۱۳۹۵/۱/۱۱

۵۶. محکمه

   بحث کوچکی در می‌گیرد. عصبانیت و فریادی از من و دلخوری واکنشی از او. اتاق را ترک می‌کنم. پذیرایی تاریک و ساکت است. گوشه‌ای می‌نشینم و متهم‌ها را یکی یکی جای جای اتاق مستقر می‌کنم. هم‌کلاسی پیش‌دبستانی. دوست سوم دبستان. دختری که زمانی دوستش داشتم. ژیژک. مارکس. هیتلر. احمدی نژاد. مادر. پدر. برادر. خودم. ژیژک، مارکس، احمدی نژاد و چند تنی دیگر از قماش اینان را می‌فرستم بیرون. آن‌ها دادگاهی جداگانه می‌طلبند. دوست سوم دبستان، دختری که زمانی دوستش داشتم، مادر، پدر، برادر و خودم در ردیف متهمان باقی می‌مانند. ریاست جلسه هم با خودم است.

   زمین، بیش‌تر از آفتاب خسته شده و رویش را بیش‌تر برگردانده. اتاق تاریک‌تر است. بی‌رحمانه آغاز می‌کنم. خطاهای هر یک را می‌شمارم. دفاعیات را می‌شنوم. عصبانی می‌شوم. با صدای بلندتری دفاعیات سستشان را، با آب و تاب رد می‌کنم. از این‌که شرح جرائم و نامعتبر بودن دفاعیاتشان احتمالا معذبشان کرده، رنج می‌برم و عصبانی‌تر می‌شوم. پیشانیم عرق کرده. خونی که زیر صورتم جهیده باید رنگ چهره‌ام را عوض کرده باشد. چشمانم و در پی آن‌ها گونه‌هایم، ناخواسته خیس می‌شوند. شرح جرائم و رد دفاعیتشان، منقطع می‌شود. از جایم بر می‌خیزم. گردن‌بندی که در دست دارم را با عصبانیت به گوشه‌ای پرتاب می‌کنم. سر متهم‌ها فریاد می‌کشم. جوش آورده‌ام. صورتم آماج سیلی‌هایم می‌شود. سیلی‌هایی که چند در میان مشتی بینشان خودنمایی می‌کند. اگر از خیابان کسی ناظر باشد، حتما خانه‌ای می‌بیند که دیوارهایش می‌لرزد و گرد و غبار اطرافش می‌پیچد. مانند درگیری‌های انیمیشن‌های دوره‌ی کودکی.

   از زیر چشم، برادرم را می‌بینم. انرژی اکتیواسیون دادگاه در جریان. به ناگاه، در یک لحظه، خاموش می‌شوم. فروکش می‌کنم. می‌نشینم. درون بدنم خیس است. مغزم شهری است که پس از طوفان، بمبارانش کرده باشند. چند جمله‌ی دیگر، زیر لب. دادگاه تمام است. باقی پرونده را بر می‌دارم می‌برم می‌گذارم در اتاق نمور بایگانی توی قفسه‌ی ردیف سوم، نزدیک به دیوار. اطرافم را نگاه می‌کنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته. چراغ را روشن می‌کنم. منم، پشتی‌ها، گلدان‌ها، تلویزیون خاموش.