۱۳۹۹/۳/۶

۱۴۱. ای کاش همه فرار کرده باشند

    وقتی دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم، تازه داشتم با جهان شگفت انگیز امر جنسی آشنا می‌شدم. به گمانم برای عموم پسرهای هم نسل من قضیه همین جاها شروع شده. یک چیزی توی اینترنت سرچ می‌کنی، اسم وبلاگت را بدون دامنه‌ی بستر وارد می‌کنی ببینی وبسایتی با این اسم وجود دارد یا نه، روی یک لینک کلیک می‌کنی، وقتی هیچ‌کس خانه نیست تمام شبکه‌های ماهواره را بالا و پایین می‌کنی و با اعجاز بدن برهنه و اروتیک مواجه می‌شوی و می‌فهمی می‌توانی توی این دریا موج بخوری و تصاویر مدخل «تولید مثل» دانشنامه کودکان و نوجوانان آکسفورد حالا معنای تازه و کیفیت متفاوتی پیدا می‌کنند. یک هفته، ده روز بعد وقتی مدیر سر صف خزعبلات می‌بافد نفر کناری از تجربه تازه لذت بخشی حرف می‌زند بعد هم مرام می‌گذارد و توضیح می‌دهد برای بهره‌مندی از لذت غیرقابل وصف باید چه کنی؛ راهنمای تئوری خودارضایی. ما - یعنی من و تمام پسرهایی که در طول این سال‌ها دیده‌ام و با هم زندگی کرده‌ایم - کمابیش همین‌طور با امر جنسی آشنا شده‌ایم. تجربه‌ای مشترک با ضریب تفاوت پایین. لااقل من یکی هیچ‌کسی را سراغ ندارم که خانواده‌اش حتی یک بار درباره رابطه جنسی، نیاز جنسی و امنیت جنسی با او صحبت کرده باشد.

    همان سال‌ها آقای شمیرانی مرد میانسالی بود صاحب دکان پارچه‌نویسی و مهرفوری محل و کار پارچه نویسی که کم‌کم از رونق می‌افتاد یک دستگاه چاپ بنر خرید و نقل مکان کرد به ده‌تا مغازه پایین‌تر. مرد محترم و شوخ‌طبعی بود که با همه اهل محل سلام و علیکی داشت؛ طرفدار ساندویچ‌های مغازه پدری و دست‌پخت مادر من بود و هفته‌ای سه چهار ساعت از وقتش را به بهانه غذا خوردن در مغازه والدین من می‌گذراند و باهاشان گپ می‌زد. من هم به اقتضای سن و آبروی خانواده و احترام به کسبه محل و مردم‌داری هروقت از روبه‌روی مغازه‌اش می‌گذشتم سلام و احوال پرسی کوتاهی می‌کردم. توی این گیر و دار، آقای شمیرانی دعوت می‌کرد توی مغازه‌ش نفسی تازه کنم و گپی بزنیم و من هم اگر عجله‌ای نداشتم دو سه دقیقه‌ای از فرصت استفاده می‌کردم برای بو کشیدن رنگ و تینر. آقای شمیرانی گپ کوتاهی می‌زد و از اخبار محله چیزی می‌گفت و توصیه به ورزش می‌کرد، از حشر و نشر با چمن‌خواب‌های پارک بر حذرم می‌داشت و آرزوی موفقیت و امنیت را بدرقه راه می‌کرد. هر از چندی هم مثلا دعوت می‌کرد یک وعده شام مهمان او و هم‌سرش باشم، یک آخر هفته با هم به استخر برویم که ورزش کنم یا مثلا تعطیلات را با او و همسرش بروم باغ و دلی از عزا در بیاورم. من هم می‌گذاشتم پای تعارف و تشکر می‌کردم و لای صحبت‌ها به پدرم گزارش می‌دادم که آقای شمیرانی لطف داشتند و این‌جوری گفتند و سلام هم رساندند.
   
    توی همین گیر و دار آقای شمیرانی یکی دو بار از دوست‌دخترها و نظرم درباره فلان دختری که توی خیابان راه می‌رفت پرسید و من سر و ته قضیه را هم آوردم و سراغ کار و بار خودم رفتم. خجالتی‌تر از این حرف‌ها بودم و صحبت درباره این قبیل مسائل مخصوصا با مرد غریبه و سن‌داری مثل او معذبم می‌کرد. گذشت و آقای شمیرانی بعضی وقت‌ها لای صحبت‌ها اشاراتی می‌کرد - مستقیم و غیرمستقیم - به خود ارضایی و لذت جنسی. حالا من بیش‌تر از همیشه از هم‌صحبتی با او معذب می‌شدم و سعی می‌کردم به اشاره سر به‌جای سلام و احوال پرسی اکتفا کنم تا مجبور نباشم از جواب دادن به پرسش‌هایی که با لحنی مهربان و لب‌خندی عیان می‌پرسید یک‌جوری طفره روم؛ سریع می‌گذشتم تا اصلا گفتگو و پرسشی در کار نباشد که بخواهم پاسخ‌گو باشم. با همه این اوصاف شمیرانی بعد از ظهر یک روز تابستانی گیرم انداخت. پشت میز تحریر کوچک‌اش نشسته بود که صدایم زد بیا این انبردست بابات رو بگیر ببر بده بهش ازش تشکر کن بگو شمیرانی گفت دستت درد نکنه خیلی کارم راه افتاد. دلیلی برای رد کردن خواسته‌اش نداشتم. توی مغازه که رفتم شروع کرد. همه‌چیز یک‌جا. از دوست‌دختر پرسید. از علاقه‌ام به شنا پرسید. از تمایلم به استخر پرسید. از این پرسید که آیا به خودم "حال می‌دهم" و کیف می‌کنم؟ دست آخر انبردست را که روی میز می‌گذاشت گفت: «بیا بریم استخر خوش می‌گذره دیگه. سونا جکوزی هم داره، می‌ریم تو آب. من آب تو رو واسه‌ت می‌آرم، تو آب من رو می‌آری، کیف می‌کنیم خوش می‌گذرونیم با هم سفید خوشگله». 

    خوش‌شانس بودم که مرتیکه ناشی بود یا شاید زیاد روی سادگی، ترس یا شدت میل جنسی‌ام حساب باز کرده بود. انبردست را برداشتم، دویدم توی کوچه، انبردست را به پدرم دادم و گفتم شمیرانی تشکر کرد. همین. ده سالی از ماجرا می‌گذرد و هنوز یک کلمه از هیچ‌کجای این مجموعه اتفاقات را برای پدر و مادرم نگفته‌ام. می‌ترسیدم از این‌که پدر مواخذه، سرزنش و تنبیهم کند؛ حتی فکر کردن به مکالمه‌ای در این باره با پدرم مضطرب و مشوش‌ام می‌کرد. از آن روز به بعد نه با شمیرانی سلام کردم، نه از جلوی مغازه‌اش رد شدم. بیست متر مانده تا تابلوی "مهر فوری" از خیابان رد می‌شدم و مسیر را در پیاده‌راه آن دست خیابان ادامه می‌دادم.  یکی دو سال بعد از این‌که مردک بساطش را جمع کرد و از محله رفت هم با آن چند متر با همان روال رفتار می‌کردم. کتمان نمی‌کنم که کمی ترسیده بودم اما آن روزها درست نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ فرارم بیش‌تر از روی شرم و خجالت بود تا ترس.

    نمی‌دانم این بی‌شرف هنوز اکسیژن می‌سوزاند یا لاشه متعفنش تکه‌ای از خاک را به لجن کشیده. دیشب اما توی خواب دیدمش. مجلس شام بود. شمیرانی یک گوشه از سفره نشسته بود و می‌گفت و می‌خندید. آدم‌ها هر لحظه زیادتر می‌شدند. همه نوجوان بودند جز من و شمیرانی که قد کوتاهی داشت، کف کله‌اش طاس بود و دور سرش هلال سفید رنگی از مو داشت. درست مثل ده سال پیش. او با همه شوخی می‌کرد و من با خشم نگاهش می‌کردم. وسط هیاهوی سرسام آورد، وسط آدم‌هایی که هر لحظه زیادتر می‌شدند، وسط نگرانی برای یک به یک آن نوجوان‌ها فریاد زدم: ‍«پاشو گورت رو گم کن برو بیرون حروم‌زاده. پاشو برو تا نگفتم چی کاره‌ای». رنگ صورتش یک درجه پرید، یک پی‌پی‌ام نگرانی دوید توی چشم‌هاش، سر بلند کرد و با خنده‌ای که حالم را به‌هم می‌زد پرسید:‌ «چی می‌گی بابا بتمرگ غذات رو بخور پیزوری، چی کاره‌ام مگه من؟». اضطراب، خشم و ترس وجودم را فرا گرفتند. دمای بدن (مثل همین حالا که این را می‌نویسم) و ضربان قلبم بالا رفت. از چاک چاک بدنم عرق شره کرد و داد زدم «یه متجاوز بچه‌باز بی‌همه چیز». لقمه تو دهان همه ماسید، برق مجلس رفت، از خواب پریدم و نفسم گرفته بود.

۱۳۹۹/۳/۳

۱۴۰. آگاه، با اطلاع، مراقب، متوجه

اینه فرق ما

«این‌جا تهرانه؟» تو سرم فکر کردم باز مسخره‌بازی‌های این یکی شروع شد و با آرامش و کمی بی‌حوصلگی جواب دادم «بله، تهرانه». ادامه داد «یعنی شهری که؟» و من مطمئن شدم حوصله‌ام قرار است خیلی سر برود. پرسیدم «چی شده؟ چی داری می‌گی؟» گفت «مگه این کار هیچ‌کسو نشنیدی؟». یقین داشتم سر کارم گذاشته. «هان؟» توی چشم‌های پسرخاله مظلوم و از دنیا بی‌خبر یازده ساله‌اش نگاه کرد و گفت «بیا بگیر گوش کن». بعد چهار پنج نفری جمع شدند و چیزی از توی گوشی پخش کردند و یک‌باره صدای بم و گرفته‌ای روی یک ریتم مشخص دینگ دینگ دانگ شروع به خواندن کرد. من اصلا نمی‌دانستم هم‌چین صدایی می‌تواند خواننده باشد و هم‌چین ریتمی انقدر به گوش آدم خوشایند می‌آید. جا خورده بودم. صدا با خشونت از تهرانی صحبت می‌کرد که شناختنش برای من سخت بود اما تصویر بعیدی نبود. پدرم راننده تاکسی بود و می‌دانستم توی تاکسی همه می‌خوان کرایه ندن، بازار میوه و تره‌بار سر خیابان یک گاری‌چی داشت که همیشه خسته بود و همه چپ چپ نگاهش می‌کردند. بعضی وقت‌ها کنار ماشین‌های گران قیمت می‌ایستاد و سیگاری می‌کشید و توی خیابان بچه‌های دست‌فروش و یتیم با لباس کثیف را دیده بودم؛ بچه‌هایی که همیشه خدا دور می‌ایستادند. خشونت و عصبانیت صدای خواننده به نظرم واقعی می‌آمد، ضرب‌آهنگ توی سرم می‌کوبید و تکرار می‌شد، تصویری تازه از واقعیت شهر را نشانم می‌داد، با سیاوش قمیشی و ابی و لیلا فروهر و نوش‌آفرین و گوگوش و مایکل جکسون و سلن دیون و دیگران فرق داشت، به خودش می‌گفت آشغال و از همه عجیب‌تر از خدا می‌خواست بیدار شود. برای منِ آن روزها فکر این‌که خواب و خدا را کنار هم بچینی انقلابی و خط شکن بود.

حالا فهمیده بودم یک‌جور موسیقی وجود دارد به اسم رپ و خواننده‌ها می‌توانند بدون اسم واقعی کار کنند؛ اسمی که به محتوای کار مربوط است و آن‌ها نمی‌خواهند شناخته شوند، آن‌ها زیرزمین کار می‌کنند. حالا هیچ‌کس رابط خیابان و گوش من خانه‌نشین بود. صدای دنیای آدم بزرگ‌ها و صدای واقعیت‌های آن بیرون. از بچه‌های کلاس زبان خواهش می‌کردم کارهایش را برایم روی سی‌دی بزنند و قاطی صدتا شمسی کوره چهارتا کار از هیچ‌کس هم پیدا می‌شد؛ مخصوصا یک ویدیو کلیپ سیاه سفید بود از چندتا جوان علاف و آسمان جل توی کوچه و هیچ‌کس همان کچلی بود که آن وسط می‌خواند "به‌نام خداوند جان آفرین، حکیم سخن بر زبان آفرین، خیابونا با ما آشنان قدمامون روشون موندگاره، زنده می‌مونیم یا که نه، رسم روزگاره"

فوق لیسانس بزرگ‌ترین دانشگاه کل ایران

پی‌ام‌سی وسط یک دنیا خزعبلات ساکت شد و ضرب‌آهنگی شبیه به آژیر پلیس پخش شد. روی ضرب‌آهنگ صدای هیچ‌کس بود که زمزمه می‌کرد ما یه مشت سربازیم، ما یه مشت سربازیم. ضربان قلبم رفت بالا و گوش تیز کردم. برای چند لحظه چشم بستم و خیال کردم وسط یکی از این کنسرت‌های شق و رق و حوصله سرآور موسیقی سنتی نوازنده تنبک و سنتور زیر میز بازی کشیده‌اند و ساز خودشان را می‌زنند، شور لحظه را. باور نکردم صدای سنتور باشد البته. در گیر و دار فهمیدن کار درست وسط اجتماع، شنیدم که می‌گفت یه سرباز از خودش می‌گذره و فکر فرداس. از زبان خانواده، از تلویزیون، از معلم‌ها چیزهایی درباره از خودگذشتی می‌شنیدم و لای صفحات کتاب‌ها و داستان‌ها از فردا خوانده بودم. حالا جوانی که زبانم را می‌فهمید و زبانش را می‌فهمید از مسئولیت اجتماعی می‌گفت. پشت بندش شنیدم که گفت ناامیدی یعنی بی‌ایمانی بیدی با باد نلرزه دیدین ماییم. من آن روزها اصلا معنی ناامیدی را نمی‌فهمیدم. چند سال بعد ترم‌های اول دانشگاه که دیگران فکر می‌کردند انجمن و تریبون و بیانیه و نشریه دردسر می‌شود و توصیه می‌کردند بکش بیرون یادم می‌آمد و یادشان می‌آوردم یک سرباز از خودش می‌گذرد و فکر فردا می‌کند، حالا امروز چیزی شد فبها، اگر امروز نتیجه نداد و سوختیم هم باکی نیست، لااقل فردا برادر من، خواهر تو، بچه‌های هم‌سن و سال‌های ما. دعای همه ما مگر این نیست که جهان در صلح باشد و همه شاد و شاداب؟ آخر کار وقتی مهدیار سنتور آورد شک‌ام به یقین تبدیل شد و فهمیدم روی بستری که از سنت بلند نشده، می‌توان ابزاری را که تنگ‌نظری محدود به سنت‌اش کرده، به کار برد. همان وقت‌ها فهمیدم محسن نامجو هم به کار مشابهی مشغول است. اگر ساز را می‌توان از بستر سنت جدا کرد و با حفظ هویت کارکردی تازه به آن بخشید، چرا ایده را نتوان؟ این سوالی بود که آن روزها زیاد از خودم می‌پرسیدم.

بعدها فهمیدم امید آدم را سرپا نگه می‌دارد، امید آدم را خوش‌حال می‌کند، امید آدم را گول می‌زند، امید آدم را از پا در می‌آورد، امید آدم را نابود می‌کند. فهمیدم فرقی نمی‌کند مدرک را از خیابان گرفته باشی یا دانشگاه، اشتباه توی کار آدم رخ می‌دهد و هیچ‌کس نمی‌تواند درباره همه‌چیز درست بگوید؛ حتی هیچ‌کس. بعدها فهمیدم بیدی که با باد نلرزد می‌تواند ناامید باشد و زندگی و حرکت گاهی از ناامیدی زاییده می‌شود، وقتی دریاهای امید خشکیده باشند. بله آقای هیچ‌کس، شما هم کرده‌اید گاهی اشتباه.

گربه ایرانی در حال ساخت و ساز ساختمان نیمه‌کاره

وزارت ارشاد به بهمن قبادی اجازه نداده بود فیلم تازه‌اش اکران شود. قبادی فیلم را داد دست استودیو اونیورسالِ نادر برای پخش. همه دیدیم. طبقه چندم یک ساختمان نیمه‌کاره هیچ‌کس گفت همین‌جا زندگی کرده، پول درآورده، رفاقت داشته، عاشق شده؛ خارج کشور و این‌چیزها راه ندارد چون حرفی که می‌زند برای همین شهر است. بعدها برای همین یک سکانس کلی فحش‌خورش کردم که مردک کشید زیر حرف خودش، گذاشت رفت. همان روزها روی صدای فریاد و گلوله و آتش و خون و خشم از آینده خواند؛ آینده‌ای که خون روی زمین نیست و ما ایران را می‌سازیم. روی صدای خشم و اعتراض مردم، از امید فردایی می‌خواند که وقت آمدنش بعید نیست زیر خاک کرم‌ها روی اجساد ما بخزند ولی آمدنش قطعی است. لای همه این‌ها فریاد پسر جوان معترض مثل پتک روی سر من دوازده سیزده ساله فرود می‌آمد: «چرا این کارو می‌کنی؟» شاید چون نمی‌شود تا ابد دیو را فرشته نشان داد و یک روزی بالاخره دیو خودش را لو می‌دهد.

خرداد نود و شش روی چمن‌های دانشکده نشسته بودیم و من بین ده پانزده نفر می‌گفتم من هیچ وقت از این خراب شده نخواهم رفت؛ زندگی من توی این خراب شده تشکیل شده، هرچه نباشد جاکشی آدم‌هایش را بلدم، می‌فهمم کی کجا می‌خواهد سرم کلاه بگذارد و زیر و رو بکشد؛ مملکتم را ول نمی‌کنم، می‌مانم و می‌سازم. یک سال بعد پای یک ساختمان نیمه‌کاره با چند نفر از همان جمع سیگار می‌کشیدم، به رویاهای از دست رفته فکر می‌کردم و می‌گفتم موقعیت پیش بیاید شاید به رفتن هم فکر کنم، هرچند دلم با ماندن باشد. توی دلم می‌دانستم و می‌دانم به وظیفه‌ام پای‌بند خواهم بود: در ایران سربازی که از خود برای فردا می‌گذرد، در فرنگ سفیری که چهارتا اشتباه و کج‌فهمی را برای مشتاقش اصلاح می‌کند و با همه تنفرش از جنگ و آتشی که به کفایت داشته‌ایم، گوش شیطان کر حمله شود سراپا آماده دفاع است.

فیروزی که هیچی واسه از دست دادن نداره

تمام دارایی‌ام یک نخ سیگار گوشه لبم، پنج نخ توی کیفم، هزار و هشتصد تومان پول توی جیبم یک کتاب، چندتا کاغذ و خودکار بود. کار کار تا آخر شب، روزمرگی عادت بد. شپش توی جیبم چارقاب می‌انداخت. زیر آفتاب ظهر کنار آهنگری‌های بغل بزرگراه نشستم روی جدول. مادر دنیا را جنده کردم، پدر دنیا را فاسق کردم، به قبر پدر پدرش شاشیدم، خودش را گاییدم، توی زندگی ریدم و کون سیگار اولی نسوخته دومی را آتش زدم. خبر درستی از بیش‌تر دوست‌ها نداشتم، دخل و خرجم با هم نمی‌خواند، تا ابد پس‌انداز می‌کردم به جایی نمی‌رسیدم، کلاس‌های دانشگاه را یکی در میان غیبت می‌کردم. چیزی توی وجودم می‌خواست یا همان‌جا روی آن جدول مثل بستنی قیفی ذوب شوم یا تا بی‌نهایت بدوم. موسیقی‌ها در هم پخش می‌شد که صدای خش داری خواند بجنگ مث کسی که هیچی واسه از دست دادن نداره. خون داغ توی رگ‌هایم تازه می‌شد. ایستادم، سیگار سوم را آتش کردم و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس.

کی این جنایت رو از یاد می‌بره؟

ده سال بعد از امید به آمدن روز خوب، یک روز آمد. روزی که اصلا خوب نبود. روزی بد و بدتر از بد بود. روزی که توی پا و دست «هم» شلیک کردند. روزی که ارتباط را قطع کردند. روزی که مردم، عاصی از ظلم، خسته از تورم، ترسیده از گشنگی گلوله خوردند تا سیر شوند، به آتش کشیده شدند تا پخته شوند. آن صدای خشمگین حالا بیش‌تر خسته بود و مستاصل. فرم به تبعیت محتوا، در خدمت محتوا، در بازنمایی واقعه، آشفته بود و عاصی. حالا دیگر خبری از امید و ساختن و روز خوب نبود. حالا قاطی سکوت و ضربی که یادآور هیئات عزاداری محرم بود، یادآور مصاف حق و باطل، یادآور مظلومیت، یادآور پیروزی خون بر شمشیر، حرف جنگیدن آدم‌هایی بود که هیچ‌چیز برای از دست دادن نداشتند به‌جز شرافت و انسانیت؛ حرف آرزوهای کشته شده بود، حرف آینده‌ای پنهان زیر دود آتش عیان؛ آتشی که به جان نه فقط زندگی‌های ما که زندگی چند ملت افتاده بود، حرف قصه‌ای که به پایان نرسیده، حرف دست‌های مشت کرده. صدای خسته زنی که از ظلم خسته بود، صدای ترسیده و بهت‌زده آدم‌هایی از شلیک گلوله جنگی، آدمی که می‌گفت نترسید و آخر از همه، هشدار آدمی از میان گاز و دود و اشک و خون: «دادگاهیت می‌کنیم». ده سال بعد از نیامدن یک روز خوب، ساعت هشت صبح روی صندلی اتوبوس دانشگاه، جلوی پنجاه  آدم دیگر گریه کردم و زیر لب جواب دادم هیچ‌کس.

بدون جواز

کارمان شده بود مسخره‌بازی با اسم آلبوم. فکر می‌کردیم ملکه انگلیس خواهد مرد اما مجاز پخش نخواهد شد. فکر می‌کردیم از پس کار بر نمی‌آید، زیادی طولش داده و حالا توقع آن‌قدر بالا رفته که هیچ کاری رضایت مخاطب را جلب نخواهد کرد. می‌گفتیم سر کارمان گذاشته و اصلا بازنشسته شده، نمی‌خواهد کاری کند. بعد از ده سال اما خبر از پخش و پیش فروش مجموعه جدید به گوش رسید. آلبوم را با درگاه پرداخت داخلی نفروخت. فکری بودم بعد از ارائه آلبوم به خریداران چه‌قدر طول می‌کشد به دست امثال من برسد. بیست و چهار ساعت زودتر خودش کار را پخش کرد. اشتباه می‌کردیم. مجاز شراب ده ساله بود. پیوند جاافتادگی و نوآوری. مجموعه‌ای که هربار بیش‌تر به دل می‌نشیند. حالا هیچ‌کس روی ضرب‌آهنگی که می‌تواند نقطه عطفی باشد و بیت رپ‌فارسی را به قبل و بعد تقسیم کند از رسوا بودن خودش و دیگران می‌گفت، از تک‌روی، مستقل بودن، جلد نشدن دفتر. از سختی مسلمان بودن وقتی دست خدا روی زمین مشت می‌شود توی شکم گرسنه‌ها حتی وقتی سر همه‌چیز به مذهب وصل نیست. از عدالت‌خانه متجاوز، بی‌پناهی و محکومیت ابدی، قربانی بودن همیشگی، دست‌به‌دست دادن نیمی از آدم‌ها برای تحمیل هویت کالایی و ابزاری به نیم دیگر خواند.بالا و پایین مرگ را سه چهار دقیقه‌ای به رخ کشید، رک و پوست کنده هم از مرده‌پرستی گفت هم از قطعیت مرگ برای به تکاپو انداختن همه. از جابه‌جایی مفاهیم و نام‌ها گفت و توی صورت مدعی‌های پشت نقاب پنهان شده، ترسوهایی که صداقت لو خواهد دادشان، ایستاد. وسط فضای متشنج، در مرکز سبکی که سال‌هاست به‌خاطر ادبیاتش، این‌که سرشار از فحاشی است (که البته خب باشد، که چه؟ ادبیات اتوکشیده بدون فحش، ادبیات سانسور و سرکوب و حذف واقعیات است) سرزنش شده، مودب ایستاد، درست و حسابی مسخره کرد و طعنه زد، فحشِ جای استدلال را زد و به سمت جدال کلامی زایا هل داد. از وسوسه‌های شیطان وقت گیر ماندن خواند. گفت یار موافقی که خانه کاهگلی را کاخ کند و بسازد می‌تواند حضور داشته باشد (و آقای هیچ‌کس این آهنگ سه سال پیشِ حالا به گفته خودت کم، مرا سخت دل‌گرم کرد راستش را بخواهی) و به تف سربالای شجاع جامعه پرداخت، به تمام آن‌ها که در حاشیه زاییده شدند و به حاشیه رانده شدند. چندتا از ما به زن افغان هم‌جنس‌گرا در ایران فکر کرده بودیم؟


سروش هیچ‌کس عاری از اشکال نیست. خیلی‌ها به‌خاطر لقب پدر رپ فارس، لقبی که بعد از معرفی سالومه و پانی توی محافل خودمانی به سروش لشکری چسبید، پیشرو با تقدیم پدرخوانده به او جدی‌ترش کرد و خودش با آغوش باز آن را پذیرفت، محکومش می‌کنند به حمایت از نظام پدرسالاری و پذیرش سنتی ریشه‌دار، خانمان سوز و سرکوب‌گر در فرهنگ ایرانی. حکمی که به گمان من بیخ ریش سروش هیچ‌کس نیست و به او نمی‌چسبد. با این حال سروش هیچ‌کس حتی اگر پدر نباشد، رفیق نادیده خوب و کاردرستی است که خوب می‌بیند، خوب می‌نویسد، هرچند وزن و قافیه‌اش روی کاغذ و فری استایل‌ها جور در نمی‌آید، خوب می‌خواند و چندتایی جرقه در ذهن شنونده روشن می‌کند. هیچ‌کس زبانِ عامه را بلد است، خیابان را می‌شناسد، کلمه می‌داند و در بازار مکاره و گنجشک جای غاز فروش هیپ‌هاپ قرن بیست و یک جهان یکی از معدود افرادی است که تلاش کرده سمت درست بایستد. روشنفکر خیابانی که می‌داند فرهنگ به سیاست الویت دارد هرچند نباید از سیاست غافل شد، آگاهی موتور محرکه است و برخلاف دانشگاه نشین‌های پشت آکواریوم گیر افتاده به دنبال ساده کردن حرف پیچیده است.

من تعلق و جایگاهی در فرهنگ هیپ‌هاپ ندارم و در بهترین حالت شنونده نیمه‌جدی موسیقی رپ محسوب می‌شوم. چندتایی آدم مثل همین سروش هیچ‌کس می‌شناسم، می‌پسندم و دنبال می‌کنم که بر خلاف او اغلب قاطی جریان اصلی به‌حساب نمی‌آیند و قاطی همین‌ها حرف جدی‌تر از سروش هیچ‌کس هم شنیده‌ام. با این حال من بابت تمام کلماتی که سروش هیچ‌کس خوانده، بابت تمام لحظاتی که در گوش من خوانده و از صدا و کلامش لذت برده‌ام، بابت پای ثابت پلی‌لیست‌های رپ من یکی بودن، یک تشکر درست و حسابی به او بدهکارم.

    آقای سروش هیچ‌کس، خیلی مخلصیم.

۱۳۹۹/۳/۱

۱۳۹. در ضرورت توپ زدن توی زمین خالی، بدون توپ

    ببین عزیز من، تعارف که نداریم، نوشتن یعنی تمنای خوانده شدن. به جز یادداشت‌های قدیمی فیس‌بوک و صفحاتی وسط دفترچه یادداشت و آن متنی که پس‌پریروز با عصبانیت تایپ کردم و اول و آخرش فحش و لیچار بود به این و به آن. از اول شروع می‌کنیم. ببین عزیز من، تعارف که نداریم، انتشار یعنی تمنای خوانده شدن؛ وگرنه آدم مرض ندارد به‌جای فیلم دیدن و موسیقی گوش کردن و خوراکی خوردن و قدم زدن و چشم‌چرانی و خواب، خودکار توی دستش بگیرد و درخت‌های مظلوم جنگل‌های برزیل را قربانی کند. درخت‌های صنعت کاغذ را از شعبه‌ی برزیلی آمازون تهیه می‌کردند دیگر؟ روی کاغذ نوشتن البته سنت قدیمی‌تری است، دقیقا مثل توی وبلاگ نوشتن اما وقتی می‌بینید کسی هنوز وبلاگ می‌نویسد باید به این نکته پی برده باشید که احتمالا چندان مطابق با معیارهای زمانه پیش نمی‌رود و در این عدم تطابق افتخاری که نیست هیچ، بعید نیست سرشکستگی هم باشد بابت ناتوانی از هم‌گام شدن با تکنولوژی و فضای روزآمد؛ لذا نباید چندان تعجبی هم برایتان داشته باشد که طرف هنوز هم خودکار توی دست، استخوان انگشت‌هایش را به درد می‌اندازد که چیزکی بنویسد برای خودش توی دفترچه یا برای کسی و بگذاردش توی پاکت نامه و یک‌جوری به دست مخاطب برساندش (این عادت نامه‌ی کاغذی نوشتن چنان ور افتاده و ریشه‌اش سوخته که هر از چندی وقتی برای پست یک نامه سری به دفاتر پست می‌زنم مسئول پشت باجه با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده نگاهم می‌کند و می‌پرسد نامه؟ یک جوری که انگار نامه‌ کاغذی اختراع جدید بشر است و تا به حال به گوش مبارک نرسیده کسی نامه نوشته باشد).

    عرض می‌کردم. انتشار یعنی تمنای خوانده شدن. از بچگی به بعد خوب به خاطر داریم که می‌گفتند انسان حیوان ناطق است. یکی از این خردمندهای پیر و ریش فرفری باستان این حرف را زده. ناطق هم که یعنی آن‌که نطق می‌کند. نطق هم که نیازمند کلمه است. کلمه هم که ابزار برقراری ارتباط است. انسان حیوانی است که ارتباط برقرار می‌کند و برای این برقراری ارتباط از کلمه استفاده می‌کند. دادا! اختراع دوباره چرخ به دست جوان ایرانی. خلاصه، آدم بی‌کار نیست ابزار را دست بگیرد توی هوا بچرخاند که. شما ساعت یک بعد از ظهر وسط خیابان چراغ قوه روشن می‌کنی؟ حالا این روزها به جای چراغ قوه از فلش‌لایتِ گوشی، تلفن همراه، همان زهرماری که برای اشاره به آن وسیله ازش بهره می‌برید و در دایره واژگان شما پذیرفته‌تر است، از آن استفاده می‌کنند همه. شما زیر نور آفتاب فلش‌لایت گوشی روشن می‌کنی که جلوی پا را ببینی یک وقت توی چاله نیافتی؟ اگر پاسخ‌تان به این پرسش مثبت است، هیچی؛ وگرنه کلمه و نوشتار هم همان. آدم وقتی به کارکرد یک ابزار احتیاجی ندارد، از آن استفاده نمی‌کند. خیلی تمیز گوشه جعبه ابزار به حال خودش رهاش می‌کند.

    پس لطفا بپذیرید انتشار تمنای خوانده شدن است تا من لازم نباشد بیش از این قضیه را کش بدهم و لقمه را دور سرم بپیچانم صرفا برای این‌که رک و پوست کنده، عین بچه آدم نگویم من می‌نویسم و منتشر می‌کنم چون دوست دارم کسی این چیزها را بخواند و در من خواست خوانده شدن وجود دارد؛ حالا هرچقدر هم این را هزارجا قایم کرده باشم که چشم خودم هم به موضوع نیافتد یا مثلا پای پست‌های کانال تلگرامی ننویسم @فلان‌قبرستون که حوصله افراد کم‌تری بکشد کانال را باز کنند و خدای نکرده دکمه join آن پایین را هم لمس کنند؛ هرچقدر هم که با خودم بگویم و مطمئن باشم صدی هشتادتای این چیزها به درد خواندن نمی‌خورد و روی کاغذ چاپ کنی بدهی سبزی‌فروش محل، یک کیلو سبزی آشی لای این چیزها نمی‌پیچد برای مشتری.

    نوشتن توی وبلاگ، فی‌الحال، مخصوصا در ایران و فضای فارسی زبان، دهن کجی کردن به این تمناست. نشانه بارز باقی ماندن در دوره‌ای دور که دورانش سرآمده، کاشتن بذر در بستر مرده. توپ زدن در باشگاه خالی با توپ خیالی است. گیر کردن بین خود و دست بالا ده پانزده خواننده‌ای که شاید حوصله کنند چیزی بخوانند و بعد ساکت از کنارش بگذرند. گیرد کردن بین خود و خود. من خودم هم ساکت از کنار یادداشت‌های وبلاگی می‌گذرم. همین منی که شیفته وبلاگ‌ها بوده‌ام و هستم و هرروز هفت هشت‌تا وبلاگ را چک می‌کنم. نه من برای دیگران چیزی می نویسم و نه دیگران برای من. توی خودمان گیر افتاده‌ایم و آنی که کار درست‌تر است، بهتر می‌شود و منی که نیستم، در جا می‌زنم؛ اگر عقب‌گرد نکنم. این‌طور می‌شود که عاقبت لن ترانی است و تمنا سوزی.

    یکی دو سه سال پیش دستی به سر و روی حساب کاربری فیس‌بوک می‌کشیدم و درباره خودم، آن یکی دو جمله کوتاهی که زیر نام نمایش داده می‌شود، نوشتم «ژاژخا و بر عبث پاینده». حالا حکایت این نوشتن‌هاست. در صفحه‌ای که بیش‌تر شبیه دفترچه یادداشت آنلاین می‌ماند. انتشار اگر تمنای خوانده شدن باشد، نوشتن تخلیه زخم است از خونابه، فریاد است پس از پیروزی بعید تیم محبوب، سرفه است برای گلوی گرفته، دویدن است با پای برهنه روی چمن‌های خیس. یک جوری خاصی از لذت بردن است و اشتغالی برای نادیده گرفتن بیهودگی همه‌چیز و همه‌کس از ازل تا ابد. اقدامی است برای کسب اطمینان از بودن، تثبیت بودن. همین می‌شود که من با تمنای خوانده شدن و اشتیاق به بازخورد (که در نهایت باز هم اشتیاقی شخصی است برای فهمیدن ضعف نوشته‌ها و چاره‌اندیشی برای به‌بود نوشته‌های بعدی؛ یک جور سرگرمی که خوراک بیش‌اندیشی باشد، خیال فکر مفید را به سر بیاندازد و البته خواننده احتمالی را هم پس نزند. مدل دم‌دستی این دیالکتیک و این چیزها)، از این تمنا و اشتیاق چشم می‌پوشم برای لذت، درمان و گذار.

۱۳۹۹/۲/۲۲

۱۳۸. ‏کی ‏گفت ‏بذاریش ‏رو ‏هارد؟

تو بهتر از من می‌دانی که جهان جای سختی شده. من هنوز به اندازه یک نوجوان پانزده ساله دوست دارم اولین اجراهای ووداستاک را ببینم و هنوز دوست دارم بخشی از جنبش ۶۸ یا ادامه آن باشم؛ هنوز هم دوست دارم یکی از نویسندگان دهه چهل و پنجاه شمسی ایران باشم توی دست و پای شاهکار نویس‌های ادبیات معاصر فارسی بلولم، یا یک‌جایی در امریکا گوشه جاده اتواستاپ بزنم و قبل از تاریک شدن هوا روی چمن‌ها شعرهای تازه‌ گینزبرگ و بقیه نسل بیت را بخوانم اما این چیزها دیگر امکان ندارد. نه آن روزها دوباره بر می‌گردند نه انگار چنان آدم‌هایی دوباره ظاهر می‌شوند؛ تو بگو انگار ملخ تخمشان را خورده.

گمان می‌کنم دیگر نمی‌شود اگر یک روز از زندگی خسته شدی بار و بندیل جمع کنی بخزی توی یک روستایی، شهر کوچکی، بیرون از کشورت حتی - در لبنان مثلا یا چه می‌دانم یک گوشه از اروپا - آلونکی دست و پا کنی برای خودت و سراغ یک زندگی آرام و ساده بروی، صبح‌ها توی خیابان قدم بزنی، ظهر سراغ یکی از قهوه‌خانه‌ها بروی برای ته‌بندی، بعد سراغ جنگلی، دشتی، دریایی، تکه‌ای از طبیعت خلاصه، عصری وقت برگشتن هم مجله‌ای و کتابی از دکان آقای طهوری بزنی زیر بغل و بعضی شب‌ها توی چای‌خانه کوچک محل گلویی تازه کنی؛ بی آن‌که ترس برت دارد شکمت را چه گونه سیر کنی یا از فناوری دنیای جدید عقب بمانی یا اخلاق و رفتارت با فلان مردم نخواند و آواره صد شهر نشوی و نزایی زیر زندگی.

این پدرسگ‌ها دروغ می‌گویند که پیشرفت زندگی‌ها را ساده کرده و اگر به گذشته برگردی تاب و تحملش را نداری. می‌خواهند امروز را بزک کنند که یادمان برود چه شیره‌ای از جانمان کشیده می‌شود وگرنه که کدام راحتی وقتی تا خودت را پیدا می‌کنی سگ‌دو می‌زنی و سگ‌دو می‌زنی و یک جایی اصلا نمی‌توانی حتی سگ‌دو بزنی چون شرایط سگ‌دو زدن هم نداری و سگ‌دو می‌زنی و یک لحظه آسوده نمی‌شوی و نمی‌توانی بشقاب را کنار بزنی بگویی میل ندارم، بخورد توی سرش، بگویی ممنون، سیر شدم حالا می‌روم به بقیه کارهایم برسم. قاطی سم شربت آلبالو می‌ریزند و به‌به چه‌چه به راه می‌اندازند. زپلشک.

۱۳۹۹/۲/۱۵

۱۳۷. جای خوش


نگران نباشید؛ جای من خیلی راحت است. آخرین باری که انقدر راحت بودم هشت سال داشتم، خانه خاله مهین مهمان بودیم و ساجده که رخت خواب‌ها را توی کمد دیواری می‌چید، از لای دست و پا جستم روی یک تشک توی کمد دراز کشیدم بعد هم چهارتا تشک، دوازده‌تا بالشت و پنج‌تا پتو چیده شد روی من. هیچ دو دقیقه‌ی آسوده‌تر و راحت‌تری را در زندگی به خاطر ندارم. از خوابیدن با پتوهای بزرگ مادربزرگ که نمی‌توانستی زیرشان شکمت را بخارانی چون انقدر سنگین بودند که نمی‌توانستی دستت را تکان بدهی هم لذت بخش‌تر بود. اگر ساجده نمی‌ترسید که بمیرم و بعد خاله مهین سرزنش کندش که دیدی بچه‌ی خاله سودابه را کشتی و حالا که خاله سودابه را عزادار کرده‌ای دیگر برایت قرمه سبزی نمی‌پزم و دستم را نمی‌گرفت و به زور از لای پر و پنبه بیرون نمی‌کشید، من بیرون بیا نبودم. از آن روز به بعد همیشه به قرص‌های نفتالن حسودی می‌کردم. چون قرص‌های نفتالن می‌توانستند تا آخرین لحظه عمرشان زیر ده‌ها تشک و بالش و پتو لحاف و ملحفه جا خوش کنند و از فشار آن‌همه پر و پنبه لذت ببرند. لذتی که با هیچ لذت دیگری در جهان قابل قیاس نیست.  من البته هرگز یک قرص نفتالن را از نزدیک ندیده‌ام اما خوب یادم هست خانه قدیمی عمه منیر همیشه یک بویی می‌داد و یک بار که یواشکی از مادر پرسیدم این بوی چیست گفت بوی نفتالن است و وقتی پرسیدم نفتالن چیست گفت یک قرص است که بین لباس‌ها و تشک‌ها می‌گذارند که بید آن‌ها را نخورد. من البته نمی‌دانستم چرا بید باید لباس آدم‌ها را بخورد و از لخت بودن آدم‌ها چه سودی می‌برد یا نمی‌دانستم چرا باید رخت‌خواب آدم‌ها را بخورد و از بی‌خوابی آدم‌ها و یخ زدن آن‌ها بدون پتو چه چیزی عایدش می‌شود و خیلی ناراحت بودم که این بید انقدر موجود مردم‌آزاری است و نمی‌فهمیدم که چرا بید باید لای لباس‌ها و پتوها که غذایش هستند، به دنبال یک قرص بگردد و آن را به پتو ترجیح بدهد؛ چون هیچ قرص خوش‌مزه‌ای در جهان وجود ندارد و من آن روزها هر کاری می‌کردم که قرص نخورم و نمی‌فهمیدم یک قرص چرا باید بوی انقدر زیادی داشته باشد، مخصوصا یک قرص قاتل که علی‌القاعده باید یواشکی کار کند و نظر کسی را به خودش جلب نکند و تنها قرص بوداری که من دیده‌ بودم قرص ویتامین ب بود که می‌گفتند برای زنده ماندن و قوی بودن لازم است که تازه آن هم بوی انقدر زیادی نداشت؛ اما چون بچه کم حرفی بودم و چون هوای خانه عمه منیر آن‌قدر سنگین بود که آدم نمی‌توانست نفس بکشد و چون مادر خسته بود و تمام حوصله و توانش را داشت خرج می‌کرد که به صورت عمه منیر و دخترهایش بخندد و زیرکانه پاسخ حملات پارتیزانی و ناشیانه آن‌ها را بدهد، زبانم را توی دهانم نگه داشتم و چیزی نپرسیدم. بعدتر در خانه خودمان اما طاقت نیاوردم و مادر همین‌طور که به بلاهت شیرین کودک نادانش می‌خندید گفت بید یک جور حشره است مثل سوسک و پشه و مگس و قرص نفتالن را هم نمی‌خورد و قرص نفتالن بوی زیادی دارد چون بخار می‌شود و بیدها را بخار نفتالن می‌کشد یا دور می‌کند. ترسیده بودم که بوی نفتالن ما آدم‌ها را هم می‌کشد و نکند من هم حالا کمی مرده باشم و نکند عمه منیر آن‌قدر بوی نفتالن را توی دماغش کشیده که حالا یک جنازه است که راه می‌رود و اصلا به خاطر همین که مرده است چنین رفتارهای غیرآدمیزادگونه‌ای دارد و کم مانده بود دامن مادرم را بگیرم و گریه کنم که دیگر خانه عمه منیر نرویم چون اگر عمه منیر بخواهد من و مادر و پدر را با بوی قرص نفتالنی که لابه‌لای وسایل انبارش قایم کرده بکشد چی؟ مادر اما می‌گفت بوی نفتالن برای ما آدم‌ها هم بی ضرر نیست و نباید برویم سراغش و بو بکشیم و مثلا صدرا، پسر خاله ساره، یک بار وقتی خیلی کوچک‌تر از حالایش بوده یک قرص نفتالن را بو کشیده و پس افتاده و بیهوش شده و خاله ساره با هزار بدبختی و نگرانی، آن‌قدر که داشته می‌مرده، به بیمارستان برده‌اش و آن‌جا حالش بهتر شده اما مقدار کم آن مثل همان اندازه‌ای که در خانه عمه منیر بو کشیدیم ضرری ندارد.  برای من عجیب بود که جامد چه گونه به گاز تبدیل می‌شود؛ چون هرگز چنین چیزی را به چشم ندیده بودم اما هنوز نیازی به این نداشتم که توصیف مرحله به مرحله یک فرایند را بدانم و اگر اشکالی آن وسط‌ها پیدا نکنم، بپذیرمش. به همین خاطر خیلی سریع برایم بدیهی آمد که قرص نفتالن بین لباس‌ها و پتوهای انباری کوچک خانه عمه منیر آهسته آهسته کوچک و کوچک‌تر می‌شود و خودش را نابود می‌کند تا بیدها نابود شوند تا پتوها و لباس‌ها نابود نشوند و عمه منیر این‌ها که چادری هم بودند لخت به بقالی نروند و زمستان‌ها بدون پتو یخ نزنند. یک جور عملیات انتحاری اجباری که فقط دل آدم‌های خبیثی مثل عمه منیر به آن رضایت می‌داد

آن روز صبح وقتی ساجده دست لاغر و استخوانی‌ام را با یک دست و پای ظریف و شکننده‌ام را با دست دیگر گرفت، کشید و بی‌آن‌که در آغوشم بگیرد روی زمین انداخت و هلم داد توی دستشویی که دست و صورتم را آب بزنم و سر حال بیایم، فقط از بزرگ‌ترین لذت زندگی‌ام محروم نشدم. آن واقعه خاستگاه ترومای روانی سنگین و پیچیده‌ای بود که سال‌های بعد زندگی، مرا همراهی می‌کرد. از آن روز به بعد دیگر روی هیچ تشک و مبل و متکایی راحت نگرفتم و در هیچ آغوشی احساس امنیت و آرامش نداشتم. همیشه منتظر بودم کسی دست و پایم را بگیرد و مرا از روی این صندلی‌های راحت بلند کند و از توی بغل آدم‌هایی که میان بازوانشان محکم فشارم می‌دادند اما فشارشان هرگز به اندازه فشار تشک‌ها و پتوهای خاله مهین نمی‌شد و آن‌قدر نرم نبود، بیرون بکشد و بگوید الان می‌میری بدبخت. این شد که دیگر برای خانه‌ام مبل و صندلی نخریدم، توی اتاق خوابم نه تخت گذاشتم نه تشک و شب‌ها روی موکت خوابیدم. دوست‌دخترهایم یکی بعد از دیگری مرا ترک می‌کردند و دلیل مشترک همه آن‌ها این بود که میل و اشتیاق و محبت تنانه را با بی‌توجهی به مقوله‌ی مهم و حیاتی آغوش از خودم و خودم به جهنم درک از آن‌ها دریغ می‌کنم و هیچ‌کدام هم نفهمیدند من در تمنای یک آغوش آرام می‌سوزم و حاضرم برای یک آغوش خوب دست به چه کارها که نزنم اما تقصیر ساجده است که آن بلا را سر من آورده و حالا من نمی‌توانم از هیچ آغوشی بدون اضطراب و ترس لذت ببرم و فکر نکنم همین حالا یکی قرار است مرا از این آغوش بیرون بکشد و هلم دهد توی دستشویی تا دست و صورتم را بشویم و سر حال بیایم و بعد که با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون می‌آیم هرچقدر تلاش کنم نتوانم دوباره خودم را بین تشک‌ها جا کنم و به خاطر همه این‌ها ترجیح می‌دهم عطایش را به لقایش ببخشم و از خیرش بگذرم چون شر بزرگ‌تری دارد. یک بار هم که خواستم این قضیه را برای یکیشان توضیح دهم، اوضاع بدتر خراب شد که ساجده کدام سلیطه‌ای است و من بی‌شرف پدرسگ خجالت نمی‌کشم به آدمی که ادعا می‌کردم دوستش دارم می‌گویم تشک و تخت خواب و خاک بر سرش کنند که وقتش را با آدم جنده‌بازی مثل من که زن‌ها را مثل تشک می‌بیند تلف کرده و لابد پستان‌هایش هم برای من حکم بالش را داشته و آقا را تحویل بگیر که حالا پر رو پر رو ایستاده و می‌گوید فلان زنیکه‌ی فلان‌کاره آغوشی بهتر از او داشته و دو قورت و نیمش هم باقی است و بروم گم بشوم چون لیاقتم همان ساحره‌ها هستند که آغوششان خیر است و وقتی هم به شوخی گفتم آخر توی خانه خودم که نمی‌توانم گم بشوم یک سیلی خواباند زیر گوشم و پوشیده نپوشیده با چشم‌های اشک بار از خانه زد بیرون و هرگز دوباره ندیدمش. من البته از این بابت خیلی ناراحت شدم. با هیچ دختر دیگری به اندازه او راحت نبودم و همان وقت‌ها به این فکر می‌کردم که شاید ایده بدی نباشد برای اتاق خواب یک تخت جفت و جور کنم که بی‌چاره وقت‌هایی که پیش من است روی زمین نخوابد و استخوان‌هایش خشک نشوند. در واقع به نظرم فهمیده‌ترین دختری بود که در تمام عمرم دیده بودم و اصلا برای همین خواستم قضیه آغوش و خانه خاله مهین و رفتار ساجده را برایش توضیح بدهم و نظرش را برگردانم و به ماندن راضی‌اش کنم که گند زدم و بدتر ریدم توی کاسه کوزه‌اش.

            همین ترومای لعنتی باعث شده بود وقتی برای فیلم دیدن یا عرق خوری یا یک دورهمی ساده هم خانه یکی از بچه‌ها جمع می‌شدیم من روی مبل و صندلی ننشینم و مثلا وقتی حمید و دو نفر دیگر پشت میز غذا خوری خانه‌اش غذا می‌خوردند، من روی زمین به پایه میز تکیه بدهم و بشقاب را روی ران‌هایم بگذارم و در حالی که به جای چهره حضار،  لنگ و پاچه‌شان رو به رویم بود و سرم هم‌طراز با کون عزیزان قرار داشت غذا بخورم و در بحث مشارکت کنم و هی بچه‌ها تعارفم بزنند که خب کونت را جمع کن بگذار روی صندلی و من بگویم نه این‌جور راحت‌ترم و باز بگویند راحتی و بگویم بله و دوباره تاکید کنند مطمئنی راحتی و من به همه آن‌چیزهایی که باور ندارم قسم بخورم که وقتی روی زمین نشسته‌ام راحت‌ترم و روی صندلی غذا از گلویم پایین نمی‌رود. یک بار حتی همان‌جا در خانه حمید وقت شام، تهمینه که پیش‌تر فقط دو سه باری توی کافه مرا دیده بود و چند باری سرپایی این‌جا و آن‌جا با هم گپ کوتاهی زده بودیم از رفتار من آزرده و برآشفته شد و فکر کرد من روی زمین نشسته‌ام چون می‌خواهم پر و پاچه‌اش را دید بزنم و حتما منحرف جنسی بسیار مریض و بدحالی هستم و باید بابت رفتارم عذرخواهی کنم و حمید هم بهتر است با من برخورد کند و خودش هم همین حالا بساطش را جمع می‌کند و می‌رود و چیزی به راه افتادن یک دعوا و بلبشوی درست و حسابی نمانده بود که حمید و آذرخش و آرش با مهارت داستانی ساختند از آن سری که من داشتم پرده خانه آذرخش را عوض می‌کرده‌م و آرش سر مسخره بازی نردبان را تکان داده و من تعادلم را از دست داده‌ام و افتاده‌ام زمین و کمر و استخوان لگنم از فلان‌جا و بهمان نقطه آسیب دیده و از آن روز به بعد همیشه روی زمین می‌نشینم و بچه چشم و دل پاکی هستم و اصلا منظور بدی ندارم به خدا و قائله را ختم به خیر کردند. توی دلم خوش بودم که عجب رفقای با مرام و کار درستی دارم و می‌خواستم برای همه‌شان به‌خاطر حفظ آبروی من به وسیله آن داستان عجیب و غریب دروغکی یکی یک بستنی شکلاتی بخرم اما دو ساعت بعد با آرش که روی بالکن سیگار می‌کشیدیم فهمیدم حمید از تهمینه بدجوری خوشش می‌آید و آن ماجرا نه به خاطر من الدنگ که به خاطر نگه داشتن دختره بوده و حالا باید ببینیم با این رفتارهایم موفق می‌شوم توی زندگی حمید هم برینم یا نه و تازه چهارتا فحش حسابی به‌خاطر این رفتارهای عجیب و غریبم خوردم و توی دلم همه را به ساجده حواله دادم اما چون من تا حالا توی زندگی کسی جز خودم نریده بودم از آرش پرسیدم چرا می‌گوید هم و مگر من توی زندگی چه کس دیگری ریده‌ام که با خون‌سردی یک کلمه گفت خودت و چون راست می‌گفت من کار دیگری جز پک زدن به سیگار از دستم بر نیامد ولی پیش خودم حسرت آن سه تا بستنی را روی دل همه‌شان گذاشتم؛ البته خوش‌بختانه من توی زندگی حمید نریدم و حمید و تهمینه دو سال بعد با هم ازدواج کردند و من توی عروسی آن‌ها هم غذایم را توی حیاط تالار روی زمین خوردم. با همه این احوال بچه‌ها همیشه نگران راحتی جای من بودند و بعد از آن اوایل که اصرار می‌کردند با هم پول بگذارند یک دست مبل برای خانه من بخرند و آخر فهمیدند مبل نداشتن من از سر بی پولی نیست و من نمی‌توانم روی صندلی‌ها بنشینم و مبل توی خانه من یک چیز اضافی بلااستفاده است و خودشان هم هروقت به خانه من می‌آیند برایشان تنوعی می‌شود، همیشه یک گوشه خانه خودشان برای من روی زمین جا باز می‌کردند و وقتی می‌رفتیم تئاتر بلیط خارج از ظرفیت برای من می‌گرفتند که با خیال راحت روی زمین بنشینم و حتی یک کافه‌ای پیدا کرده بودیم که نصف صندلی‌هایش شبیه سکوی سنگی بود و بیش‌تر وقت‌ها می‌رفتیم آن‌جا که من راحت بنشینم و با این حال همیشه نگران راحتی جای من بودند.

چند روز پیش که از سر بی‌کاری و از روی تن ندادن به دام بی‌حوصلگی به سرم زد به زیارت اهل قبور بروم و مثل همیشه آن وسط‌ها چهارتا گور تازه پیدا کنم که نکته جالبی داشته باشد، از سر کنجکاوی سراغ یکی از قطعات تازه و نیمه کاره رفتم. همین‌طور که لای گورهای تازه کنده شده قدم می‌زدم و می‌پاییدم توی یکی از گودال‌های چند متری سقوط نکنم متوجه نکته‌ای شدم که با وجود حضور در شش هفت‌تا مراسم خاک‌سپاری و رفت و آمد گاه و بی‌گاه و مکررم به گورستان از آن غافل مانده بودم: حجم زیاد خاک نرمی که برای پر کردن گور روی جنازه می‌ریزند. حالا که یک هفته از آن روز و پنج شب از گریه کردن ساجده و حمید و تهمینه و آذرخش و آرش و بقیه بالای سر جنازه‌ام می‌گذرد باید بگویم اصلا نگران راحتی جای من نباشید. حالا حتی از وقتی ساجده آخرین بالش را روی انبوه رخت‌خواب‌ها گذاشت و به این فکر کرد که اگر بمیرم و دیگر نتواند قرمه‌سبزی‌های بدمزه خاله مهین را کوفت کند چه، فشار و سنگینی بیش‌تری روی قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم و هیچ راه دستی هم برای بیرون کشیدن من وجود ندارد. حالا می‌توانم با خیال راحت تا هر وقت که خواستم این‌جا بمانم و دیگر به این فکر نکنم که کسی قرار است مرا از این جا بیرون بکشد و بگوید الان می‌میری بدبخت چون هرچه نباشد من دیگر مرده‌ام و هیچ جنازه‌ای نمی‌تواند دوباره بمیرد. حالا کف این گور، زیر این خاک، هیچ چیز امنیت و آرامش مرا به هم نمی‌زند و من مثل یک قرص نفتالن ذره ذره کوچک‌تر می‌شوم و تازه غصه کشتن بیدها را نمی‌خورم چون مورچه‌ها و کرم‌ها با خوردن من قرار نیست بمیرند.