عصبانیم. روزها زیاده میخوابم و شبهایم را به بیشاندیشی میگذرانم. این وسط در محیطی که دوست ندارم سگ دو میزنم و حاصل دسترنجم میشود شندرغاز بخور و نمیر، اعصاب به هم ریخته، بدن خسته، ذهن فرسوده و قول و قرارهایی که کتمان میشوند، زیرشان کشیده میشود و لب و دهن باقی میمانند.
عصبانیم. آنقدر که میخواهم گوشی را پرت کنم سمت دیوار، لیوانها را یکی یکی روی زمین بیاندازم، تک تک صندلیها را بشکنم و شروع کنم فریاد کشیدن.
به او فکر میکنم. به اینکه دوستش دارم. به اینکه نمیتواند احساس متقابلی داشته باشد. به اینکه نمیتوانم اعتمادش را جلب کنم. به اینکه برای دوست داشتنهایم بیاندازه اندکم، بیاندازه نامطلوبم، بیاندازه ناخواستهام، بی اندازه نامناسبم.
به این فکر میکنم که من هیچگاه اندازه نیستم. برای محیطبان بودن کوچکم، برای لباسهایم کوچکم، برای دوست داشتن کوچکم، برای معتمد بودن کوچکم.
به این فکر میکنم که من باطل همهچیزم. پول را تلف میکنم، خوشی را تلف میکنم، ناخوشی را تلف میکنم، وقت را تلف میکنم، من را تلف میکنم، او را تلف میکنم.
چند وقت است او را ندیدهام؟ چند وقت است صحبت نکردهایم؟ چند وقت است به صورتش، صورت واقعی پوست و گوشت و استخواندارش، نگاه نکردهام؟ ده روز؟ چهارده روز؟ هجده روز؟ یک ابدیت است. یک ابدیت است و هر روز که میگذرد به شمار روزهای بعد از ابدیت اضافه میشود.
غمگینم. چرخهای این گاری همیشه ناهمواری داشتهاند. این جاده همیشه دستاندازهای بزرگ و چالههای عمیق داشته است. من همیشه میانهی راه چرخهای گاریام شکستهاند و به خاک نشستهام. زیر پاهایم را نگاه میکنم. زیر پاهایم را که حالا دیگر خاک نیست، گل است با بستری انباشته از آب.