اینه فرق ما
«اینجا تهرانه؟» تو سرم فکر کردم باز مسخرهبازیهای این یکی شروع شد و با آرامش و کمی بیحوصلگی جواب دادم «بله، تهرانه». ادامه داد «یعنی شهری که؟» و من مطمئن شدم حوصلهام قرار است خیلی سر برود. پرسیدم «چی شده؟ چی داری میگی؟» گفت «مگه این کار هیچکسو نشنیدی؟». یقین داشتم سر کارم گذاشته. «هان؟» توی چشمهای پسرخاله مظلوم و از دنیا بیخبر یازده سالهاش نگاه کرد و گفت «بیا بگیر گوش کن». بعد چهار پنج نفری جمع شدند و چیزی از توی گوشی پخش کردند و یکباره صدای بم و گرفتهای روی یک ریتم مشخص دینگ دینگ دانگ شروع به خواندن کرد. من اصلا نمیدانستم همچین صدایی میتواند خواننده باشد و همچین ریتمی انقدر به گوش آدم خوشایند میآید. جا خورده بودم. صدا با خشونت از تهرانی صحبت میکرد که شناختنش برای من سخت بود اما تصویر بعیدی نبود. پدرم راننده تاکسی بود و میدانستم توی تاکسی همه میخوان کرایه ندن، بازار میوه و ترهبار سر خیابان یک گاریچی داشت که همیشه خسته بود و همه چپ چپ نگاهش میکردند. بعضی وقتها کنار ماشینهای گران قیمت میایستاد و سیگاری میکشید و توی خیابان بچههای دستفروش و یتیم با لباس کثیف را دیده بودم؛ بچههایی که همیشه خدا دور میایستادند. خشونت و عصبانیت صدای خواننده به نظرم واقعی میآمد، ضربآهنگ توی سرم میکوبید و تکرار میشد، تصویری تازه از واقعیت شهر را نشانم میداد، با سیاوش قمیشی و ابی و لیلا فروهر و نوشآفرین و گوگوش و مایکل جکسون و سلن دیون و دیگران فرق داشت، به خودش میگفت آشغال و از همه عجیبتر از خدا میخواست بیدار شود. برای منِ آن روزها فکر اینکه خواب و خدا را کنار هم بچینی انقلابی و خط شکن بود.
حالا فهمیده بودم یکجور موسیقی وجود دارد به اسم رپ و خوانندهها میتوانند بدون اسم واقعی کار کنند؛ اسمی که به محتوای کار مربوط است و آنها نمیخواهند شناخته شوند، آنها زیرزمین کار میکنند. حالا هیچکس رابط خیابان و گوش من خانهنشین بود. صدای دنیای آدم بزرگها و صدای واقعیتهای آن بیرون. از بچههای کلاس زبان خواهش میکردم کارهایش را برایم روی سیدی بزنند و قاطی صدتا شمسی کوره چهارتا کار از هیچکس هم پیدا میشد؛ مخصوصا یک ویدیو کلیپ سیاه سفید بود از چندتا جوان علاف و آسمان جل توی کوچه و هیچکس همان کچلی بود که آن وسط میخواند "بهنام خداوند جان آفرین، حکیم سخن بر زبان آفرین، خیابونا با ما آشنان قدمامون روشون موندگاره، زنده میمونیم یا که نه، رسم روزگاره"
فوق لیسانس بزرگترین دانشگاه کل ایران
پیامسی وسط یک دنیا خزعبلات ساکت شد و ضربآهنگی شبیه به آژیر پلیس پخش شد. روی ضربآهنگ صدای هیچکس بود که زمزمه میکرد ما یه مشت سربازیم، ما یه مشت سربازیم. ضربان قلبم رفت بالا و گوش تیز کردم. برای چند لحظه چشم بستم و خیال کردم وسط یکی از این کنسرتهای شق و رق و حوصله سرآور موسیقی سنتی نوازنده تنبک و سنتور زیر میز بازی کشیدهاند و ساز خودشان را میزنند، شور لحظه را. باور نکردم صدای سنتور باشد البته. در گیر و دار فهمیدن کار درست وسط اجتماع، شنیدم که میگفت یه سرباز از خودش میگذره و فکر فرداس. از زبان خانواده، از تلویزیون، از معلمها چیزهایی درباره از خودگذشتی میشنیدم و لای صفحات کتابها و داستانها از فردا خوانده بودم. حالا جوانی که زبانم را میفهمید و زبانش را میفهمید از مسئولیت اجتماعی میگفت. پشت بندش شنیدم که گفت ناامیدی یعنی بیایمانی بیدی با باد نلرزه دیدین ماییم. من آن روزها اصلا معنی ناامیدی را نمیفهمیدم. چند سال بعد ترمهای اول دانشگاه که دیگران فکر میکردند انجمن و تریبون و بیانیه و نشریه دردسر میشود و توصیه میکردند بکش بیرون یادم میآمد و یادشان میآوردم یک سرباز از خودش میگذرد و فکر فردا میکند، حالا امروز چیزی شد فبها، اگر امروز نتیجه نداد و سوختیم هم باکی نیست، لااقل فردا برادر من، خواهر تو، بچههای همسن و سالهای ما. دعای همه ما مگر این نیست که جهان در صلح باشد و همه شاد و شاداب؟ آخر کار وقتی مهدیار سنتور آورد شکام به یقین تبدیل شد و فهمیدم روی بستری که از سنت بلند نشده، میتوان ابزاری را که تنگنظری محدود به سنتاش کرده، به کار برد. همان وقتها فهمیدم محسن نامجو هم به کار مشابهی مشغول است. اگر ساز را میتوان از بستر سنت جدا کرد و با حفظ هویت کارکردی تازه به آن بخشید، چرا ایده را نتوان؟ این سوالی بود که آن روزها زیاد از خودم میپرسیدم.
بعدها فهمیدم امید آدم را سرپا نگه میدارد، امید آدم را خوشحال میکند، امید آدم را گول میزند، امید آدم را از پا در میآورد، امید آدم را نابود میکند. فهمیدم فرقی نمیکند مدرک را از خیابان گرفته باشی یا دانشگاه، اشتباه توی کار آدم رخ میدهد و هیچکس نمیتواند درباره همهچیز درست بگوید؛ حتی هیچکس. بعدها فهمیدم بیدی که با باد نلرزد میتواند ناامید باشد و زندگی و حرکت گاهی از ناامیدی زاییده میشود، وقتی دریاهای امید خشکیده باشند. بله آقای هیچکس، شما هم کردهاید گاهی اشتباه.
گربه ایرانی در حال ساخت و ساز ساختمان نیمهکاره
وزارت ارشاد به بهمن قبادی اجازه نداده بود فیلم تازهاش اکران شود. قبادی فیلم را داد دست استودیو اونیورسالِ نادر برای پخش. همه دیدیم. طبقه چندم یک ساختمان نیمهکاره هیچکس گفت همینجا زندگی کرده، پول درآورده، رفاقت داشته، عاشق شده؛ خارج کشور و اینچیزها راه ندارد چون حرفی که میزند برای همین شهر است. بعدها برای همین یک سکانس کلی فحشخورش کردم که مردک کشید زیر حرف خودش، گذاشت رفت. همان روزها روی صدای فریاد و گلوله و آتش و خون و خشم از آینده خواند؛ آیندهای که خون روی زمین نیست و ما ایران را میسازیم. روی صدای خشم و اعتراض مردم، از امید فردایی میخواند که وقت آمدنش بعید نیست زیر خاک کرمها روی اجساد ما بخزند ولی آمدنش قطعی است. لای همه اینها فریاد پسر جوان معترض مثل پتک روی سر من دوازده سیزده ساله فرود میآمد: «چرا این کارو میکنی؟» شاید چون نمیشود تا ابد دیو را فرشته نشان داد و یک روزی بالاخره دیو خودش را لو میدهد.
خرداد نود و شش روی چمنهای دانشکده نشسته بودیم و من بین ده پانزده نفر میگفتم من هیچ وقت از این خراب شده نخواهم رفت؛ زندگی من توی این خراب شده تشکیل شده، هرچه نباشد جاکشی آدمهایش را بلدم، میفهمم کی کجا میخواهد سرم کلاه بگذارد و زیر و رو بکشد؛ مملکتم را ول نمیکنم، میمانم و میسازم. یک سال بعد پای یک ساختمان نیمهکاره با چند نفر از همان جمع سیگار میکشیدم، به رویاهای از دست رفته فکر میکردم و میگفتم موقعیت پیش بیاید شاید به رفتن هم فکر کنم، هرچند دلم با ماندن باشد. توی دلم میدانستم و میدانم به وظیفهام پایبند خواهم بود: در ایران سربازی که از خود برای فردا میگذرد، در فرنگ سفیری که چهارتا اشتباه و کجفهمی را برای مشتاقش اصلاح میکند و با همه تنفرش از جنگ و آتشی که به کفایت داشتهایم، گوش شیطان کر حمله شود سراپا آماده دفاع است.
فیروزی که هیچی واسه از دست دادن نداره
تمام داراییام یک نخ سیگار گوشه لبم، پنج نخ توی کیفم، هزار و هشتصد تومان پول توی جیبم یک کتاب، چندتا کاغذ و خودکار بود. کار کار تا آخر شب، روزمرگی عادت بد. شپش توی جیبم چارقاب میانداخت. زیر آفتاب ظهر کنار آهنگریهای بغل بزرگراه نشستم روی جدول. مادر دنیا را جنده کردم، پدر دنیا را فاسق کردم، به قبر پدر پدرش شاشیدم، خودش را گاییدم، توی زندگی ریدم و کون سیگار اولی نسوخته دومی را آتش زدم. خبر درستی از بیشتر دوستها نداشتم، دخل و خرجم با هم نمیخواند، تا ابد پسانداز میکردم به جایی نمیرسیدم، کلاسهای دانشگاه را یکی در میان غیبت میکردم. چیزی توی وجودم میخواست یا همانجا روی آن جدول مثل بستنی قیفی ذوب شوم یا تا بینهایت بدوم. موسیقیها در هم پخش میشد که صدای خش داری خواند بجنگ مث کسی که هیچی واسه از دست دادن نداره. خون داغ توی رگهایم تازه میشد. ایستادم، سیگار سوم را آتش کردم و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس.
کی این جنایت رو از یاد میبره؟
ده سال بعد از امید به آمدن روز خوب، یک روز آمد. روزی که اصلا خوب نبود. روزی بد و بدتر از بد بود. روزی که توی پا و دست «هم» شلیک کردند. روزی که ارتباط را قطع کردند. روزی که مردم، عاصی از ظلم، خسته از تورم، ترسیده از گشنگی گلوله خوردند تا سیر شوند، به آتش کشیده شدند تا پخته شوند. آن صدای خشمگین حالا بیشتر خسته بود و مستاصل. فرم به تبعیت محتوا، در خدمت محتوا، در بازنمایی واقعه، آشفته بود و عاصی. حالا دیگر خبری از امید و ساختن و روز خوب نبود. حالا قاطی سکوت و ضربی که یادآور هیئات عزاداری محرم بود، یادآور مصاف حق و باطل، یادآور مظلومیت، یادآور پیروزی خون بر شمشیر، حرف جنگیدن آدمهایی بود که هیچچیز برای از دست دادن نداشتند بهجز شرافت و انسانیت؛ حرف آرزوهای کشته شده بود، حرف آیندهای پنهان زیر دود آتش عیان؛ آتشی که به جان نه فقط زندگیهای ما که زندگی چند ملت افتاده بود، حرف قصهای که به پایان نرسیده، حرف دستهای مشت کرده. صدای خسته زنی که از ظلم خسته بود، صدای ترسیده و بهتزده آدمهایی از شلیک گلوله جنگی، آدمی که میگفت نترسید و آخر از همه، هشدار آدمی از میان گاز و دود و اشک و خون: «دادگاهیت میکنیم». ده سال بعد از نیامدن یک روز خوب، ساعت هشت صبح روی صندلی اتوبوس دانشگاه، جلوی پنجاه آدم دیگر گریه کردم و زیر لب جواب دادم هیچکس.
بدون جواز
کارمان شده بود مسخرهبازی با اسم آلبوم. فکر میکردیم ملکه انگلیس خواهد مرد اما مجاز پخش نخواهد شد. فکر میکردیم از پس کار بر نمیآید، زیادی طولش داده و حالا توقع آنقدر بالا رفته که هیچ کاری رضایت مخاطب را جلب نخواهد کرد. میگفتیم سر کارمان گذاشته و اصلا بازنشسته شده، نمیخواهد کاری کند. بعد از ده سال اما خبر از پخش و پیش فروش مجموعه جدید به گوش رسید. آلبوم را با درگاه پرداخت داخلی نفروخت. فکری بودم بعد از ارائه آلبوم به خریداران چهقدر طول میکشد به دست امثال من برسد. بیست و چهار ساعت زودتر خودش کار را پخش کرد. اشتباه میکردیم. مجاز شراب ده ساله بود. پیوند جاافتادگی و نوآوری. مجموعهای که هربار بیشتر به دل مینشیند. حالا هیچکس روی ضربآهنگی که میتواند نقطه عطفی باشد و بیت رپفارسی را به قبل و بعد تقسیم کند از رسوا بودن خودش و دیگران میگفت، از تکروی، مستقل بودن، جلد نشدن دفتر. از سختی مسلمان بودن وقتی دست خدا روی زمین مشت میشود توی شکم گرسنهها حتی وقتی سر همهچیز به مذهب وصل نیست. از عدالتخانه متجاوز، بیپناهی و محکومیت ابدی، قربانی بودن همیشگی، دستبهدست دادن نیمی از آدمها برای تحمیل هویت کالایی و ابزاری به نیم دیگر خواند.بالا و پایین مرگ را سه چهار دقیقهای به رخ کشید، رک و پوست کنده هم از مردهپرستی گفت هم از قطعیت مرگ برای به تکاپو انداختن همه. از جابهجایی مفاهیم و نامها گفت و توی صورت مدعیهای پشت نقاب پنهان شده، ترسوهایی که صداقت لو خواهد دادشان، ایستاد. وسط فضای متشنج، در مرکز سبکی که سالهاست بهخاطر ادبیاتش، اینکه سرشار از فحاشی است (که البته خب باشد، که چه؟ ادبیات اتوکشیده بدون فحش، ادبیات سانسور و سرکوب و حذف واقعیات است) سرزنش شده، مودب ایستاد، درست و حسابی مسخره کرد و طعنه زد، فحشِ جای استدلال را زد و به سمت جدال کلامی زایا هل داد. از وسوسههای شیطان وقت گیر ماندن خواند. گفت یار موافقی که خانه کاهگلی را کاخ کند و بسازد میتواند حضور داشته باشد (و آقای هیچکس این آهنگ سه سال پیشِ حالا به گفته خودت کم، مرا سخت دلگرم کرد راستش را بخواهی) و به تف سربالای شجاع جامعه پرداخت، به تمام آنها که در حاشیه زاییده شدند و به حاشیه رانده شدند. چندتا از ما به زن افغان همجنسگرا در ایران فکر کرده بودیم؟
سروش هیچکس عاری از اشکال نیست. خیلیها بهخاطر لقب پدر رپ فارس، لقبی که بعد از معرفی سالومه و پانی توی محافل خودمانی به سروش لشکری چسبید، پیشرو با تقدیم پدرخوانده به او جدیترش کرد و خودش با آغوش باز آن را پذیرفت، محکومش میکنند به حمایت از نظام پدرسالاری و پذیرش سنتی ریشهدار، خانمان سوز و سرکوبگر در فرهنگ ایرانی. حکمی که به گمان من بیخ ریش سروش هیچکس نیست و به او نمیچسبد. با این حال سروش هیچکس حتی اگر پدر نباشد، رفیق نادیده خوب و کاردرستی است که خوب میبیند، خوب مینویسد، هرچند وزن و قافیهاش روی کاغذ و فری استایلها جور در نمیآید، خوب میخواند و چندتایی جرقه در ذهن شنونده روشن میکند. هیچکس زبانِ عامه را بلد است، خیابان را میشناسد، کلمه میداند و در بازار مکاره و گنجشک جای غاز فروش هیپهاپ قرن بیست و یک جهان یکی از معدود افرادی است که تلاش کرده سمت درست بایستد. روشنفکر خیابانی که میداند فرهنگ به سیاست الویت دارد هرچند نباید از سیاست غافل شد، آگاهی موتور محرکه است و برخلاف دانشگاه نشینهای پشت آکواریوم گیر افتاده به دنبال ساده کردن حرف پیچیده است.
من تعلق و جایگاهی در فرهنگ هیپهاپ ندارم و در بهترین حالت شنونده نیمهجدی موسیقی رپ محسوب میشوم. چندتایی آدم مثل همین سروش هیچکس میشناسم، میپسندم و دنبال میکنم که بر خلاف او اغلب قاطی جریان اصلی بهحساب نمیآیند و قاطی همینها حرف جدیتر از سروش هیچکس هم شنیدهام. با این حال من بابت تمام کلماتی که سروش هیچکس خوانده، بابت تمام لحظاتی که در گوش من خوانده و از صدا و کلامش لذت بردهام، بابت پای ثابت پلیلیستهای رپ من یکی بودن، یک تشکر درست و حسابی به او بدهکارم.
آقای سروش هیچکس، خیلی مخلصیم.