۱۳۹۵/۱/۱۳

۵۷. شبی که خواهیم خوابید

   تابالا، می‌دانی؟ در افسانه‌ها خوانده‌ام که یک روز شبی می‌رسد آرام. روستایی‌ها می‌گفتند آن شب آسمان بنفش خواهد بود. نه بنفش جیغ. یک بنفش موقر و سنگین، مانند همان لباس شبی که دوستش داری و هر وقت فکر می‌کنی مهمانی مهمی دعوتیم تنت می‌کنی. یادم است جایی در افسانه خواندم که ماه آن شب پر نورتر از همیشه خواهد درخشید و بزرگ‌تر از همیشه خواهد بود. شاید به بزرگی یکی از آن پیش‌دستی‌های سفیدی که گفته‌ای فقط برای میوه استفاده کنیم.
   آن شب، از سر شب، آتش روشن می‌کنیم و ساز می‌زنیم و می‌خوانیم و می‌خندیم و می‌رقصیم. قهوه هم می‌نوشیم اما تنها یک فنجان. یک فنجان کوچک؛ چون بیش از یک فنجان کافئین بدخوابمان می‌کند و این همان چیزیست که آن شب نمی‌خواهیم. یعنی هیچ شبی نمی‌خواهیم. بعد تابالا جان، به خانه می‌رویم و هر یک داستانی می‌خوانیم و بعد می‌خزیم روی تخت‌خوابمان که راحت‌ترین نقطه‌ی دنیاست، گرم و نرم و آرام. آن شب تابالا، پیش از سرآمدن شب، درست همان لحظه‌‌ای که باید، پس از کمی عشق بازی در آغوش هم به خواب می‌رویم. خوابی عمیق‌ و آرام. آن‌ شب مفهوم کابوس تعریف نشده باقی خواهد ماند و جایش در لغت‌نامه‌ها خالی.
  اما تابالا، همه‌ی این‌ها را من در افسانه‌ها خواندم و از دهان پیرمردهای روستا و پیرزن‌های ده بالا شنیده‌ام. هرگز شنیده‌ای افسانه‌ای، واقعیت شود؟