۱۳۹۶/۸/۵

87. هشتاد و هشت منهای یک

شرارت، ابتذال و عفونت تا کجا می‌تواند در وجود آدمی ریشه دواند؟ قدرت مگر چه دارد که سودایش این‌گونه عقل را زایل می‌سازد؟ سال‌هاست به این می‌اندیشم که چه گونه می‌توان زندگی انسانی را گرفت و آسوده خوابید؟ سال‌هاست به این می‌اندیشم که چه گونه می‌توان باقی مانده‌ی روزهای زندگی یک انسان را تباه کرد و خندید؟

دهان اگر باز کنم به شکایت می‌گویند هنوز دست از آن هشت سال نکشیده‌ای؟ چه گونه می‌توانم؟ من با چشمان خودم سقوط هزاران انسان به فقر و جنون را دیده‌ام؛ من به چشم خودم ضرب و شتم انسان‌های بی‌گناه در سکوت نگران سرنوشت عزیزان خویش را دیده‌ام؛ من این دردها را زیسته‌ام. چه گونه می‌توانم فراموش کنم؟ چه گونه می‌توانم از یاد ببرم حال ناخوش و پرتشویش عبدالله مومنی را، به سختی ایستادنش را هنگامی که سخن می‌گفت؟ چه گونه می‌توانم از یاد ببرم روزهایی که بهاره هدایت بدون حکم در زندان به سر می‌برد؟ چه‌گونه می‌توانم از یاد ببرم ضیا نبوی محکوم است به تحمل ده سال حبس؟ به اینکه روز اول جوانی بیست و چند ساله بوده و روز آزادی از مرز سی سالگی گذشته؟ چه گونه می‌توانم فراموش کنم خیل عظیم دانشجویانی که به آینده امید داشتند و تنها با ستاره‌ای، تمام امیدشان نقش بر آب شد؟ مگر می‌توان فراموش کرد که مهدیه گلرو هنوز که هنوز است حق تحصیل ندارد؟ آن بسیارانی را که حق حیاتشان سلب شد  و آن بسیارانی که در این هیاهوی سرسام آور حتی نامشان شنیده  نشد را مگر می‌توان از خاطر زدود؟ بر این دردها مگر می‌توان خون نگریست؟

و مگر درد تنها همین است؟ مگر می‌توان فزونی تکدی‌گری را ندید؟ مگر می‌توان از کنار کودکان کار بی‌خیال گذشت؟ مگر می‌شود آگهی‌های فروش اعضای بدن، لرزه بر اندامت نیاندازند؟

من در این میانه ایستاده‌ام و شرمگینم. شرمگینم از آن رو که برای این همه بدبختی از من کاری بر نمی‌آید. گاهی می‌اندیشم که چنین زیستن بی‌هیچ فایده چه ارزشی دارد؟ و سخت از بودن خود منزجر و شرمگین می‌شوم.

و نمی‌دانم مسببان این سیه‌روزی‌ها شب چه گونه به خواب می‌روند و عذاب چه‌گونه آنان را از پای در نیاورده.

سخن بسیار است و توان من اندک.

هربار قلم به دست می‌گیرم تا احساسم را در این‌باره مکتوب کنم، نتیجه جز صفحاتی خط خطی شده نیست. نمی‌توانم، قاصرم، رنجش امانم نمی‌دهد، نفس‌هایم را به شماره می‌اندازد و گونه‌هایم را خیس می‌سازد.

۱۳۹۶/۶/۳۰

۸۶. ناامیدِ امیدِ من

خیلی ناامیدم تابالا. هرکس نداند تو که باید بدانی. تویی که همیشه ساکت نشسته‌ای و با آن چشمان اثیری مرا برانداز می‌کنی و چم و خم مرا بهتر از خودم می‌دانی که باید بدانی در اعماق وجودم ناامیدی عجیبی وجود دارد. بله؛ این صحت دارد که همه‌جا و همه‌وقت می‌گویم باید امید داشت و وضعیت بهتر می‌شود و بهبود اوضاع زمان می‌برد و ادا در می‌آورم که نه و آری زمان می‌برد و در نهایت یک انشاءالله هم می‌چپانم تنگش که مثلا آداب روزمره را رعایت کرده باشم و فلان و بهمان اما تو خوب می‌دانی که از هزارتوی وجودم که گذر کنم و به ژرف‌ترین بخش‌های وجودی خود که برسم گمان می‌کنم بهتر نمی‌شود. امیدی نیست. هر طرف را نگاه کنی یک مشکل بزرگ هست. این یکی را بگیری آن یکی در می‌رود آن یکی را مهار کنی دیگری سر می‌کشد سومی را رام کنی چهارمی رم می‌کند چهارمی هم ساکت شود عربده‌ی پنجمی بلند می‌شود و پنجمی را که خفه کنی ششمی گندش بالا می‌آید و قص علی هذا. یک‌صد و یازده سال گذشت دیگر. آن هم خانه خالی و دست کم اگر بگیریم می‌شود یک صد و یازده سال. هنوز در جا می‌زنیم؛ هنوز مستاصلیم؛ هنوز از مدرنیته تجربه‌ای نداریم؛ تمامش تجربه‌ی مکانیکی مدرنیزاسیون است. مواجهه‌ی روشن‌ترین‌هایمان نیز آغشته است به نوعی جدال و مقابله با مدرنیسم به نفع سنت‌ها. زنگار گرفته‌ایم تابالا. در خیابان که قدم می‌زنیم صدای جیر جیر اندام‌های زنگ زده‌امان گوش فلک را کر می‌کند. دهان که باز می‌کنیم بوی گه تعفن خودمان را هم خفه می‌کند.

تو به نفرین اعتقادی داری؟ این خاک بی‌صاحب مانده‌ی پدرمرده‌ انگار که هزاران نفرین بزرگ و سنگین در دل خود نهفته دارد. هزاران نفرین که چیره‌ترین ساحرگان نیز ورد باطلش را نمی‌دانند. تابالا من تازه در میانه‌ی بیست سالگی قرار گرفته‌ام و احساس خستگی می‌کنم. از این‌جا، از آن‌جا، از این در، از آن دروازه، از این راه، از آن جاده. چه بلایی سر من آمده است؟ من کجا ایستاده‌ام؟ در امید خود حقی دارم؟ در ناامیدی خود چه طور؟ تو چرا همین‌طور آن گوشه نشسته‌ای؟ 

۱۳۹۶/۶/۴

۸۵. معنی دل‌بستن

دل‌بستگی و دل‌دادگی حکایتی دارد؛ حکایتی که من طبعا با سرپوش گذاشتن بر ضعف زبان، نگارش و بیانم تقصیر را متوجه زبان می‌سازم و می‌گویم - فی‌الواقع می‌نویسم - زبان از بازگو کردنش قاصر است. حکایت عجیبی‌ست. هرچیز و هرکس برایت تداعی‌گر دل‌بر است. فی‌المثل رنگ سبز میزی که حالا پشت آن نشسته‌ام تناظر خاصی دارد با شال سبز رنگی که او بر سر دارد. پرده‌های کرم رنگ این اتاقک گویی لباس‌های تن اوست آویزان در برابر پنجره‌ها. دایره‌ی چرخ روزگار شبیه است به قاب عینک او که بیش‌تر باید محافظی باشد برای آن دو جواهری که در چشمانش با خود حمل می‌کند؛ دو جواهر سیاه رنگی که عجیب هم‌رنگ پاکت سیگار من است. خودکارم که مورب روی کاغذ است، برایم یادآور پای اوست. پای راست او هنگام تمرکز. برجستگی کوه‌ها در افق را اگر نیم‌صفحه بچرخانیم، فشار مشت‌های اوست در جیب‌های بالاپوشش آن گاه که ذوق زده است. دل‌انگیزی نوکترن‌های شوپن گرته‌ای است از آوای روح‌نواز سخن گفتنش. ارکیده، لون لب‌هایش است. ماه در بدر و هلالش آینه‌ی تمام نمای وجود اوست. در هر ساختمانی حضورش را می‌یابم.

نسیم بر گونه‌هایم را دست‌های لطیف او می‌پندارم. دست‌هایش باید به لطافت نسیم سحرگاه اردی‌بهشت باشند؛ جز این هیچ در تصورم نمی‌گنجد. باران اشک‌های دوست‌داشتنی اوست و بوی خاک، عطر تن‌اش.

دل‌دادگی رنجی‌ست گواراتر از هر لذتی. تلخی است دل‌چسب‌تر از هر فنجان قهوه. زهری است گواراتر از خون در رگ‌ها. عطش بی‌تکلف دیدن‌اش، سخت‌تر از عطش لب‌تشنگی ظهر گرم تابستان صحرای سوزان است.

دل‌دادگی حکایتی است ستبرتر از هرچه حماسه. آتشی سوزان‌تر از هر دوزخ و این تنها وصف ناقصی‌ست از دل‌دادگی. دل‌بر را که حتی اگر زبان یارای توصیفش باشد، نمی‌توان وصف کرد. دل‌بری که جفایش از هر صفایی خواستنی‌تر است.

۱۳۹۶/۵/۱۶

۸۴. این زنگ دوست نداشتنی

در این دیرگاه شب، زنگ تلفن به صدا در آمده. ضربان قلبم در یک لحظه ده‌ها بار بیش‌تر می‌شود. اضطراب و ترس وجودم را بر می‌دارد. تماس بی‌وقت آن هم به تلفن ثابت منزل، هرگز نشانه‌ی خوبی نیست. تمام خاطراتم از این تماس‌های بی‌وقت نیز سیاه و متعفن است. در یک لحظه تهدیدها، بدزبانی‌ها و خبر مرگ‌ها همه و همه روبه‌رویم فهرست می‌شوند. تلفن‌های دیروقت را مدت‌هاست جواب نمی‌دهیم. به خصوص پدرم قدغن کرده است. حق هم دارد. این وقت از شب هیچ کس حوصله‌ی هیچ خبری را ندارد. یار جانی که نیست که بخواهی با اشتیاق پاسخ بگویی و تصدقش بروی.

تلفن ممتد زنگ می‌زند. بعد از زنگ دوم تمام بدنم از فرط اضطراب خیس می‌شود. از شدت گرما نفس کشیدن سختم می‌شود. پدربزرگ من پیر است. پیر، رنجور و مریض. مرگ هم که اجتناب ناپذیر است. حقیقت امر، خوب می‌دانم این تماس‌های شبانه دیگر رنگ و بویی از آن ترس‌های قدیمی با خود ندارند. تنها احتمالات قوی اشتباه در شماره‌گیری است و فوت پدربزرگم. از سیزده سال پیش تا کنون، پدربزرگم را به اندازه انگشتان دو دست هم ندیده‌ام. مجموع زمانی که در این سیزده سال ملاقاتش کرده‌ام نیز بعید است از صد و پنجاه دقیقه تجاوز کند. به‌هرحال هر خانواده‌ای مشکلات و مصائب خاص خودش را دارد. دوستش ندارم. نفرتی هم در وجودم نیست. در حقیقت هیچ احساسی به او ندارم. هرگز نقشی در زندگی‌ام نداشته.

تلفن هنوز زنگ می‌زند و من اضطرابم افزایش می‌یابد و به پدربزرگم فکر می‌کنم که دیروز صدایش بی‌حال‌تر از همیشه بوده. اندک زمانی پس از فوت مادربزرگم ارتباطش را با فرزندانش کم‌رنگ کرد و حتی به خاطر دارم یک شب سرد و سیاه زمستانی که مدارس تعطیل شده بود، با مادرم قصد کردیم یک شبی در کنار او بمانیم که تنها نباشد و پس از طی مسافت تهران تا کرج در یخبندان و برف، دم در خانه‌اش بدرقه‌مان کرد و گفت آن شب جایی مهمان است و از پذیرش ما معذور. مدتی بعد هم دوباره ازدواج کرد. من شکایتی ندارم. بر خلاف مردم که ازدواج دوباره را ناپسند می‌دانند، من این امر را خیلی هم پسندیده و معقول می‌دانم. شاید به این همسر جدیدش واقعا عشق می‌ورزد. شاید هم هر دو برای گذران امور روزمره زندگی و گریز از تنهایی به یک‌دیگر نیازمندند. شاید هم هزار و یک چیز دیگر که اصلا من حالا متوجه نمی‌شوم و لازمه‌ی دانستنش تجربه‌ی زندگی و سن زیاد باشد. به‌هرحال ازدواج که کرد، مخصوصا آن‌طور بی‌خبر، فرزندانش شاکی شدند. رابطه‌ها به کلی قطع شد. عذاب «امشب بابا گشنه نخوابه یه وقت» مادرم تمام شده بود و عذاب بی‌مهری و رنج و جور زمانه‌اش آغاز.

تلفن یک زنگ دیگر می‌خورد. من دم در اتاق ایستاده‌ام و چشم‌هایم را می‌بندم. از سه چهار سال پیش مادرم طاقت نیاورد و از پدرش خبر گرفت. تلفن می‌زد و گاه گاهی اگر می‌شد به دیدارش هم می‌رفتیم. در تمام این سیزده سال گذشته، پدربزرگم حتی برای یک بار سراغی از ما نگرفته است. این سال‌ها هم هربار مادر احوالش را جویا شده، او فقط ناله کرده. مادرم چند روز دیگر پنجاه ساله می‌شود. بیست سال از زندگی‌اش را دیده‌ام. با رنج زیسته. در تجربه‌ی بیست ساله‌ی من، پدربزرگ حتی یک بار هم از مادر نپرسیده که احوالش چه طور است؟ زندگی به راهی دارد؟ کسی، چیزی اذیتش نمی‌کند؟ نیازی ندارد؟ هرگز. او فقط گفته که احوالش خراب است. در این سه چهار سال که مادر دوباره احوالش را می‌پرسد، گمان کنم بیش از پانصد بار سکته قلبی کرده. هر بار می‌گوید پریشب سکته کرده، ماه پیش سکته کرده. مادرم هربار با گله‌مندی مکالمه‌اش را پایان می‌دهد. خسته از ادعاهای پوچ پدربزرگ من، خسته از گم بودن عاطفه‌ی پدر خودش، نگران سلامت و احوالش که «نصفش رو هم دروغ می‌گه و از من و تو سالم‌تره»

تلفن زنگ آخر را می‌خورد، پیغام گیر فعال می‌شود و بعد صدای بوق اشغال می‌آید. کمابیش نفس راحتی می‌کشم. اگر پدربزرگم مرده بود بی‌شک زهرا خانم قطع نمی‌کرد و دست‌کم تقلا می‌کرد کسی را این سوی خط به واکنش وا دارد. من از مرگ پدربزرگم هراسی ندارم؛ حتی برایش سوگواری هم نخواهم کرد. شک ندارم که برای او غمگین نخواهم شد. من او را نمی‌شناسم. مرگش برایم اهمیتی ندارد. از صمیم قلب اما آرزومندم که نمیرد. هرچه باشد و نباشد، پدر ِ مادر ِ من است. مادرم با ایستادگی در برابر این همه رنج، با به دوش کشیدن این بار سنگین هستی و پنچه انداختن در پنجه‌های زندگی حالا در شرایطی نیست که مرگ پدر را تاب بیاورد. غم مرگ پدر، حالا برای او امری سنگین است. من نیز تحمل ندارم مادرم را در غم و رنجی بیش از این نظاره‌گر باشم. سوگ پدر هم از معدود مواردی است که از دست هیچ‌کس، حتی من، کاری بر نمی‌آید و تسکین مادر ممکن نیست. هربار صدای زنگ تلفن در نیمه شب بلند می‌شود، اضطراب تمام وجود مرا می‌گیرد که نکند صدای آن سوی خط مادر نازنین عزیزتر از جانم را بشکند.

تلفن دیگر زنگ نمی‌زند؛ مادرم احتمالا در خواب سبک‌اش به سر می‌برد؛ من هنوز رگه‌هایی از اضطراب را در وجود خویش احساس می‌کنم و امیدوارم ملک‌الموت حالا حالاها هوای ملاقات منصور به سرش نزند.

۱۳۹۶/۱/۱۸

۸۳. صد و هفتاد و چهار روز و هفت ساعت و پنجاه دقیقه [نقطه]



درخشنده‌ترین فرشته‌ی جهان در برابرم ایستاده بود. درخشنده‌ترین فرشته‌ی جهان در کنارم قدم می‌زد. جامه‌ای که به تن داشت، با گل‌های کوچکش، دل‌رباترینِ جامه‌ها بود و احمقانه‌ترین جمله‌ی جهان را می‌گفت که:«می‌دونم خیلی بد شده؛ پرتره‌های من زشت می‌شه» و من که نگاهش می‌کردم و نگاهش می‌کردم و نگاهش می‌کردم؛ سرخی لب‌هایش و سفیدی دندان‌هایش٬ انحنای طلایی لب‌هایش.

   زیباترین فرشته‌ی جهان در کنارم ایستاده بود و چنان نزدیک شانه‌اش را احساس می‌کردم. خنده‌ای زد که زیباترین خنده‌ی تاریخ را شاهد بودم و در پی‌اش گوش‌نواز ترین آوای عالم را می‌شنیدم که می‌گفت:«من نمی‌تونم. جدی گفتی؟ بی‌خیال من شو، بی‌خیال شو کلا» و زیباترین فرشته‌ی جهان از پله‌ها بالا می‌رفت و من در عمیق‌ترین چاله‌ی جهان دستان لطیفی را شاهد بودم که دستانم آسودگی‌شان را نیازرده بود.

زیباترین فرشته‌ی جهان در کنارم نایستاده بود و من مبهوت و‌ محزون و مشغول، بی‌خیال‌ترین عالم بودم که وقتی او می‌خواهد بی‌خیال شوی، هر خیالی حرام است و بی‌خیالی ارزش‌مندترین فعل. من بی‌خیال بودم و این‌ها را نمی‌دانم کدام نه-بی‌خیالِ بی‌همه‌چیزی نوشته است.

۱۳۹۵/۱۲/۲۴

۸۲. پایان دو دهه نفس کشیدن یا در آستانه‌ی سومین دهه‌ی زنده بودن

I
   من ذهن آشفته‌ای دارم. آشفته و درگیر. آن‌قدر آشفته که گاهی وقتی میان افکارم پرسه می‌زنم گم می‌شوم و مسیر بیرون آمدن را پیدا نمی‌کنم. آن‌قدر آشفته که در خلوت خودم به کرات (به فتح کاف) کانون مرکزی تفکراتم تغییر می‌کند (هرچند چند وقتی هست که پیش زمینه‌‌ای ثابت وجود دارد که دست بر قضا بیش‌تر زمان کانون مرکزی بودن را هم به خود اختصاص می‌دهد). با این اوصاف تمرکز کردن فعل سهلی نیست. مخصوصا وقتی باران ریز بهاری بر شیشه‌ها و کانال کولر بزند و موسیقی شوپن هم در اتاق طنین انداخته باشد و در همین احوال جسم خسته از مسیری هم داشته باشی. همین آشفتگی گاهی باعث می‌شود نشانی مسائل مهمی در شهر ذهن آدمی گم شوند. مثالش تمام آن‌چه بیست روزی بود قصد داشتم برای همین پست که می‌خوانیدش بنویسم و در یکی از همین پرسه‌زنی‌های آشفته نشانی‌اش را تمام و کمال از خاطر بردم و چند روزی‌ست هرچه می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم.

II
   سال‌هاست معلق‌ام. جایی میان زمین و آسمان. دقیق‌تر بگویم جایی میان هیچ؛ در یک عدمِ از هر سو لایتناهی. معلق بودن احساسی‌ست شبیه به بلاتکلیف بودن و سردرگم بودن، گیج و منگ بودن. چیزی شبیه به احساس آمیخته‌ی تمام این‌ها و در همان حال چیزی شبیه به هیچ‌کدام این‌ها. تا به حال هنگام قدم زدن در خیابانی شلوغ و آشنا احساس گیجی و گم شدن کرده‌اید؟ معلق بودن به این احساس اخیر هم بی‌شباهت نیست. بارزترین تفاوت معلق بودن با تمام این‌ها اما در این است که هیچ تکیه‌گاهی وجود ندارد. آزار دهنده است. آدم هر لحظه در حال سقوط کردن است اما در عین حال هیچ سقوطی در کار نیست. بدتر این‌که هرلحظه انتظار برخورد با سطحی را می‌کشد که وجود ندارد. در عدم لایتناهی برای معلق بودن و سقوط هیچ پایانی نمی‌توان متصور بود؛ این ذات حضور در عدم است.
   دست و پا زدن در این عدم هم معنایی ندارد. هرچه بیش‌تر به هر سو بروی، تنها معنای لایتناهی برایت واضح‌تر می‌شود. طنز ماجرا آن‌جاست که نمی‌توانی دست و پا نزنی. نمی‌توانی تلاش نکنی. دست و پا زدن، به دنبال چیزی گشتن و تلاش کردن تنها کاری‌ست که به جز معلق بودن (که آن هم دائمی‌ست و ذاتیِ این عدم) می‌توانی انجام دهی. تلاش کردن و دست و پازدن و در هیچ به دنبال چیزی گشتن واکنش ذات آدم است به معلق بودن در عدم.

III
   من همیشه هم معلق نیستم. گاهی تکیه‌گاهی وجود دارد، مسیری که در امتدادش چند گامی بر می‌دارم. تکیه‌گاهی به نازکی و برندگی لبه‌ی تیغ که پاهای برهنه‌ام را خراش می‌دهد و خود را با خون جاری از زخم‌های من زینت می‌بخشد. هر دو سوی این تیغ برنده پرتگاهی هست. پرتگاهی که انتهایی نمی‌توان برایش متصور بود. پرتگاهی که عدم لایتناهی است. کافی‌ست کمی تعادلم را از دست بدهم یا تاب تحمل برندگی تکیه‌گاهم را نداشته باشم تا سقوط کنم درون این پرتگاه و معلق بمانم. مادامی که روی این لبه‌ی تیغ هستم اما ثابت قدم گام بر می‌دارم به سوی افقی که در غبار و دود گم شده. افق ناشناخته‌ای که هیچ تصویری از آن وجود ندارد.

IV
   بیست و چهار ساعت دیگر من وارد سومین دهه از زندگی خود خواهم شد. این امر ترسناکی است. معلق بودن در عدم و گام برداشتن بر لبه‌ی برنده‌ی تیغ مرا در فاصله‌ای بسیار دورتر از آن‌جا که می‌باید در آخرین روز از دومین دهه‌ی نفس کشیدنم قرار داشته باشم قرار داده. آن‌چه در برابرم قرار دارد صعب‌ترین مسافت این ماراتن است؛ نفس‌گیرترین راند این مشت‌زنی. زمان اندکی باقی مانده و همین زمان ناچیز سریع‌تر سپری می‌شود. من حالا هم معلق‌ام، هم بر لبه‌ی تیغ گام بر می‌دارم و هم درون دالانی تنگ و تاریک که فانوسی بر دیوارهای نمورش آویزان نیست به پیش می‌روم.

V
   گاهی آخرین راند، نتیجه را تغییر می‌دهد. در دست من هنوز برگ‌هایی هست که به روی ماهوت نینداخته‌ام

۱۳۹۵/۱۱/۴

۸۱. غیر از تو هیچی نیست

نشستم درس بخونم. نشستم درس بخونم یه خط می‌خونم سه خط به تو فکر می‌کنم. از صبح که پاشدم یه لحظه ول نکردی. مثل دیروز، مثل پریروز، مثل دو ماه پیش. دست بر نمی‌داری. جزوه بازه جلوم من تو کلمه‌هاش قیافه تو رو می‌بینم. بیرون برف می‌آد. سنگین برف می‌آد. هوا سرده یعنی. این‌جا همیشه سرده لعنتی. سرماش گدا کشه. دیوارای اتاق داره رو سرم خراب می‌شه. هم‌چین تنگ شده اتاق که قفسه سینه‌ام داره می‌ترکه. پا می‌شم یه لا پیرهن می‌پوشم یه شلوار یه پالتو. کم پوشیدم سردم شه. سیگار و فندک به دست می‌زنم بیرون. راه می‌افتم. نمی‌دونم کدوم وری فقط می‌رم. برف می‌آد. انقد برف می‌آد که همه‌جا ساکته. به برف نگاه می‌کنم و به لطیفیش. بعد به تو فکر می‌کنم. به دستات. به دستات که حتما از این برفی که نشسته رو موهام لطیف‌تره. می‌ترسم. می‌ترسم یه روز دستت رو بگیرم لطافت دستت خراش برداره از لمس دست من. برف می‌آد. انقد برف می‌آد که تا چشم کار می‌کنه همه‌جا سفیده. قدم می‌زنم نگاه می‌کنم به سفیدیش. بعد به تو فکر می‌کنم. به سفیدی صورتت که از این برف قشنگ‌تره. می‌ترسم. می‌ترسم یه روزی بشینی کنارم من نگاهت کنم صورتت کدر بشه از نگاه من. به خودم می‌آم می‌بینم وایسادم لب رود. یه لایه آب توش بوده همونم یخ زده. باقیش خشکه. گِله. تا چشم کار می‌کنه برفه، یخه، سرده. زل می‌زنم به یخ رودخونه. به خشکی کنارش. سردم می‌شه. سرما می‌زنه به مغز استخونم. تکون نمی‌تونم بخورم از زور سرما و درد. خوش‌حال می‌شم. آدم وقتی درد داره فقط به درد فکر می‌کنه. قاعدتا باید تو از کله‌ام بری بیرون، ول کنی. سرما زده تو مغز استخونم دارم درد می‌کشم لعنتی. باز تو می‌آی جلو چشمم ولی. فکرت گرمم می‌کنه. سرما رو از تو وجودم می‌ندازه بیرون. درد رو فراموشم می‌کنه. فکر می‌کردم درد بیرونت کنه از کله‌ام ولی فکرت دوای درده، مسکنه، آرام‌بخشه، گرمه. می‌ترسم. می‌ترسم نکنه یه روز بین بازوهام بگیرمت و سرمای وجودم گرمات رو از بین ببره؛ خاموشش کنه. بر می‌گردم می‌آم تو اتاق می‌شینم رو تخت. بو گه سیگار می‌دم. به تو فکر می‌کنم که بو رز می‌دی، بو شب‌بو می‌دی، بو یاس می‌دی؛ بو همه گُلای جهان رو یه جا با هم می‌دی. می‌ترسم. می‌ترسم نکنه یه روز باشی و من نفس بکشمت و تو پژمرده شی. دست می‌ندازم کش موهام رو باز می‌کنم و یاد می‌افته به موهای تو. به موهای سیاه موج‌دار قشنگ تو فکر می‌کنم. می‌ترسم. می‌ترسم یه روزی دست بکنم تو موهات نازشون کنم موهات بریزه که دست من خورده بهش.

لعنتی هزارتا مساله هست که من باید بهشون فک کنم ولی چی؟ فقط به تو فکر می‌کنم. تو و تو و‌ تو و هیچی غیر از تو. فکر می‌کنم کاش باشی. کاش بیای دستت رو بگیرم با هم قدم بزنیم بریم تا اون سر دنیا. بعد می‌ترسم. می‌ترسم بیاد اون روزی که بیای و من یه کوچولو به یه چیز دیگه فکر کنم. بعد می‌خندم. لعنت به من اگه به چیزی غیر از تو فکر کنم. غیر از تو هم مگه چیزی هست ماه‌پیشونی؟

۱۳۹۵/۱۰/۱۹

۸۰. رفتن و رفتن

   اولین شبی که راهی شدم، مثل فیلم‌های سینمایی باران شدیدی می‌بارید، چمدانم دست پدرم و من خندان مادر گریانم را می‌بوسیدم و برادرم وانمود می‌کرد اعتنایی به رفتنم ندارد. تا عصر روز بعد که با پدرم خداحافظی کردم، درست متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده. دقیقا بعد از خداحافظی اما مادرم زنگ زد، با صدایی لرزان و از احوالم در شهر جدید پرسید و من تلفن را که قطع کردم تازه فهمیدم چه شده. بدون سیگار در پارکی نشسته بودم، در شهری که تا کنون ندیده بودم و زبان روزمره‌ی مردمش را متوجه نمی‌شدم؛ منتظر هیچ‌کس نبودم و تختی زهوار در رفته در اتاقی کثیف منتظر بود تا اولین شب زندگی در شهر جدید را روی آن سپری کنم. برای مدتی دنیا بر سرم آوار شد. استقلال، آن آرزوی دیرین که از اوان نوجوانی همراهم بود چندان هم شیرین نمی‌نمود. جدا شدن از تنها سه نفری که هجده سال تمام کنارت بوده‌اند، تنها سه نفری که واقعا بوده‌اند، علی‌رغم تمام آزار و اذیت‌هایشان چندان آسان نمی‌نمود. شهر غریب بود و من ناآشنا و زبان محلی نابلد و جوگیر، مارلبورو پیدا نکرده بدون سیگار به خوابگاه بازگشتم. اولین روزها که گذشت کم کم به شهر عادت کردم. به مردمش، به فلکه‌ی مدرسش، به ایالتش، به خیابان امام و خیابان خیام‌اش، به چهارراه دانشکده و کافه افرایش. احساس می‌کردم حالا این‌جا شهری است که برای خودم می‌سازمش و هیچ بندی محدودم نمی‌کند. شهری که چهار سال می‌شود شهر من و خودم. شهر استقلالم. طعم شیرین استقلال زیر زبانم رفته بود و دیگر تلخی و سختی روز اول بسیار بعید به نظر می‌رسید.

    اولین بازگشتم به خانه شور و شوق زیادی داشت. بعد از دو ماه و اندی خانواده‌ام را می‌دیدم، آشنایانم را می‌دیدم، قرار بود دوستی قدیمی را ببینم. بدون وابستگی به این شهر جدید، شهر استقلال، با تمام وجود به سمت تهران راه افتادم. تهران بود، شهر من بود، شهر کثیف هجده سال زندگی من بود، سرب داشت و سرب هوایش بعد از سه ماه سر حالم کرده بود. یک هفته‌ام اما تمام شد و باید باز می‌گشتم. به کندی چمدان بستم. به کندی از خانه بیرون رفتم و به کندی از آغوش مادر و برادرم جدا شدم. پدرم در آغوش نمی‌گیرد. اساسا در این پنجاه و دو سه سال رابطه‌ی خوبی با احساسات و بیان و بروزشان نداشته است.

   تعطیلات عید تمام شده بود و برای ششمین بار من چمدانی می‌بستم تا راهی شوم. نه کند و نه سریع. از در خانه بیرون رفتم، همان‌طور که سال قبلش، یا دو سال قبلش. در ترمینال مادرم را در آغوش فشردم، هم‌چنان که صبح روز قبلش یا عصر سه روز قبل‌ترش. دیگر برایم تفاوتی نداشت. رفتن‌ها، آمدن‌ها. ارومیه، شهر شیرین استقلال نبود. شهری برای من و خودم. مهمانی بودم که برای درس خواندن چهارسالی در خوابگاه‌های بی‌کیفیتش ساکن بودم و صبح‌های زندگیم را با چای و سیگار به شب می‌رساندم و شب‌های زندگیم را تا صبح با چای و سیگار و کتاب پر می‌کردم. احساس خانه بودن نداشت. احساس متعلق بودن نمی‌کردم. من متعلق به ارومیه نبودم. وضع تهران اما بهتر نبود. تصدق هوای آلوده‌اش هم می‌رفتم، برای بلوار کشاورزش جان می‌دادم اما خانه‌ای که از روز اول در آن نفس کشیده بودم، خانه‌ای که همیشه خانه‌ام بوده و تا مشخص نیست کی هم خانه‌ام خواهد بود، دیگر احساس خانه بودن نداشت. مهمانی بودم در خانه‌ی پدری. مهمانی بودم که تختی مشخص داشت. خانه‌ی پدرم، خانه‌ی خودم، خانه‌ی ما؛ خانه‌ی ما دیگر احساس خانه بودن نداشت. در تهران هم مهمانی بودم که بالاخره جور و پلاسش را جمع می‌کند تا از شر غرغرهای محل سکونتش، از شر جر و بحث‌های اعضای ساکن در محل سکونتش فرار کند؛ تا زحمت میزبان را کم کند.

   این‌گونه بود که بعد از شش ماه، رفتن و رفتن برای من شد امری معمول، طبیعی، معنا باخته. حالا بدون آن‌که منزلی داشته باشم، بدون آن‌که در هیچ مکانی آرامش خاطری پیدا کنم که پیش‌تر در خانه تجربه‌اش کردم می‌روم و می‌روم. باز نمی‌گردم؛ آدمی وقتی باز می‌گردد که متعلق باشد، وقتی باز می‌گردد که جایی خانه‌اش باشد. من متعلق نیستم، خانه‌ای ندارم، باز نمی‌گردم، تنها می‌روم و می‌روم. می‌روم و هر بار پیش از هر رفتن، یک شب پیش از موعد می‌شوم نامتعلق‌ترین، بی‌خانمان‌ترین، آشفته‌حال‌ترین و عصبی‌ترین رونده‌ی جهان که یک بار در میان سیگار هم نمی‌تواند بکشد بلکه فراموش کند.

۱۳۹۵/۱۰/۱۸

۷۹. جمع نمی‌شود دگر

   دفترچه‌ی آلترناتیوم را باز می‌کنم. دفترچه‌ای که برای یادداشت‌های هرروزه‌ام نیست. به آن‌چه اخیرا نوشته‌ام نگاهی می‌اندازم بلکه چند خطی مناسب وبلاگ پیدا کنم. آن‌ها که به درد بخورتر بوده‌اند را قبلا پست کرده‌ام. دفترچه را نمی‌بندم؛ هرگز هیچ دفتر و کتابی را بعد از پرداختن به هدف اولیه‌ای که از باز کردنش داشته‌ام کنار نمی‌گذارم. بعضی وقت‌ها تا زخمی نکنم دست نمی‌کشم. این بار به تاریخ نوشته‌های اخیر نگاه می‌کنم. بدون تاریخ، ۱۵ شهریور، ۳۱ شهریور(ناقص)، ۳۰ مهر، ۱۸ آبان (در حاشیه‌اش نوشته شده برای فلان‌کس - ماه‌پیشانی خودمان)، ۲۷ آبان (همان حاشیه)، ۱۹ آذر (همان حاشیه) ۳۰ آذر (همان حاشیه). دو تکه کاغذ کاهی در قطع آ۵ هم الحاق کرده‌ام این وسط‌ها. بدون تاریخ است اما این دو هم برای ماه‌پیشانی. کنجکاویم گل می‌کند. دفترچه‌ی یادداشت‌هایم را باز می‌کنم و نگاهی به یادداشت‌ها می‌اندازم. از ۱۸ آبان تا همین چند شب پیش، از ده یادداشتی که نوشته‌ام هشت یادداشت به همان فلان‌کس کذایی پرداخته‌اند، یکی مخدوش. حوصله و توان اجرایی این را ندارم که به مکالماتم سرک بکشم و نیازی هم نیست. خوب می‌دانم که مدت‌هاست غالبیت مکالماتم با همین معدود دوستانم پیرامون ماه‌پیشانی است؛ تقریبا هرروز. آن‌قدر که این یکی دو هفته اخیر حتی خجالت می‌کشم احوال‌پرسی کنم.

   صدای ابراهیم شریفی می‌آید که می‌خواند «پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من، سرو خرامان منی ای رونق بستان من ای رونق بستان من» و من یادم می‌افتد به «گل نسبتی ندارد با روی دل‌فریبت، تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری». خیره می‌شوم به نقطه‌ای که نمی‌دانم کجاست، چیزی که نمی‌دانم چیست. ابراهیم شریفی ادامه می‌دهد که «هفت آسمان را بر درم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در حال سرگردان من» و من یادم می‌افتد به سکوت سرد و طولانی مدت ماه‌پیشانی؛ حتی نپرسید چنین مجنون چرایی تا در جوابش بگویم من چه دانم؟ ابراهیم شریفی می‌خواند «ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من» و من به این فکر می‌کنم که اولین تصویری که هرروز به محض بیدار شدن تصور می‌کنم همان تصویریست که هر شب پیش از خواب تصور می‌کنم، همان تصویری که در طول روز تصور می‌کنم و گه‌گاه از بین تصاویر گالری گوشی مثلا هوشمندم به آن نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از دید پراگماتیستی یکی از کاربردهای مثبت دین می‌تواند این باشد که موجب آرامش روانی افراد می‌شود و ربطش می‌دهم به این که دیدن ماه‌پیشانی مرا آرام می‌کند؛ هرچند اضطرابی هم بر وجودم متحمل می‌کند، اضطرابی که چندان ناخوشایند هم نیست و از این‌ها نتیجه می‌گیرم که دیدن ماه پیشانی دین من و مغزم سوت می‌کشد از این توانایی عجیبی که ناگهان در مرتبط ساختن مسائل بی‌ربط به یک‌دیگر پیدا کرده است. دوتار نواختن حسین سمندری را گوش می‌دهم و به این فکر می‌کنم که سمندری وقتی دوتار می‌نواخت از سرپنجه‌هایش خون می‌پاشید و دنبال نکته‌ای می‌گردم که توضیح دهد آزار جسمی این درد را چگونه متحمل می‌شده؟ این اما بهانه‌ای است که به سکوت طولانی مدت ماه‌پیشانی فکر نکنم. فایده‌ای ندارد، جلوی جریان فکر را نمی‌توان گرفت فکر آن‌قدر سیال هست که هرکجا بخواهد برود و آن قدر لجباز هست که آن‌جا که تو می‌خواهی نرود. به سکوت طولانی مدت ماه‌پیشانی فکر می‌کنم. به سخن گفتن دوباره‌اش که سر سنگین و معذب شروع شد و لحن صمیمی اکنونش. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. به تمام نوشته‌هایم فکر می‌کنم، به تمام مکالماتم، به تمام فکرهایم و به تمام خواستنم و به تمام نرسیدنم. هنوز هم چیزی برای من تغییری نکرده. ابراهیم شریفی می‌خواند «چشمان سیاهت» و من به این فکر می‌کنم که «دست‌کم حالا می‌دونه» و نقطه‌ی آخر این متن را - که باید در حاشیه‌اش بنویسم برای ماه‌پیشانی - می‌گذارم.