صبح دمیده
آفتاب برخاسته
فاخته میخواند
گردن میافرازد آفتابگردان
چشم میگشاید
- بر حاشیه راه -
سگی سیاه
بالها گشوده
نهیب برابر آفتاب
پرواز میکند سوی کوه
کرکس
که منقار فرو کند
بر قیمه جگرِ پاره
مردی فراز قله
بی نای فریاد
بی هیچ خشم
کوهپایه را میجوید
پی سنگی
به دره غلتیده
- محکوم است به آن
میتابد آفتاب
به گنبدی سفید
به اهرامی سرخ
به ماسه مطلا
و به چشمان مردی
- اسلحهای در دست -
در پی
صدای شلیک
صدای شلیک
صدای شلیک
بوی خون
و به گره ریسمانی سفت شده دور گلو
کبود و سیاهْ شب
ظلمات سر رسیده به ختمی سفید
خورشید دمیده
- نورانی -
آمده صبح!