۱۳۹۶/۱۱/۴

90. گریز

احساس یاس می‌کنم. احساس ابتذال، میان‌مایگی. چیزی شبیه آن فرد که نمی‌تواند پیروز باشد، نه آن‌که نخواهد، نمی‌تواند. احساسی شبیه جنبه منفی روسپی‌گری. تمام این‌ها را با هم مخلوط کرده‌ام، هم می‌زنم و روی گاز تفت می‌دهم تا خوب مغز پخت شود.

دلم می‌خواهد چند روزی فرار کنم. فرار؛ هرگز دقت کرده‌اید که سرعت و اضطراب هر دو در کلمه فرار‌ گنجانیده شده؟ بیش از همه از دست خودم دلم‌ می‌خواهد فرار کنم، با سرعت بدوم از خودم بگریزم. دلم می‌خواهد به صحرائی، جنگلی، قبرستانی جایی بروم و گم و گور شوم تا دستم به خودم نرسد. یک دو سه چندی بمانم همان‌جا تا چشم هیچ‌کسی من جمله خودم بر من نیافتد تا آب‌ها از آسیاب بیافتند.

بعد هم می‌خواهم هر چه احساس است نابود کنم. نه هرچه احساس است، خشم هم احساسی است. می‌خواهم بنزین بریزم پای درخت عشق و بخشکانمش. می‌خواهم مثل دریاچه آرال تا بن نابودش کنم. می‌خواهم باد که وزید هم‌چون دانه‌های گرد و غبار باشد. می‌خواهم بنشینم، نگردم، نخواهم، نبینم، احساس نکنم، بی‌تمنا باشم و عشق برایم از موضوعیت خارج شود. می‌خواهم به ستیز با جهان برخیزم تا عشق دیگر عامل معنازای زندگی نباشد.

و می‌خواهم بروم. آن‌قدر بروم تا گم شوم. آن‌قدر بروم تا این هم‌جوشی شرم و ابتذال پایان یابد و ماحصلش دفع شود. آن‌قدر بروم تا آب‌شاری پاکیزگیم بخشد و آن‌گاه آن‌قدر بروم تا یافته شوم و آن‌گاه کاری پیش گیرم که ای بسا کارستانی شود و ای بسا زارستان.

۱۳۹۶/۱۰/۲۹

89. درمان ما به کار آید؟

نشستم با خودم فکر کردم. من در برابر من صحبت کردم. دیدم برای من، آن ریسمان هنوز پاره نشده. هرچند خودم تیغ انداختم که ببرمش، تیزی تیغم کم بوده یا شاید هم نخواسته‌ام واقعا. یک تصمیم بچگانه، لجونانه و اتخاذ شده در فضای مه‌آلود سردرگمی در حالی که سگ سیاه افسردگی دور و بر پاچه‌ام خرناس می‌کشید و چیزی باقی نمانده بود تا دندان‌هایش روی استخوان ساق پای فشرده شود. دیدم عزمم جزم است برای این‌که بنشینم روبه‌رویش و بگویم اشتباه شده، عوضی شده، بی‌خیال. بیا مرمت کنیمش. بگزار در عالم واقع، داستان را با حقیقت یکی کنیم، بدون این‌که درگیر رمانتیسیسم و بازی‌های پوچ محکوم به شکتسش شویم.

دیدم همه این‌ها هست و ترس هم هست. ترس این‌که نکند دیر باشد؟ نکند حالا این نوش‌داروی لعنتی از نیمه‌عمرش گذشته باشد؟ نکند به کار نیاید؟ ترس این‌که دیروز مسیر باز بود، امروز صبح، پیش پای شما، دیدیم کاربرد ندارد و بهتر آن است مسدودش کنیم، حالا دیگر دسترسی محلی هم موجود نیست، دور بزنید و بازگردید. نکند هرقدر هم که پیش‌تر بروم، ببینم این مسیر یو ترن ندارد؟ تو اصلا می‎‌دانی نوش‌دارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟ من حالا می‌دانم. برای همین هم تاخت می‌روم. ای کاش وقتی رسیدم، سهراب هنوز به نفس باشد.

۱۳۹۶/۱۰/۲۰

88. با این حال

فردا امتحان دارم اما خوابم نمی‌برد. احتمالا به خاطر نیم بشکه قهوه‌ای است که عصر هوسش زد به سرم. از این دنده به آن دنده می‌چرخم اما هیچ فرجی قرار نیست حاصل شود. چرا‌غ‌ها خاموش است و هم اتاقی‌ها خواب، نه می‌توانم زیرسیگار را پیدا کنم نه می‌توانم از اتاق خارج شوم، پایم ممکن است بماند روی گردن کسی، طرف بمیرد؛ در آن صورت حتا بر این فرض که خر را شما بیاورید، باقالی بار کردن کار من نیست.

دارم به قبلی فکر می‌کنم. به قول معروف همان اکس. اصلا به سیاق معروف تا انتهای این متن او را اکس می‌نامم که دردسری هم نباشد. چند مدتی است ناگهان به افکارم هجوم می‌آورد و دست بر نمی‌دارد. دائم احساس گناه می‌کنم. فکر می‌کردم قضیه را برای خودم حل و فصل کرده‌ام، پرونده را بایگانی کرده‌ام، گذاشته‌ام در طبقه‌بندی «پشت سر گذاشته‌ها» و تمام؛ خاصه اینکه خودم بودم که رابطه را تمام کردم؛ دلیل موجهی هم داشتم یعنی حتا هنوز هم که هنوز است گمان می‌کنم آن دلیل موجه بوده است. حالا اما همان روز اتمام رابطه آینه دق شده جلوی چشمانم. تمام آن هیولایی که آن روز بودم و بی‌توجهی‌هایم. تمام آن باران سنگین لعنتی که ابرهایش از آسمان به چشم‌های او مهاجرت کردند و هم‌چنان باریدند. هنوز از روبروی آموزش و پرورش که می‌گذرم، مختصات دقیق جایی که نشست روی تیر چراغ برق افتاده بر زمین را به خاطر می‌آورم، هرچند تیر را یکی دو روز بعد منتقل کردند ناکجا آباد. فکر که می‌کنم می‌بینم سه هدیه‌ای که آن روزها به من داد، هنوز در خانه جلوی چشمانم است و اتفاقا خیلی خوب از آن‌ها مراقبت می‌کنم. اصلا دلم نمی‌خواهد بر آن کبوتر چینی غباری بشیند. از ترس آن که سقوط کند و چند تکه شود، به جای آن که در قفسه کتاب‌هایم قرارش دهم، گذاشته‌ام بماند کنج طاقچه در اتاق پذیرایی. آن تسبیح چوبی بلندی که از مادربزرگش به او رسیده بود و کنار رود از اطراف گردنش به دستان من منتقل شد را هنوز زیر لباس‌هایم یادگار دارم. جایی نمی‌برمش مبادا مانند دیگر تسبیح‌هایی که داشته‌ام دست کسی بماند و هفت پشت با من غریبه شود. ما هنوز گهگاهی با هم صحبت می‌کنیم و اتفاقا صحبت‌هایمان برای هر دو طرف، مایه مسرت است و آرامش. هیچ مشکلی هم با یک‌دیگر نداریم. گویی رشته‌ای بین ما بوده که تلاش کردیم پاره‌اش کنیم، تیزی تیغ اما کارآمد نبوده.

خوب می‌دانم اصلا نباید به این چیزها فکر کنم. جریان فکر اما سیال است و کنترل خودآگاهش هم حتا اگر در اختیار من باشد، فشار ناخودآگاهش را نمی‌توانم مهار کنم. تا صلاة صبح و سپیده آسمان از این پهلو به آن پهلو جابجا می‌شوم و این خیالات و خیالات مشابه دست از سرم بر نمی‌دارند. عاقبتش را نمی‌دانم، کمیتم این مواقع ناجور لنگ می‌زند. شاید باید نگران باشم، که می‌شوم. شاید باید بترسم، که می‌ترسم. شاید نباید نادیده بگیرم، که می‌گیرم، دنباله کار خویش گیرم و مساله را جایی زیر فرش و بین سیگارها پنهان می‌کنم.