نگران
نباشید؛ جای من خیلی راحت است. آخرین باری که انقدر راحت بودم هشت سال داشتم، خانه
خاله مهین مهمان بودیم و ساجده که رخت خوابها را توی کمد دیواری میچید، از لای
دست و پا جستم روی یک تشک توی کمد دراز کشیدم بعد هم چهارتا تشک، دوازدهتا بالشت
و پنجتا پتو چیده شد روی من. هیچ دو دقیقهی آسودهتر و راحتتری را در زندگی به
خاطر ندارم. از خوابیدن با پتوهای بزرگ مادربزرگ که نمیتوانستی زیرشان شکمت را
بخارانی چون انقدر سنگین بودند که نمیتوانستی دستت را تکان بدهی هم لذت بخشتر
بود. اگر ساجده نمیترسید که بمیرم و بعد خاله مهین سرزنش کندش که دیدی بچهی خاله
سودابه را کشتی و حالا که خاله سودابه را عزادار کردهای دیگر برایت قرمه سبزی نمیپزم
و دستم را نمیگرفت و به زور از لای پر و پنبه بیرون نمیکشید، من بیرون بیا
نبودم. از آن روز به بعد همیشه به قرصهای نفتالن حسودی میکردم. چون قرصهای
نفتالن میتوانستند تا آخرین لحظه عمرشان زیر دهها تشک و بالش و پتو لحاف و ملحفه
جا خوش کنند و از فشار آنهمه پر و پنبه لذت ببرند. لذتی که با هیچ لذت دیگری در
جهان قابل قیاس نیست. من البته هرگز یک
قرص نفتالن را از نزدیک ندیدهام اما خوب یادم هست خانه قدیمی عمه منیر همیشه یک
بویی میداد و یک بار که یواشکی از مادر پرسیدم این بوی چیست گفت بوی نفتالن است و
وقتی پرسیدم نفتالن چیست گفت یک قرص است که بین لباسها و تشکها میگذارند که بید
آنها را نخورد. من البته نمیدانستم چرا بید باید لباس آدمها را بخورد و از لخت
بودن آدمها چه سودی میبرد یا نمیدانستم چرا باید رختخواب آدمها را بخورد و از
بیخوابی آدمها و یخ زدن آنها بدون پتو چه چیزی عایدش میشود و خیلی ناراحت بودم
که این بید انقدر موجود مردمآزاری است و نمیفهمیدم که چرا بید باید لای لباسها و
پتوها که غذایش هستند، به دنبال یک قرص بگردد و آن را به پتو ترجیح بدهد؛ چون هیچ
قرص خوشمزهای در جهان وجود ندارد و من آن روزها هر کاری میکردم که قرص نخورم و
نمیفهمیدم یک قرص چرا باید بوی انقدر زیادی داشته باشد، مخصوصا یک قرص قاتل که
علیالقاعده باید یواشکی کار کند و نظر کسی را به خودش جلب نکند و تنها قرص بوداری
که من دیده بودم قرص ویتامین ب بود که میگفتند برای زنده ماندن و قوی بودن لازم
است که تازه آن هم بوی انقدر زیادی نداشت؛ اما چون بچه کم حرفی بودم و چون هوای
خانه عمه منیر آنقدر سنگین بود که آدم نمیتوانست نفس بکشد و چون مادر خسته بود و
تمام حوصله و توانش را داشت خرج میکرد که به صورت عمه منیر و دخترهایش بخندد و
زیرکانه پاسخ حملات پارتیزانی و ناشیانه آنها را بدهد، زبانم را توی دهانم نگه
داشتم و چیزی نپرسیدم. بعدتر در خانه خودمان اما طاقت نیاوردم و مادر همینطور که
به بلاهت شیرین کودک نادانش میخندید گفت بید یک جور حشره است مثل سوسک و پشه و
مگس و قرص نفتالن را هم نمیخورد و قرص نفتالن بوی زیادی دارد چون بخار میشود و
بیدها را بخار نفتالن میکشد یا دور میکند. ترسیده بودم که بوی نفتالن ما آدمها
را هم میکشد و نکند من هم حالا کمی مرده باشم و نکند عمه منیر آنقدر بوی نفتالن
را توی دماغش کشیده که حالا یک جنازه است که راه میرود و اصلا به خاطر همین که
مرده است چنین رفتارهای غیرآدمیزادگونهای دارد و کم مانده بود دامن مادرم را
بگیرم و گریه کنم که دیگر خانه عمه منیر نرویم چون اگر عمه منیر بخواهد من و مادر
و پدر را با بوی قرص نفتالنی که لابهلای وسایل انبارش قایم کرده بکشد چی؟ مادر
اما میگفت بوی نفتالن برای ما آدمها هم بی ضرر نیست و نباید برویم سراغش و بو
بکشیم و مثلا صدرا، پسر خاله ساره، یک بار وقتی خیلی کوچکتر از حالایش بوده یک
قرص نفتالن را بو کشیده و پس افتاده و بیهوش شده و خاله ساره با هزار بدبختی و نگرانی،
آنقدر که داشته میمرده، به بیمارستان بردهاش و آنجا حالش بهتر شده اما مقدار
کم آن مثل همان اندازهای که در خانه عمه منیر بو کشیدیم ضرری ندارد. برای من عجیب بود که جامد چه گونه به گاز تبدیل
میشود؛ چون هرگز چنین چیزی را به چشم ندیده بودم اما هنوز نیازی به این نداشتم که
توصیف مرحله به مرحله یک فرایند را بدانم و اگر اشکالی آن وسطها پیدا نکنم،
بپذیرمش. به همین خاطر خیلی سریع برایم بدیهی آمد که قرص نفتالن بین لباسها و
پتوهای انباری کوچک خانه عمه منیر آهسته آهسته کوچک و کوچکتر میشود و خودش را
نابود میکند تا بیدها نابود شوند تا پتوها و لباسها نابود نشوند و عمه منیر اینها
که چادری هم بودند لخت به بقالی نروند و زمستانها بدون پتو یخ نزنند. یک جور عملیات
انتحاری اجباری که فقط دل آدمهای خبیثی مثل عمه منیر به آن رضایت میداد
آن
روز صبح وقتی ساجده دست لاغر و استخوانیام را با یک دست و پای ظریف و شکنندهام
را با دست دیگر گرفت، کشید و بیآنکه در آغوشم بگیرد روی زمین انداخت و هلم داد
توی دستشویی که دست و صورتم را آب بزنم و سر حال بیایم، فقط از بزرگترین لذت
زندگیام محروم نشدم. آن واقعه خاستگاه ترومای روانی سنگین و پیچیدهای بود که سالهای
بعد زندگی، مرا همراهی میکرد. از آن روز به بعد دیگر روی هیچ تشک و مبل و متکایی
راحت نگرفتم و در هیچ آغوشی احساس امنیت و آرامش نداشتم. همیشه منتظر بودم کسی دست
و پایم را بگیرد و مرا از روی این صندلیهای راحت بلند کند و از توی بغل آدمهایی
که میان بازوانشان محکم فشارم میدادند اما فشارشان هرگز به اندازه فشار تشکها و
پتوهای خاله مهین نمیشد و آنقدر نرم نبود، بیرون بکشد و بگوید الان میمیری
بدبخت. این شد که دیگر برای خانهام مبل و صندلی نخریدم، توی اتاق خوابم نه تخت
گذاشتم نه تشک و شبها روی موکت خوابیدم. دوستدخترهایم یکی بعد از دیگری مرا ترک
میکردند و دلیل مشترک همه آنها این بود که میل و اشتیاق و محبت تنانه را با بیتوجهی
به مقولهی مهم و حیاتی آغوش از خودم و خودم به جهنم درک از آنها دریغ میکنم و
هیچکدام هم نفهمیدند من در تمنای یک آغوش آرام میسوزم و حاضرم برای یک آغوش خوب
دست به چه کارها که نزنم اما تقصیر ساجده است که آن بلا را سر من آورده و حالا من
نمیتوانم از هیچ آغوشی بدون اضطراب و ترس لذت ببرم و فکر نکنم همین حالا یکی قرار
است مرا از این آغوش بیرون بکشد و هلم دهد توی دستشویی تا دست و صورتم را بشویم و
سر حال بیایم و بعد که با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون میآیم هرچقدر تلاش کنم
نتوانم دوباره خودم را بین تشکها جا کنم و به خاطر همه اینها ترجیح میدهم عطایش
را به لقایش ببخشم و از خیرش بگذرم چون شر بزرگتری دارد. یک بار هم که خواستم این
قضیه را برای یکیشان توضیح دهم، اوضاع بدتر خراب شد که ساجده کدام سلیطهای است و
من بیشرف پدرسگ خجالت نمیکشم به آدمی که ادعا میکردم دوستش دارم میگویم تشک و
تخت خواب و خاک بر سرش کنند که وقتش را با آدم جندهبازی مثل من که زنها را مثل
تشک میبیند تلف کرده و لابد پستانهایش هم برای من حکم بالش را داشته و آقا را
تحویل بگیر که حالا پر رو پر رو ایستاده و میگوید فلان زنیکهی فلانکاره آغوشی
بهتر از او داشته و دو قورت و نیمش هم باقی است و بروم گم بشوم چون لیاقتم همان
ساحرهها هستند که آغوششان خیر است و وقتی هم به شوخی گفتم آخر توی خانه خودم که
نمیتوانم گم بشوم یک سیلی خواباند زیر گوشم و پوشیده نپوشیده با چشمهای اشک بار
از خانه زد بیرون و هرگز دوباره ندیدمش. من البته از این بابت خیلی ناراحت شدم. با
هیچ دختر دیگری به اندازه او راحت نبودم و همان وقتها به این فکر میکردم که شاید
ایده بدی نباشد برای اتاق خواب یک تخت جفت و جور کنم که بیچاره وقتهایی که پیش
من است روی زمین نخوابد و استخوانهایش خشک نشوند. در واقع به نظرم فهمیدهترین
دختری بود که در تمام عمرم دیده بودم و اصلا برای همین خواستم قضیه آغوش و خانه
خاله مهین و رفتار ساجده را برایش توضیح بدهم و نظرش را برگردانم و به ماندن راضیاش
کنم که گند زدم و بدتر ریدم توی کاسه کوزهاش.
همین
ترومای لعنتی باعث شده بود وقتی برای فیلم دیدن یا عرق خوری یا یک دورهمی ساده هم
خانه یکی از بچهها جمع میشدیم من روی مبل و صندلی ننشینم و مثلا وقتی حمید و دو
نفر دیگر پشت میز غذا خوری خانهاش غذا میخوردند، من روی زمین به پایه میز تکیه
بدهم و بشقاب را روی رانهایم بگذارم و در حالی که به جای چهره حضار، لنگ و پاچهشان رو به رویم بود و سرم همطراز با
کون عزیزان قرار داشت غذا بخورم و در بحث مشارکت کنم و هی بچهها تعارفم بزنند که
خب کونت را جمع کن بگذار روی صندلی و من بگویم نه اینجور راحتترم و باز بگویند
راحتی و بگویم بله و دوباره تاکید کنند مطمئنی راحتی و من به همه آنچیزهایی که
باور ندارم قسم بخورم که وقتی روی زمین نشستهام راحتترم و روی صندلی غذا از
گلویم پایین نمیرود. یک بار حتی همانجا در خانه حمید وقت شام، تهمینه که پیشتر
فقط دو سه باری توی کافه مرا دیده بود و چند باری سرپایی اینجا و آنجا با هم گپ
کوتاهی زده بودیم از رفتار من آزرده و برآشفته شد و فکر کرد من روی زمین نشستهام
چون میخواهم پر و پاچهاش را دید بزنم و حتما منحرف جنسی بسیار مریض و بدحالی
هستم و باید بابت رفتارم عذرخواهی کنم و حمید هم بهتر است با من برخورد کند و خودش
هم همین حالا بساطش را جمع میکند و میرود و چیزی به راه افتادن یک دعوا و بلبشوی
درست و حسابی نمانده بود که حمید و آذرخش و آرش با مهارت داستانی ساختند از آن سری
که من داشتم پرده خانه آذرخش را عوض میکردهم و آرش سر مسخره بازی نردبان را تکان
داده و من تعادلم را از دست دادهام و افتادهام زمین و کمر و استخوان لگنم از
فلانجا و بهمان نقطه آسیب دیده و از آن روز به بعد همیشه روی زمین مینشینم و بچه
چشم و دل پاکی هستم و اصلا منظور بدی ندارم به خدا و قائله را ختم به خیر کردند. توی
دلم خوش بودم که عجب رفقای با مرام و کار درستی دارم و میخواستم برای همهشان بهخاطر حفظ آبروی من به وسیله آن داستان عجیب و غریب دروغکی یکی یک بستنی شکلاتی بخرم اما
دو ساعت بعد با آرش که روی بالکن سیگار میکشیدیم فهمیدم حمید از تهمینه بدجوری
خوشش میآید و آن ماجرا نه به خاطر من الدنگ که به خاطر نگه داشتن دختره بوده و
حالا باید ببینیم با این رفتارهایم موفق میشوم توی زندگی حمید هم برینم یا نه و
تازه چهارتا فحش حسابی بهخاطر این رفتارهای عجیب و غریبم خوردم و توی دلم همه را
به ساجده حواله دادم اما چون من تا حالا توی زندگی کسی جز خودم نریده بودم از آرش
پرسیدم چرا میگوید هم و مگر من توی زندگی چه کس دیگری ریدهام که با خونسردی
یک کلمه گفت خودت و چون راست میگفت من کار دیگری جز پک زدن به سیگار از دستم بر
نیامد ولی پیش خودم حسرت آن سه تا بستنی را روی دل همهشان گذاشتم؛ البته خوشبختانه
من توی زندگی حمید نریدم و حمید و تهمینه دو سال بعد با هم ازدواج کردند و من توی
عروسی آنها هم غذایم را توی حیاط تالار روی زمین خوردم. با همه این احوال بچهها
همیشه نگران راحتی جای من بودند و بعد از آن اوایل که اصرار میکردند با هم پول
بگذارند یک دست مبل برای خانه من بخرند و آخر فهمیدند مبل نداشتن من از سر بی پولی
نیست و من نمیتوانم روی صندلیها بنشینم و مبل توی خانه من یک چیز اضافی
بلااستفاده است و خودشان هم هروقت به خانه من میآیند برایشان تنوعی میشود، همیشه
یک گوشه خانه خودشان برای من روی زمین جا باز میکردند و وقتی میرفتیم تئاتر بلیط
خارج از ظرفیت برای من میگرفتند که با خیال راحت روی زمین بنشینم و حتی یک کافهای
پیدا کرده بودیم که نصف صندلیهایش شبیه سکوی سنگی بود و بیشتر وقتها میرفتیم
آنجا که من راحت بنشینم و با این حال همیشه نگران راحتی جای من بودند.
چند
روز پیش که از سر بیکاری و از روی تن ندادن به دام بیحوصلگی به سرم زد به زیارت
اهل قبور بروم و مثل همیشه آن وسطها چهارتا گور تازه پیدا کنم که نکته جالبی
داشته باشد، از سر کنجکاوی سراغ یکی از قطعات تازه و نیمه کاره رفتم. همینطور که
لای گورهای تازه کنده شده قدم میزدم و میپاییدم توی یکی از گودالهای چند متری
سقوط نکنم متوجه نکتهای شدم که با وجود حضور در شش هفتتا مراسم خاکسپاری و رفت
و آمد گاه و بیگاه و مکررم به گورستان از آن غافل مانده بودم: حجم زیاد خاک نرمی
که برای پر کردن گور روی جنازه میریزند. حالا که یک هفته از آن روز و پنج شب از
گریه کردن ساجده و حمید و تهمینه و آذرخش و آرش و بقیه بالای سر جنازهام میگذرد
باید بگویم اصلا نگران راحتی جای من نباشید. حالا حتی از وقتی ساجده آخرین بالش را
روی انبوه رختخوابها گذاشت و به این فکر کرد که اگر بمیرم و دیگر نتواند قرمهسبزیهای
بدمزه خاله مهین را کوفت کند چه، فشار و سنگینی بیشتری روی قفسه سینهام احساس میکنم
و هیچ راه دستی هم برای بیرون کشیدن من وجود ندارد. حالا میتوانم با خیال راحت تا
هر وقت که خواستم اینجا بمانم و دیگر به این فکر نکنم که کسی قرار است مرا از این
جا بیرون بکشد و بگوید الان میمیری بدبخت چون هرچه نباشد من دیگر مردهام و هیچ
جنازهای نمیتواند دوباره بمیرد. حالا کف این گور، زیر این خاک، هیچ چیز امنیت و
آرامش مرا به هم نمیزند و من مثل یک قرص نفتالن ذره ذره کوچکتر میشوم و تازه
غصه کشتن بیدها را نمیخورم چون مورچهها و کرمها با خوردن من قرار نیست بمیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر