل گاهی. نرده‌های سوی خیابانش و پیاده‌راهی که ده-دوازده متر با پیشانی‌ام فاصله دارد، همیشه فریاد می‌زنند: «بپر!». سقوط آزاد تجربه هوس‌انگیزی است که همین ده دوازده متر همیشه وسوسه‌ش را به سرم انداخته است. قرمز تیره‌ی سنگفرش خیابان مثل آغوش معشوقه‌ای، آغوشی گرم و وطن‌گونه، در هر ساعتی از شبانه‌روز که روی پشت‌بام ایستاده باشم مرا به خود فرا می‌خواند. فرقی هم نمی‌کند چرا روی پشت‌بام ایستاده‌ام؛ گیراندن نخی سیگار، آویختن رخت شسته بر بند، راه انداختن کولر، تعویض خاک گلدان‌ها، شستن فرش یا صرفا تنفس چند دم از هوای سرب‌اندود اما آزاد و نگرفته‌ی تهران. سمت نرده‌های سوی خیابان که می‌روم، هوای پریدن به سرم می‌زند.

سقوط، یا شاید از جنبه‌ای دیگرْ پرواز، احساس دست اولی است که با تعلیق درآمیخته و انگار از آن تعلیق که تا دو سال پیش تمام من را فراگرفته بود، هنوز چیزی باقی مانده. چیزی کوچک و کم‌رنگ که دست بردار نیست و مثل گرمای باقی مانده در آب جوشیده، مثل سوزانندگی بدنه‌ی فلزی بخاری تازه خاموش شده زنده است و می‌سوزاند و اصرار اگر کنی جراحتی و تاولی به‌جای می‌گذارد. انگار تیغ‌های فراوانی تا نیمه در شریان رفته و همان‌جا باقی مانده.