۱۳۹۹/۱۰/۶

۱۴۷. درباره الی

 

            دیروز الی مرد. نمرد، کشتیمش. نکشتیمش، خلاصش کردیم. دیروز الی راحت شد. حالا دیگه توی معده‌اش آب جمع نمی‌شه و دیگه سینه‌اش خس‌خس نمی‌کنه.

 

          اولین روزی که الی رو دیدیم، یه جمعه‌ی سرد و ابری بود. به چند جا زنگ زدیم و قرار شد یه خانمی شیرو، گربه کوچیک نرش رو بعد از رسیدگی‌های بهداشتی واگذار کنه به بچه‌ها. رفتیم پارک که چند نخ سیگار بکشیم، توی سرما قدم بزنیم و وقت بگذرونیم. نه اون‌ها حوصله خونه رو داشتن و نه من می‌خواستم برگردم به خونه‌مون. توی راه برگشت یه بچه گربه کوچیک – و وقتی می‌گم کوچیک منظورم خیلی کوچیکه – از لای شمشادهای کنار پارک پرید جلوی پامون. من رقیق شدم و ذوق کردم. نشستم روی زانو و سلامش دادم. تا خواستم نوازشش کنم پرید روی زانوم، از کاپشنم خودش رو کشید بالا و نشست پشت گردنم. شقیقه، گوشه چشم و وسط بینی‌ام رو می‌بویید و با بینی‌اش نوازش می‌کرد. همون لحظه عاشق‌اش شدم. تصدقش رفتم، از ته دل. خواستم بلند بشم که محکم چسبید به گرده‌ام. ناچار نشستم روی سکو تا بازیگوشی کنه و رهاش کنم بره. صهیب می‌گفت ببریمش و من می‌گفتم نه، هماهنگ کردیم، قراره شیرو رو بدن بهتون. دلم نبود تنهاش بذارم اما. دست آخر از جا بلند شدم و باهاش خداحافظی کردم اما از روی گردنم پایین نپرید. ای کاش فقط نمی‌پرید؛ وقتی خواستم بگیرمش رو بذارمش روی زمین، چنگ زد به یقه‌ام، خودش رو چپوند توی بغلم و از جاش تکون نخورد. نتونستیم نبریمش. ته دلم ناراضی بودم. مامانش اون اطراف نیست؟ دوستاش چی؟ سرده بیرون اما. خودش از بغلم پایین نیومد اصلا. توی ماشین یه کم ترسیده بود. از گفتگو تا قریب روی پام خرخر کرد و خوابید. به صهیب اصرار می‌کردم که بذاره من ببرمش خونه اما می‌دونستم این گربه، عضو جدید خونه بچه‌هاس. دام‌پزشک گفت کک داره که با شامپو حل می‌شه، سینه‌اش خس‌خس می‌کنه  که اجتمالا به خاطر سرماس و با این آمپول‌ها تا آخر هفته رفع می‌شه و بعد باید واکسن بزنه. گفتم اسمش رو بذارین الیزابت. رضا گفت طولانیه، بذاریم الی. قرار شد تصمیم بگیرن. فرداش اسمش شد الی.

 

          الی همه‌جای خونه بود. خیلی بازیگوش نبود اما خیلی با نمک بود. بغلی و ناز. همیشه می‌خواستی فداش بشی. از اون جمعه به بعد، هر وقت رفتم خونه بچه‌ها اول پرسیدم الی چه طوره؟ الی کجاست؟ الی چیزی خورده؟ فکر و ذکرم شده بود الی. عضو تازه خونه بچه‌ها اندازه خودشون برام عزیز و با اهمیت و دوست داشتنی شده بود. به رضا حسودیم می‌شد. رضا اول راضی نبود گربه وارد خونه بشه اما بعد انقدر باهاش صمیمی شد که الی روی شکم رضا می‌خوابید و وقتی رضا پهلو به پهلو می‌شد، الی تبدیل به ماهرترین آکروبات‌باز جهان گربه‌ها می‌شد و همه زورش رو می‌زد تعادلش رو حفظ کنه و از روی بدن رضا پایین نیافته. همین باعث شد فکر کنم بفرستیمش المپیکَت. مطمئن بودم مقام خوبی توی آکروبات یا ژیمناستیک کسب می‌کنه. شاید حتی روزی به سرش می‌زد و زنگ می‌زد سیرک و می‌پرسید سلام آقا؛ یه گربه آکروبات‌باز استخدام نمی‌کنید؟ توی کیسه پلاستیکی هم خیلی خوب بلدم جا بشم و بپیچم و گم نشم.

 

          یه شب کلی آدم جمع شدیم خونه بچه‌ها. یکی از گربه می‌ترسید. می‌دونستم می‌ترسه. شب قبلش وقتی با هم قدم می‌زدیم هر گربه‌ای می‌دید حواسش پرت می‌شد، جملاتش آشفته می‌شد و آرامش قبلی رو از دست می‌داد. بر حسب اتفاق همون شب گذشته‌اش جایی داشتیم سیگار می‌کشیدیم و گپ می‌زدیم که یه گربه سیاه کوچیک پیچید به پر و پای من. حرف‌هاش یادش رفت و وقتی گربه رو بغل کردم تا بذارمش جای دیگه، گربه یه ریز جهید و کم مونده بود سکته بده‌اش. اول از الی می‌ترسید. توی دست گرفتم و گفتم می‌خوای نوازش کنیش؟ قبول کرد و به سر و بدن الی دست کشید. الی از جاش جمب نمی‌خورد. موقعیت مهیا بود و ازش استفاده کردم. الی رو دادم بغلش و گفتم نگهش دار، چیزی نمی‌شه. الی، مستانه توی آغوش اون لمید و چرت زد. الی همون‌جا، همون شب، روی پای یلدا ترسش رو گرفت و هضم کرد و انداخت بیرون. الی یلدا رو با گربه‌ها آشتی داد بلکه دوست کرد. اون شب هرکسی الی رو دید عاشقش شد و همه از اون به بعد حواسشون رو صرف الی کردن. من، مفتخر به عنوان اولین دوست الی – لااقل پیش خودم – کیف می‌کردم که حالا دوست من این همه طرفدار و هوادار پیدا کرده.

 

          الی کم‌کم آروم شد. آهسته آهسته بازیگوشی نکرد. بیش‌تر خوابید. امید مدال طلای آکروبات المپیکت، حالا عبوس و ساکت یه گوشه می‌نشست، کم غذا می‌خورد، فرفره رو با موش اشتباه نمی‌گرفت، روی پهلوی رضا تعادلش رو حفظ نمی‌کرد و پشت گردن من نمی‌نشست. پریروز صهیب زنگ زد. ازم خواست برم پیشش. برام یه گربه پیدا کرده بود. یه گربه بی‌سرپرست خوشگل و سرحال که پشت در دامپزشکی توی سبدش رها شده بود. یه گربه که تا صداش رو شنیدم مهرش به دلم افتاد. بازیگوش و قشنگ. این اما همه قصه نبود. اصلا نیازی نبود به خاطرش تا خونه بچه‌ها برم. خودشون می‌تونستن بیارنش. قصه چیز دیگه‌ای بود. صدای صهیب غم‌گین بود. گفت باید ببینمت. یه مساله‌ای هست. الی حالش بده. خیلی بد. دو ساعت بعد صهیب دم در خونه بود. رفتم تا چند ساعت پیششون بمونم. توی ماشین، کونم به صندلی نچسبیده کتی گفت حال الی بده. یه مریضی ویروسی داره که باعث می‌شه تو معده‌اش آب جمع بشه و دیگه آهسته آهسته هیچی نمی‌تونه بخوره. دکتر گفته با آمپول، اون هم هر هفتاد و دو ساعت یه مرتبه، ممکنه تا شیش ماه بشه زنده نگه داشتش اما درمانی نداره. دست آخر می‌ره. بهترین کار اوتانازیه. همون روز اول، خس‌خس سینه از علائم اولیه بیماری بوده. اون پنج‌تا آمپول برای این بیماری هیچ کاری نمی‌کرده‌ن. الی از اول هم موندنی نبوده. انگار تو اون چالش سطل آب یخ شرکت کرده باشم، تیزی بلور یخ خون توی رگ‌هام رو احساس کردم. جا خوردم. صهیب بهم نگفته بود باید چنین کاری کنیم. فقط حالش خیلی بد بود. حال خیلی بد درمان می‌شه بالاخره، نه؟ آخر شب، همه با هم تصمیم گرفتیم که فردا، دیروزِ امروزی که دارم این چیزها رو می‌نویسم، خلاصش کنیم. هرچه زودتر، رنج الی کم‌تر. دیروز یک ساعت و نیم توی دامپزشکی منتظر موندیم تا نوبتمون برسه. قرص‌های دیوونگی گریه رو از من گرفته‌ان. بچه‌ها اشک می‌ریختن و من دوست داشتم دیوار رو چنگ بزنم. گریه‌ام نمی‌اومد. لابد بقیه فکر کرده‌ن چه قوی یا چه بی‌احساس. هرچی. تخمم نیست. با دست‌های خودمون دوستمون رو دادیم تا بهش داروی بی‌هوشی تزریق کنن، خونش رو لخته کنن و زندگی رو ازش بگیرن چون مردن براش راحت‌تره. من همیشه طرفدار اوتانازی بودم. فکر می‌کردم – می‌کنم – اوتانازی باید در همه جهان قانونی و ممکن باشه. همه آدم‌ها باید بتونن وقتی دیگه نمی‌خوان یا نمی‌تونن یا هرچی، توی بستر بیماری بخوان بهشون داروی مرگ تزریق بشه. آدم‌ها این اجازه رو دارن. نمی‌دونم اما که ما این اجازه رو داشتیم تا دارو رو به الی تزریق کنیم؟ همون‌طور که نمی‌دونستم آیا اشکال نداره از پارک جداش کنیم؟ با خودم فکر می‌کردم به هر حال این مدت کوتاه به الی خوش گذشته، ازش مراقبت شده و وقتی هیچ راهی به جز افزایش رنجیدن تا مرگ جلوش نبوده، هم‌خونه‌هاش با کمک ما دوست‌هاش بهترین تصمیم رو گرفته‌ن و مانع از رنجیدگی بیش‌تر و بیهوده شدن. اگر الی نمی‌خواست کم‌تر رنج بکشه چی؟ اگر الی دوست می‌داشت زمان بیش‌تری رو کنار هم‌خونه‌هاش بگذرونه و ما رو بیش‌تر ببینه چی؟ شواهد این چیزا رو نشون نمی‌دن. نمی‌دونم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. ن می دو نم. تو همین فکرها، لای بغل گرفتن بچه‌ها برای آروم کردن و دل‌داری دادن بهشون، صدامون کردن. نفهمیدم چی شد. یادم رفت دیگرانی هم هستن. دو کام آخر سیگارم رو با یه پک کشیدم تو سینه و دودی بیرون نیومد. سریع، سنگین، بی‌حال، آشفته، راه افتادم جلو، دم در اتاق عمل. هیچ کسی رو نمی‌دیدم. هیچ چیزی رو نمی‌دیدم. آدم‌ها، درها، پله‌ها، هیچ‌چیز. جلوی در اتاق عمل، یه پرستار بدن گرم و بی‌جون الی رو گرفته بود توی دست و گذاشت تو آغوش من. دنیا دور سرم چرخید. چشم‌هام روی تن بی جون الی باقی موند. بغض از گلوم خزید بالا، چند قطره اشک دویدن پشت چشم‌هام. چند متر توی بغلم گرفتمش و راه رفتم و تازه وقتی صهیب صدام زد یادم اومد اون هم‌خونه الی بوده، شاید الان در سوگواری و به آغوش کشیدن محق‌تر از من باشه.

 

          الی رو پیچیدیم لای پتو. من باید بر می‌گشتم و نمی‌تونستم توی خاک‌سپاری حاضر باشم. تو مسیر برگشت با خودم فکر می‌کردم "گاهی انجام دادن کار درست باعث می‌شه احساس جنایت‌کار بودن بهت دست بده" ولی "یه پایان تلخ، به‌تر از یه تلخی بی‌پایانه". گمونم.

x

۱۳۹۹/۱۰/۴

۱۴۶. هیچ عنوانی به ذهنم نمی‌رسه

       به نوشتنش فکر کردم. چند بار. تو همین چند روز. با ادبیات نوشتاری یا شکسته و محاوره‌ای. بدم می‌آد یا بهتره بنویسم می‌اومد از این‌که وبلاگم چند دست باشه و لحنش هماهنگ نباشه. چاره چیه؟ آدم همیشه یه جور فکر نمی‌کنه. همیشه حتی یه جور نمی‌نویسه. بعضی اوقات می‌بینه خواسته و ناخواسته تن داده به چیزهایی که نمی‌خواسته و حالا تا گلو غرق شده. نوشتن درباره‌اش، هرچند کوتاه و مختصر و خام، کار ساده‌ای نیست اما. لااقل نه اون‌قدر ساده که توی قدم زدن‌ها به نظرم می‌رسید. نه اون‌قدر ساده و روون که وقتی روی صندلی مترو نشسته بودم و به بقیه آدم‌ها نگاه می‌کردم گمون داشتم. به همون راحتی جاری نمی‌شه. گاسم چون دارم توی وبلاگ می‌نویسمش. جایی که همه آدم‌ها می‌تونن بخونن. جایی که شناخته شده‌ام. خود-افشاگری برای آشنایان کار سختیه. اتفاقا تازگی به این مساله فکر می‌کردم و برام شگفت انگیز بود؛ انقدر که با یه جمع دوستانه هم مطرح کردم. دوستی با ایجاد موانع آغاز می‌شه. خود-افشاگری پیش غریبه‌هایی راحته که قراره هیچ وقت دیگه نبینیمشون یا پیش دوست‌هایی که به شدت باهامون صمیمی و نزدیک‌ان. درباره دسته دوم اطمینانی ندارم و حتی می‌تونم ادعا کنم سخت‌تر از باز کردن سفره دل برای غریبه‌هاست در نهایت. عجیبه، نه؟ عجیب نیست که پیش آشناها از خودمون بودن می‌ترسیم؟ پیش دوست‌هامون خودمون رو سانسور می‌کنیم؟ مگه فرض بنای دوستی روی نقطه مقابل این مساله نبوده؟

    دوستی. مهر. محبت. عشق. عاشق. معشوق. معشوق. معشوق. معشوق بودن چه شکلیه؟ چه قدر نوشتنش سخته بابا. اه. چشمام رو بستم و امیدوارم کسی وارد اتاق نشه. امیدوارم بتونم انقدری تنها بمونم که آخر سر این متن رو به یه جایی برسونمش. لازم دارم بنویسم و بخونمش. برای خودم. باید ببینم چی داره توی ذهنم می‌گذره. شاید بهم کمک کنه. همون‌جور که خیلی وقت‌ها کرده. تقریبا همیشه. معشوق بودن چه جور احساسیه؟ نمی‌دونم. این رو تازه فهمیدم. تازه فهمیدم که دلم می‌خواد تجربه‌اش کنم. شاید بیش‌تر از هر چیز دیگه‌ای دوست دارم بدونم معشوق بودن چه احوالی داره. وقتی زیر بارون قدم می‌زدم و به انعکاس نور قرمز چراغ نئون مغازه‌ها روی آسفالت خیس نگاه می‌کردم، دوست داشتم بدونم هیجان به اشتراک گذاشتن تجربه این نور بین دو تا آدم که عاشق هم دیگه‌ان یعنی چی؟ از یه احساس متقابل حرف می‌زنم. از چیزی که اون طرف ماجراش بودم. از چیزی که فراتر از دوستیه. زندگی کردن زیر خیمه‌ی امنیتی که عاشق ستونش می‌شه برای معشوق چه جوریه؟ قلب آدم چه احساسی داره وقتی مطمئنه کسی اون بیرون هست که محبتش بی دریغه و هواش رو داره؟ اگر بتونی به یه آغوش پناه ببری، جایی داشته باشی که بشکنی، گریه کنی و از تنهایی خودت راحت‌تر باشی، این چیزا یعنی چی؟ من این طرف ماجرا بودم. عاشق بودم. خسته شدم انقدر از عاشقی خوندم و برای خودم نوشتم و برای دیگران نوشتم. چرا هیچ داستانی نیست تا برامون تعریف کنه معشوقگی چه جوریه؟ اوکی. عاشق بودن رنج داره و کوفت و زهر مار. سخته. احساس رهایی داره. شیرینه. معبودت رو پیدا می‌کنی. انگار پروانه‌ها تو شکمت پرواز می‌کنن. از واقعیت موجود کنده می‌شی. رنگ‌ها شدت بیش‌تری می‌گیرن. رنگ‌های تازه‌ای توی جهان پیدا می‌شه. نفس کشیدنت هم لذت بخش می‌شه. حاضری زندگی کنی. بلا بلا بلا. اون سمت قصه چیه؟ نمی‌دونم. هیچ ایده‌ای ندارم. نه بودم، نه برام تعریف کرده‌ن، نه تو فیلم‌ها دیدم و نه تو داستان‌ها خوندم. حالم به هم می‌خوره از این‌که این رو بنویسم اما دلم می‌خواد بدونم اون سمت قصه چیه. نه. دروغ گفتم. دلم نمی‌خواد بدونم. دلم می‌خواد بفهمم. دلم می‌خواد درک کنم. دلم می‌خواد با پوست و گوشت و استخون حالیم بشه. می‌خوام ترکیب شیمیایی مغزم عوض بشه. می‌خوام سیناپس‌های تازه ساخته بشن. می‌خوام برم تو دل طوفان و برسم به چشم طوفان و از چشم طوفان بگذرم و برسم به آرامش بعدش. اون سمت قصه کجاست؟ 

    چه قدر حس بازنده بودن می‌ده بهم این متن. چه قدر حس درمونده بودن می‌ده بهم. چه‌قدر فکر می‌کنم که مبتذل و چرک‌نویس شدم. چه قدر احساس نرسیدن می‌کنم باهاش. نه احساس نرسیدن در لحظه. احساس نرسیدن ابدی. انگار هزارتا چراغ تو سرم چشمک می‌زنن که این‌جا و این‌جا و این‌جا یعنی هرگز قرار نیست برسی. چه قدر احساس می‌کنم که قلبم داره سنگین می‌زنه. مواجه شدن با خود، با این بدیهیات ساده، با وجهه عریان خواسته‌ها چه کار سختی بوده همیشه. چه بسیار ازش امتناع کردم من. انگار یه بچه نشسته و داره جیغ می‌کشه. از جیغ کشیدن بچه‌ها متنفرم. فکر می‌کنم نباید انقدر اذیت بشن که جیغ بکشن. بدتر این‌که نمی‌دونم باید با این بچه‌ای که الان به این دلیل داره جیغ می‌کشه چی کار کنم. چی بدم بهش که آروم بشه؟ کجا ببرمش که خوش‌حال بشه؟ این ناراحتی رو چی از دلش در می‌آره و فراموشش می‌کنه و دلش رو خوش می‌کنه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم و نمی‌دونم. کجای کارم بابا؟ چی می‌نویسم؟ چرا می‌نویسم اصلا. یکی توی سرم داره روی ریتم موسیقی می‌خونه "مشت‌هایم را به دیوار می‌کوبم اما بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده، بیهوده" و صداش داره حواسم رو پرت می‌کنه. شاید می‌خواد بهم بگه ادامه دادن این یادداشت بیهوده‌است. شاید باید به ساره، گلدونی که بغل دستمه، و عالیجناب، گربه‌ای که الان حد فاصل من و مانیتور دراز کشیده و خوابیده، نگاه کنم. شاید باید تو سکوت نوازششون کنم. ببینم حرفی برای گفتن دارن؟ حسی برای انتقال؟ چه راحت دراز کشیده و خوابیده فداش بشم. 

۱۳۹۹/۸/۲۱

۱۴۵. هم‌چنان که هستی

     خیلی وقت است که یادداشت به درد بخوری ننوشته‌ام. آخرین برگی که در سررسیدم جوهری کرده‌ام تاریخ خورده ۲۲ تیر ماه. بعد از آن یکی دو یادداشت سر هم بندی شده را نیمه‌کاره رها کردم و کلی اباطیل در توییتر پراکنده‌ام و همین. نامه‌ها را به حساب نیاوردم؛ اگر نامه‌ها نبود اصلا چیزی ننوشته بودم. شبیه یک مضحکه‌ام؛ نه حتی یک دلقک یا ملیجک، یک مضحکه. ایستگاه پخش موسیقی مغزم فقط دامبولی پخش می‌کند. شماعی‌زاده، شهرام شب‌پره، بهنام بانی، ساسی مانکن، سپهر خلصه، سیجل. زباله‌هایی که یا سال‌هاست گوش نداده‌ام یا برای قر دادن خوابگاهی پخش کرده‌ام یا بی اختیار در ماشین کسی و خانه دوستی پخش شده و چاره‌ای جز شنیدن نداشته‌ام. امروز از ظهری یک کسی که نمی‌دانم کیست یک چیزی می‌خواند کم‌تر از ده کلمه: «دی دیری دی دی‌دی (این ریتم کلمات فراموش شده است) ابرو کمون چی می‌شد رد بشی از کوچه‌مون» و باقی ترانه هم خاطرم نیست. می‌چرخد، می‌چرخد و تکرار می‌شود. حالم به‌هم می‌خورد. همیشه از فکر کردن به این مزخرفات انزجار داشته‌ام؛ انگار مغازه بزرگی باشم با سرامیک‌های سفید و نورپردازی متمرکز که سر درش نوشته‌اند کافه؛ گارسون موهای چرب و ژل زده‌ای دارد گریزان از کف سر، پراکنده در تمام جهات و جلیقه‌ای پوشیده دو سایز کوچک‌تر، جوری که نمی‌تواند درست نفس بکشد. یک روز هم به عنوان لوکیشن فیلمی با بازی محمدرضا گلزار انتخاب می‌شوم. 


    خواب درست و حسابی هم ندارم این چند وقت. درست یادم نیست چه دیده‌ام اما می‌دانم آشفته‌اند. واضح‌ترین صحنه شاید کندن ناخن‌های انگشت‌های پایم باشد؛ با دست خالی، از بیخ. از وقتی قرص‌ها را شروع کرده‌ام بیش‌تر می‌خندم و حمله اضطراب ندارم. ناخن نمی‌جوم، سبیل نمی‌کنم، پا نمی‌کوبم اما انگار اضطراب را جایی از وجودم حبس کرده‌ام. لشکر حمله عصبی را انگار حالا به صندوق پاندورا برگردانده‌ام ولی شب‌ها توی خواب لای در صندوق باز می‌شود لابد. بغض و اشک را فراموش کرده‌ام اما به گریستن احتیاج دارم. مثل آن شبی که توی خواب به قاب عکس‌ها خیره می‌شدم - قاب عکس‌های خالی توی دستم، معطل آویخته شدن به دیوار - و هق‌هق می‌گریستم. این البته همه چیز نیست. از خیلی چیزها لذت می‌برم. شعرها مثلا یا داستان‌ها که تازگی دوباره بیش‌تر و بیش‌تر احساسشان می‌کنم. نقاشی‌هایی که چند دقیقه‌ای خیره می‌نگرم و ناگهان تبدیل به داستانی می‌شوند؛ قاب‌های ثابتی که می‌توانم واردشان شوم، در منظره‌شان قدم بزنم و از گوشه‌ای به حرکت وقایع جاری نگاه کنم. چیزی اما انگار کم است. زیادی سبک‌ام. این سبکی آزار دهنده بار هستی نیست. سبکی آزار دهنده انبان خالی است. انبان خالی البته نباید چندان آزارنده باشد، مگر خری باشیم که به استثمار شدن عادت کرده و تاب رهایی ندارد؛ لذا این توصیف خوبی برای کیفیت سبکی مد نظر من نیست چرا که من چنان خری نیستم - یا لااقل فکر می‌کنم نیستم؛ یعنی دست کم دوست ندارم فکر کنم هستم. شاید هم باشم. شاید تکه استخوانی باشم عادت کرده به فشار دندان سگی یا سندانی عادت کرده به ضربه چکش.


    بعید نیست هیچ حفره‌ای انباشته نشده، نابود نشده باشد. شاید این سبکی بروز تازه‌ای است از حفره‌ای که روزی چاله‌ای بود مثل دست‌اندازی وسط آسفالت خیابان و بعدها حفره‌ای شد که جای خالی‌اش را احساس می‌کردم؛ مثل اثر گلوله ژ۳. همان حفره‌ای که بعدها مثل یک سیاه‌چال همه‌چیز را در خود می‌کشید و نابود می‌کرد. سیاه‌چاله‌ای که بعدتر همه‌چیز را نه نابود بلکه هیچ و خنثی می‌کرد. همان حفره‌ای که حالا سبک است؛ آن‌قدر سبک که فراموش می‌کنی وجود دارد. آن‌قدر سبک که احساس نمی‌کنی وجود دارد. آن‌قدر سبک که آزارت می‌دهد.


یادم رفته بود؛ نوشتن احساس خوبی دارد.

۱۳۹۹/۷/۲۴

۱۴۴. چند تکه درباره و ناشی از سکوت

    ارلینگ کاگه در "سکوت" از زبان بلز پاسکال نقل می‌کند: «تمام مشکلات انسان از این نشئت می‌گیرد که نمی‌تواند یک جا تنها، ساکت و آرام بنشیند. زمان حال آزار دهنده است و واکنشمنان هم این است که بی‌وقفه در پی مقصودی جدید باشیم که توجهمان را به بیرون جلب کند و بتوانیم از خود فاصله بگیریم». مراقبه شاید به همین دلیل هنوز هم که هنوز است با مخالفت جدی آدم‌ها مواجه می‌شود و حتی از سوی بسیار کسانی که امتحانش کرده‌اند به صفاتی مثل مسخره‌بازی و اتلاف وقت مزین می‌شود. مراقبه ما را با خودمان تنها می‌گذارد و از یک جایی به بعد ذهن به جای کند و کاو گذشته، به حالا می‌پردازد. به لحظه حاضر. به همین که الان وجود دارد و به نگاه به سوی درون برگشته خود را بررسی می‌کند و این آزارنده‌ترین بخش تفکر، احساس و حضور برای ماست که هرروز، از خود می‌گریزیم. برای ما که در آشفتگی اصوات شهر، خود را باخته‌ایم. مراقبه صدای سکوت را چنان بلند می‌کند که حضورمان در جهان را فراموش می‌کنیم. همه‌چیز – به جز جریان فعال و سیال ذهن که مثل رشته‌هایی در هیچ کشیده می‌شوند و گره می‌خورند و به کلام بدل کردنشان کار سهلی نیست، اگر ممکن باشد – ناپدید می‌شود. ما از این مواجهه می‌ترسیم. خود را سرگرم می‌کنیم و پشت صداها از سکوت پناه می‌گیریم. سکوت خاصه وقتی از درون باشد خارج از منطقه امن ماست. زندگی اما یک قدم بعد از منطقه امن آغاز می‌شود.

    مادر من از سکوت فراری است. تا می‌تواند صحبت می‌کند و کم‌تر به دیگران اجازه صحبت کردن می‌دهد. هنگام تنهایی تلویزیون را روشن می‌گذارد و هرچند دقت چندانی به تصاویر نمی‌کند، اجازه می‌دهد صدای آن خانه را پر کند. مادر من از سکوت فراری است. او تاب و تحمل خودش را ندارد، تاب و تحمل فکرهایش را و تاب و تحمل شفاف دیدن جهانی که در آن زندگی می‌کند.


    من شیفته کوه، دره و جنگل‌ها هستم. با احساسی مشابه به روستاها هم علاقه‌مندم. نقطه اشتراک تمام این نقاط سکوت منحصر به فردی است که در شهر پیدا نمی‌شود. روزهایی که با آذوقه‌ای اندک، بدون هیچ تجهیزات خاصی به دامنه کوهی می‌روم، چند کیلومتر قدم می‌زنم و تا ارتفاعی که می‌توان با دست خالی به آن صعود کرد بالا می‌روم، احساس می‌کنم خودم را بهتر می‌شناسم. سکوتی که به کوه حکم‌فرماست آهسته آهسته به درون من راه پیدا می‌کند و در بدنم منتشر می‌شود. این وقت‌ها احساس می‌کنم غلظت وجودم در جهان افزایش پیدا کرده است. از طبیعت به شهر که باز می‌گردم تازه خاطرم می‌آید چه همهمه و آشوبی به فضای شنوایی ما حکم‌فرمایی می‌کند و همین تکانه‌های ذرات هوا بخشی از مرا فراموشم می‌کنند. برای رسیدن به سکوت و برای لذت بردن از اوقات فراغت یا چند لحظه استراحت کردن به سکوت بالای کوه، سکوت دره‌ها و سکوت خیابان‌های شب فکر می‌کنم. آرامش ناشی از همین خیال‌پردازی و هاله‌ای از سکوت اطراف من پدید می‌آورد که می‌تواند مقدمه‌ای بر سکوت درون باشد.


    همه‌چیز از سکوت ناشی می‌شود. در هیاهوی خیابان، فکر، رویا و خیال وقتی جان می‌گیرند که سکوت درون به جنجال بیرون فائق آید. وقتی دیگر بوق ماشین‌ها و هیاهوی رهگذران را نمی‌شنوم و برای چند لحظه خیلی کوتاه – و در عین حال خیلی طولانی – درون سرم مثل آب داخل لیوان ساکت و بی‌حرکت می‌ماند، تازه می‌توانم به عمق سکوت سفر کنم و جدی‌تز از همیشه فکر کنم یا زیباترین رویا را بپردازم. پایان این مسیر همیشه مقارن است با شنیدن دوباره صدایی از بیرون: شکستگی سکوت.


    کودک که بودم به داستان‌های مذهبی علاقه فراوانی داشتم. از همه بیش‌تر بازگشت مریم باکره به شهر برایم جذاب بود؛ او در حالی که فرزند خدا را به آغوش گرفته و آماج تندترین حملات اهل قریه است، سکوت را انتخاب کرده. آن وقت‌ها تحت تاثیر همین داستان بارها تصمیم گرفتم روزه سکوت بگیرم اما هرگز در اعمال آن کامیاب نبودم و هر بار به دلیلی مجبور می‌شدم چند کلمه صحبت کنم. اطرافیانم احترام چندانی برای تصمیم‌های چنین بزرگ و خطیر کودکانه قائل نبودند و سکوت در برابر پرسش‌ها و گفتگوهایشان موجب آزردگی خاطر و عصبانیتشان می‌شد. با این حال تلاش می‌کردم بیش از چند کلمه صحبت نکنم. تجربه این سکوت‌های طولانی مدت مخصوصا برای من که روی نمودار به سمت درون‌گرایی گرایش دارم موجب شد بفهمم تجربه جهان ساکت، جنس متفاوتی با جهان صحبت و صدا دارد. در سکوت می‌توان به راه حل‌ها، نکته‌ها، جواب‌ها و «حقایقی» دست یافت که فقط و فقط متعلق به جهانی عاری از شلوغی و صدا هستند. چیزهایی که به هیچ طریق نمی‌توان از دل سکوت بیرونشان کرد و با کلمه، صدا، نقش یا هرچیزی به دیگران نشان داد.

    گاهی فکر می‌کنم همه مردم جهان باید یک روز داوطلبانه سکوت کنند، برای عبور از حصار کلمات. آن وقت شاید همه بهتر یک‌دیگر را درک کنیم و متوجه شویم "سکوت سرشار از ناگفته‌هاست" واقعا یعنی چه.


 آدم‌ها وقتی با هم آشنا می‌شوند بی‌وقفه صحبت می‌کنند. ما درباره طعم غذا، وضعیت آب و هوا، اقدامات سیاستمداران کشورمان، موسیقی مورد علاقه‌مان، خاطرات خوب و بدمان، دوستان و آشناهای مشترکمان، حوزه تحصیلی، مصائب کار، کتاب‌هایی که می‌خوانیم، گربه‌ای که سر کوچه دیده‌ایم و خلاصه همه‌چیز صحبت می‌کنیم و درباره هرچیزی نظر می‌دهیم تا از برقراری سکوت بگریزیم. سکوت حتی به درازای چند ثانیه آن‌قدر معذب کننده است که فقط چک کردن پیام‌های روی تلفن هوشمندمان می‌تواند آن را توجیه و از شدت رنج آن بکاهد. سکوت یکی از مهم‌ترین مراحل در ایجاد صمیمیت و تحکیم پیوند دوستی بین ما آدم‌هاست. مهم نیست درباره چند شکست عشقی با یک‌دیگر صحبت کرده‌ایم و در چند تجربه خطرناک کنار هم حضور داشته‌ایم؛ مهم نیست یک‌دیگر را در چه حالاتی دیده‌ایم و چند بار با هم سفر رفته‌ایم. تا وقتی در سکوت مطلق، بدون استفاده از تلفن‌های هوشمندمان و بی معذبی کنار یک‌دیگر ننشسته‌ایم، چیزی در رابطه‌مان می‌لنگد. تازه آن وقت نوعی از صمیمیت ایجاد می‌شود که بنیان‌های دوستی را محکم می‌کند و کیفیت تازه‌ای از دوست داشتن را پدید می‌آورد. سکوت، ما را به یک‌دیگر پیوند می‌زند.

۱۳۹۹/۴/۵

۱۴۳. گلوله‌ها روی زمین می‌افتند

از وقتی برجک را تحویل گرفته بود بیست دقیقه‌ای می‌گذشت. پاسبخش پادگان حالا توی اتاقک کنار آسایشگاه داشت به چای غلیظ ته استکان آب‌جوش اضافه می‌کرد و لای روزنامه‌ها دنبال جدول رده‌بندی لیگ فوتبال می‌گشت؛ تا نیم ساعت، چهل دقیقه دیگر از توی اتاقک بیرون نمی‌زد و آن وقت هم تا مثل مار توی سوراخ سمبه‌های پادگان بپیچد و سر و گوشی بجنباند و با نگهبان‌های دیگر گپی بزند و دست آخر پای برجک چشم تیز کند که سرباز آن بالا ایستاده یا نه، فریاد بزند «سرباز!» و از بیداری نگهبان اطمینان حاصل کند، یک ربع ساعت یا بیش‌تر طول می‌کشید. 

جوری که انگار می‌خواهد بند پوتین را بررسی کند زانو زد کف برجک و سیگار و کبریت را از پشت گتر بیرون کشید. همان‌جور چمباتمه زده، سیگار را گوشه لبش گذاشت، گوگرد را روی سمباده کشید و دستش را اطراف آتش کاسه کرد تا نه باد شعله را برباید نه روشنایی توجه کسی را جلب کند. صدای جیرجیرک‌ها توی گوش سربازهای روی تخت آسایشگاه می‌پیچید و معلق بین خواب و بیداری نگهشان می‌داشت. شب سنگین‌تر از همیشه حجم سیاه خود را بر صحرا انداخته بود. آن‌قدر فشرده که وقتی سرباز روی دودی که بعد از پک زدن در دهانش باقی مانده بود هوا می‌کشید، لیز خوردن تاریکی از روی زبان به حفره گلو و جاگیر شدنش با دود در نایژه و قاطی خون شدنش را احساس می‌کرد. توتون سیگار را به اندازه دو تا عدس، علف‌خور کرده بود؛ انقدری که شنگول شود، رشته افکارش مسیر متفاوتی را پیش بگیرد و بعد پاس چهار ساعت راحت بخوابد. چند روز پیش که رفته بود مرخصی از ساقیِ سه‌راه  یک بسته علف خریده بود و ساقی زیر گوشش خوانده بود «سمه، برجک نگهبانیت رو می‌کنه سکوی پرواز. خیالت تخت اما، نمی‌ترکوندت». بعد ته پارک پشت ساختمان کانون علف را بار زده بود قاطی چند نخ سیگار که بین وسیله‌ها جاساز کند برای بعضی شب‌های نگهبانی.

کونه سیگار را توی جیبش که می‌گذاشت دیگر صدای جیرجیرک‌ها مثل آژیر خطر در سرش می‌پیچید. شب عین خمیر اطرافش را گرفته بود و تاریکی از درون هضمش می‌کرد. دست می‌کشید روی گلنگدن اسلحه و فکر می‌کرد اسلحه بودن چه حالی دارد. مثلا وقت شلیک، سوزش از گلو شروع می‌شود یا از معده؟ اصلا شلیک از دهان است یا از مقعد؟ داشت نتیجه می‌گرفت با توجه به خروجی بودن مقعد و ورودی بودن دهان، گلوله‌ها باید مثل تکه‌های پشکل از مقعد خارج شوند و خشاب را که نمی‌شود توی کون فرو کرد چرا که آن وقت گلوله‌ها مثل شیاف وسط مسیر هضم می‌شدند که  روی خاک صدای پوتین شنید و گمان کرد پاسبخش رسیده زیر برجک و حالاست فریاد کند «سرباز». خواست پیش‌دستی کرده باشد و از پاسبخش بخواهد آناتومی اسلحه را برایش تشریح کند و از ابهامات بیرونش بکشد. گفت: «بیدارم؛ بالام. باالاا. بالا برجک». 

شب شکافته شد. پشت دیوارهای پادگان، نزدیک برجک، آتش پرواز می‌کرد. کف برجک دراز کشید و به تیر و تخته برجک گفت: «چه هدفی بگیرم الان آخه. ای سگ بشاشه تو این شانس. حالا عدل امشب باید می‌زدین خوارکسه‌ها؟ ما نخوایم کونمون پاره بشه باید چه گهی بخوریم آخه؟» و اسلحه را آماده آتش کرد. سیاهی را هدف گرفته بود و شلیک می‌کرد. رگبار ممتدی که به سمتش روانه بود سکته کوتاهی کرد. یکی را زده بود. توی پوست نمی‌گنجید. مضطرب و خشم‌گین فریادی از روی خوش‌حالی کشید. چند بار دیگر شلیک کرد. خشاب خالی شد. بقیه هنوز نرسیده بودند. پیچید دور خودش. خواست بنشیند که گلویش داغ شد، صورتش خیس. گلوله‌ها از پشت دهانش خارج شده بودند.

۱۳۹۹/۳/۱۲

۱۴۲. پشه و وحدت وجود

    دیشب یک پشه، بی‌اعصاب و درگیر، افتاده بود به پروازد کردن در مسیر سوراخ گوش-صفحه موبایل و این راه را هی می‌رفت و هی می‌آمد و وزوز می‌:رد تا شاید افکار گره خورده‌اش از هم باز شود و آرام بگیرد، بفهمد توی این جهان چه کار می‌کند و زندگی به‌عنوان یک پشه که یا در حال پرواز است یا از خون آدم‌ها تغذیه می‌کند تا بمیرد، چه معنایی دارد.

    اول فکر کردم چه‌قدر وز می‌زند و باید لای انگشت شصت و سبابه‌ام فشارش دهم، هم خودم از شر وز زدن‌ها خلاص شوم هم بدبخت را از شر این بحران هستی‌شناختی که دچارش شده، خلاص کنم. بعد یادم آمد که جان دارد و جان شیرین خوش است (راستش خیلی سریع هم یادم آمد که من گوشت می‌خورم، طرف‌دار گوشت‌خواری هم هستم و خیلی خوب می‌دانم برای این گوشت لذیذ عزیز گاو و گوسفند و بز و مرغ و خروس و ماهی  وحشیانه‌ترین روش‌ها کشته می‌شوند، به روی خودم نیاوردم اما). گفتم چه کاری‌ست؟ فوقش یک نیش می‌زند، یکی دو قطره خون می‌مکد و سراغ بحران میان سالی‌اش می‌رود، کمی بعد هم جان تسلیم می‌کند و می‌میرد. بعد همین‌طور نگاهش کردم و برای اولین بار یک پشه به نظرم با مزده و دوست داشتنی آمد.

    شوخی نمی‌کنم؛ همان‌قدر که گربه، گاو، الاغ، سگ، گوسفند، مردک، اردک، اسب، لاک‌پشت، کبورت، قورباغه و هر جانور دیگری که تا امروز دیده‌ام در من حس محبت، عشق و دوست داشتن را بیدار کرده‌اند، همان‌قدر این پشه در چنین کاری توفیق داشت. باور کنید بی‌هیچ مزاحی عرض می‌کنم که می‌]واستم در آغوش بگیرم و بنوازم‌اش؛ حتی زیر لب تصدق جناب پشه هم رفتم. دیشب جهان‌بینی و آگاهی‌ام اندازه یک پشه بسط پیدا کرد و برای چند لحظه فکر می‌کردم به بودا تقربی دارم و با طبیعت یکی و در صلح قرار گرفته‌ام. بله، خودم می‌دانم که نه، ولی خب.

۱۳۹۹/۳/۶

۱۴۱. ای کاش همه فرار کرده باشند

    وقتی دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم، تازه داشتم با جهان شگفت انگیز امر جنسی آشنا می‌شدم. به گمانم برای عموم پسرهای هم نسل من قضیه همین جاها شروع شده. یک چیزی توی اینترنت سرچ می‌کنی، اسم وبلاگت را بدون دامنه‌ی بستر وارد می‌کنی ببینی وبسایتی با این اسم وجود دارد یا نه، روی یک لینک کلیک می‌کنی، وقتی هیچ‌کس خانه نیست تمام شبکه‌های ماهواره را بالا و پایین می‌کنی و با اعجاز بدن برهنه و اروتیک مواجه می‌شوی و می‌فهمی می‌توانی توی این دریا موج بخوری و تصاویر مدخل «تولید مثل» دانشنامه کودکان و نوجوانان آکسفورد حالا معنای تازه و کیفیت متفاوتی پیدا می‌کنند. یک هفته، ده روز بعد وقتی مدیر سر صف خزعبلات می‌بافد نفر کناری از تجربه تازه لذت بخشی حرف می‌زند بعد هم مرام می‌گذارد و توضیح می‌دهد برای بهره‌مندی از لذت غیرقابل وصف باید چه کنی؛ راهنمای تئوری خودارضایی. ما - یعنی من و تمام پسرهایی که در طول این سال‌ها دیده‌ام و با هم زندگی کرده‌ایم - کمابیش همین‌طور با امر جنسی آشنا شده‌ایم. تجربه‌ای مشترک با ضریب تفاوت پایین. لااقل من یکی هیچ‌کسی را سراغ ندارم که خانواده‌اش حتی یک بار درباره رابطه جنسی، نیاز جنسی و امنیت جنسی با او صحبت کرده باشد.

    همان سال‌ها آقای شمیرانی مرد میانسالی بود صاحب دکان پارچه‌نویسی و مهرفوری محل و کار پارچه نویسی که کم‌کم از رونق می‌افتاد یک دستگاه چاپ بنر خرید و نقل مکان کرد به ده‌تا مغازه پایین‌تر. مرد محترم و شوخ‌طبعی بود که با همه اهل محل سلام و علیکی داشت؛ طرفدار ساندویچ‌های مغازه پدری و دست‌پخت مادر من بود و هفته‌ای سه چهار ساعت از وقتش را به بهانه غذا خوردن در مغازه والدین من می‌گذراند و باهاشان گپ می‌زد. من هم به اقتضای سن و آبروی خانواده و احترام به کسبه محل و مردم‌داری هروقت از روبه‌روی مغازه‌اش می‌گذشتم سلام و احوال پرسی کوتاهی می‌کردم. توی این گیر و دار، آقای شمیرانی دعوت می‌کرد توی مغازه‌ش نفسی تازه کنم و گپی بزنیم و من هم اگر عجله‌ای نداشتم دو سه دقیقه‌ای از فرصت استفاده می‌کردم برای بو کشیدن رنگ و تینر. آقای شمیرانی گپ کوتاهی می‌زد و از اخبار محله چیزی می‌گفت و توصیه به ورزش می‌کرد، از حشر و نشر با چمن‌خواب‌های پارک بر حذرم می‌داشت و آرزوی موفقیت و امنیت را بدرقه راه می‌کرد. هر از چندی هم مثلا دعوت می‌کرد یک وعده شام مهمان او و هم‌سرش باشم، یک آخر هفته با هم به استخر برویم که ورزش کنم یا مثلا تعطیلات را با او و همسرش بروم باغ و دلی از عزا در بیاورم. من هم می‌گذاشتم پای تعارف و تشکر می‌کردم و لای صحبت‌ها به پدرم گزارش می‌دادم که آقای شمیرانی لطف داشتند و این‌جوری گفتند و سلام هم رساندند.
   
    توی همین گیر و دار آقای شمیرانی یکی دو بار از دوست‌دخترها و نظرم درباره فلان دختری که توی خیابان راه می‌رفت پرسید و من سر و ته قضیه را هم آوردم و سراغ کار و بار خودم رفتم. خجالتی‌تر از این حرف‌ها بودم و صحبت درباره این قبیل مسائل مخصوصا با مرد غریبه و سن‌داری مثل او معذبم می‌کرد. گذشت و آقای شمیرانی بعضی وقت‌ها لای صحبت‌ها اشاراتی می‌کرد - مستقیم و غیرمستقیم - به خود ارضایی و لذت جنسی. حالا من بیش‌تر از همیشه از هم‌صحبتی با او معذب می‌شدم و سعی می‌کردم به اشاره سر به‌جای سلام و احوال پرسی اکتفا کنم تا مجبور نباشم از جواب دادن به پرسش‌هایی که با لحنی مهربان و لب‌خندی عیان می‌پرسید یک‌جوری طفره روم؛ سریع می‌گذشتم تا اصلا گفتگو و پرسشی در کار نباشد که بخواهم پاسخ‌گو باشم. با همه این اوصاف شمیرانی بعد از ظهر یک روز تابستانی گیرم انداخت. پشت میز تحریر کوچک‌اش نشسته بود که صدایم زد بیا این انبردست بابات رو بگیر ببر بده بهش ازش تشکر کن بگو شمیرانی گفت دستت درد نکنه خیلی کارم راه افتاد. دلیلی برای رد کردن خواسته‌اش نداشتم. توی مغازه که رفتم شروع کرد. همه‌چیز یک‌جا. از دوست‌دختر پرسید. از علاقه‌ام به شنا پرسید. از تمایلم به استخر پرسید. از این پرسید که آیا به خودم "حال می‌دهم" و کیف می‌کنم؟ دست آخر انبردست را که روی میز می‌گذاشت گفت: «بیا بریم استخر خوش می‌گذره دیگه. سونا جکوزی هم داره، می‌ریم تو آب. من آب تو رو واسه‌ت می‌آرم، تو آب من رو می‌آری، کیف می‌کنیم خوش می‌گذرونیم با هم سفید خوشگله». 

    خوش‌شانس بودم که مرتیکه ناشی بود یا شاید زیاد روی سادگی، ترس یا شدت میل جنسی‌ام حساب باز کرده بود. انبردست را برداشتم، دویدم توی کوچه، انبردست را به پدرم دادم و گفتم شمیرانی تشکر کرد. همین. ده سالی از ماجرا می‌گذرد و هنوز یک کلمه از هیچ‌کجای این مجموعه اتفاقات را برای پدر و مادرم نگفته‌ام. می‌ترسیدم از این‌که پدر مواخذه، سرزنش و تنبیهم کند؛ حتی فکر کردن به مکالمه‌ای در این باره با پدرم مضطرب و مشوش‌ام می‌کرد. از آن روز به بعد نه با شمیرانی سلام کردم، نه از جلوی مغازه‌اش رد شدم. بیست متر مانده تا تابلوی "مهر فوری" از خیابان رد می‌شدم و مسیر را در پیاده‌راه آن دست خیابان ادامه می‌دادم.  یکی دو سال بعد از این‌که مردک بساطش را جمع کرد و از محله رفت هم با آن چند متر با همان روال رفتار می‌کردم. کتمان نمی‌کنم که کمی ترسیده بودم اما آن روزها درست نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ فرارم بیش‌تر از روی شرم و خجالت بود تا ترس.

    نمی‌دانم این بی‌شرف هنوز اکسیژن می‌سوزاند یا لاشه متعفنش تکه‌ای از خاک را به لجن کشیده. دیشب اما توی خواب دیدمش. مجلس شام بود. شمیرانی یک گوشه از سفره نشسته بود و می‌گفت و می‌خندید. آدم‌ها هر لحظه زیادتر می‌شدند. همه نوجوان بودند جز من و شمیرانی که قد کوتاهی داشت، کف کله‌اش طاس بود و دور سرش هلال سفید رنگی از مو داشت. درست مثل ده سال پیش. او با همه شوخی می‌کرد و من با خشم نگاهش می‌کردم. وسط هیاهوی سرسام آورد، وسط آدم‌هایی که هر لحظه زیادتر می‌شدند، وسط نگرانی برای یک به یک آن نوجوان‌ها فریاد زدم: ‍«پاشو گورت رو گم کن برو بیرون حروم‌زاده. پاشو برو تا نگفتم چی کاره‌ای». رنگ صورتش یک درجه پرید، یک پی‌پی‌ام نگرانی دوید توی چشم‌هاش، سر بلند کرد و با خنده‌ای که حالم را به‌هم می‌زد پرسید:‌ «چی می‌گی بابا بتمرگ غذات رو بخور پیزوری، چی کاره‌ام مگه من؟». اضطراب، خشم و ترس وجودم را فرا گرفتند. دمای بدن (مثل همین حالا که این را می‌نویسم) و ضربان قلبم بالا رفت. از چاک چاک بدنم عرق شره کرد و داد زدم «یه متجاوز بچه‌باز بی‌همه چیز». لقمه تو دهان همه ماسید، برق مجلس رفت، از خواب پریدم و نفسم گرفته بود.

۱۳۹۹/۳/۳

۱۴۰. آگاه، با اطلاع، مراقب، متوجه

اینه فرق ما

«این‌جا تهرانه؟» تو سرم فکر کردم باز مسخره‌بازی‌های این یکی شروع شد و با آرامش و کمی بی‌حوصلگی جواب دادم «بله، تهرانه». ادامه داد «یعنی شهری که؟» و من مطمئن شدم حوصله‌ام قرار است خیلی سر برود. پرسیدم «چی شده؟ چی داری می‌گی؟» گفت «مگه این کار هیچ‌کسو نشنیدی؟». یقین داشتم سر کارم گذاشته. «هان؟» توی چشم‌های پسرخاله مظلوم و از دنیا بی‌خبر یازده ساله‌اش نگاه کرد و گفت «بیا بگیر گوش کن». بعد چهار پنج نفری جمع شدند و چیزی از توی گوشی پخش کردند و یک‌باره صدای بم و گرفته‌ای روی یک ریتم مشخص دینگ دینگ دانگ شروع به خواندن کرد. من اصلا نمی‌دانستم هم‌چین صدایی می‌تواند خواننده باشد و هم‌چین ریتمی انقدر به گوش آدم خوشایند می‌آید. جا خورده بودم. صدا با خشونت از تهرانی صحبت می‌کرد که شناختنش برای من سخت بود اما تصویر بعیدی نبود. پدرم راننده تاکسی بود و می‌دانستم توی تاکسی همه می‌خوان کرایه ندن، بازار میوه و تره‌بار سر خیابان یک گاری‌چی داشت که همیشه خسته بود و همه چپ چپ نگاهش می‌کردند. بعضی وقت‌ها کنار ماشین‌های گران قیمت می‌ایستاد و سیگاری می‌کشید و توی خیابان بچه‌های دست‌فروش و یتیم با لباس کثیف را دیده بودم؛ بچه‌هایی که همیشه خدا دور می‌ایستادند. خشونت و عصبانیت صدای خواننده به نظرم واقعی می‌آمد، ضرب‌آهنگ توی سرم می‌کوبید و تکرار می‌شد، تصویری تازه از واقعیت شهر را نشانم می‌داد، با سیاوش قمیشی و ابی و لیلا فروهر و نوش‌آفرین و گوگوش و مایکل جکسون و سلن دیون و دیگران فرق داشت، به خودش می‌گفت آشغال و از همه عجیب‌تر از خدا می‌خواست بیدار شود. برای منِ آن روزها فکر این‌که خواب و خدا را کنار هم بچینی انقلابی و خط شکن بود.

حالا فهمیده بودم یک‌جور موسیقی وجود دارد به اسم رپ و خواننده‌ها می‌توانند بدون اسم واقعی کار کنند؛ اسمی که به محتوای کار مربوط است و آن‌ها نمی‌خواهند شناخته شوند، آن‌ها زیرزمین کار می‌کنند. حالا هیچ‌کس رابط خیابان و گوش من خانه‌نشین بود. صدای دنیای آدم بزرگ‌ها و صدای واقعیت‌های آن بیرون. از بچه‌های کلاس زبان خواهش می‌کردم کارهایش را برایم روی سی‌دی بزنند و قاطی صدتا شمسی کوره چهارتا کار از هیچ‌کس هم پیدا می‌شد؛ مخصوصا یک ویدیو کلیپ سیاه سفید بود از چندتا جوان علاف و آسمان جل توی کوچه و هیچ‌کس همان کچلی بود که آن وسط می‌خواند "به‌نام خداوند جان آفرین، حکیم سخن بر زبان آفرین، خیابونا با ما آشنان قدمامون روشون موندگاره، زنده می‌مونیم یا که نه، رسم روزگاره"

فوق لیسانس بزرگ‌ترین دانشگاه کل ایران

پی‌ام‌سی وسط یک دنیا خزعبلات ساکت شد و ضرب‌آهنگی شبیه به آژیر پلیس پخش شد. روی ضرب‌آهنگ صدای هیچ‌کس بود که زمزمه می‌کرد ما یه مشت سربازیم، ما یه مشت سربازیم. ضربان قلبم رفت بالا و گوش تیز کردم. برای چند لحظه چشم بستم و خیال کردم وسط یکی از این کنسرت‌های شق و رق و حوصله سرآور موسیقی سنتی نوازنده تنبک و سنتور زیر میز بازی کشیده‌اند و ساز خودشان را می‌زنند، شور لحظه را. باور نکردم صدای سنتور باشد البته. در گیر و دار فهمیدن کار درست وسط اجتماع، شنیدم که می‌گفت یه سرباز از خودش می‌گذره و فکر فرداس. از زبان خانواده، از تلویزیون، از معلم‌ها چیزهایی درباره از خودگذشتی می‌شنیدم و لای صفحات کتاب‌ها و داستان‌ها از فردا خوانده بودم. حالا جوانی که زبانم را می‌فهمید و زبانش را می‌فهمید از مسئولیت اجتماعی می‌گفت. پشت بندش شنیدم که گفت ناامیدی یعنی بی‌ایمانی بیدی با باد نلرزه دیدین ماییم. من آن روزها اصلا معنی ناامیدی را نمی‌فهمیدم. چند سال بعد ترم‌های اول دانشگاه که دیگران فکر می‌کردند انجمن و تریبون و بیانیه و نشریه دردسر می‌شود و توصیه می‌کردند بکش بیرون یادم می‌آمد و یادشان می‌آوردم یک سرباز از خودش می‌گذرد و فکر فردا می‌کند، حالا امروز چیزی شد فبها، اگر امروز نتیجه نداد و سوختیم هم باکی نیست، لااقل فردا برادر من، خواهر تو، بچه‌های هم‌سن و سال‌های ما. دعای همه ما مگر این نیست که جهان در صلح باشد و همه شاد و شاداب؟ آخر کار وقتی مهدیار سنتور آورد شک‌ام به یقین تبدیل شد و فهمیدم روی بستری که از سنت بلند نشده، می‌توان ابزاری را که تنگ‌نظری محدود به سنت‌اش کرده، به کار برد. همان وقت‌ها فهمیدم محسن نامجو هم به کار مشابهی مشغول است. اگر ساز را می‌توان از بستر سنت جدا کرد و با حفظ هویت کارکردی تازه به آن بخشید، چرا ایده را نتوان؟ این سوالی بود که آن روزها زیاد از خودم می‌پرسیدم.

بعدها فهمیدم امید آدم را سرپا نگه می‌دارد، امید آدم را خوش‌حال می‌کند، امید آدم را گول می‌زند، امید آدم را از پا در می‌آورد، امید آدم را نابود می‌کند. فهمیدم فرقی نمی‌کند مدرک را از خیابان گرفته باشی یا دانشگاه، اشتباه توی کار آدم رخ می‌دهد و هیچ‌کس نمی‌تواند درباره همه‌چیز درست بگوید؛ حتی هیچ‌کس. بعدها فهمیدم بیدی که با باد نلرزد می‌تواند ناامید باشد و زندگی و حرکت گاهی از ناامیدی زاییده می‌شود، وقتی دریاهای امید خشکیده باشند. بله آقای هیچ‌کس، شما هم کرده‌اید گاهی اشتباه.

گربه ایرانی در حال ساخت و ساز ساختمان نیمه‌کاره

وزارت ارشاد به بهمن قبادی اجازه نداده بود فیلم تازه‌اش اکران شود. قبادی فیلم را داد دست استودیو اونیورسالِ نادر برای پخش. همه دیدیم. طبقه چندم یک ساختمان نیمه‌کاره هیچ‌کس گفت همین‌جا زندگی کرده، پول درآورده، رفاقت داشته، عاشق شده؛ خارج کشور و این‌چیزها راه ندارد چون حرفی که می‌زند برای همین شهر است. بعدها برای همین یک سکانس کلی فحش‌خورش کردم که مردک کشید زیر حرف خودش، گذاشت رفت. همان روزها روی صدای فریاد و گلوله و آتش و خون و خشم از آینده خواند؛ آینده‌ای که خون روی زمین نیست و ما ایران را می‌سازیم. روی صدای خشم و اعتراض مردم، از امید فردایی می‌خواند که وقت آمدنش بعید نیست زیر خاک کرم‌ها روی اجساد ما بخزند ولی آمدنش قطعی است. لای همه این‌ها فریاد پسر جوان معترض مثل پتک روی سر من دوازده سیزده ساله فرود می‌آمد: «چرا این کارو می‌کنی؟» شاید چون نمی‌شود تا ابد دیو را فرشته نشان داد و یک روزی بالاخره دیو خودش را لو می‌دهد.

خرداد نود و شش روی چمن‌های دانشکده نشسته بودیم و من بین ده پانزده نفر می‌گفتم من هیچ وقت از این خراب شده نخواهم رفت؛ زندگی من توی این خراب شده تشکیل شده، هرچه نباشد جاکشی آدم‌هایش را بلدم، می‌فهمم کی کجا می‌خواهد سرم کلاه بگذارد و زیر و رو بکشد؛ مملکتم را ول نمی‌کنم، می‌مانم و می‌سازم. یک سال بعد پای یک ساختمان نیمه‌کاره با چند نفر از همان جمع سیگار می‌کشیدم، به رویاهای از دست رفته فکر می‌کردم و می‌گفتم موقعیت پیش بیاید شاید به رفتن هم فکر کنم، هرچند دلم با ماندن باشد. توی دلم می‌دانستم و می‌دانم به وظیفه‌ام پای‌بند خواهم بود: در ایران سربازی که از خود برای فردا می‌گذرد، در فرنگ سفیری که چهارتا اشتباه و کج‌فهمی را برای مشتاقش اصلاح می‌کند و با همه تنفرش از جنگ و آتشی که به کفایت داشته‌ایم، گوش شیطان کر حمله شود سراپا آماده دفاع است.

فیروزی که هیچی واسه از دست دادن نداره

تمام دارایی‌ام یک نخ سیگار گوشه لبم، پنج نخ توی کیفم، هزار و هشتصد تومان پول توی جیبم یک کتاب، چندتا کاغذ و خودکار بود. کار کار تا آخر شب، روزمرگی عادت بد. شپش توی جیبم چارقاب می‌انداخت. زیر آفتاب ظهر کنار آهنگری‌های بغل بزرگراه نشستم روی جدول. مادر دنیا را جنده کردم، پدر دنیا را فاسق کردم، به قبر پدر پدرش شاشیدم، خودش را گاییدم، توی زندگی ریدم و کون سیگار اولی نسوخته دومی را آتش زدم. خبر درستی از بیش‌تر دوست‌ها نداشتم، دخل و خرجم با هم نمی‌خواند، تا ابد پس‌انداز می‌کردم به جایی نمی‌رسیدم، کلاس‌های دانشگاه را یکی در میان غیبت می‌کردم. چیزی توی وجودم می‌خواست یا همان‌جا روی آن جدول مثل بستنی قیفی ذوب شوم یا تا بی‌نهایت بدوم. موسیقی‌ها در هم پخش می‌شد که صدای خش داری خواند بجنگ مث کسی که هیچی واسه از دست دادن نداره. خون داغ توی رگ‌هایم تازه می‌شد. ایستادم، سیگار سوم را آتش کردم و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس.

کی این جنایت رو از یاد می‌بره؟

ده سال بعد از امید به آمدن روز خوب، یک روز آمد. روزی که اصلا خوب نبود. روزی بد و بدتر از بد بود. روزی که توی پا و دست «هم» شلیک کردند. روزی که ارتباط را قطع کردند. روزی که مردم، عاصی از ظلم، خسته از تورم، ترسیده از گشنگی گلوله خوردند تا سیر شوند، به آتش کشیده شدند تا پخته شوند. آن صدای خشمگین حالا بیش‌تر خسته بود و مستاصل. فرم به تبعیت محتوا، در خدمت محتوا، در بازنمایی واقعه، آشفته بود و عاصی. حالا دیگر خبری از امید و ساختن و روز خوب نبود. حالا قاطی سکوت و ضربی که یادآور هیئات عزاداری محرم بود، یادآور مصاف حق و باطل، یادآور مظلومیت، یادآور پیروزی خون بر شمشیر، حرف جنگیدن آدم‌هایی بود که هیچ‌چیز برای از دست دادن نداشتند به‌جز شرافت و انسانیت؛ حرف آرزوهای کشته شده بود، حرف آینده‌ای پنهان زیر دود آتش عیان؛ آتشی که به جان نه فقط زندگی‌های ما که زندگی چند ملت افتاده بود، حرف قصه‌ای که به پایان نرسیده، حرف دست‌های مشت کرده. صدای خسته زنی که از ظلم خسته بود، صدای ترسیده و بهت‌زده آدم‌هایی از شلیک گلوله جنگی، آدمی که می‌گفت نترسید و آخر از همه، هشدار آدمی از میان گاز و دود و اشک و خون: «دادگاهیت می‌کنیم». ده سال بعد از نیامدن یک روز خوب، ساعت هشت صبح روی صندلی اتوبوس دانشگاه، جلوی پنجاه  آدم دیگر گریه کردم و زیر لب جواب دادم هیچ‌کس.

بدون جواز

کارمان شده بود مسخره‌بازی با اسم آلبوم. فکر می‌کردیم ملکه انگلیس خواهد مرد اما مجاز پخش نخواهد شد. فکر می‌کردیم از پس کار بر نمی‌آید، زیادی طولش داده و حالا توقع آن‌قدر بالا رفته که هیچ کاری رضایت مخاطب را جلب نخواهد کرد. می‌گفتیم سر کارمان گذاشته و اصلا بازنشسته شده، نمی‌خواهد کاری کند. بعد از ده سال اما خبر از پخش و پیش فروش مجموعه جدید به گوش رسید. آلبوم را با درگاه پرداخت داخلی نفروخت. فکری بودم بعد از ارائه آلبوم به خریداران چه‌قدر طول می‌کشد به دست امثال من برسد. بیست و چهار ساعت زودتر خودش کار را پخش کرد. اشتباه می‌کردیم. مجاز شراب ده ساله بود. پیوند جاافتادگی و نوآوری. مجموعه‌ای که هربار بیش‌تر به دل می‌نشیند. حالا هیچ‌کس روی ضرب‌آهنگی که می‌تواند نقطه عطفی باشد و بیت رپ‌فارسی را به قبل و بعد تقسیم کند از رسوا بودن خودش و دیگران می‌گفت، از تک‌روی، مستقل بودن، جلد نشدن دفتر. از سختی مسلمان بودن وقتی دست خدا روی زمین مشت می‌شود توی شکم گرسنه‌ها حتی وقتی سر همه‌چیز به مذهب وصل نیست. از عدالت‌خانه متجاوز، بی‌پناهی و محکومیت ابدی، قربانی بودن همیشگی، دست‌به‌دست دادن نیمی از آدم‌ها برای تحمیل هویت کالایی و ابزاری به نیم دیگر خواند.بالا و پایین مرگ را سه چهار دقیقه‌ای به رخ کشید، رک و پوست کنده هم از مرده‌پرستی گفت هم از قطعیت مرگ برای به تکاپو انداختن همه. از جابه‌جایی مفاهیم و نام‌ها گفت و توی صورت مدعی‌های پشت نقاب پنهان شده، ترسوهایی که صداقت لو خواهد دادشان، ایستاد. وسط فضای متشنج، در مرکز سبکی که سال‌هاست به‌خاطر ادبیاتش، این‌که سرشار از فحاشی است (که البته خب باشد، که چه؟ ادبیات اتوکشیده بدون فحش، ادبیات سانسور و سرکوب و حذف واقعیات است) سرزنش شده، مودب ایستاد، درست و حسابی مسخره کرد و طعنه زد، فحشِ جای استدلال را زد و به سمت جدال کلامی زایا هل داد. از وسوسه‌های شیطان وقت گیر ماندن خواند. گفت یار موافقی که خانه کاهگلی را کاخ کند و بسازد می‌تواند حضور داشته باشد (و آقای هیچ‌کس این آهنگ سه سال پیشِ حالا به گفته خودت کم، مرا سخت دل‌گرم کرد راستش را بخواهی) و به تف سربالای شجاع جامعه پرداخت، به تمام آن‌ها که در حاشیه زاییده شدند و به حاشیه رانده شدند. چندتا از ما به زن افغان هم‌جنس‌گرا در ایران فکر کرده بودیم؟


سروش هیچ‌کس عاری از اشکال نیست. خیلی‌ها به‌خاطر لقب پدر رپ فارس، لقبی که بعد از معرفی سالومه و پانی توی محافل خودمانی به سروش لشکری چسبید، پیشرو با تقدیم پدرخوانده به او جدی‌ترش کرد و خودش با آغوش باز آن را پذیرفت، محکومش می‌کنند به حمایت از نظام پدرسالاری و پذیرش سنتی ریشه‌دار، خانمان سوز و سرکوب‌گر در فرهنگ ایرانی. حکمی که به گمان من بیخ ریش سروش هیچ‌کس نیست و به او نمی‌چسبد. با این حال سروش هیچ‌کس حتی اگر پدر نباشد، رفیق نادیده خوب و کاردرستی است که خوب می‌بیند، خوب می‌نویسد، هرچند وزن و قافیه‌اش روی کاغذ و فری استایل‌ها جور در نمی‌آید، خوب می‌خواند و چندتایی جرقه در ذهن شنونده روشن می‌کند. هیچ‌کس زبانِ عامه را بلد است، خیابان را می‌شناسد، کلمه می‌داند و در بازار مکاره و گنجشک جای غاز فروش هیپ‌هاپ قرن بیست و یک جهان یکی از معدود افرادی است که تلاش کرده سمت درست بایستد. روشنفکر خیابانی که می‌داند فرهنگ به سیاست الویت دارد هرچند نباید از سیاست غافل شد، آگاهی موتور محرکه است و برخلاف دانشگاه نشین‌های پشت آکواریوم گیر افتاده به دنبال ساده کردن حرف پیچیده است.

من تعلق و جایگاهی در فرهنگ هیپ‌هاپ ندارم و در بهترین حالت شنونده نیمه‌جدی موسیقی رپ محسوب می‌شوم. چندتایی آدم مثل همین سروش هیچ‌کس می‌شناسم، می‌پسندم و دنبال می‌کنم که بر خلاف او اغلب قاطی جریان اصلی به‌حساب نمی‌آیند و قاطی همین‌ها حرف جدی‌تر از سروش هیچ‌کس هم شنیده‌ام. با این حال من بابت تمام کلماتی که سروش هیچ‌کس خوانده، بابت تمام لحظاتی که در گوش من خوانده و از صدا و کلامش لذت برده‌ام، بابت پای ثابت پلی‌لیست‌های رپ من یکی بودن، یک تشکر درست و حسابی به او بدهکارم.

    آقای سروش هیچ‌کس، خیلی مخلصیم.

۱۳۹۹/۳/۱

۱۳۹. در ضرورت توپ زدن توی زمین خالی، بدون توپ

    ببین عزیز من، تعارف که نداریم، نوشتن یعنی تمنای خوانده شدن. به جز یادداشت‌های قدیمی فیس‌بوک و صفحاتی وسط دفترچه یادداشت و آن متنی که پس‌پریروز با عصبانیت تایپ کردم و اول و آخرش فحش و لیچار بود به این و به آن. از اول شروع می‌کنیم. ببین عزیز من، تعارف که نداریم، انتشار یعنی تمنای خوانده شدن؛ وگرنه آدم مرض ندارد به‌جای فیلم دیدن و موسیقی گوش کردن و خوراکی خوردن و قدم زدن و چشم‌چرانی و خواب، خودکار توی دستش بگیرد و درخت‌های مظلوم جنگل‌های برزیل را قربانی کند. درخت‌های صنعت کاغذ را از شعبه‌ی برزیلی آمازون تهیه می‌کردند دیگر؟ روی کاغذ نوشتن البته سنت قدیمی‌تری است، دقیقا مثل توی وبلاگ نوشتن اما وقتی می‌بینید کسی هنوز وبلاگ می‌نویسد باید به این نکته پی برده باشید که احتمالا چندان مطابق با معیارهای زمانه پیش نمی‌رود و در این عدم تطابق افتخاری که نیست هیچ، بعید نیست سرشکستگی هم باشد بابت ناتوانی از هم‌گام شدن با تکنولوژی و فضای روزآمد؛ لذا نباید چندان تعجبی هم برایتان داشته باشد که طرف هنوز هم خودکار توی دست، استخوان انگشت‌هایش را به درد می‌اندازد که چیزکی بنویسد برای خودش توی دفترچه یا برای کسی و بگذاردش توی پاکت نامه و یک‌جوری به دست مخاطب برساندش (این عادت نامه‌ی کاغذی نوشتن چنان ور افتاده و ریشه‌اش سوخته که هر از چندی وقتی برای پست یک نامه سری به دفاتر پست می‌زنم مسئول پشت باجه با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده نگاهم می‌کند و می‌پرسد نامه؟ یک جوری که انگار نامه‌ کاغذی اختراع جدید بشر است و تا به حال به گوش مبارک نرسیده کسی نامه نوشته باشد).

    عرض می‌کردم. انتشار یعنی تمنای خوانده شدن. از بچگی به بعد خوب به خاطر داریم که می‌گفتند انسان حیوان ناطق است. یکی از این خردمندهای پیر و ریش فرفری باستان این حرف را زده. ناطق هم که یعنی آن‌که نطق می‌کند. نطق هم که نیازمند کلمه است. کلمه هم که ابزار برقراری ارتباط است. انسان حیوانی است که ارتباط برقرار می‌کند و برای این برقراری ارتباط از کلمه استفاده می‌کند. دادا! اختراع دوباره چرخ به دست جوان ایرانی. خلاصه، آدم بی‌کار نیست ابزار را دست بگیرد توی هوا بچرخاند که. شما ساعت یک بعد از ظهر وسط خیابان چراغ قوه روشن می‌کنی؟ حالا این روزها به جای چراغ قوه از فلش‌لایتِ گوشی، تلفن همراه، همان زهرماری که برای اشاره به آن وسیله ازش بهره می‌برید و در دایره واژگان شما پذیرفته‌تر است، از آن استفاده می‌کنند همه. شما زیر نور آفتاب فلش‌لایت گوشی روشن می‌کنی که جلوی پا را ببینی یک وقت توی چاله نیافتی؟ اگر پاسخ‌تان به این پرسش مثبت است، هیچی؛ وگرنه کلمه و نوشتار هم همان. آدم وقتی به کارکرد یک ابزار احتیاجی ندارد، از آن استفاده نمی‌کند. خیلی تمیز گوشه جعبه ابزار به حال خودش رهاش می‌کند.

    پس لطفا بپذیرید انتشار تمنای خوانده شدن است تا من لازم نباشد بیش از این قضیه را کش بدهم و لقمه را دور سرم بپیچانم صرفا برای این‌که رک و پوست کنده، عین بچه آدم نگویم من می‌نویسم و منتشر می‌کنم چون دوست دارم کسی این چیزها را بخواند و در من خواست خوانده شدن وجود دارد؛ حالا هرچقدر هم این را هزارجا قایم کرده باشم که چشم خودم هم به موضوع نیافتد یا مثلا پای پست‌های کانال تلگرامی ننویسم @فلان‌قبرستون که حوصله افراد کم‌تری بکشد کانال را باز کنند و خدای نکرده دکمه join آن پایین را هم لمس کنند؛ هرچقدر هم که با خودم بگویم و مطمئن باشم صدی هشتادتای این چیزها به درد خواندن نمی‌خورد و روی کاغذ چاپ کنی بدهی سبزی‌فروش محل، یک کیلو سبزی آشی لای این چیزها نمی‌پیچد برای مشتری.

    نوشتن توی وبلاگ، فی‌الحال، مخصوصا در ایران و فضای فارسی زبان، دهن کجی کردن به این تمناست. نشانه بارز باقی ماندن در دوره‌ای دور که دورانش سرآمده، کاشتن بذر در بستر مرده. توپ زدن در باشگاه خالی با توپ خیالی است. گیر کردن بین خود و دست بالا ده پانزده خواننده‌ای که شاید حوصله کنند چیزی بخوانند و بعد ساکت از کنارش بگذرند. گیرد کردن بین خود و خود. من خودم هم ساکت از کنار یادداشت‌های وبلاگی می‌گذرم. همین منی که شیفته وبلاگ‌ها بوده‌ام و هستم و هرروز هفت هشت‌تا وبلاگ را چک می‌کنم. نه من برای دیگران چیزی می نویسم و نه دیگران برای من. توی خودمان گیر افتاده‌ایم و آنی که کار درست‌تر است، بهتر می‌شود و منی که نیستم، در جا می‌زنم؛ اگر عقب‌گرد نکنم. این‌طور می‌شود که عاقبت لن ترانی است و تمنا سوزی.

    یکی دو سه سال پیش دستی به سر و روی حساب کاربری فیس‌بوک می‌کشیدم و درباره خودم، آن یکی دو جمله کوتاهی که زیر نام نمایش داده می‌شود، نوشتم «ژاژخا و بر عبث پاینده». حالا حکایت این نوشتن‌هاست. در صفحه‌ای که بیش‌تر شبیه دفترچه یادداشت آنلاین می‌ماند. انتشار اگر تمنای خوانده شدن باشد، نوشتن تخلیه زخم است از خونابه، فریاد است پس از پیروزی بعید تیم محبوب، سرفه است برای گلوی گرفته، دویدن است با پای برهنه روی چمن‌های خیس. یک جوری خاصی از لذت بردن است و اشتغالی برای نادیده گرفتن بیهودگی همه‌چیز و همه‌کس از ازل تا ابد. اقدامی است برای کسب اطمینان از بودن، تثبیت بودن. همین می‌شود که من با تمنای خوانده شدن و اشتیاق به بازخورد (که در نهایت باز هم اشتیاقی شخصی است برای فهمیدن ضعف نوشته‌ها و چاره‌اندیشی برای به‌بود نوشته‌های بعدی؛ یک جور سرگرمی که خوراک بیش‌اندیشی باشد، خیال فکر مفید را به سر بیاندازد و البته خواننده احتمالی را هم پس نزند. مدل دم‌دستی این دیالکتیک و این چیزها)، از این تمنا و اشتیاق چشم می‌پوشم برای لذت، درمان و گذار.

۱۳۹۹/۲/۲۲

۱۳۸. ‏کی ‏گفت ‏بذاریش ‏رو ‏هارد؟

تو بهتر از من می‌دانی که جهان جای سختی شده. من هنوز به اندازه یک نوجوان پانزده ساله دوست دارم اولین اجراهای ووداستاک را ببینم و هنوز دوست دارم بخشی از جنبش ۶۸ یا ادامه آن باشم؛ هنوز هم دوست دارم یکی از نویسندگان دهه چهل و پنجاه شمسی ایران باشم توی دست و پای شاهکار نویس‌های ادبیات معاصر فارسی بلولم، یا یک‌جایی در امریکا گوشه جاده اتواستاپ بزنم و قبل از تاریک شدن هوا روی چمن‌ها شعرهای تازه‌ گینزبرگ و بقیه نسل بیت را بخوانم اما این چیزها دیگر امکان ندارد. نه آن روزها دوباره بر می‌گردند نه انگار چنان آدم‌هایی دوباره ظاهر می‌شوند؛ تو بگو انگار ملخ تخمشان را خورده.

گمان می‌کنم دیگر نمی‌شود اگر یک روز از زندگی خسته شدی بار و بندیل جمع کنی بخزی توی یک روستایی، شهر کوچکی، بیرون از کشورت حتی - در لبنان مثلا یا چه می‌دانم یک گوشه از اروپا - آلونکی دست و پا کنی برای خودت و سراغ یک زندگی آرام و ساده بروی، صبح‌ها توی خیابان قدم بزنی، ظهر سراغ یکی از قهوه‌خانه‌ها بروی برای ته‌بندی، بعد سراغ جنگلی، دشتی، دریایی، تکه‌ای از طبیعت خلاصه، عصری وقت برگشتن هم مجله‌ای و کتابی از دکان آقای طهوری بزنی زیر بغل و بعضی شب‌ها توی چای‌خانه کوچک محل گلویی تازه کنی؛ بی آن‌که ترس برت دارد شکمت را چه گونه سیر کنی یا از فناوری دنیای جدید عقب بمانی یا اخلاق و رفتارت با فلان مردم نخواند و آواره صد شهر نشوی و نزایی زیر زندگی.

این پدرسگ‌ها دروغ می‌گویند که پیشرفت زندگی‌ها را ساده کرده و اگر به گذشته برگردی تاب و تحملش را نداری. می‌خواهند امروز را بزک کنند که یادمان برود چه شیره‌ای از جانمان کشیده می‌شود وگرنه که کدام راحتی وقتی تا خودت را پیدا می‌کنی سگ‌دو می‌زنی و سگ‌دو می‌زنی و یک جایی اصلا نمی‌توانی حتی سگ‌دو بزنی چون شرایط سگ‌دو زدن هم نداری و سگ‌دو می‌زنی و یک لحظه آسوده نمی‌شوی و نمی‌توانی بشقاب را کنار بزنی بگویی میل ندارم، بخورد توی سرش، بگویی ممنون، سیر شدم حالا می‌روم به بقیه کارهایم برسم. قاطی سم شربت آلبالو می‌ریزند و به‌به چه‌چه به راه می‌اندازند. زپلشک.

۱۳۹۹/۲/۱۵

۱۳۷. جای خوش


نگران نباشید؛ جای من خیلی راحت است. آخرین باری که انقدر راحت بودم هشت سال داشتم، خانه خاله مهین مهمان بودیم و ساجده که رخت خواب‌ها را توی کمد دیواری می‌چید، از لای دست و پا جستم روی یک تشک توی کمد دراز کشیدم بعد هم چهارتا تشک، دوازده‌تا بالشت و پنج‌تا پتو چیده شد روی من. هیچ دو دقیقه‌ی آسوده‌تر و راحت‌تری را در زندگی به خاطر ندارم. از خوابیدن با پتوهای بزرگ مادربزرگ که نمی‌توانستی زیرشان شکمت را بخارانی چون انقدر سنگین بودند که نمی‌توانستی دستت را تکان بدهی هم لذت بخش‌تر بود. اگر ساجده نمی‌ترسید که بمیرم و بعد خاله مهین سرزنش کندش که دیدی بچه‌ی خاله سودابه را کشتی و حالا که خاله سودابه را عزادار کرده‌ای دیگر برایت قرمه سبزی نمی‌پزم و دستم را نمی‌گرفت و به زور از لای پر و پنبه بیرون نمی‌کشید، من بیرون بیا نبودم. از آن روز به بعد همیشه به قرص‌های نفتالن حسودی می‌کردم. چون قرص‌های نفتالن می‌توانستند تا آخرین لحظه عمرشان زیر ده‌ها تشک و بالش و پتو لحاف و ملحفه جا خوش کنند و از فشار آن‌همه پر و پنبه لذت ببرند. لذتی که با هیچ لذت دیگری در جهان قابل قیاس نیست.  من البته هرگز یک قرص نفتالن را از نزدیک ندیده‌ام اما خوب یادم هست خانه قدیمی عمه منیر همیشه یک بویی می‌داد و یک بار که یواشکی از مادر پرسیدم این بوی چیست گفت بوی نفتالن است و وقتی پرسیدم نفتالن چیست گفت یک قرص است که بین لباس‌ها و تشک‌ها می‌گذارند که بید آن‌ها را نخورد. من البته نمی‌دانستم چرا بید باید لباس آدم‌ها را بخورد و از لخت بودن آدم‌ها چه سودی می‌برد یا نمی‌دانستم چرا باید رخت‌خواب آدم‌ها را بخورد و از بی‌خوابی آدم‌ها و یخ زدن آن‌ها بدون پتو چه چیزی عایدش می‌شود و خیلی ناراحت بودم که این بید انقدر موجود مردم‌آزاری است و نمی‌فهمیدم که چرا بید باید لای لباس‌ها و پتوها که غذایش هستند، به دنبال یک قرص بگردد و آن را به پتو ترجیح بدهد؛ چون هیچ قرص خوش‌مزه‌ای در جهان وجود ندارد و من آن روزها هر کاری می‌کردم که قرص نخورم و نمی‌فهمیدم یک قرص چرا باید بوی انقدر زیادی داشته باشد، مخصوصا یک قرص قاتل که علی‌القاعده باید یواشکی کار کند و نظر کسی را به خودش جلب نکند و تنها قرص بوداری که من دیده‌ بودم قرص ویتامین ب بود که می‌گفتند برای زنده ماندن و قوی بودن لازم است که تازه آن هم بوی انقدر زیادی نداشت؛ اما چون بچه کم حرفی بودم و چون هوای خانه عمه منیر آن‌قدر سنگین بود که آدم نمی‌توانست نفس بکشد و چون مادر خسته بود و تمام حوصله و توانش را داشت خرج می‌کرد که به صورت عمه منیر و دخترهایش بخندد و زیرکانه پاسخ حملات پارتیزانی و ناشیانه آن‌ها را بدهد، زبانم را توی دهانم نگه داشتم و چیزی نپرسیدم. بعدتر در خانه خودمان اما طاقت نیاوردم و مادر همین‌طور که به بلاهت شیرین کودک نادانش می‌خندید گفت بید یک جور حشره است مثل سوسک و پشه و مگس و قرص نفتالن را هم نمی‌خورد و قرص نفتالن بوی زیادی دارد چون بخار می‌شود و بیدها را بخار نفتالن می‌کشد یا دور می‌کند. ترسیده بودم که بوی نفتالن ما آدم‌ها را هم می‌کشد و نکند من هم حالا کمی مرده باشم و نکند عمه منیر آن‌قدر بوی نفتالن را توی دماغش کشیده که حالا یک جنازه است که راه می‌رود و اصلا به خاطر همین که مرده است چنین رفتارهای غیرآدمیزادگونه‌ای دارد و کم مانده بود دامن مادرم را بگیرم و گریه کنم که دیگر خانه عمه منیر نرویم چون اگر عمه منیر بخواهد من و مادر و پدر را با بوی قرص نفتالنی که لابه‌لای وسایل انبارش قایم کرده بکشد چی؟ مادر اما می‌گفت بوی نفتالن برای ما آدم‌ها هم بی ضرر نیست و نباید برویم سراغش و بو بکشیم و مثلا صدرا، پسر خاله ساره، یک بار وقتی خیلی کوچک‌تر از حالایش بوده یک قرص نفتالن را بو کشیده و پس افتاده و بیهوش شده و خاله ساره با هزار بدبختی و نگرانی، آن‌قدر که داشته می‌مرده، به بیمارستان برده‌اش و آن‌جا حالش بهتر شده اما مقدار کم آن مثل همان اندازه‌ای که در خانه عمه منیر بو کشیدیم ضرری ندارد.  برای من عجیب بود که جامد چه گونه به گاز تبدیل می‌شود؛ چون هرگز چنین چیزی را به چشم ندیده بودم اما هنوز نیازی به این نداشتم که توصیف مرحله به مرحله یک فرایند را بدانم و اگر اشکالی آن وسط‌ها پیدا نکنم، بپذیرمش. به همین خاطر خیلی سریع برایم بدیهی آمد که قرص نفتالن بین لباس‌ها و پتوهای انباری کوچک خانه عمه منیر آهسته آهسته کوچک و کوچک‌تر می‌شود و خودش را نابود می‌کند تا بیدها نابود شوند تا پتوها و لباس‌ها نابود نشوند و عمه منیر این‌ها که چادری هم بودند لخت به بقالی نروند و زمستان‌ها بدون پتو یخ نزنند. یک جور عملیات انتحاری اجباری که فقط دل آدم‌های خبیثی مثل عمه منیر به آن رضایت می‌داد

آن روز صبح وقتی ساجده دست لاغر و استخوانی‌ام را با یک دست و پای ظریف و شکننده‌ام را با دست دیگر گرفت، کشید و بی‌آن‌که در آغوشم بگیرد روی زمین انداخت و هلم داد توی دستشویی که دست و صورتم را آب بزنم و سر حال بیایم، فقط از بزرگ‌ترین لذت زندگی‌ام محروم نشدم. آن واقعه خاستگاه ترومای روانی سنگین و پیچیده‌ای بود که سال‌های بعد زندگی، مرا همراهی می‌کرد. از آن روز به بعد دیگر روی هیچ تشک و مبل و متکایی راحت نگرفتم و در هیچ آغوشی احساس امنیت و آرامش نداشتم. همیشه منتظر بودم کسی دست و پایم را بگیرد و مرا از روی این صندلی‌های راحت بلند کند و از توی بغل آدم‌هایی که میان بازوانشان محکم فشارم می‌دادند اما فشارشان هرگز به اندازه فشار تشک‌ها و پتوهای خاله مهین نمی‌شد و آن‌قدر نرم نبود، بیرون بکشد و بگوید الان می‌میری بدبخت. این شد که دیگر برای خانه‌ام مبل و صندلی نخریدم، توی اتاق خوابم نه تخت گذاشتم نه تشک و شب‌ها روی موکت خوابیدم. دوست‌دخترهایم یکی بعد از دیگری مرا ترک می‌کردند و دلیل مشترک همه آن‌ها این بود که میل و اشتیاق و محبت تنانه را با بی‌توجهی به مقوله‌ی مهم و حیاتی آغوش از خودم و خودم به جهنم درک از آن‌ها دریغ می‌کنم و هیچ‌کدام هم نفهمیدند من در تمنای یک آغوش آرام می‌سوزم و حاضرم برای یک آغوش خوب دست به چه کارها که نزنم اما تقصیر ساجده است که آن بلا را سر من آورده و حالا من نمی‌توانم از هیچ آغوشی بدون اضطراب و ترس لذت ببرم و فکر نکنم همین حالا یکی قرار است مرا از این آغوش بیرون بکشد و هلم دهد توی دستشویی تا دست و صورتم را بشویم و سر حال بیایم و بعد که با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون می‌آیم هرچقدر تلاش کنم نتوانم دوباره خودم را بین تشک‌ها جا کنم و به خاطر همه این‌ها ترجیح می‌دهم عطایش را به لقایش ببخشم و از خیرش بگذرم چون شر بزرگ‌تری دارد. یک بار هم که خواستم این قضیه را برای یکیشان توضیح دهم، اوضاع بدتر خراب شد که ساجده کدام سلیطه‌ای است و من بی‌شرف پدرسگ خجالت نمی‌کشم به آدمی که ادعا می‌کردم دوستش دارم می‌گویم تشک و تخت خواب و خاک بر سرش کنند که وقتش را با آدم جنده‌بازی مثل من که زن‌ها را مثل تشک می‌بیند تلف کرده و لابد پستان‌هایش هم برای من حکم بالش را داشته و آقا را تحویل بگیر که حالا پر رو پر رو ایستاده و می‌گوید فلان زنیکه‌ی فلان‌کاره آغوشی بهتر از او داشته و دو قورت و نیمش هم باقی است و بروم گم بشوم چون لیاقتم همان ساحره‌ها هستند که آغوششان خیر است و وقتی هم به شوخی گفتم آخر توی خانه خودم که نمی‌توانم گم بشوم یک سیلی خواباند زیر گوشم و پوشیده نپوشیده با چشم‌های اشک بار از خانه زد بیرون و هرگز دوباره ندیدمش. من البته از این بابت خیلی ناراحت شدم. با هیچ دختر دیگری به اندازه او راحت نبودم و همان وقت‌ها به این فکر می‌کردم که شاید ایده بدی نباشد برای اتاق خواب یک تخت جفت و جور کنم که بی‌چاره وقت‌هایی که پیش من است روی زمین نخوابد و استخوان‌هایش خشک نشوند. در واقع به نظرم فهمیده‌ترین دختری بود که در تمام عمرم دیده بودم و اصلا برای همین خواستم قضیه آغوش و خانه خاله مهین و رفتار ساجده را برایش توضیح بدهم و نظرش را برگردانم و به ماندن راضی‌اش کنم که گند زدم و بدتر ریدم توی کاسه کوزه‌اش.

            همین ترومای لعنتی باعث شده بود وقتی برای فیلم دیدن یا عرق خوری یا یک دورهمی ساده هم خانه یکی از بچه‌ها جمع می‌شدیم من روی مبل و صندلی ننشینم و مثلا وقتی حمید و دو نفر دیگر پشت میز غذا خوری خانه‌اش غذا می‌خوردند، من روی زمین به پایه میز تکیه بدهم و بشقاب را روی ران‌هایم بگذارم و در حالی که به جای چهره حضار،  لنگ و پاچه‌شان رو به رویم بود و سرم هم‌طراز با کون عزیزان قرار داشت غذا بخورم و در بحث مشارکت کنم و هی بچه‌ها تعارفم بزنند که خب کونت را جمع کن بگذار روی صندلی و من بگویم نه این‌جور راحت‌ترم و باز بگویند راحتی و بگویم بله و دوباره تاکید کنند مطمئنی راحتی و من به همه آن‌چیزهایی که باور ندارم قسم بخورم که وقتی روی زمین نشسته‌ام راحت‌ترم و روی صندلی غذا از گلویم پایین نمی‌رود. یک بار حتی همان‌جا در خانه حمید وقت شام، تهمینه که پیش‌تر فقط دو سه باری توی کافه مرا دیده بود و چند باری سرپایی این‌جا و آن‌جا با هم گپ کوتاهی زده بودیم از رفتار من آزرده و برآشفته شد و فکر کرد من روی زمین نشسته‌ام چون می‌خواهم پر و پاچه‌اش را دید بزنم و حتما منحرف جنسی بسیار مریض و بدحالی هستم و باید بابت رفتارم عذرخواهی کنم و حمید هم بهتر است با من برخورد کند و خودش هم همین حالا بساطش را جمع می‌کند و می‌رود و چیزی به راه افتادن یک دعوا و بلبشوی درست و حسابی نمانده بود که حمید و آذرخش و آرش با مهارت داستانی ساختند از آن سری که من داشتم پرده خانه آذرخش را عوض می‌کرده‌م و آرش سر مسخره بازی نردبان را تکان داده و من تعادلم را از دست داده‌ام و افتاده‌ام زمین و کمر و استخوان لگنم از فلان‌جا و بهمان نقطه آسیب دیده و از آن روز به بعد همیشه روی زمین می‌نشینم و بچه چشم و دل پاکی هستم و اصلا منظور بدی ندارم به خدا و قائله را ختم به خیر کردند. توی دلم خوش بودم که عجب رفقای با مرام و کار درستی دارم و می‌خواستم برای همه‌شان به‌خاطر حفظ آبروی من به وسیله آن داستان عجیب و غریب دروغکی یکی یک بستنی شکلاتی بخرم اما دو ساعت بعد با آرش که روی بالکن سیگار می‌کشیدیم فهمیدم حمید از تهمینه بدجوری خوشش می‌آید و آن ماجرا نه به خاطر من الدنگ که به خاطر نگه داشتن دختره بوده و حالا باید ببینیم با این رفتارهایم موفق می‌شوم توی زندگی حمید هم برینم یا نه و تازه چهارتا فحش حسابی به‌خاطر این رفتارهای عجیب و غریبم خوردم و توی دلم همه را به ساجده حواله دادم اما چون من تا حالا توی زندگی کسی جز خودم نریده بودم از آرش پرسیدم چرا می‌گوید هم و مگر من توی زندگی چه کس دیگری ریده‌ام که با خون‌سردی یک کلمه گفت خودت و چون راست می‌گفت من کار دیگری جز پک زدن به سیگار از دستم بر نیامد ولی پیش خودم حسرت آن سه تا بستنی را روی دل همه‌شان گذاشتم؛ البته خوش‌بختانه من توی زندگی حمید نریدم و حمید و تهمینه دو سال بعد با هم ازدواج کردند و من توی عروسی آن‌ها هم غذایم را توی حیاط تالار روی زمین خوردم. با همه این احوال بچه‌ها همیشه نگران راحتی جای من بودند و بعد از آن اوایل که اصرار می‌کردند با هم پول بگذارند یک دست مبل برای خانه من بخرند و آخر فهمیدند مبل نداشتن من از سر بی پولی نیست و من نمی‌توانم روی صندلی‌ها بنشینم و مبل توی خانه من یک چیز اضافی بلااستفاده است و خودشان هم هروقت به خانه من می‌آیند برایشان تنوعی می‌شود، همیشه یک گوشه خانه خودشان برای من روی زمین جا باز می‌کردند و وقتی می‌رفتیم تئاتر بلیط خارج از ظرفیت برای من می‌گرفتند که با خیال راحت روی زمین بنشینم و حتی یک کافه‌ای پیدا کرده بودیم که نصف صندلی‌هایش شبیه سکوی سنگی بود و بیش‌تر وقت‌ها می‌رفتیم آن‌جا که من راحت بنشینم و با این حال همیشه نگران راحتی جای من بودند.

چند روز پیش که از سر بی‌کاری و از روی تن ندادن به دام بی‌حوصلگی به سرم زد به زیارت اهل قبور بروم و مثل همیشه آن وسط‌ها چهارتا گور تازه پیدا کنم که نکته جالبی داشته باشد، از سر کنجکاوی سراغ یکی از قطعات تازه و نیمه کاره رفتم. همین‌طور که لای گورهای تازه کنده شده قدم می‌زدم و می‌پاییدم توی یکی از گودال‌های چند متری سقوط نکنم متوجه نکته‌ای شدم که با وجود حضور در شش هفت‌تا مراسم خاک‌سپاری و رفت و آمد گاه و بی‌گاه و مکررم به گورستان از آن غافل مانده بودم: حجم زیاد خاک نرمی که برای پر کردن گور روی جنازه می‌ریزند. حالا که یک هفته از آن روز و پنج شب از گریه کردن ساجده و حمید و تهمینه و آذرخش و آرش و بقیه بالای سر جنازه‌ام می‌گذرد باید بگویم اصلا نگران راحتی جای من نباشید. حالا حتی از وقتی ساجده آخرین بالش را روی انبوه رخت‌خواب‌ها گذاشت و به این فکر کرد که اگر بمیرم و دیگر نتواند قرمه‌سبزی‌های بدمزه خاله مهین را کوفت کند چه، فشار و سنگینی بیش‌تری روی قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم و هیچ راه دستی هم برای بیرون کشیدن من وجود ندارد. حالا می‌توانم با خیال راحت تا هر وقت که خواستم این‌جا بمانم و دیگر به این فکر نکنم که کسی قرار است مرا از این جا بیرون بکشد و بگوید الان می‌میری بدبخت چون هرچه نباشد من دیگر مرده‌ام و هیچ جنازه‌ای نمی‌تواند دوباره بمیرد. حالا کف این گور، زیر این خاک، هیچ چیز امنیت و آرامش مرا به هم نمی‌زند و من مثل یک قرص نفتالن ذره ذره کوچک‌تر می‌شوم و تازه غصه کشتن بیدها را نمی‌خورم چون مورچه‌ها و کرم‌ها با خوردن من قرار نیست بمیرند.

۱۳۹۹/۲/۷

۱۳۶. در درآمدن گند بطالت

هرچه بیش‌تر در این زندگی پیش می‌روم و هرچه به تعداد روزهایی که پشت سر می‌گذارم افزوده می‌شود این نتیجه‌گیری را قطعی‌تر می‌بینم که وجودم در این جهان بی‌هوده و اضافه است. حجم فشرده، نامنتظم و خودسری از اتم‌ها که فضای خالی را اشغال کرده (هرچند شاید این توضیح دقیقی نباشد؛ این اتم‌ها اگر بدن مرا مجسم نمی‌کردند حالا هر یک جای دیگری از کره زمین یا هر نقطه دیگری از بی‌شمار سال‌نوری جهان هستی حضور داشتند و در مجموع همین مقدار از فضای خالی را به خود اختصاص می‌دادند اما آن وقت شاید – و امیدوارم – این همه بی‌هوده و بلاتکلیف و زورچپان نمی‌بود‌ند) و مسبب احساس ناخوشی، چیزی مثل خارش مزمن یا سوزش یا جوش یا کهیر یا دمل یا درد یا پیچش یا تهوع یا گیجی یا کوفتگی، در این‌جا و آن‌جای بدنی که جزئی از آن است؛ یعنی اگر هوای اطراف ما قابلیت تجربه درد را داشته باشد، مختصات تجربه آن درد همان‌جایی است که من پا روی پا انداخته‌ام؛ آن‌جایی‌اش درد می‌کند که این کلمات را فکر می‌کند و می‌نویسد. 

منظورم این است که من به درد نشستن پشت یک میز کوچک و رقصاندن بی‌نظم و بی‌هدف انگشت‌هایم روی صفحه کلید قدیمی و چرک گرفته کامپیوتری در اتاق کوچک و تاریک هشتمین طبقه ساختمانی اداری هم نمی‌خورم؛ یا به درد بغل گرفتن صفحه نمایش آن کامپیوتر از طبقه هشتم ساختمان مذکور تا خیابان، بار زدنش پشت یک خاور، پیاده کردنش از همان خاور، بعد سه خیابان پایین‌تر دوباره بغل کردنش و تا طبقه شانزدهم ساختمان اداری دیگری بالا بردنش؛ یا به درد پشت فرمان خاوری که این سه خیابان را طی می‌کند، گاز دادن، کلاچ گرفتن، دنده عوض کردن، سر پیچ فرمان را پیچاندن؛ یا به درد این‌که شاخه‌های خشکیده درختان را جمع کنم، به یک تکه چوب بچسبانم و پای این ساختمان اداری هشت طبقه تا پای آن ساختمان اداری شانزده طبقه را جارو بکشم؛ یا به درد این‌که چند صفحه کاغذ روی میز کسی که انگشتانش را بی هدف روی صفحه کلید می‌رقصاند بیاندازم و توی دفتر اداره‌ام به جان کارمندها غر بزنم که بجنبند و کلی کار سرمان ریخته؛ یا به درد هر فعالیت دیگری که سر هر یکی از این هفت میلیارد و هفتصد و هفتاد و نه میلیون و خرده‌ای‌تا انسان خردمند دیگر گرم آن است و به واسطه‌اش نقش خود را در جلو راندن این بی‌معنای بی‌هوده عظیم ایفا می‌کند. وجود من آن‌قدر اضافه و بی‌هوده است که به درد انجام چنین کارهایی هم نمی‌خورد. بی‌هوده‌ترین بی‌هوده‌ترین‌ها.



اینرسی وجودی من آن قدر بالاست که حتی در علم فیزیک به عنوان عنصر نامطلوب شناخته خواهم شد. اینرسی وجودی من آن قدر بالاست که هیچ جنبشی و تغییر و تحولی در ذرات سیستم یا محیط اطرافم به وجود نمی‌آورم. من با شرم و سرشکستگی سرعت‌گیر آنتروپی و مانع وقوع بی‌نظمی و آشوب تا سر حد برقراری تعادل در جهان هستم (و خب چند دقیقه به این قضیه فکر کنید: جهان نه‌تنها برخلاف گفته الهیون منظم نیست بلکه با سرعت و اشتیاق هر نظم موجودی را به هم می‌زند – و هر ارگانیسم منظمی را پدید می‌آورد النهایه به سرعت و شدت افزایش بی‌نظمی اضافه می‌کند – و همه‌چیز را به هم می‌ریزد تا - لااقل بر طبق برخی فرضیات و نظریات - در نهایت همه‌چیز به تعادل برسد: انرژی هر دو ذره‌ به تصادف انتخاب شده‌ای با هم برابر باشد - چرا ما برای رندم یک واژه معادل نداریم؟ این فرهنگستان زبان و ادب فارسی چه غلطی می‌کند؟ - و نظم به منتها الیه ممکن خود برسد و احتمالا همین‌جاست که همه‌چیز تمام می‌شود، همه‌چیز به همان حالت که هست باقی می‌ماند، هیچ واقعه‌ای رخ نمی‌دهد و تاریخ و هستی و زمان و همه‌چیز به پایان می‌رسد و جهان هستی می‌شود یک عکس، یک لحظه، یک هم‌چین چیزِ خیلی خیلی خیلی بزرگ). هذیان‌هایی می‌نویسم که حوصله خودم را هم سر می‌آورد، از پس این‌که کلمات را به ترتیبی پشت هم بچینم که روایت جذابی از ماجرایی واقعی باشد یا گزارشی انتزاعی از رویدادی خیالی عاجزم؛ اهمیتی هم ندارد که آن آقای بزرگ هیکل با ریش انبوه و هیبت خیره کننده‌اش استعاره زخم و مرکب و کلمه را این‌طور صورت بندی کرده است که برای دست یافتن به عمق زخم‌ها باید از چرک و عفونت سطح گذشت و همه را بیرون ریخت؛ کدام زخم، کدام چرک، کدام عفونت، کدام عمق، کدام تیغ، این‌ها دیگر چیست؟ زخمی هم اگر روی بدن من باشد، چنگ گربه‌های چموش و گشنه خیابان است و لبه شکسته لیوان و آن‌ها هم عرض یکی دو روز ترمیم می‌شوند و در تمام این یکی دو روز ناهمواری بی‌رنگی باقی می‌مانند، آخر من اصلا خونی در رگ‌هایم باقی نمانده، چیزی توی این رگ‌ها جریان ندارد که حالا بخواهم پشت ماشین تایپ بنشینم و خون‌ریزی کنم عمو هم عزیز. خون را تو داشتی. آن قدر زیاد داشتی که آخرسر به جای کاغذهای ماشین تایپت روی دیوار و پنجره و میزتحریرت ریختی. من اطلاعات بی‌ربط و پراکنده و کم و زیادی که دارم چاره هیچ چیز نیست و روز بعد روز کم‌رنگ‌تر می‌شود. من هیچ گره‌ای را باز نمی‌کنم و هیچ گره کارآمدی نمی‌اندازم.



با این حال نمی‌فهمم چرا کماکان اجازه وجود داشتن‌ام لغو نمی‌شود و چرا این تکه‌ها هنوز به هم چسبیده‌اند.

۱۳۹۹/۲/۲

۱۳۵. آرزوی پرواز

دکمه‌های پیراهن را باز گذاشته بود. باد زیر چین‌های پیراهن‌ش می‌پیچید، انگار لابه‌لای تار و پود پرِ بال یک پرنده.

روی میز گوشه بالکن، روی کاغذ پاره‌ای نوشته بود:«برخاستن بی‌انگیزه، بیداری بی‌برنامه، خفتن بی‌رویا». کلمه‌ها پشت کاغذ جا انداخته بودند. بعد هم لابد رو کرده بود به کونه‌ی سیگارِ حالا روی زمین لهیده و اضافه کرده بود:«هرچند توضیحی بدهکار نیستم».

صدای زوزه باد که قشنگ در گوش پیچید و جاگیر شد، فکر کرد «این یکی آرزو برآورده شد، تنها آرزو»

۱۳۹۹/۱/۳۱

۱۳۴. به قول آن آقای پدر در فیلم انگل بهترین برنامه هیچ برنامه‌ای نداشتن است

برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که به‌جای اضافه وزن، کم‌بود وزن داشته باشم و نصف شب‌ها به سقفی که در تاریکی گم شده خیره بمانم تا خواب به سراغم بیاید؛ مثل زنی که روی تخت دراز کشیده تا شوهرش از روی آسفالت خیابان‌ها به خانه برگردد و وقتی مرد توی آشپزخانه تنها غذا می‌خورد، روی تخت تنها خوابش ببرد اما از آخرین باری که درست و به موقع خوابیدم آن‌قدر می‌گذرد که نمی‌توانم تخمین بزنم کی بوده. درست و به موقع خوابیدن. وقت درستی برای خوابیدن وجود دارد؟ موقع خواب؟ یک زمانی می‌گفتند باید ساعت نه شب بخوابیم، بعدتر شد ده، بعدتر شد دوازده، بعد یک اما هرگز کسی به ما نگفت حالا ساعت سه نصف شب – ساعتی که دقیقا احساس می‌کنی در میانه‌ی شب، در عمق شبانه روز قرار داری – وقت خواب است و اجازه داریم تا شروع چه‌چه پرنده‌ها یعنی حوالی چهار و سی دقیقه صبح بیدار بمانیم. کسی به ما این اجازه را نداد و ما هم فکر کردیم اجازه‌ش را نداریم و هیچ آدم درست و درمانی (و لطفا یکی به من بگوید این درست و درمان‌ها دقیقا چه کسانی هستند؟ همان بچه‌های مردم که حالا بزرگ‌تر شده‌اند؟ همان‌ها که برای خودشان کسی هستند در مقابل ما که برای خودمان هیچ‌کسی نیستیم؟) این وقت از شبانه روز کپه مرگ نمی‌گذارد، کماکان در بیست و سه سالگی و حتی بعدتر، در سی سالگی و سی و چند سالگی همین طور فکر کردیم.

این احتمالا عاقبت کودکی است که سقف آرزوهای پدرِ دل‌باخته‌ی قانونِ روزگاری راننده تاکسی و روزگاری ساندویچ‌پیچ‌اش کارمندی بوده. این احتمالا عاقبت کودکی است که با کمال میل و رضایت خاطر به‌جای مادرِ در بحبوحه‌ انقلاب و تثبیت پایه‌های قدرتِ حکومت جدیدْ نوجوان‌اش، شاگرد ممتاز همیشه درس‌خوان مدرسه بوده و به جای مادرِ به‌خاطر تحقیقات محلی از دانشگاه بازمانده‌اش سر جلسه کنکور دل پیچه گرفته، بیست دقیقه زودتر برگه را تحویل داده و تا خانه سیگار دود کرده است تا چند ماه بعدتر وقتی توی چشم‌های استاد نگاه می‌کند بفهمد چه‌‌قدر از مدرسه متنفر بوده و چند سال بعد ببیند به‌جای تمام آن دوازده سال، این پنج سال گند تا زیر حفره بینی بالا آمده و با خودش فکر کند این همه تلافی آن میل و اشتیاق آمیخته به اجبار بوده.

 این احتمالا عاقبت کودکی است سر سفره قاطی برنج فحاشی پدرش به مجری اخبار را قورت داده، جای آواز لب‌های بی‌صدای مادرش را وقت سابیدن ظرف‌ها خوانده و سینه‌اش با عطر رنگ فشره و گوگرد و فلفل و آتش و خون انباشته شده.

 برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که بعد از پنجاه و دو هفته روان‌درمانی، کماکان صورتم باغچه‌ی بادمجان‌هایم باشد و پهلوها و دنده‌هایم فرودگاه هوک‌هایم باشند و اولْ سرزنش‌گر خودم باشم و یقه‌ام را بگیرم؛ این احتمالا عاقبت نوه‌ی دو ارتشی بودن است؛ عاقبت رعیت بودن زیردست اربابی که چله تابستان، کله ظهر با تیپا در کون بیل می‌دهد دستت تا خاک را از این کپه رو آن کپه بریزی و وقتی چشمانت سیاهی رفت و پس افتادی زیر گوش‌ات می‌خواند تو که می‌دانی نباید زیر آفتاب کار کرد.

اصلا یادم نیست بیست و سه سالگی قرار بود چه شکلی باشد (کی قرار بود چه شکلی باشد؟ پنج سالگی، ده سالگی، هفده سالگی، بیست سالگی یا بیست و دو سالگی؟) اما این تصویر با هیچ شکلی سازگار نیست. این تصویر یک هیچ پراکنده است که رفته رفته چروکیده‌تر می‌شود و مثل قرص نفتالن لابه‌لای لباس‌ها و پتوهای چپیده توی چهار متر مربع انباری تاریک و نمور هر روز از روز قبل کوچک‌تر می‌شود، هر لحظه به ترس‌هایش شبیه‌تر می‌شود و مثل کاغذ زیر کاربن، خط به خط، ناخواسته و بی اختیار والدینش را تکرار می‌کند؛ چهار نعل از خودش می‌گریزد - و هیچ نمی‌داند خودش چه چیزی‌ست، چه کسی‌ست، سرگردان می‌گریزد - و همه‌چیز را میانه‌ صحرا رها می‌کند تا زیر شن‌های برخاسته از طوفان دفن شوند و فراموش.

 برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که نگارش جملات را فراموش کنم و دایره لغاتم آب برود و شپش ته جیبم قاپ بیاندازد و صدای آبشار را فراموش کرده باشم و رنگ رنگین کمان را به خاطر نیاورم و روستای رویاهای کودکی‌ام، شهر کوچک و جاده‌خاکی و بی‌آب و برقِ به آتشِ مشعل نورانیِ صنعتی نشده‌ رویاهای نوجوانی‌ام، شهر متروک و مخروبِ غبار آلود به خاکستر نشسته و زرد-آسمانِ جوانی‌ام باشد و وقتم را برای نوشتن جمله‌های بی سر و تهی بگذارم که ده‌تایی یک شاهی و صدتایی صنار و هزارتایی یک خروس قندی و صد هزارتایی یک نخ سیگار نیارزند و اول تا آخر ناله شب‌گیر و نک و نال باشند.

برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که جان بکنم برای سی چهل سالگی برنامه‌ای نداشته باشم که آن روزها از این بساط‌ها نداشته باشم.
 
حالا در بیست و سه سالگی دنبال چاقویی می‌گردم که فضا-زمان را بشکافد و مرا از این واقعیت موجود به واقعیت موجود دیگری ببرد که برنامه‌ام در آن‌جا انتشار این چند صد کلمه ساعت سه بعد از نیمه شب نباشد.

۱۳۹۹/۱/۲۹

۱۳۳. برای نوشتن این عنوان هم نزدیک بود به نمایش‌گر خیره شوم و توی خالی غوطه بخورم

عصر که روی تخت دراز کشیده بودم و کلمات پشت سیاهی پلک‌هایم می‌رقصیدند باید تن لشم را جمع می‌کردم و می‌نوشتم. آن وقت دیگر نمی‌نشستم به این‌قدر به صفحه خالی خیره شوم تا احساس کنم پشت کره چشم‌هایم را کاردک می‌کشند و توی خالی کش آمده از پس سر تا پیشانی غوطه نمی‌خوردم به دنبال جماعت کلماتی که همین چند ساعت پیش قرنطینه را شکانده بودند و هجوم آورده بودند توی شیارهای مغزم، پشت پلک‌ها ازدحام ایجاد کرده بودند و دیگر فرصت نمی‌کردم به خاطر بیاورم عادت دارم همه‌چیز را پشت گوش بیاندازم و اگر فوتبالیست بودم – هرچند نمی‌توانم فوتبالیست باشم آن‌قدر ریه‌هایم را با سیگار شستشو داده‌ام و آن‌قدر در هدایت توپ با پا بی‌عرضه‌ام و راستش را بخواهی هربار قرار شده به بهانه‌ای وسط زمین دنبال توپ بدوم و توپ چهل تیکه را لگدمال کنم خودم را گم کرده‌ام؛ یعنی نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام، چه کسی هستم، چرا آن‌جا هستم و باید چه کار کنم – حمله را به دقیقه نود و یک واگذار می‌کردم، آن هم در مسابقه‌ای بدون وقت تلف شده و دیگر مثل حالا کرم‌های سیاه و لزج از دیواره بطن چپ به دهانه آئورت نمی‌خزیدند و از آن‌جا صاف نمی‌رفتند پشت سیبک گلو و صعود نمی‌کردند پشت گونه‌ها و نمی‌خزیدند در کاسه چشم و نفوذ نمی‌کردند به بادامه‌ی مغز و پخش نمی‌شدند در شیارهای قشر مخ و توی سر من نمی‌لولیدند و مرا مجبور نمی‌کردند غر بزنم و چیزهایی بنویسم که قصد نوشتنشان را نداشته‌ام (راستش را بخواهی این‌ها همیشه راهی برای بیرون آمدن از حفره پری‌کاردیال قلب پیدا می‌کنند و بعد از آن یا مثل حالا سراغ یکی از سرخرگ‌ها می‌روند یا جذب جریان الکتریسیته سلول‌های عصبی می‌شوند و از مسیری که عصب واگ برایشان فراهم کرده اسب تورین را از دیوار مغز رد می‌کنند اما من دلم می‌خواهد این‌طور فکر کنم) ولی عصر روی تخت دراز کشیدم و به کش و قوس آمدن کلمات پشت سیاهی پلک‌هایم خیره شدم و خواب بی‌خبر زیر پلک‌هایم دوید و پرده صحنه نمایش را پایین کشید و مرا با خود برد تا من حالا بنشینم و به این فکر کنم که چه موجود تنبل و به دردنخوری هستم و نوشتن چند صد کلمه‌ی بیهوده را چه‌قدر طول می‌دهم و ای کاش هرگز سر کلاس اول دبستان نمی‌نشستم و خانم فکرآزاد الفبا یادم نمی‌داد و هرگز سر کلاس سوم دبستان نمی‌نشستم و خانم ابوالحسنی هر هفته یک انشاء مشق نمی‌کرد و ای کاش هرگز با فعل نوشتن آشنا نمی‌شدم.

عصری باید می‌نوشتم. آن وقت جای این خودخوری‌ها چند دقیقه‌ای خر برم می‌داشت و از خودم رضایت داشتم و خودم را برای خودم لوس می‌کردم و حالا هم منتظر بودم ببینم داگی جونز بالاخره کی قرار است بفهمد مامور ویژه دیل کوپر است و به این فکر می‌کردم که راه بلک لاج و وایت لاج را از کجا می‌توانم پیدا کنم. عصری باید می‌نوشتم.

۱۳۹۹/۱/۱۲

۱۳۲. به گور رسید

    «بابا مرده؟»

    از روی تخت پایین پریدم، نگاه کردم به پدر که در آشپزخانه نشسته بود و بی‌خیال همه‌چیز کتاب می‌خواند و چای هورت می‌کشید. منتظر ماندم تا مکالمه‌اش تمام شود و چند ثانیه بیش‌تر لفت دادم مگر پدر بی‌خیال ته مانده پنجاه و سومین لیوان چای شود و بعد وارد اتاق شدم. گوشه نزدیکی پیدا کردم، نشستم و به بهت اندک و کم‌رنگ چهره‌اش را زیرچشمی پاییدم. از روی طرح پشتی چشم برداشت، گردنش را صاف کرد، به ساده‌ترین صدا، مونوتن‌ترین لحن گفت:«بابام مرد». 

    نه ساله بودم. مدارس به علت بارش برف و برودت هوا یک هفته‌ای تعطیل شده بودند. بار و بندیل بستیم رفتیم کرج که پیرمرد زن‌مرده تنها نباشد. پشت در که رسیدیم راهمان نداد داخل. داشت می‌رفت جایی. سگ سیاه زمستان، سرمای استخوان سوز، اواخر شب، داشت می‌رفت جایی. با یک لا پیراهن و ژیله پشمی ایستاده بود جلوی در مجتمع و در خانه‌اش برای دختر و نوه‌هایش بسته بود چون داشت می‌رفت جایی. ترمز دستی پیکان بابا یخ زده بود. من و مامان از بقالی سر کوچه آب‌جوش گرفتیم. ایستاده بود جلوی در و داشت می‌رفت جایی. پیکان بابا روشن نمی‌شد. من و مامان و یکی از جوان‌های رهگذر محله هل دادیم. راه افتادیم که برویم. برایش دست تکان دادم. ایستاده بود جلوی در با یک لا پیراهن و ژیله پشمی و زل‌زل نگاه می‌کرد و جایی می‌رفت.

    دو سال قبل‌تر، مادربزرگ که هنوز نفس می‌کشید و درد سرطان رحم هنوز هوای روی بادبادک‌ها نشستن را به سرش نیانداخته بود، دقیقا همین‌جا تکیه داده بود که دست انداخت و ظرف کوچک دل‌های مرغ کبابی مادربزرگ را کوفت کرد. هنوز گوشت در دهانش بود که دستور داد زن، مادربزرگم، پرتقالی برایش پوست بگیرد و سرم روی زانوی مادربزرگ بود، گوشم به داستان او که تشر زد حالا وقت قصه نیست، می‌خواهد چرتی بزند و من هم بهتر است بخوابم.

    همین‌طور که در آغوشم گرفته بودمش فکر می‌کردم این‌ها پررنگ‌ترین خاطرات من از پدر اوست. ناراحت مرگش نیستم. اصلا به مردنش احساسی ندارم. منظم نفس می‌کشید. زیر لب، انگار نگران باشد جز من دیوار و پشتی و بخاری هم صدایش را بشنوند گفت: «هیچ احساسی ندارم». چای نخواست، آب نخواست، نان نخواست. سه چهار سال پیش برای مرگ همسایه غصه‌دار بود؛ٰ امروز پدرش مرده بود و اشک نمی‌ریخت. 

    منصور بالاخره مرد. بالاخره یک بار واقعا نفس در سینه‌اش حبس شد، پشت گلوی‌اش ماند، بالا نیامد. بالاخره یک بار افتاد و واقعا نتوانست برخیزد. بالاخره یک بار قلبش واقعا ایستاد و دیگر نتپید. حالا دیگر نگران زنگ خوردن‌های بی‌وقت تلفن خانه نیستم. نگران گند دیگری که بالا بیاورد. نگران لرز مادر، غصه‌اش. منصور خوش‌شانس بود. وقتی مرد که کرکره جهان را پایین کشیده‌اند. حالا که هیچ‌کس نمی‌تواند مجلس ترحیمی برایش ترتیب دهد مرد تا خاکسپاری خلوتی نداشته باشد. تا کسی نبیند دخترانش نمی‌گریند، نوه‌هایش با هم می‌گویند و می‌خندند. منصور مرد و حالا از منصور گندیدگی خاطراتش باقی مانده و روان کاردآجین شده فرزندانش، نوه‌هایش، فرزندان همسر دومش، همسر سومش.

    تا پایان روز هرکسی برای تسلیت زنگ می‌زد، این سمت و آن سمت خط لای حرف‌های می‌چپاندند:«ببخشیدش»

۱۳۹۹/۱/۸

۱۳۱. برای زارمحمد تنگسیری، دلاور دواس

    زار محمد نمی‌دونم کجا رفتی، چی کاره شدی و عاقبت شهرو و سهراب و منیژه چی شد زار محمد. منیژه و سهراب اگه برای بچه‌هاشون تعریف کرده باشن و بچه‌هاشون برای بچه‌هاشون و بچه‌های بچه‌هاشون برای بچه‌هاشون گفته باشن که زار محمد دلاور که دوش به دوش رییسعلی، که حالا دیگه هیچکه یادش نیست کی بود و چی کار کرد و فقط تک و توکی این طرف و اون طرف اسمش شنیدن و شایدم برخی یادشون باشه که وسط کتاب تاریخ مدرسه یه اسمی هم از رییسعلی اومده بود، ده پونزده‌تا انگلیسی و هندی که زده هیچ حق چهارتا مال حروم‌خور از همه‌جا بی‌خبر هم گذاشته کف دستشون و شده شیرمحمد، حالا باید دل همه اون بچه‌ها خون باشه که جدشون زیر بار ستم و ظلم نرفت که هیچی به هیچی. زار محمد نیستی ببینی که ظلم کم نشد که نشد هیچ، چارتا مفت‌خور حروم‌بر بندری چهل‌تا شدن و زاییدن و زاییدن و حالا دیگه نمی‌شه مفت‌بر حروم‌خور رو از حسابی نون بازوخور تشخیص داد زار محمد.

    تهش که چی زار محمد؟ تو مارتین گرفتی دستت گذاشتی بیخ پهلوی اون حروم‌خور دغل که تکیه زده بود جای پیغمبر و کاغذ دروغکی می‌نوشت و نجاست وجودش رو ریختی زمین، ما چی کار کنیم زار محمد؟ ما که نه مثل تو می‌تونیم گاومیش رام کنیم، نه مثل تو زهله داریم گرمی دست بگیریم و لاشه سرد کنیم، نه اگه زهله‌ش رو داشتیم عرضه‌اش بود، نه اگه عرضه‌اش بود تو رسم و مراممون می‌گنجید و نه اگه تو رسم و مراممون می‌گنجید زار محمد، در دکون سیاه‌دل بد‌دهنش به رومون باز بود و تفنگچیاش از سر راهمون کنار می‌کشیدن. زار محمد همون بهتر که گذاشتی رفتی و دواس رو ول کردی و آواره شدی زار محمد. تو غربت دست سردی خاک دادنت زار محمد اما آدم تو دست سرد خاک غربت باشه بهتره از اینکه چشش واز باشه و ببینه دارن مالش رو می‌برن و ناموسش رو می‌زنن و خودش رو خر می‌گیرن و باز هیچ گهی نخوره و نتونه بخوره زار محمد. اگه بودی می‌دیدی که زیر بار زور نرفت و خون کردی که زور و ستم نشه و حالا چه ظلمی دارن می‌کنن بد جور دق می‌کردی زار محمد.

    زار محمد تو زیر بار ستم نرفتی که چارتا بی‌خاصیت مثل من اسمت رو به شانس از داستانای یه بوشهری یاد بگیریم و مثل مردم بندر دست‌مریزادت بگیم تو دلمون و ته ذهنمون بمونه یه تنگسیری بود زارمحمد تنگستونی از دلوارای دواس که فلون کرد و بهمون شد و نقلت رو برای چارتا بی‌خاصیت‌تر از خودمون بگیم و خودمون قلاده ظلم به گردنمون هی بسپاریم به تیغ برهنه‌ی عباس و دل‌خوش کنیم به حسابرسی قیامت که به قول خودت کدوم قیامت؟ قیامت کار تو بود.

------------------------------------------------------------------------------
اگر احیانا به یاد ندارید یا نمیدانید، زار محمد شخصیت داستان تنگسیر - که روایت واقعه مهمی در سرگذشت اوست - از صادق چوبک است.

۱۳۹۸/۱۲/۲۸

۱۳۰. خب، که چه؟


بابت تولد خوشحال بودن احتمالا نوعی مکانیسم دفاعی است برای نادیده گرفتن اولین و پایدارترین تجربه از جهان: اضطراب. احساسی که در تمام ذرات تجربه هستی رخنه میکند و با صدها چهره همواره همراه انسان است. بابت تولد ناراحت بودن احتمالا برخاسته از تمنای کنترل است: افسوس بابت حضور در جهانی که آنطور که میخواهیم نیست، آنطور که میخواهیم پیش نمیرود و عدم پذیرش این نکته که خیلی چیزها از اختیار ما خارج است) اگر اصلا چیزی در اختیار ما باشد(؛ اولین و سادهترینشان همین زاده شدن خودمان.

من تعلیق و سقوط آزاد را پشت سر گذاشتم، تنبانم به کابین چرخِ فلکی بند شد، چرخیدم، پایم را روی زمین گذاشتم، به جادهای زدم که مه گرفته است، زانوهایم از حرکت ایستادند، گام برداشتم و زیر پایم بهجای زمین سفت دره بود، سقوط کردم، استخوان پا شکاندم، روی ساحل دریای امید لمیده خشکیدن دریا را به نظاره نشستم، سپر انداختم، بارها روی نقطه ویرگول گذاشتم،ترسیدم، لرزیدم، عقب کشیدم، به دیوارههای چاه دست انداختم به سوی دهانه چاه، از کلاغهای سیاه زیر درختان پناه گرفتم، استخوان ساق را دادم سگهای سیاه مزه کنند، پای آتش شاخه خشکها ایستادم، دستانم را دور صدها جرقه کاسه کردم که خاموش نشوند و باد همیشه کوچکتر از درزهای انگشتانم بود
     
حالا خوب میدانم که ریدنی اگر در کار این دنیا باشد نه برای ما، که به ما و روی ما است. حالا گمان میکنم علیالسویگی در من زاده شده و رشد پیدا میکند و "چه فازی است علی السویگی". اضطراب ازلی ابدی علی السویه است. سر خود بودن جهان علی السویه است. آرزوها، آرزوها، آرزوها علیالسویه...

حالا نفس میکشم برای پیدا کردن زوایای باقی مانده، برای جمع کردن چوب خشک، به دنبال جرقهای و شعلهای که دستانم را دورش  کاسه کنم، زنده نگاهش دارم، شعلهورش کنم، به شعلهها نگاه کنم و آن وقت فکر کنم که میارزد به جدال ابراهیم رفتن؟