۱۳۹۹/۲/۲۲

۱۳۸. ‏کی ‏گفت ‏بذاریش ‏رو ‏هارد؟

تو بهتر از من می‌دانی که جهان جای سختی شده. من هنوز به اندازه یک نوجوان پانزده ساله دوست دارم اولین اجراهای ووداستاک را ببینم و هنوز دوست دارم بخشی از جنبش ۶۸ یا ادامه آن باشم؛ هنوز هم دوست دارم یکی از نویسندگان دهه چهل و پنجاه شمسی ایران باشم توی دست و پای شاهکار نویس‌های ادبیات معاصر فارسی بلولم، یا یک‌جایی در امریکا گوشه جاده اتواستاپ بزنم و قبل از تاریک شدن هوا روی چمن‌ها شعرهای تازه‌ گینزبرگ و بقیه نسل بیت را بخوانم اما این چیزها دیگر امکان ندارد. نه آن روزها دوباره بر می‌گردند نه انگار چنان آدم‌هایی دوباره ظاهر می‌شوند؛ تو بگو انگار ملخ تخمشان را خورده.

گمان می‌کنم دیگر نمی‌شود اگر یک روز از زندگی خسته شدی بار و بندیل جمع کنی بخزی توی یک روستایی، شهر کوچکی، بیرون از کشورت حتی - در لبنان مثلا یا چه می‌دانم یک گوشه از اروپا - آلونکی دست و پا کنی برای خودت و سراغ یک زندگی آرام و ساده بروی، صبح‌ها توی خیابان قدم بزنی، ظهر سراغ یکی از قهوه‌خانه‌ها بروی برای ته‌بندی، بعد سراغ جنگلی، دشتی، دریایی، تکه‌ای از طبیعت خلاصه، عصری وقت برگشتن هم مجله‌ای و کتابی از دکان آقای طهوری بزنی زیر بغل و بعضی شب‌ها توی چای‌خانه کوچک محل گلویی تازه کنی؛ بی آن‌که ترس برت دارد شکمت را چه گونه سیر کنی یا از فناوری دنیای جدید عقب بمانی یا اخلاق و رفتارت با فلان مردم نخواند و آواره صد شهر نشوی و نزایی زیر زندگی.

این پدرسگ‌ها دروغ می‌گویند که پیشرفت زندگی‌ها را ساده کرده و اگر به گذشته برگردی تاب و تحملش را نداری. می‌خواهند امروز را بزک کنند که یادمان برود چه شیره‌ای از جانمان کشیده می‌شود وگرنه که کدام راحتی وقتی تا خودت را پیدا می‌کنی سگ‌دو می‌زنی و سگ‌دو می‌زنی و یک جایی اصلا نمی‌توانی حتی سگ‌دو بزنی چون شرایط سگ‌دو زدن هم نداری و سگ‌دو می‌زنی و یک لحظه آسوده نمی‌شوی و نمی‌توانی بشقاب را کنار بزنی بگویی میل ندارم، بخورد توی سرش، بگویی ممنون، سیر شدم حالا می‌روم به بقیه کارهایم برسم. قاطی سم شربت آلبالو می‌ریزند و به‌به چه‌چه به راه می‌اندازند. زپلشک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر